منوی دسته بندی

ردای اشرافی‌گری بر قامت لمپن پرولتاریا

گودرز صادقی هشجین

یکی از دوستانم در ارومیه پیرزنی مهربان و روستایی را برای کمک به مادر زمینگیرش به خانه آورده بود. طاهره خانم آخر فلاکت بود و به قول خودش از کودکی رنگ خوشی ندیده بود. در زمان جنگ جهانی دوم که قحطی همه جای ایران را فرا گرفته بود، یتیمی هم برایش قوز بالا قوز بود. می‌گفت گاهی از گرسنگی نای حرکت نداشتم و خودم را با خوردن علوفه زنده نگه داشتم. مثل بچه‌های دیگر روستا، از کامیون‌های روسی که آرد حمل می‌کردند آویزان می‌شد تا با زبانش آردهای ریخته شده و ماسیده بر روی کامیون را لیس بزند. یک بار هم سگی گازش گرفته بود و هنوز هم بخشی از عضلات پایش بد شکل بودند. بزرگ هم که شده بود، عروس مردی شده بود بدبخت‌تر از خودش که آه نداشت تا با ناله سودا کند. چند تا از بچه‌هایش را به خاطر سرخک و آبله و… از دست داده بود و بعدها از آذربایجان شرقی به ارومیه کوچ کرده بودند تا شوهرش با دستفروشی و خودش با خدمتکاری در خانه‌ی این و آن گذران زندگی بکنند. شکر خدا وضعش بهتر شده بود، از خودش خانه‌ای داشت و بچه‌هایش هم با کارگری سر می‌کردند و خودشان صاحب زندگی شده بودند، اگر چه همچنان چشمشان به دست‌های مادر بود. از صدقه‌ی سر صاحبکارهای خانگی خوبش، حتی حج عمره هم رفت و شد حاج خانم. با این وجود، اخلاقش همان بود که بود و وقتی می‌خواست از دیگران تشکر بکند جمله‌هایی می‌گفت که حال آدم به هم می‌خورد مثلا: آقا چرک کف پایت را بخورم… کنیز خانه زاد شما هستم… خاک شما بر سر من و… انگار فلاکت خودش هم که از بین برود رنگش در زندگی باقی می‌ماند.

مارکسیست‌ها اصطلاح لمپن پرولتاریا را برای کارگران فقیری استفاده می‌کنند که فاقد آگاهی اجتماعی و شور و شعور مبارزه و اخلاق سیاسی-طبقاتی در شان طبقه‌ی کارگر پیشرو بودند. لمپن پرولتاریا قشری بی‌ادب و بی‌چشم و رو هستند که به خاطر تکه‌نانی پا روی مصالح و منافع طبقاتی خود می‌گذارند. البته در عمل نشان داده شد که تعداد کسانی که بتوانند از تبعات فقر فزاینده بگریزند و خلقیات مناسب و طراز مکتب انقلابی را کسب کنند خیلی هم زیاد نیست. دو شخصیت مارکسیست را در نظر بگیرید: چه گوارا و ژوزف استالین. اولی یک نجیب‌زاده (فرزند پزشک) و خود تحصیل‌کرده‌ی بهترین دانشگاه زادگاهش در رشته‌ی پزشکی بود و دومی یک محصل اخراجی از یک مدرسه‌ی علوم دینی پرت و دور افتاده. با وجود داشتن مکتبی مشترک، آنچه از چه گوارا تراویده شعر و فرهنگ و آثاری است که با وجود مطرود شدن مارکسیسم هنوز بر قلب جوان‌ها موثر واقع می‌شود، در حالی که از استالین به جز حرف زور و مشتی یاوه و شعار در خاطر منعکس نمی‌شود.

ماکسیم گورگی بچه یتیم فقیری بود که با درس و مشق خو گرفته بود و با وجود فقر توانست با آثاری بی‌همتا جای خود را در بین بهترین ادبای کلاسیک جهان باز کند. او عاشق طبقه‌ی کارگر شهری و بخصوص منش خاکی و بی‌آلایش آنها بود. همین بود که او را تشویق کرد تا از تبعید اروپا به وطن برگردد و به عنوان رئیس اتحادیه‌ی نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی ایفای نقش بکند. اگر چه بعضی‌ها او را به خاطر خدمت به بارگاه استالین نکوهش می‌کنند، ولی حضور او جان خیلی‌ها را نجات داد و چه نویسندگان بزرگی که به خاطر وساطت‌های او از فرستاده شدن به اردوگاه‌های کار اجباری رهایی یافتند. در سالهای پایانی عمر، ماکسیم از سوسیالیسم زده شد. شاید دیکتاتوری و قساوت استالین نقش مهمی در توبه‌ی او داشت، لیکن شواهد نشان می‌دهد که نفرت از اخلاق (لمپن) پرولتاریا دلیل اصلی بریدن او بود. او می‌دید که طبقه‌ای که به آن عشق می‌ورزید و خود را فدای منش موهوم سترگ آنان کرده بود چه آدم‌های ناخلفی از کار درآمده بودند. اگر چه پیکر ماکسیم گورگی بر شانه‌های استالین و مولوتف تشییع شد، ولی چه کسی باور می‌کند که مرگ زودهنگام او بندی از زنجیره‌ی کشتارهای پیشوا نبود؟

در جامعه‌ی ما نیز بقای روحیه‌ی لمپنی را در کسانی که بعدها زندگی مرفه به آنها رو کرده است می‌توان ردیابی کرد. می‌بینید که طرف تحصیلات عالی دارد ولی کلمات رکیک از دهانش نمی‌افتد. مدیر اجرایی مهمی است ولی لباس‌های رنگ و رو رفته و اتو نشده بر تن دارد. حرف‌های قلمبه سلمبه در همایش‌ها می‌زند ولی موقع شام رسمی به کوچک‌ترین اجزاء سفره هم رحم نمی‌کند. با ارباب رجوع برخورد سخیف می‌کند. مدافع صداقت و راستگویی است ولی با وقاحت تمام به مردم دروغ می‌گوید. بوی عرقش مشام را می‌آزارد و موهای بینی‌اش را از بیرون می‌توان شانه کرد! در زعفرانیه زندگی می‌کند ولی آشغال‌هایش را از پنجره‌ی اتومبیل به خیابان پرت می‌کند. اگر به سابقه‌ی زندگی آنها برگردید متوجه می‌شوید که فرزندان پدرانی هستند که هیچ‌وقت مورد احترام دیگران نبوده‌اند. در خانواده‌هایی نشو و نما یافته‌اند که پدر، مادر را کتک می‌زده و در کوچه‌ای زیسته‌اند که بچه‌ها شب از ترس تجاوز بزرگترها از خانه خارج نمی‌شده‌اند. اشتباه نکنید… صحبت من از آدم‌های صرفا فقیر نیست، چرا که گاهی فقرا عزت نفسی دارند که در اغنیا نمی‌توان سراغ گرفت. کسی که برای کمی پول بیشتر به جای کارگری به زور شیشه‌ی ماشین‌ها را در چهارراه‌ها پاک می‌کند ممکن است از یک آموزگار درآمد بیشتری داشته باشد، ولی آن کجا و این کجا؟ اینگونه آدم‌ها ممکن است به پول و پله‌ای برسند ولی نمی‌توانند به راحتی از اخلاق لمپن پرولتاریا دست بشویند. کسی که با دزدی به جایگاه مادی بالاتری رسیده باشد همچنان معتاد دزدی است. در ایدئولوژی اسلامی نیز جایگاه فقرایی از این دست با جایگاه مستضعفین صالح متفاوت است.

مهم‌ترین خصلت یک روشنفکر انقلابی جستن از قید و بندهای منحط طبقاتی است. مهم‌تر از این که ما از کجا برآمده‌ایم، این است که در حال حاضر در کجای فرهنگ و تمدن زیست می‌کنیم. روشنفکر انسانی است که دیوارها و جبرهای تاریخ، جامعه، طبیعت و خویشتن خویش را فرو افکنده، به انسانی تبدیل شده است که همگان دوستش می‌دارند. آیا ما اینگونه ایم؟

ادمین وب‌سایت
در سال ۱۳۴۲ تو شهر هشجینِ استان اردبیل به دنیا اومدم. دکترای عمومی خودمو از دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه و دکترای تخصصی رو از دانشکده داروسازی دانشگاه اوترخت هلند گرفتم و در حال حاضر استاد فارماکولوژی دانشگاه تهران هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *