پانزده سال خوشبختی در زیر سایهی پادشاه
گودرز صادقی هشجین
قسمت اول – قدم گودرز نورسیده مبارک باشد!
من در سال 1342 به دنیا آمدم و 15 سال از زندگیام را تا سال 1357 در دورهی سلطنت «محمدرضا شاه پهلوی» گذراندم. در آن زمان، 42 سال از شروع نخستوزیری رضا شاه و 38 سال از شروع سلطنت وی و 22 سال از شروع سلطنت محمدرضا شاه گذشته بود. به همین ترتیب، در زمان انقراض آنان که من 15 سال داشتم، 57 سال از شروع نخستوزیری رضاشاه و 53 سال از شروع پادشاهی وی و نیز 37 سال از سلطنت پسرش سپری شده بود. دورهای که من از آن یاد میکنم، اوج شکوفایی آن خاندان بود. نه قحطی مملکت را درمینوردید، نه نظام فئودالی سر پا بود، نه جنگی در گرفت و نه حرکت و جنبشی توفنده (به جز یک سال آخر آن) رخ داد.
زادگاه من «هشجین»، احتمالا در زمان تولد من و نیز در پایان سال 57 و نیز الان که در سال 1403 هستیم و من 61 سال دارم، 5 هزار نفر جمعیت داشته است! عجیب نیست؟ گویا در مقابل هر نوزادی که به دنیا آمده یا مهاجری که از روستاهای اطراف به آنجا نقل مکان کرده، یک نفر از آنجا گریخته است! هشجین مرکز بخش «خورشرستم» از توابع شهرستان «خلخال» است. آن موقع میگفتند 60 پارچه آبادی دارد و اکنون شاید کمتر از 30 آبادی. آن موقع میگفتند کل بخش ما 20 هزار نفر جمعیت دارد و الان میگویند 10 هزار نفر… پس میتوان گفت که انبوهی از مردم روستاهای ما را ترک کردهاند. در سال 42 جمهیت ایران 25 میلیون نفر بود و اکنون نزدیک به 90 میلیون نفر است. با این حساب، جمعیت هشجین باید میشد 18 هزار نفر و جمعیت بخش «خورشرستم» باید میشد 72 هزار نفر. اگر حساب و کتاب من درست باشد، جمعیت مرکز بخش و کل بخش ما به جای این که مثل جمعیت کل کشور تقریبا 3.5 برابر زیادتر شده باشد، به ترتیب 2.5 و 7.2 برابر کمتر شده است.
ما بچههای متولد هشجین خیلی زیادتر از آنچه فکرش را بکنید میمردیم. خانهای نبود که یک یا چند نوزاد یا کودک شیرینزبان را از دست نداده باشد. خانوادهی ما هم به تعداد بچههایی که به دنیا آورد بچه از دست داد. یک سال بعد از من، خواهری به نام «مریم» به دنیا آمد که من یادم نمیآید ولی مادرم میگفت که شیر مرا میخورد! فکر نکنید که من شیر میدادم، نه! منظورش این بود که موقع تولد خواهر کوچولوی من، هنوز مرا از شیر نگرفته بودند و هر دو با هم از پستان مادر شیر میخوردیم! موقع مردن، او 2 ساله بود و من 3 ساله. بچههای بعدی را که مردند، من به یاد دارم. ساعتها گریه میکردم و شب در همان حال به خواب میرفتم. صبح که بیدار میشدم، اول چیزی به یادم نمیآمد ولی چند دقیقهی بعد، جای خالی بچه در کنار مادرم دوباره مرا به گریه میانداخت. پس از مرگ هر کودکی، زنهای در و همسایه مادر داغدار را با این جمله دلداری میدادند که: «گریه نکن! برو خدا را شکر کن که هنوز میتوانی بزایی»! و به بچهها هم میگفتند: «گریه نکن! انشاءالله مادرت دوباره برایت یک خواهر میزاید»!
با جمع جبری و کسر مردهها از کل به دنیا آمدهها، ما نهایتا سه برادر شدیم و دو خواهر. در کمال تعجب و شکر خدا، همگی زنده ماندهایم! برادرها که زمان شاه به دنیا آمدند طاغوتی هستند ولی دو خواهرمان بعد از انقلاب به دنیا آمدند و انقلابی به حساب میآیند! خواهر اولم به اصرار پدر کاشته شد، چون نگران بود که کسی نباشد که بر سر مزارش گریه بکند. دومی را هم مادرم در دقیقهی 90 به دنیا آورد تا خواهر بزرگترم موقع گریه کردن بر سر مزار او تنها نباشد و دو تایی سرهایشان را روی شانههای یکدیگر بگذارند. خواهر کوچکترم همسن پسر بزرگتر من است و مادر خدابیامرزم از این بابت خیلی خجالت میکشید!
برخلاف روستاها که مردم اسامی سنتی برای بچههایشان انتخاب میکردند (آن موقعها چیزهایی مثل قهرمان، حکمالله، چراغعلی و غیره)، پدرم اسم مرا گذاشت «گودرز»، و برادر دومم را که سه سال بعد به دنیا آمد گذاشت «مهران» و اسم برادر آخری را که 7 سال از من کوچکتر است گذاشت «وحید»! خواهرهای انقلابی ما معذالک اسامی مذهبی دارند: «فاطمه» و «زهرا». نمیدانم که اسم خود من قشنگ است یا نه ولی قبول دارم که کمی زمخت است… صدا و سیما هم در سریالهایش اسم هر چه آدم خلافکار را میگذارد «گودرز»، بدون این که به زندانها مراجعه بکنند و ببینند که خلافکارها اسمشان همیشه «سهراب و گودرز و فرزاد» نیست، بلکه «محمد و حسن و ابوالفضل» هم هست! با این حال، به خاطر این اسم کمتکرار شاهنامهای، دوستان زرتشتیام بهتر تحویلم میگیرند، انگار که قرار است در آینده در رکاب «یزدگرد چهارم» در «قادسیه» با اعراب بجنگم!
جزئیات تولدم یادم نمیآید ولی مثل همهی بچههای دیگر، در «منزل» به دنیا آمدم. هشجین درمانگاه داشت ولی دکتر نداشت. گویا یک پزشکیار داشته به اسم مرحوم «دکتر اقدسی» که دکتر نبود، اگر چه آدم قابلی بود. چون مرد بود و دکتر هم نبود، طبیعتا کاری در هنگام زایمان خانمها نداشت و من تحت نظارت عالیهی یک قابلهی محلی به دنیا آمدم. شناسنامهام میگوید آن روز 10 تیر بود، ولی مادر مرحومم تکذیب میکرد و میگفت: «گیلاس تازه رسیده بود». پس دقیقش یا اواخر اردیبهشت بوده یا اوایل خرداد. با این حال، مادرم چنان از رسیدن گیلاس به شیرینی یاد میکرد که انگار حکمتی در تولد من در آن فصل بوده است. به همین خاطر، هر وقت گیلاس میخورم، هم به یاد تولدم میافتم و هم به یاد مادرم. هشجین هم که میروم، درخت گیلاسی که در حیاطمان داریم در من حس خوبی ایجاد میکند. همینکه سالش درست است کافی است و چقدر خوشبختم که قبل از من پسری نداشتند که بمیرد و شناسنامهاش را برایم باقی بگذارد تا مجبور بشوم ریش و سبیل در نیاورده به سربازی اعزام بشوم.
موقع ازدواج، پدرم 25 ساله بود و مادرم 18 ساله. با همت مثالزدنی آنها، من 9 ماه و 9 روز و 9 ساعت پس از عقد آنان به دنیا آمدم. هر وقت پدرم میخواست مادرم را اذیت بکند، میگفت: «تو دختر ترشیده بودی که تا 18 سالگی ازدواج نکرده بودی» و مادرم پاتک میزد که: «خب تو هم پسر ترشیده بودی که تا 25 سالگی هنوز مجرد بودی»! امروز در سال 1403، اگر دست مادرها باشد، بچههایشان را تا 40 سالگی قنداق میکنند بدون این که آنها احساس ترشیدگی بکنند. در کدام خانه به دنیا آمدم و بزرگ شدم، بماند برای بعد. خواهم گفت. با این توضیح که: در این وسط خود من مهم نیستم و موضوع صحبت ما «سایهی پادشاه» است که چگونه بر سر ما گسترده بود.
قسمت دوم – ساختمان ها و خانههای ما
«هشجین» مرکز بخش بود و برای خودش نقش پایتخت محلی برای شصت پارچه آبادی حاصلخیز را ایفا میکرد. روستا به حساب نمیآمد و آن موقعها به چنان جاهایی «قصبه» میگفتند. با این حال، به جز بزرگتر بودن، ظاهر ساختمانهایش تفاوتی با روستاهای دیگر نداشت. البته… چون اسمش روستا نبود، هشجینیها ساکنین آبادیهای دیگر را «کتتی» (دهاتی) و آبادیهای پرت و دورتر را به صورت تفضیلی «کتترلی» (خیلی دهاتی!) مینامیدند. هیچ خیابانی نداشتیم و هیچ کوچهای نام و نشانی نداشت. نمیدانستیم آسفالت یعنی چه. خانهها همگی کاهگلی بودند و بیشتر مردم در خانههایشان حیوان هم نگهداری میکردند. آنهایی که دامدار محسوب نمیشدند، حداقل چند تا مرغ و خروس داشتند. ما خودمان هیچوقت کشاورز یا دامدار نبودیم ولی معمولا مرغ و خروس در بساطمان بود. مدت کوتاهی هم دو راس بز ماده داشتیم که نیاز ما را به شیر برطرف میکردند.
تنها ادارات بخش که آنها هم کاهگلی بودند عبارت بودند از بخشداری، بهداری، پست، نمایندگی آموزش و پرورش، پاسگاه ژاندارمری و دو دبستان دخترانه (ناموس) و پسرانه (وصال) و یک دبیرستان مختلط سیکل اول (غزنوی) برای دانشآموزان سال های هفتم تا نهم که بعدها راهنمایی شد. به جز مدرسهها، ادارات دولتی مکانی در تملک خود نداشته، در خانههای اجارهای مردم مستقر بودند. تنها موسسهی مردم-نهاد «خانهی انصاف» بود که برای خودش یک دادگاه کوچک محلی شبیه «شوراهای حل اختلاف» امروزی بود و بسته به این که رئیسش چه کسی باشد به خانهی او منتقل میشد. دو مسجد جامع (یکی مال شیعهها و دیگری مال سنیها)، یک امامزاده و سه مسجد کوچک زنانه هم کاهگلی بودند. تعداد انگشتشماری از خانههای اعیانی نمای آجری یا سنگی با سقف شیروانی داشتند. اگر روزی در ایران بلشویکها به قدرت میرسیدند، احتمالا مانند دهات روسیه همین تعداد خانه نماد بورژوازی محسوب و به آتش کشیده میشدند! در مرکز بخشی که نه برق داشت و نه آب آشامیدنی و نه جادهی درست و حسابی و نه گاز و نه تلفنخانه و نه کارخانه و نه هیچ کدام از مظاهر تمدن را، لابد ساختمان به درد بخوری هم لازم نبود.
جوانها که ازدواج میکردند، تا سالهای سال عروس را به خانه پدری میبردند تا مثل برده برای پدر و مادر شوهرش کار بکند. خیلیهایشان خانهای برای خودشان نمیساختند تا زمانی که والدینشان بمیرند و خانه به عروس و داماد سابق برسد و همین سیکل معیوب ادامه یابد: «تبدیل عروس مظلوم به یک مادر شوهر ظالم»! از این نظر وضع ما متفاوت بود و پدرم در یک خانهی باز هم کاهگلی دو-اتاقه متعلق به یکی از دوستانش که به تهران مهاجرت کرده بود ساکن شد و من در همانجا چشم به دنیا گشودم. مادرم بهانهای نداشت که موقع شماتت کردن پدرم بگوید که مثلا سالها برای خانوادهی او کار کرده است، چرا که نکرده بود. چون در این مورد کم میآورد، میگفت که «جانم در خانهی استیجاری بالا آمد»! خانه بدی نبود و اصلا جان آدم در آنجا بالا نمیآمد، ولی خانمها همیشه به این گونه نازکردنها و منتگذاشتنها نیاز دارند!
خانهی اول استیجاری ما همچون دیگر خانهها فقیرانه بود، ولی تمیز و مرتب نگه داشته میشد. قبل از این که 6 ساله بشوم و به مدرسه بروم، در بهار سال 1348 باران شدیدی آمد و خانه فرو ریخت. خوشبختانه ریزش تدریجی بود و متوجه شدیم و کسی زیر آوار نماند. ما از همان اول دورهی زندگیام در سایهی اعلیحضرت همایونی تا آخرش مثلا از مرفهترین مردم قصبه بودیم. این که خانه از خودمان نداشتیم به خاطر نداری نبود بلکه از تنبلی بود و احساس ضرورت به داشتن خانه وجود نداشت. لیکن، مدت کوتاهی موقتا در جایی ساکن شدیم و ظرف سه چهار ماه خانهی خودمان را ساختیم. بعدها یک طبقه هم رویش گذاشتیم و نمای آجری به آن دادیم و سقفش را شیروانی کردیم و هنوز پس از نیم قرن به همان شکل و با زیبایی تمام میدرخشد و پدرم در همان خانه زندگی میکند.
برای ساختن خانه یک نفر بنا با دو نفر شاگرد میآوردند و به آنها دستمزد و چای و ناهار میدادند. اعضای خانواده هم به عنوان کارگر کمک میکردند و بعضی افراد فقیر هم فقط به خاطر این که شکمی از عزا دربیاورند داوطلبانه کمک میکردند. روز پایانی، وقتی که ساخت بنا و سفتکاری و جاسازی چوبهای بزرگ از تنهی درخت چنار در سقف به پایان رسیده بود، کلی آدم با سلام و صلوات و یا الله گویان مراسم تکمیل سقف را با درست کردن تودههای گل و انداختن آنها به بالا و کوبیدنشان بر سقف به پایان میبردند و یک ناهار مفصل میخوردند. بعدا، کار زنها شروع میشد و با سفیدکاری دیوارها با خاک مخصوص (آلاوا) خانه را برای نشستن آماده میکردند. در آن خانهها، اگر چه زندگی در معرض تهدید رطیل و عقرب چندان هم آسان نبود، «ما» ساخته شدیم و خاطراتمان شکل گرفتند، خاطراتی که برای بعضیها شیرینیاش بیشتر بود و برای بعضیها تلخیاش و برای من یکی؟ نمیدانم… خواهیم دید!
قسمت سوم – قاطرسواری دانش آموزان سوسول!
اول از همه یک خواهشی از بعضی دوستان دارم که وقتی خاطره میگویم زود نگویند که الان که وضع بدتر است یا مثلا اگر شاه میماند الان وضعیت خیلی بهتر بود! به من چه ربطی دارد که خاطرات کودکی را با تفسیر سیاسی همراه بکنم. تازه، وقتی میگوییم فلان پادشاه در کرمان این همه آدم کشت مگر طبیعی است که یکی از نوادگان آن مرحوم بگوید که اگر به جای بابا بزرگ من فلان پادشاه در آن دوره حاکم بود از آن هم بیشتر میکشت؟! من خاطراتم از سه یا چهار سالگیام شروع میشود. نمیدانم دقیقا از کدامش، ولی انگار هنوز هم لحظه به لحظهی زندگی آن دوران را میتوانم در ذهنم پرورش بدهم. هم خوبش را میگویم و هم بدش را، ولی قول میدهم که مثل بعضیها صحنه های شست و شوی ظروف و آبتنی با آب کثیف جوبهای جنوب شهر تهران را به عنوان «نوستالژی» به خوردتان ندهم.
تا یادم نرفته، باید بگویم که تا اواخر سلطنت همایونی نه ما هشجینیها برق داشتیم و نه روستاهای اطرافمان. هیچ کدام از روستاها آب آشامیدنی تصفیه شده هم نداشتند و در هشجین مردم با همتی که داشتند با وصل کردن لولههای سفالی به یکدیگر در چند نقطهی روستا از چشمهها آبرسانی میکردند. البته اواخر سلطنت همایونی آب آشامیدنی ما وصل شد و یک دستگاه ژنراتور هم نصب و مردم در ساعاتی از روز صاحب برق شدند. بر خلاف دیگران، از وقتی که من به یادم میآید خودمان ژنراتور برق داشتیم و میدانستیم که «لامپ» چه شکلی است! پدرم عکاس بود و بعد از مدتها عکاسی فوری با استفاده از تجهیزات ابتدایی و نور طبیعی، کارش را بهبود بخشیده و تجهیزاتی همچون آگراندیسمان خریده بود. در خانهی دو اطاقه ما، یک اتاق را کرده بودند تاریکخانهی عکاسی. پیش از خرید ژنراتور، پدرم در اجاق دیواری (نسخهی نئاندرتال شومینه!) خانه به صورت ابتکاری یک آگراندیسمان طراحی کرده و مادرم مجبور بود با گرفتن فانوس در دستش و با متمرکز کردن نور عبوری از ذرهبین روی نگاتیو به پدرم کمک بکند. تنها صحنهای که از آن اتاق به یاد دارم خوردن داروی ظهور یا ثبوت عکس به خاطر تشنگی بود که کمی مسمومم کرد. شاید چهار سالم بود. از اسامی مواد شیمیایی که در ترکیب آنها وجود داشت اسم «سولفات دو سود» را قبل از رفتن به دبستان یاد گرفتم!
شهرستان خلخال یک منطقهی فلک زده بود و بعدها که بزرگتر شدم از دیگران شنیدم که «شاه» عمدا نمیگذاشت آنجا آباد بشود چون شاخصترین رهبران «فرقهی دموکرات» و «حکومت خودمختار آذربایجان» اهل خلخال بودند: «جعفر پیشه وری» (رئیس جمهور) و «دکتر سلامالله جاوید» (وزیر بهداری). البته… اینها همه حرف و حدیث بود، چون شوهر عمهام که در سال 1350 به «بندرعباس» رفته بود میگفت در مقایسه با آنجا خلخال بهشت روی زمین بود! طرفهای ما ماشین خیلی کم پیدا میشد به نحوی که من تا هشت سالگی هیچ ماشینی سوار نشده بودم. چون جادهای نبود، تا 6 سالگی انواع معدودی از اتومبیل را دیده بودم: کامیونهای باری (که «کوتوک ماشین» یا ماشین چاقالو اسم گذاشته بودند)، ماشینهای کمپرسی، جیپ (فلزی و برزنتی) و بعدها لندرور (به قول بچهها لانداور). بچهها از پشت ماشینهای جیپ آویزان میشدند و روی زمین کشیده میشدند و بعضیها که پرروتر بودند روی زایدهای که در پشت ماشین بود پا گذاشته و با گرفتن سقف آن چند متری را به رایگان ماشینسواری میکردند. بخشی از کار رانندهها فحاشی و فراری دادن بچهها بود.
یواش یواش پای موتورسیکلت هم باز شد که ساخت شوروی بودند و «موتور ایژ» نامیده میشدند. آنها زمخت، سنگین وزن و دارای صدایی ناهنجار بودند و کارشان مسافرکشی بین هشجین و روستاها از طریق جادههای مالرو و سنگلاخ بود. آنقدر سنگین بودند که اگر چپ میکردند بعید نبود که پای راکب قطع بشود! در اواسط دههی پنجاه بود که موتورسیکلتهای ژاپنی امروزیتر از شرکتهای یاماها، هوندا و سوزوکی وارد منطقه شدند. دوران «تراکتور رومانی» هم فرارسید که هم کار شخمزدن مزارع را انجام میدادند و هم با بستن تریلی بار جابهجا میکردند. روی لبهی گلگیرهای دو طرف راننده، نردهای نصب میشد و چهار نفر مسافر با تراکتور راهی روستاهای دور میشدند. با این حال، تا سال 1350 دانشآموزانی که در «دبیرستان سیکل دوم» (از کلاس دهم تا دوازدهم) را در شهر میخواندند فاصلهی 48 کیلومتری هشجین تا خلخال را با پای پیاده طی میکردند. آنها موقع اذان صبح حرکت و حوالی ساعت 2 بعد از ظهر به شهر میرسیدند یا بالعکس. چون تردد برایشان سخت بود، در طول سال تحصیلی خیلی کم نزد خانوادههایشان میآمدند. مواردی پیش میآمد که نوجوانی به خاطر تنبلی قاطر کرایه بکند ولی بچههای دیگر که حسودیشان میشد او را مسخره میکردند و نهایتا مجبورش میکردند که او هم با آنها ایاق بشود. بیشتر بچهها پول کافی برای پرداخت کرایهی قاطر نداشتند ولی به روی خودشان نمیآوردند و استفاده از قاطر را یک کار لاکچری و غیرضروری تلقی میکردند!
کشیدن جادهی شنی بین هشجین و خلخال باعث شد ما مینیبوس هم داشته باشیم که خودش ماجرایی بود و بخش مستقلی را باید به آن اختصاص داد و… خواهیم داد!
قسمت چهارم – قسم به «جان» در تابستان و روح در «زمستان»
قبلا گفتم که ما بچههای هشجینی خیلی راحت میمردیم. یکی از دوستان میگوید: «در روستای مزرعه خیلیها در تابستان به جان و در زمستان به روح بچههای شیرینزبانشان قسم میخوردند». او خودش آن موقع هنوز به دنیا نیامده بود و شانس داشت و الان استاد دانشگاه است! سرخک و سرخجه و فلج اطفال و آبله بلای جان مردم بودند. یکی دیگر میگوید: «پدر و مادرم در سال 1349 به تهران رفتند و مرا با دو بچهی کوچکتر تنها گذاشتند تا مراقبشان باشم. رفتنشان همان بود و واگیری سرخک و مرگ و میر بچههای هشجینی همان… روزی نبود که چند تا بچه تلف نشود و قبرستان پر بود از آدمهایی که جسد میبردند و دست خالی برمیگشتند. شبها به تنهایی در اتاق خلوت رو به خدا میکردم و اشک میریختم که خدایا نگذار تا بازگشت مادر این بچهها بمیرند. اگر بمیرند من چکار بکنم؟ چه جوابی به آنها بدهم… تا این که مادر برگشت و بچهها سرخک گرفتند»! او خودش عزرائیل را شرمنده کرده بود. بزرگتر که شد، در دانشگاه جامعهشناسی خواند ولی به خاطر خواندن کتابهای ممنوعه توسط ساواک دستگیر، از دانشگاه اخراج و به سربازی فرستاده شد… بعدها درسش را پی گرفت و آدم مهمی شد.
در هشجین درمانگاهی داشتیم که گاهی اصلا پزشک نداشت ولی بعدها یک نفر سپاه بهداشت و پزشکیار داشت. گاهی هم به جای پزشک ایرانی یک دکتر بنگلادشی یا هندی داشتیم که کمی فارسی بلد بود و از مریضها هم کمی ترکی یاد میگرفت. آنها چنان برایمان عزیز بودند که «دکتر بودایی» را که اصولا ورودش به مسجد جایز نبود در ماه محرم پای منبر مینشاندند. بعدها، روستای «برندق» هم صاحب درمانگاه شد ولی برای 60 پارچه آبادی بدون راه ماشینرو سود چندانی نداشت. قرار نبود و نیست که هر روستایی درمانگاه داشته باشد و مشکل این بود که ماشین و جادهای نبود که بیمار را به جای آبادی برساند. این که زن جوانی سر زا برود و این که نوزادی مرده به دنیا بیاید اصلا عجیب نبود. مامای محلی کار خودش را میکرد و گاهی هم که نوزاد عجیبالخلقهای به دنیا میآمد، یواشکی او را خفه میکرد و دعای پدر و مادر را به جان میخرید. میگفت «بچه مرده به دنیا آمده» و بعد… برای این که برادر یا خواهر متوفی (!) ناراحت نشود میگفت که «مادرت جانور زاییده بود و خوب شد که مرد»! ما با اوتانازی بیگانه نبودیم!
بدبختی ما موقعی شروع میشد که به مدرسه میرفتیم. بعضی بچهها دچار کچلی یا تراخم بودند و بعضیها بیماریهای دیگری داشتند. آلودگی با انگلهای رودهای بخصوص آسکاریس و کرمک بیداد میکرد و داروی ضد کرم همراه با مسهل از پرمصرفترین داروهای تجویز شده در درمانگاه بود. یکی دو نفر از بچهها در تمام مدتی که با من همکلاس بودند از گوششان چرک زرد رنگ ناجوری میآمد و من چندشم میشد. وقتی که از مدرسه برمیگشتیم، مادر اجازه نمیداد وارد اتاق بشویم وکار اولش شناسایی شپش و کک و از بین بردن آنها بود که با خودمان از مدرسه آورده بودیم. در همان سال اول مدرسه، من دچار حصبه (تیفوئید) و در وسط زمستان به مدت دو ماه زمینگیر شدم. مادرم از بچهها مشقها را میپرسید و به جای من مشقهایم را مینوشت. هر چند روز یک بار به مدرسه میرفتم و با تب شدید کمی پای درس معلم مینشستم تا از کلاس عقب نمانم. یک بار از حال رفتم و مرا روی کول یکی از بچهها که هیکل بزرگی داشت گذاشتند تا به خانه برساند. با این حال، همان سال اول شاگرد ممتاز شدم. هر چند وقت یک بار خناق میگرفتیم و برای درمان لپهی نیمپخته میخوردیم. اگر جاییمان درد میکرد، مادر برایمان از همسایه تریاک میگرفت و کمی آب میکرد و میمالید به همان جایی که درد میکرد! اگر گوشمان درد میکرد دود سیگار داخلش فوت میکردند. دکتر درمانگاه بیتجربه بود و تازه به جز چند قلم دارو چیز دیگری نداشت که ما را درمان بکند.
بعدها که بزرگتر شدم و به مغازهی عکاسی پدرم رفت و آمد میکردم دیدم که یکی از قفسهها را به داروهایی اختصاص داده بود که با خودش از تهران میآورد. از جمله قرص «آسپیرین» و آنتی بیوتیک «اورومایسین» (همان تتراسایکلین) را میشناختم و همینطور قرص دولایهی «آکسار» را که ترکیبی از «آسپیرین» و «ویتامین ث» بود. همیشه «قرص ملین» در مغازه داشتیم که خوراک تریاکیهای همیشه خشک و نیز فقرایی بود که به خاطر نخوردن میوهجات دچار یبوست بودند و ما آمار یبوستیهای قصبه را داشتیم! یک جور قرص هم میفروختیم که اسمش «کاشهکالمین» بود. خیلی خیلی بزرگ بود و باید کمی خیس میکردی و با بدبختی قورتش میدادی که از عهدهی اکثر افراد خارج بود، ولی پدرم برای این که محصول را تبلیغ بکند خودش به راحتی قورت میداد! فلوس هم نوع دیگری از داروهای هندی بود که دانهی روغنی داشت و یادم نیست چه کاربردی داشت.
برای دندانهایمان چکار میکردیم خودش بحث مفصلی است و بعلاوه، بد نیست که یادی هم از پزشکهای تجربی بکنیم که بازارشان پر رونق بود، نه تنها در دههی چهل، بلکه در دههی پنجاه هم… حتی وقتی رژیم عوض شد، سالها طول کشید تا بساط آنها برچیده شود. به آنها هم خواهیم رسید.
پانزده سال خوشبختی در زیر سایهی پادشاه
گودرز صادقی هشجین
قسمت پنجم – مسواک یعنی چه؟
در آن 15 سال، خیلی از واژهها برای بسیاری از مردم مفهومی نداشتند که سه تا از آنها عبارت بودند از «مسواک، خمیردندان و دندانپزشک»! دندانهای شیری که خودبخود در میآمدند و لابد خودشان میافتادند. دائمیها را نمیشد ترمیم و مرمت کرد تا چه رسد به شیریها. مدتها لق میزدند و حوصلهی بچه که سر میآمد، با نخی که به دور دندان پیچیده بود به زور آن را میکشید و از جا میکند.
با دندانها دو کار بیشتر انجام نمیشد: کشیدن و دندان مصنوعی متحرک به جای آن گذاشتن. وقتی تعداد دندانهای پوسیدهای که خودشان درآمده بودند یا کشیده شده بودند آنقدر زیاد میشد که غذا خوردن سخت میشد، نوبت سالمها میرسید که آنها را هم بکشند تا حفرهی دهان خالی بشود و یک دست دندان مصنوعی گذاشته شود. دندان مصنوعی مال کسانی بود که دستشان به دهانشان میرسید و گر نه بودند افرادی که پیش از میانسالی تنها چند دندانشان باقی مانده و وقتی میخندیدند وضعیت نامناسبی پیدا میکردند. نه تنها در بخش ما، بلکه در کل شهرستان خلخال دکتر دندانپزشک نبود. کشیدن دندان کار آرایشگرهای مرد بود که در کنار کار اصلی خود دو وظیفهی خطیر «ختنه» و «کشیدن دندان» را بر عهده داشتند. گاهی بدون بیحسی و گاهی با تزریق بیحسکننده این کار را انجام میدادند. کارپولهای لیدوکائین را که دور میانداختند، ما آنها را برمیداشتیم و به عنوان تفنگ اسباب بازی استفاده میکردیم. «دندانسازها» کار ساختن پروتز را به عهده داشتند که انصافا در این مورد تبحر داشتند و ایرادی بر کار آنها وارد نبود. یکی از آنها یک «مهاجر روس» بود که نه تنها دندانساز بود بلکه هر چیزی را که به او ارجاع میشد تعمیر میکرد، از فرغون و چراغ والور گرفته تا گرامافون و موتورسیکلت!
آرایشگرها به آناتومی اعصاب فک آشنایی نداشتند و احتمالا تزریق در جای درستش انجام نمیشد. به همین خاطر، حتی در حضور بیحسی هم آه و نالهی مریض به هوا برمیخاست و عملیات بیشتر به شکنجه شباهت داشت تا به درمان. خونریزی از محل خالی دندان را با سوزاندن آنجا با تکه پارچهای که آتش میزدند بند میآوردند. گاهی این کار افاقه نمیکرد و مریض را مجبور به غرغره کردن روغن حیوانی داغ (در واقع جوشان!) میکردند که منجر به سوختن همه جای دهان از جمله محل خونریزی میشد. وقتی پدرم دندان مصنوعی گذاشت کمتر از 32 سال داشت و مادرم 25 سال. مادرم به مدت 45 سال تا زمان فوتش دندان مصنوعی داشت و پدرم تا به امروز 55 سال است که با دندان مصنوعی سر میکند.
دندانهای مادر جوانم را در حیاط خانه میکشیدند و او مظلومانه ناله میکرد. روی پله نشسته بود، رو به آفتاب، تا اوستا داخل دهانش را بهتر ببیند. یکی از دندانهای انتهایی در نمیآمد که نمیآمد. نصفش شکست و نصفش باقی ماند و هر چه زور زدند درنیامد تا این که ناگهان تودهای بزرگ از لثه با انبر کنده شد. او از حال رفت و اوستا که مردی شریف و در عین حال محافظهکار بود وحشتزده انبر و دندان و لثه را با یک حرکت ناگهانی به حیاط همسایه پرت کرد. جای خالی و گودی جایی که کنده شد همیشه با مادرم بود.
یکی از همشهریها که کار دندانپزشکی میکرد سابقهی پزشکیاری داشت و طبابت (اعم از داخلی و جراحی) هم میکرد. اسامی داروها را یاد گرفته بود و کارهای خطرناکی مرتکب میشد. از جملهی کارهای تخصصیاش تزریق بوتازولیدون (از داروهای ضد التهاب) داخل مفاصل ملتهب در افرادی بود که روماتیسم مفصلی داشتند. سرسوزنهای آن زمان تمام فلز و سرنگها شیشهای بودند نه پلاستیکی. هر بار آنها را میجوشاندند تا ضد عفونی بشوند. چه بسا یک سرسوزن ده سال عمر میکرد و کند میشد. یک بار که رفته بودم اوستا را خبر کنم، دیدم که در حیاط منزلشان نشسته و سرسوزنها را با سوهان تیز میکند! آن موقع بود که فهمیدم چرا موقع تزریق سوزنهایش به راحتی وارد نمیشدند و آدم صدای قرچقرچ خفیفی را در عضلات باسنش حس میکرد! یک مورد هم یکی از پزشکان تجربی برای برطرف کردن زگیلهای انگشتان یکی از همسایهها روی آنها یک مادهی سوزاننده مالیده بود که محلیها اسمش را «کیسلاتا» میگفتند. بعد دور انگشتان را پانسمان کرده و گفته بود که تا سه روز باز نکند. وقتی پانسمان را باز کرده بودند، دیده بودند که دو تا از انگشتان او از محل مفصل قطع شده است…
در این مورد باز هم صحبت خواهیم کرد که حرف زیاد است. به یاد داشته باشید که آنچه میگویم مربوط به دوران قرون وسطی نیست. اواسط قرن چهاردهم هجری خورشیدی بود. با این حال، در کمال تعجب من در اوایل قرن پانزدهم هنوز زنده هستم. هیچ باکتری و ویروسی بر من کارگر نیفتاد و اوستاها هم نتوانستند مرا به کام مرگ بفرستند. باید به مغزم فشار بیاورم تا باز هم خاطراتی از این دست را برایتان نقل کنم. اگر خدا بخواهد!
قسمت ششم – آموزش و پرورش دبستانی: جنگ ترکیبی
در گذشته مهد کودک و پیشدبستانی وجود نداشت و بچهها مثل الان به شرط کامل کردن 6 سالگی وارد دبستان میشدند. در سال 1348 ما برای اولین بار وارد سیستم جدید آموزشی شدیم که به جای 6 سال 5 سال تحصیل کردیم تا بعدا به جای دبیرستان سیکل اول وارد دورهی سه سالهی راهنمایی تحصیلی بشویم. در هشجین دبستانهای پسرانه و دخترانه مجزا بودند و اسامی آنها به ترتیب «وصال» و «ناموس» بود که نشان میداد رژیم منحوس سابق همه کارهایش بر خلاف عرف و شرع نبوده است! اسامی بسیار زیبایی بودند که به خاطر احساساتی شدن مسئولین محترم تغییر داده شدند: وصال شد «شهید اروجعلی نصیرزاده» (از شهدای هشجینی جنگ که در همان دبستان تحصیل کرده بود) و ناموس شد «شهید بنتالهدی صدر» (از مبارزین عراقی که به دست صدام کشته شد). این هم از آن بیسلیقگیهاست که به جای گذاشتن اسامی شهدا روی جاهایی که بعدا ساخته میشوند اسامی خوب را منهدم میکنیم، انگار که با «ناموس» هم مشکل داریم یا نمیخواهیم تاریخ فرهنگمان را مستدام نگه داریم! دبستان وصال در سال 1319 تاسیس شده و اولین گام در تبدیل آموزشهای سنتی مکتبخانهای به آموزش رسمی و کلاسیک بوده است. نمیدانم که در تابلو فعلی مدرسه با نام جدید آن سال تاسیس را هم عوض کردهاند یا نه! جالب این که پس از مدت کوتاهی به علت استقبال خانوادههای هشجین و روستاهای اطراف از تحصیل فرزندان دخترشان، مدرسهی دخترانه هم چند سال پس از آن تاسیس شده بود که نشان دهنده تعداد زیاد متقاضیان تحصیل بوده است.
بد نیست از هشجین گریزی به تهران هم بزنیم که این تغییر اسامی گاهی باعث گیج شدن نرم افزارهای داخلی و خارجی که به عنوان نقشهی آنلاین و آفلان عمل میکنند هم میشود. تغییر نام بزرگراه «نیایش» به «آیتالله هاشمی رفسنجانی» از این دست کارهاست. بعید است که این جماعت با «نیایش» مشکل داشته باشند چون هیچگونه وابستگی به رژیم سابق یا استکبار جهانی نداشته، از کلمات مستهجن هم محسوب نمیشود. احتمالا این خوشسلیقگی ابتکار همان کسانی است که پیش از فوت او را از «سران فتنه» یا با یک درجه تخفیف از «ساکتین فتنه» مینامیدند و لابد متوجه شدند که ایشان آنقدرها هم بد نبوده و برای رفع عذاب وجدان خودشان اسم اتوبان را عوض کردند. البته بعید نیست که بعدا اتوبان را به چند قسمت مساوی تقسیم و هر کدام را به اسم یک نفر بگذارند، همانگونه که هر قسمت از اتوبان «شهید همت» اسم متفاوتی دارد به نحوی که در یک آن وقتی که پشت گوشت را میخارانی وارد اتوبان «شهید خرازی» میشوی بدون آن که روحت خبردار شده باشد.
علیایحال، ما در دبستان وصال فقط آموزگار مذکر داشتیم کما این که ناموسیها (!) آموزگارهایشان خانم بودند و عجیب این که آن رژیم نابکار این مسائل را هم رعایت میکرد. داشتن معلم مرد برای ما هم خوب بود و هم بد. خوب از این نظر که مرد بار آمدیم و به جای این که مثل پسرهای لوس امروزی او با «مژگان جون» درس بخوانیم درس خواندنمان با «آقای نوشآذر» و دیگر قهرمانان بدنسازی بود. اگر دقت نمیکردیم، بعید نبود که زیر پای آنها بمانیم و له بشویم. راستش را بخواهید امروزه اعتقاد بر این است که بهتر است پسرها معلم مذکر داشته باشند. سایهی پدرها که بالای سر پسرها نیست و مادرها آنها را مونث بار میآورند. در مهد کودک و پیشدبستانی و دبستان هم با خانمها حشر و نشر میکنند و یک ذره جنم مردانه پیدا نمیکنند. پسرها بزرگتر هم که میشوند، به جای این که پشتیبان خانه و خانواده بشوند دوست دارند مثل «اندی» عزیز سرشان را بگذارند بر شانهی کسی و گریه بکنند! بدی «بعضی» معلمین مرد هم این بود که «آی میزدند که نگویید و نپرسید»! آن موقع هنوز «حقوق بشر» کشف نشده بود و کسی کلیپ تهیه نمیکرد و در اینستا به اشتراک نمیگذاشت تا دیگران ببینید که بچهها چه روزگار سیاهی داشتند. گاهی تنبلی یا بی انضباطی محصل بهانه به دست ضاربین میداد و گاهی هم هیچ بهانهای نبود و لابد در خانه مشکلی داشتند و دق دلشان را خالی میکردند.
نمونه ای از شکنجههای رایج در دورهی دبستان از این قرار بودند: مجبور کردن محصل به ایستادن بر روی یک پا تا غلبهی درد عضلات مخطط و از بین رفتن کامل تعادل و از حال رفتن، زدن سیلی و مشت (بدون نیاز به سلاح سرد) با شدتی متناسب با خطای فرد و جایگاه خانوادگی وی، شلاق زدن به ناحیهی پاها اعم از ران و ساق، ضربه به ناحیهی کف دست با چوب (اعم از خشک یا منعطف بسته به سلیقهی ضارب) و نیز خطکش (با امکان خونریزی در صورت داشتن زوار باریک فلزی)، گذاشتن خودکار لای انگشتان و اعمال فشار شدید، گذاشتن گچ در ناحیه لالهی گوش و فشار دادن آن، کشیدن یا پیچاندن گوش توسط آموزگار یا مجبور کردن دانشآموزان عزیز به انجام آن به صورت متقابل و همزمان همزمان (شکنجهی گروهی)، لگد زدن به نوباوگان با رعایت احتیاط لازم در مورد نقاط سوقالجیشی پسران و… ضمنا گاهی تربیت به «تذکر لسانی» متکی بود (به تنهایی یا به صورت «جنگ ترکیبی» همراه با روشهای فیزیکی فوق). تعدادی از عبارات فرهنگی-تربیتی از این قرار بودند: تخم سگ، پدر سگ (کوپک اوغلی)، کره خر (قودوخ)، خود خود خر (اشک)، بیشعور، خنگ، خاک بر سر و… جالب این که خانوادهها معمولا مشکلی در این مورد نداشتند و شاید خوشحال هم بودند که بالاخره بچهای که در خانه «آدم» نمیشد به چوب محبت رهروان انبیاء الهی به راه راست هدایت میشد.
قسمت هفتم – هشجین نگو، بگو «دارالتقریب»!
در مملکت ما بعضی شهرها، حتی آنهایی را که کلی آدم توسط «الکل متیلیک» با عجله به دیار باقی فرستاده میشوند، با منتسب کردن به یک صفت خوب و افزودن پیشوند «دار» لوس میکنند. مثلا میگویند فلان شهر «دارالمومنین» است یا «دارالارشاد»، یا «دارالاسلام»… عادت مسئولین و نمایندگان محترم در یکی از شهرهایی که بعدها بنده پس از ریش و سبیل درآوردن (طبیعتا پس از انقراض سلطنت 2500 ساله) مسئولیت داشتم، این بود که به جای انجام وظایف خودشان دماغشان را در کار دیگر مسئولین داخل میکردند. مدیران محترم انگار به جز رشتهی اصلی تحصیلی خودشان در دانشگاه در «رشتهی مامایی» هم تحصیل کرده بودند و دوست داشتند دیگران را بزایانند! از همین رو، بنده اسم آن شهر را گذاشتم «دارالاماله»! علیایحال، برای هشجین، به دلیلی که خواهم گفت، لقب «دارالتقریب» را انتخاب میکنم و در مورد این یکی نه تعارف میکنم و نه شوخی!
هشجین ما نصفش سنی بوده و نصفش شیعه و هنوز هم به همان شکل باقی مانده است. تعدادی از روستاهای تابعه هم تا حدودی همین وضعیت را دارند و چند تایی به طور کامل یا عمدتا سنی مذهب هستند. ما در خود هشجین هیچوقت نشمردهایم ببینیم شیعهها زیادترند یا سنیها و همیشه بنا را بر این گذاشتهایم که مثل برادر تنی نصف-نصف هستیم. اوایل من اصلا نمیدانستم که قضیه از چه قرار است، چون سن و عقلم قد نمیداد. در مدرسه بود که با بچههای سنی آشنا و دوست شدم. یک کوچهی دراز که در وسط به شکل یک میدانگاهی کوچک شکمش برآمده و چند دکان داشت (و «عالی قاپو» نام گرفته بود) حایل بین منطقهی شیعه و سنی بود. یک جورهایی نقش دیوار برلین را داشت که «هشجین شرقی» و «هشجین غربی» را از هم متمایز میکرد. البته خانوادههایی هم بودند که در سمت طرف مقابل مستقر بودند! لهجهی آن طرفیها با لهجهی این طرفیها فرق میکرد ولی این ربطی به مذهب نداشت، چرا که بچههای سنی که این سمت دیوار برلین (!) بودند لهجه و خلق و خوی این طرفیها را داشتند.
به تحقیق و تفحص یکی از فضلای معاصر به نام «علامه جابر هشجینی» (زیدالله امثاله)، در طول پانصد سال گذشته که آثار مکتوب یا شفاهی آن در دست است، هیچ وقت بین شیعهها و سنیها در هشجین اختلاف و مشکل و دعوایی وجود نداشته است. امروزه آنها تنها زمانی متوجه شیعه و سنی بودنشان میشوند که مراسم «هفتهی وحدت» برگزار میشود و اجانب (!) از مرکز استان میآیند و برایشان برنامه میگذارند که با هم متحد بشوند و اختلافاتی را که ندارند کنار بگذارند. این هفته برای هشجینیها بیشتر به «هفتهی تفرقه» شباهت دارد تا به «هفتهی وحدت».
ما در پانزده سال پایانی پادشاهان ایران زمین، در هشجین دو نفر عالم شاخص داشتیم: مال شیعهها مرحوم «حاج عبدالقیوم عراقی» بود نسل اندر نسل ایرانی بود و برند «حاج شیخ» داشت. اگر تا قیام قیامت یک هشجینی حتی در کرهی ماه هم «حاج شیخ» به گوشش بخورد فکر میکند منظور همان ایشان است. مال سنیها هم مرحوم «حاج عبدالمجید رسائی» نام داشت و برند ایشان هم «افندی» بود. ما در دنیا به جز ایشان هیچکس را به عنوان افندی به رسمیت نمیشناسیم. حتی در استانبول هم وقتی که میشنویم کسی را «افندی» (یعنی آقا) صدا میزنند فکر میکنیم که نکند ایشان هنوز در قید حیات هستند! آن موقعها درجات «حجتالاسلام» و «آیتالله» مد نبود. بعدها مردم اصرار داشتند «حاج شیخ» را به آن نام بخوانند تا ثابت بکنند که ما هم در این مورد چیزی کم نداریم ولی خود ایشان مردی خاکی بود و برایش فرقی نداشت و اهل پز دادن نبود.
«حاج شیخ» و «افندی» رفقای هم بودند و ضمن برگزاری مراسم نماز و وعظ و خطابه بعضی کارهای دیگر مانند نگارش و ثبت قبالههای املاک و ازدواج و طلاق را هم انجام میدادند. سنیها نماز جمعه هم داشتند ولی به ما شیعهها گفته بودند که تا ظهور امام زمان (عج) نیازی نیست این کار را بکنیم، چون نماز جمعه مختص حکومت اسلامی است. «حاج شیخ» شیعهی ما در دوران نوجوانی دروس اولیه مانند صرف و نحو عربی و قرآن را نزد «مرحوم اسدی» (از علمای سلف اهل سنت) یاد گرفته و بعدا برای ادامهی تحصیل به قم رفته بود. بعد از حوادث اوایل دهه 40 معمم شده و به هشجین برگشته بود. او از روحانیون مبارزی بود که همیشه بخشی از وقتش را به استنطاق در ساواک و ممنوعیت از وعظ و سخنرانی میگذراند. سالانه دو بار آخوندها را مجبور میکردند که در سالگردهای «ترور شاه» مردم را در مسجد جمع و به جان او دعا بکنند. در چنان ایامی، «حاج شیخ» خودش را به مریضی میزد یا به مسافرت میرفت تا هم از شر دعا به جان یزید زمان (به قول ایشان) نجات پیدا بکند و هم دچار دردسر مضاعف نشود. «افندی» هم آدم فاضل و باسوادی بود و اینطور نبود که از تولید به مصرف باشد و با مختصر آموزش ادای روحانیت را دربیاورد. «افندی» سالها در حوزهی علمیه در کشور «عراق» تحصیل کرده بود. آن دو با هم مباحثههایی داشتند، گل میگفتند و گل میشنفتند، و وجودشان مایهی وحدت و «وفاق» بود، البته نه از جنس وفاقی که از «دکتر پزشکیان» توقعش را دارند. همهی مردم برای هر دو احترام فوقالعاده قائل بودند و بعد از فوتشان هم همان احترام را نگه داشتهاند.
لباسهای رسمی یا همان یونیفورم «حاج شیخ» و «افندی» تقریبا شبیه هم بود و عمامهی سفید میبستند. «افندی» مثل بقیهی علمای سنی یک انتهای عمامهاش را جمع و جور نمیکرد و از یک طرف آویزان میکرد. ما نفهمیدیم منظورش چه بود و فکر میکردیم که وقت کافی برای این کار نداشته است! نوع نگاهی که ما به برادران «هشجین شرقی» داشتیم و نیز آنها به ما، تعاملمان چطور بود، از اسلام و مذاهب همدیگر چه میدانستیم و بازیها و دعواهایمان چطور بود خودش موضوع چند قسمت مستقل است که به آنها هم خواهیم رسید… انشاءالله
قسمت هشتم – اسلام در هشجین
بزرگترهای ما به ما میگفتند که در گذشتههای خیلی دور پدران ما آتشپرست بودند (منظورشان زرتشتی بود) و بعدها مسلمان شدیم. اول همه سنی بودند و بعد بیشتر مردم منطقه شیعه شدند. این تمام معلومات و دانش ما در مورد پیشینهی تاریخی دینداری ما بود. یکی از واضحترین تفاوتهای شیعهها و سنیها برای ما، تعداد و محتوای اذان گفتن آنها بود. آنها «اشهد ان علی ولی الله» و نیز «حی علی خیرالعمل» را ذکر نمیکردند و در موقع اذان صبح «الصلواه خیر من النوم» را به جای خیرالعمل میآورند. قبل از این که پای بلندگو به عنوان یک فنآوری پیشرفته به هشجین باز بشود، چند نفر از دو طرف بالای پشت بام مساجد یا خانههایشان اذان میدادند که صدایشان خیلی نمیپیچید. هشجین دارای شیب تندی از سمت غرب به شرق است و شیعهها در سمت غرب یعنی جای مرتفع بودند و سنیها در سمت شرق. به همین خاطر، صدای شیعهها راحتتر به گوش دیگران میرسید. صدای اذان سنیها را در مواقعی که خیلی خلوت بود و یا موقع اذان واضحتر میشد شنید. با آمدن بلندگو، تکصدایی شیعهها از بین رفت و ما روزانه هشت بار صدای اذان را میشنیدیم: شیعهها سه بار و سنیها پنج بار. چون اوقات شرعی دو طرف کمی با هم فرق میکرد، اذانها همپوشانی نداشتند و به همین خاطر هشت بار صدای اذان بلند میشد! شاید به همین خاطر است که بعضیها «هشجین» را «هشتجین» مینویسند. کسی چه میداند؟؟؟
پدرم کاری به بحثهای دینی نداشت. او مسائل را بیشتر از منظر اخلاقی نگاه میکرد و از علاقمندان همولایتیهای سنیمان بود. این خصلت را تا به امروز نگه داشته و معتقد است که احترام آنها به همسایهها و بزرگترها بسیار مثالزدنی است. برخلاف نگاه عارفانهی پدر، مادرم بیشتر به موضوعات فقیهانه نگاه میکرد و گیر میداد. البته نگاهش دلسوزانه بود و ضمن تایید دیانت و انسانیت آنها، نگران بود که مبادا روزهگرفتن سنیها در قیامت پذیرفته نشود! آنها اذان مغرب را یک ربع زودتر میدادند و بنابراین زودتر افطار میکردند. مادرم میگفت: «بیچارهها هنوز وقت افطار نشده شروع کردند به خوردن»! صبحها هم 15 دقیقه بعد از این که ما امساک را شروع کرده بودیم تازه صدای اذان سنیها بلند میشد و مادرم میگفت: «ای بابا! یعنی تا الان داشتند میخوردند»؟ به جز این اشکال فقهی، حرف دیگری نمیزد.
تا یادم نرفته بگویم که من هم از وقتی که یادم میآید روزه میگرفتم. البته در کودکی، تا موقعی که هنوز فقط خوب را میفهمیدم و بد را نمیفهمیدم (!)، ظهر افطار میکردم، یعنی تاباق اوروجی (روزهی کله گنجشکی) میگرفتم. خوردن غذاهای خوشمزه موقع سحری خیلی دلچسب بود و اگر بیدارم نمیکردند خیلی غمگین میشدم. کلا طرفهای ما مردم روزه را بیشتر از نماز تحویل میگرفتند. حتی آدمهای تارکالصلوه هم روزهشان سر جایش بود! در ماه رمضان، آنها نماز هم میخواندند چون میترسیدند روزهشان بدون نماز قبول نشود و زحمتشان هدر برود. هیچ کس تظاهر به روزهخواری نمیکرد. یک بار سربازها جوانی را که به این کار مبادرت کرده بود بازداشت کرده، در حیاط پاسگاه ژاندارمری کلاغ پر میبردند و ما بچهها نگاهش میکردیم. چند تا سیلی و مشت هم به او زدند، انگار که حد شرعی جاری میکنند، و بعد ولش کردند! نتیجه میگیریم که در هشجین، «امر به معروف» و «نهی از منکر» فیزیکی با تلفیقی از ضربات مشت و لگد توسط نیروهای انتظامی در زمان شاه نهادینه شده بود!
علاوه بر دو فرقهی «شیعهی دوازده امامی» و «سنی شافعی»، تعداد انگشتشماری از افراد هم بودند که «صوفی» نامیده میشدند. آنها از اسلام نبریده بودند و در مسجد سنیها مثل بقیه نماز میخواندند ولی بعد از نماز ولکن ماجرا نبوده، حرکات موزونی همراه با ذکر انجام میدادند (مانند چرخاندن سر به این طرف و آن طرف)! به عبارتی، از دید مردم آنها مسلمانانی بودند که شورش را درآورده بودند! کسی آنها را جدی نمیگرفت و اصولا اصطلاح صوفی در لسان عامه معادل آدمهایی بود که کارهای عجیب و غریب میکنند و مارگیری و ایجاد انس و الفت با آن حیوان نیکنفس یکی از شاهکارهایشان بود.
در هشجین آرامگاهی با بنای شبیه امامزاده هم هست که سنیها از آن مراقبت میکنند و معتقدند که آدم مومن و مقدسی بوده. به نظر نمیآید که امامزاده بوده باشد، چون اسمش با «سید» شروع نمیشود، بلکه «شیخ محمد» نام دارد. سنیها او را «شیخ محمد قریشی» مینامند. شیعهها به خاطر ناراحتی از دست «بنیامیه» کلا از قریش بیزارند (غافل از این که بالاخره خانوادهی پیامبر و کلا بنیهاشم هم از شعبات قریش بودهاند). به همین خاطر، تلاش مذبوحانه داشتهاند که اسم «شیخ محمد عربی» را جا بیاندازند که کارشان مشابه برنامههای پنج سالهی توسعهی کشور تا به امروز قرین موفقیت نبوده است. با این حال، شیعه و سنی به تقدس و کرامات شیخ اعتقاد دارند و به زیارتش میروند. من هم همراه با بچههای دیگر در ایام محرم در آنجا شمع روشن میکردم. بیشتر از خود هشجینیها، افرادی با گرایشات صوفیانه از اهل سنت صفحات شمالی کشور، بخصوص طالش، دستهجمعی میآمدند و شیخ را زیارت و مراسم خاص خودشان را برگزار میکردند.
ما بچه های هشجینی متولد دههی چهل همزمان با فراگیری زبان فارسی در مدرسه، کتابت عربی و قرائت قرآن و تا حدودی احکام دینی را در مکتبخانه فرا میگرفتیم که خودش داستانی بود. دفعهی بعد که نقل ماجرا را برای شما ادامه میدهم یادم بیاندازید در آن مورد هم کمی صحبت بکنم.
قسمت نهم – در مکتب شیخ امانالله
تابستان سال 1350 بود. من پسری 8 ساله، با دانشنامهی (!) دوم دبستان در دست، منتظر ورود به پایهی سوم بودم. پدرم فرصت را مغتنم شمرد تا آن سال را به مکتبخانه بروم و قرآن یاد بگیرم و به همان سیاق، سال بعد هم به کلاس احکام. معلم ما مرحوم «شیخ امانالله رستمی» بود که در آن ایام طلبهای جوان و تازه معمم شده بود. تعطیلات تابستان را از قم به خانه آمده، مکتبخانهای دایر کرده بود در مسجد جامع هشجین. آخرین نسل از مکتبخانههای قدیمی از آن دست به حساب میآمد. شیخ در کودکی در خانه «بهراد» نامیده میشد و به رسم دهاتیها، اسمش مصغر شده بود به «بهری». از این رو، ما نه با «امانالله» کاری داشتیم و نه با «بهراد» و او را «شیخ بهری» مینامیدیم. مهمترین ویژگی او امانتداری و راستگوییاش بود – عین پیامبر (ص).
پدرم میگفت: «شیخ بهری از کودکی به همین صفت معروف بود. یک بار ناخواسته صدمهای به مال کسی زده بود. دیگران میخواستند تبرئهاش بکنند ولی او اصرار داشت که خود مقصر بوده است. بزرگترها را نصیحت میکرد که به خاطر او آخرتشان را خراب نکنند»! سن او در آن هنگام کمتر از این حرفها بود. لیکن، شیخ همانی بود که گفتم و تا تابستان 1403 که به رحمت خدا رفت به همان روش استوار ماند. بعد از انقلاب، مدتی کوتاه در کار دولت بود، ولی منش او با سبک و سیاق کار اداری که آکنده از ملاحظهگری و محافظهکاری و لاپوشانی و ندیدن است سازگار نبود. از همین رو، به همان سادگی که شروع کرده بود و تا زمان فوتش درویشانه زندگی کرد و عطای دنیا را به لقایش بخشید.
شیخ جوان ما در مسجد جامع تخته سیاهی نصب کرده بود و با گچ به خطی زیبا حروف و حرکهها و در نتیجه نحوهی خواندن کلمات عربی را به ما آموخت. بعد، اولین جملهی کامل ما در کتابچههای آموزشی موسوم به «چارکه»، که با هم خواندیم این آیه از قرآن بود: «فتبارک الله احسن الخالقین» و بعد با هیجان به عنوان مصرع دوم به ترکی فریاد زدیم: «بیر نیمچه پلو اوستونده بالقین»! یعنی «یک بشقاب پلو رویش دو تا ماهی»! «بالیخ» یا «بالیق» به ترکی یعنی ماهی و جمع دو تا را به شوخی و مثل عربها که پسوند «ین» به اسم اضافه میکنند میگفتیم «بالقین»! به رسم آن زمان، در جلسهی بعدی هر کس متناسب با وسع مالی و میلش، هدیهای کوچک به شیخ تقدیم کرد، بنشن و گردو و سنجد و از این قبیل چیزها. پس از آن، جزء سیام قرآن را آنچنان با دقت یاد گرفتیم که نیازی به مرور و آموزش بقیهی 29 جزء نبود و خودمان توانستیم با تپق زدن بخوانیم و تمرین کنیم.
در مکتبخانهی ما خبری از فلکهای قدیمی نبود و کسی شلاقمان نمیزد. شیخ چوبی نازک و بلند در دست داشت که هم نقش «لیزر پوینتر» را بازی میکرد و هم برای تکمیل «تذکر لسانی» به نرمی از آن بهره میگرفت. هیچوقت کسی را به معنای واقعی مجازات نمیکرد و ما دوستش میداشتیم. در ادامهی همان کلاس در تابستان 51، یک بار به قصد زدن من تمام طول و عرض مسجد را دنبال کرد ولی خنده امانش نداد. شیطنتی کرده بودم که برای یک کودک کلاس سوم دبستان عادی نبود. در میان درس احکام و در آموزش چیزهایی که به سن و سال ما نمیخورد، یک جایی گفت که کفارهی فلان گناه صد نفر شتر است (نفر برای واحد شمارش شتر استفاده میشود). من دستم را به نشانهی پرسش بالا بردم و اجازه گرفتم و گفتم: «شیخ! بعضی مراجع میگویند نود و نه شتر و یک بزغاله کافی است»! و این طلیعهی طنزگویی و طنزنویسی من بود! آخرین بار ده سال پیش دیدمش و آن خاطره را به یادش آوردم.
حشر و نشر با طلبههای پاکطینت و عمدتا فقیر و مردمی، یکی از دلایل گرایش نسل من به اسلام و روحانیت بود. لباس روحانیون در عین این که از پارچهی ارزان قیمت تهیه میشد، خوشدوخت، برازنده و تمیز مینمود. رعایت نظافت و استحمام و استفاده از عطر و گلاب و عمامهای که از سفیدی برق میزد و عینک دودی کوچک در تابستان در محیط روستا آنها را خیلی شیک میکرد. عزت نفس و امانتداری و نیز معتمد مردم بودن مهمترین سرمایهی آنان در زندگی بود. در شبهای محرم و رمضان، پدرم برای مسجد رفتن آنقدر تعلل میکرد تا مراسم سینهزنی و مرثیه تمام بشود و نوبت رفتن آخوند به منبر برسد تا از مواعظ او استفاده کند. مرحوم «شیخ عبدالقیوم عراقی» که در قسمت پیشین از او یاد شد، چنان عمیق و منطقی و مستند سخن میگفت که امروز خدا در این مملکت حتی در بزرگترین شهرها هم چنان منبری را نمیتوان سراغ گرفت. در انتهای موعظه، روضهی کوتاهی هم میخواند، به دور از اغراق، سرشار از عشق، با گنجاندن عباراتی به عربی از زبان قهرمان حادثه که آن را باورپذیرتر میکرد… و آنچنان با اشک و آه صادقانه، که انگار خودش در کنار گودال قتلگاه شاهد ماجرا بوده است. یاد ایامی به خیر که «مسجد» تحت فرمانروانی «آخوند» بود و نه «مداح»، مداحان سطحی که مسجد و حسینیه را با دیسکو و تالار عروسی اشتباه گرفتهاند.
من هم دلم میخواست روحانی بشوم. تا مرز «شدن» رفتم، ولی نشد. یکی از دغدغههایم در آن زمان اسمم بود: فکر میکردم که «شیخ گودرز» ترکیبی نامانوس برای فردی در سلک روحانیت خواهد بود و تصمیم داشتم نام «سلمان» را برای خودم انتخاب کنم. دلم برای آن شور و حال تنگ میشود. برای شیخهای قدیمی هم… و یکی از بزگترین دلخوشیهای زندگیام، دوست داشتن آنهایی است که در پیمانی که با «خدا» و «خلق» بسته بودند پایدار ماندند و نلغزیدند. نمیدانم آیا تعدادشان زیاد بود، یا کم… ولی میدانم که بیشترشان قبلا در خاک غنودهاند!
…ادامه دارد
ماشالله ..چه مطلبی …وقت نشد همه اش را یکجا بخوانم . فرستادم تلگرامم تا هر قسمتش را یک بار بخوانم . مثل قرص …..با یه آب روش…