با اجازهی حضرت عزرائیل (داستان)

گودرز صادقی هشجین
قسمت اول – نزول اجلال بندهی حقیر خداوند
در اوج شکوفایی و برنامهریزی برای یک آیندهی درخشان، در وسط یک جلسهی مهم هیات مدیرهی شرکت و در پایان دیرهنگام یک روز کاری پرمشلغه، ناگهان حال «مهندس ایزدیار» به هم خورد، از صندلی چرخانش پایین افتاد و روی زمین ولو شد. همکاران دستپاچه شدند ولی کاری از دستشان برنمیآمد مگر اینکه به «خانم میرلوحی»، رئیس دفتر حاج آقا، بگویند که آمبولانس خبر کند. طولی نکشید که سکتهی مغزی او تایید شد و با سطح هوشیاری نسبتا پایین در آی.سی.یو. «بیمارستان ساسان» بستری شد. شش روز تمام در همان حالت در حالی که الکترودها بر بازوها و سینهاش بسته، داروها در داخل سرم ریخته و سند مثانه ادرارش را داخل «یورین بگ» خالی میکرد، میان مرگ و زندگی به سر برد. پزشکان و پرستاران و هیکذا اعضای خانواده از جمله همسرش «شیلا خانم» و فرزندانش امیررضا 20 ساله و نرجس 17 ساله میآمدند و میرفتند و آهکشان و مایوس از بهبودی، آنجا را ترک میکردند. ایزدیار آمد و رفت آنها را متوجه میشد و حتی به طور مبهم میتوانست تشخیص بدهد که آنها چه کسانی هستند و در چه موردی صحبت میکنند ولی نه تنها توان صحبت نداشت، بلکه قدرت ایماء و اشاره را هم از دست داده بود. اگر هم اعضای بدنش گاهی تکان مختصری میخوردند نه به صورت ارادی بلکه رفلکسهای خفیف نخاعی بودند که کنترل مغز از روی آنها برداشته شده بود.
پزشکان قطع امید کرده بودند و البته همه متاسف بودند که مرگ قریبالوقوع آن کارآفرین و نمونهی راستین خلاقیت در 55 سالگی اصلا قابل تحمل نبود. وداع زودهنگام مهندس شبیه این بود که قبل از رسیدن گلابی یک تگرگ حسابی ببارد و میوهها را که نه قابل خوردن بودند و نه قابل دور ریختن به فنا بدهد. مهندس هم تا به اینجا فقط سگدو زده بود و با جمع کردن اموال و خرید املاک در اینجا و آنجا و حتی در خارج از کشور فرصت را فراهم کرده بود تا یواش یواش از کارش کم کند و با خانوادهاش خوش باشد. حالا چرا باید «شیلا خانم»، همسرش، در 45 سالگی بیوه بشود و بچههایش بی سرپرست، حکمتش را کسی نمیدانست. البته خودش هم در این حد هشیار نبود که با خودش تجزیه و تحلیل بکند و به نتیجه برسد. در حالتی شبیه خواب مصنوعی به سر میبرد که به مصرف زیاد تریاک شباهت داشت و او در این مورد و البته نه در این حد صاحب تجربه هم بود. باری، کرخت بود و بیاراده.
ساعت کمی از نیمهشب گذشته بود که «مهندس ایزدیار» احساس کرد که شخصی بالای سرش ایستاده است و عجیب این که بر خلاف دیگران که به چشم نمیدیدشان، این یکی را هم میدید و هم صدای خفیف گامها و نفسهایش را میشنید. نه به آدم شباهت داشت و نه به موجودات دیگر. هم زیبا بود و هم پر ابهت. هم مهربان مینمود و هم قهار و سختگیر. حتی به موجودات فضایی که از فیلمهای دوران کودکیاش به یاد داشت و یا به روباتها شباهتی نداشت. با این حال، وجودش نه تنها قابل انکار نبود بلکه نمیشد از زیر سنگینی حضورش شانه خالی کرد. او، همانگونه که بعدا به اطلاع مهندس هم رسانده شد، کسی جز «حضرت عزرائیل» نبود که آمده بود جانش را بگیرد.
صحبت را عزرائیل شروع کرد: «بهبه، حاج آقا ایزدیار عزیز! چطوری مهندس جان؟ مشتاق دیدار»! ایزدیار انگار نه انگار که تا همین چند لحظهی پیش بیشتر به مرده شباهت داشت تا به زنده، پاسخ داد: «لطف دارید جناب… ولی من افتخار آشنایی با حضرتعالی را ندارم و نمیدانم بنده را از کجا میشناسید. تیپتان که به پرسنل بیمارستان نمیخورد. ظاهرا خارجی هستید ولی لهجهی فارسیتان عالی است». عزرائیل گفت: «صد البته طبیعی است که بنده را نشناسید، چون بعید است که هر آدمی فرصت داشته باشد که اینجانب را بیشتر از یک بار در عمرش ببیند. لیکن، من مهمان همیشه حاضر عالم و آدمم قربان. تعجب نفرمایید، ولی بنده شما را از زمان تولدتان میشناسم».
ایزدیار کمی تعجب و در عین حال شک کرد. دوست داشت از او بپرسد که اصلا آدم است یا نه، ولی جرات نکرد. از دید او، گفتن این که اصلا شما آدم هستید بیشتر به یک فحش زشت شباهت داشت تا سوال. از دید او خدا بود و آدم و دیگر هیچ. بقیه، پایینتر از آدم هستند و اگر به کسی بگویی تو آدم نیستی برخورد جالبی نیست. به همین خاطر، با رعایت نزاکت تمام، پرسید: «ببخشید. خوشحال میشوم اگر خودتان را معرفی بفرمایید تا با هم بیشتر آشنا بشویم». عزرائیل هم به نوبه خودش با تواضع تمام پاسخ داد: «بندهی حقیر خداوند، عزرائیل هستم».
ایزدیار از این شوخی اصلا خوشش نیامد، ولی بخواهی نخواهی خودش را باخت و رنگش، که به خاطر کمبود اکسیژن به ارغوانی میزد، زرد شد و عضلات صورت و لبهایش که به خاطر از بین رفتن کنترل اعصاب حسی و حرکتی بیحالت و شل و وارفته شده بود شروع کردند به لرزیدن. دیالوگ این دو تا از این به بعد میتواند خیلی جالب باشد و امیدوارم که برای شنیدن آن شما را زیاد معطل نکنم.
قسمت دوم – شک و تردید در بارهی صحت ادعای عزرائیل
«مهندس ایزدیار» با خودش فکر کرد که دو حالت بیشتر نمیتواند وجود داشته باشد. اول این که آنچه میبیند و میشنود صرفا توهمات ناشی از کسالت مختصر (!) اوست و بعد از بهبودی میتواند از تجربهی بازگشت از مرگ در برنامهی «زندگی پس از زندگی» در شبکهی بسیار پرمخاطب چهار سیمای جمهوری اسلامی به شهرت بیشتری برسد. احتمال دوم را هم این فرض کرد که طرف واقعا وجود دارد ولی عزرائیل نیست و آدم با مزهای است که با او شوخی میکند. این گزینه هم بد نیست چون بدجوری حوصلهاش سر رفته بود و میتوانست سر به سر او بگذارد و کمی تمدد اعصاب بکند. منتها، به اینجا که رسید، با خودش فکر کرد: «اگر خدای نکرده، زبانم لال زبانم لال، واقعا خود عزرائیل باشد چه»؟ «زبانم لال» را، آن هم دو بار، جوری گفت که انگار نه انگار شش شبانه روز بود که حتی یک کلمه هم ادا نکرده بود! با ترس و لرز در ذهن خودش ادامه داد: «به هر حال، در این صورت هم بهتر است به گفتگو با او ادامه بدهم و معطلش کنم… زمان بخرم بد نیست. شاید اتفاقی بیفتد و از یقهی من دست بکشد. از این ستون به آن ستون فرج است». از همین رو، تصمیم گرفت ضمن اتلاف وقت تا جایی که مقدور است در ذهن طرف القاء بکند که باور کرده است که او عزرائیل است.
مهندس گفت: «خب جناب عزرائیل! قدمتان روی تخم چشم بنده! حالا بفرمایید الان که اینقدر سرتان شلوغ است و بازار کارتان گرم و دارید با مساعدت جناب آقای نتانیاهو روزی جان چند صد نفر را میگیرید چطور شد سراغ بنده آمدید»؟ عزرائیل جواب داد: «استدعا دارم هر کاری هم که میکنید بکنید ولی به من کنایه نزنید که اصلا از این کار خوشم نمیآید. من جان کسی را نمیگیرم بلکه به او جانی تازه و فراختر میدهم. به عبارتی او را از مرحلهای پایینتر به مرحلهای بالاتر ارتقاء میدهم. بهتر است با شما که تحصیلات لیسانستان در مهندسی کامپیوتر خوب بود با زبان عالمانه صحبت بکنم. از سهمیهی منطقهی یک قبول شدن در دانشگاه صنعتی امیرکبیر کار سختی است. شما که مهندس هستید، وقتی سیستم عامل یک کامپیوتر را حذف و با سیستم بالاتری جایگزین میکنید میگویند آن را upgrade کردهاید نه این که آن را نابود کردهاید. من هم با شما همین کار را میکنم. برای این که در این سکرات مرگ ادب بشوید و از کنایه زدن به این بندهی مخلص خداوند دست بردارید من هم به نوبهی خودم به کنایه چیزی خدمتتان عرض کنم. مهندس جان! فوق لیسانست واقعا مفت نمیارزید و بدتر از آن این که اخیرا به سرتان زده که در این سن و سال دکترا هم بگیرید. البته در مملکت شما گرفتن دکترا به قصد مخزنی یا کاندیدا شدن در مجلس با مساعدت عزیزان پایاننامهنویس و مقالهنویس دور و بر دانشگاه تهران کار سختی نیست».
مهندس ایزدیار قافله را باخت. حاضرجوابی عزرائیل حرف نداشت و بدجوری حالش گرفته شد. از در مدارا درآمده، رو به وی گفت: «امیدوارم که در این سرشلوغی وقت شما را تلف نکرده باشم. اصلا چطور است فعلا به کارتان برسید و هر وقت سرتان خلوت شد تشریف بیاورید تا قبل از گرفتن جان من کمی چخ پخ بکنیم. مزاحم اوقات شریفتان که نیستم»؟ عزرائیل در پاسخ گفت: «خواهش میکنم. وقت برای من موضوعیت ندارد. برای انسانها چرخش افلاک و تغییرات شبانه روز و امثال آن پدیدهی زمان را موضوعیت میدهد ولی ما که خارج از عوالم مادی هستیم برایمان زمان مفهومی ندارد. پس هر چه دل تنگت میخواهد بگو که گوشم با شماست. ضمنا نگران امورات دیگر اموات نباشید. علاوه بر زمان، مکان هم برای من وجود خارجی ندارد و همین الان که در خدمت شما هستم در چهارگوشهی کرهی زمین کارم را انجام میدهم».
مهندس برای این که دل عزرائیل را به دست بیاورد و باز وقت تلف بکند و ضمنا او را مثل مامورین «سازمان بینالمللی انرژی اتمی» مورد راستیآزمایی قرار بدهد گفت: «شما عزرائیل هم باشید عزرائیل خوشتیپی هستید. ما تصاویری را که از شما به طنز و به صورت کاریکاتوری در جراید غربی دیدهایم معمولا بسیار زمخت نشان داده میشوید ولی الان با یک موجود فرشته خصال معطر روبرو هستم که عزرائیل بودن به او نمیآید». عزرائیل بدون این که تحت تاثیر چاپلوسی محتضر قرار بگیرد، با متانت به او گفت: «من که به چشم دیده نمیشوم. مخاطبین من تا حالا به زندگی زمینی برنگشتهاند که بخواهند تصویر مرا بکشند. درک افراد از من به شخصیت آنها مربوط است. به قول معروف، هر کسی از ظن خود شد یار من! اگر شما مرا زیبا میبینید لابد من حیثالمجموع آدم خوبی هستید. حالا کسی مرا با لباس سیاه و دندانهای بزرگ و داس مرگ بر دوش به تصویر بکشد لابد از خبث طینت خود اوست. از او باید پرسید که مرا در کجا دیده که بخواهد کاریکاتورم را بکشد؟ اتفاقا علاوه بر ظاهر موجه، در بین فرشتگان الهی محبوب هم هستم و خداوند هم از من راضی است».
به اینجا که رسیدند مهندس محتضر ما احساس کرد که قضیه شوخیبردار نیست و با کسی طرف است که اگر عزرائیل هم نباشد دست کمی از او ندارد. انگار با یک مجری موفق یا فیلسوف یا سخنران انگیزشی روبرو بود که برای هر سخنش پاسخی دندان شکن در چنته داشت. به همین خاطر، تصمیم گرفت تا با احتیاط بیشتری وقت تلف و سر او را گرم کند تا خدا چه بخواهد. خواهیم دید.
قسمت سوم – آیا مهندس ایزدیار مستحق مردن بود؟
دوستان فکر نکنند که تمام ماجرایی که در حال شرح آن هستم به مکالمات بین آن دو خواهد گذشت. این مقدمهی ماجراست و ما پس از قبض روح محتضر هم مدتها او را همراهی خواهیم کرد. این که ماجرای دیالوگ در کسری از ساعت بوده یا دقیقه یا ثانیه، فقط خدا میداند. آن چه مهم است این که فرصت خوبی برای مهندس برای وقت تلف کردن، چانهزنی، ایجاد ترحم، کسب آگاهی از وضعیت آتی خودش و حتی بعضی مسائل شخصی به دست آمده بود. صد البته که برای حضرت عزرائیل که مفهوم زمان در او کارگر نبود فرقی نداشت که مهندس چقدر حرف بزند یا حرف بشنود. الحق و الانصاف، «ملکالموت» از همراهی و همدلی با او ابایی نداشت و از صرف وقت برای شنیدن حرفهایش مضایقه نمیکرد.
«مهندس ایزدیار» خیلی ترسیده بود چون کمکم به اوریجینال بودن مهمان باور پیدا میکرد، لیکن به روی خودش نمیآورد. بخواهی نخواهی با لکنت زبان به مهمان ناخواندهاش گفت: «استاد»! (ایرانیها وقتی از کسی حساب میبرند به او استاد میگویند – نگارنده)… «موضوعی که مرا آزرده میکند این است که مرگ برای من خیلی زود است. حالا سوای برنامههایی که به هم میخورد و خانوادهای که متلاشی میشود، من تنها 55 سال دارم و در میانسالی هستم. انصاف نیست که در سلامت کامل عقلی و جسمی من بمیرم و بعضیها که متولد زمان مرحوم احمدشاه قاجار هستند هنوز باقی مانده و حتی در بعضی از شوراهای کشوری انجام وظیفه بکنند و به حیات طیبهی خودشان ادامه بدهند. آخر در این کار چه حکمتی است که من نمیدانم»؟ عزرائیل دستی بر سر حاجی کشید و با محبت گفت: «آخ پسرم… پسرم، طفل معصوم من»! با چنین شروعی، مهندس نمیدانست باید بخندد یا گریه بکند. آخر تا حالا فکر نکرده بود که یک روز بشود پسر «حضرت عزرائیل، رضیالله عنه». عزرائیل ادامه داد: «درست است که تو 55 سال داری ولی به دردبخورترین قطعه از قطعات یدکی تو حداقل معادل 90 سال کار کرده است. آخرین چکآپی که تو دادی سه سال پیش بود و هی این پا و آن پا کردی و وقتت را در کارخانه و جلسه و بانک و صرافی و ادارهی دارایی گذراندی. هر یک ساعت چاپلوسی در مقابل ممیز مالیاتی خودش یک ماه از عمر آدم کم میکند. تو از خودت غافل شدی، پسرم! اصلا فکر خودت نبودی، در حالی که همسرت در 45 سالگی آنقدر به خودش رسیده است که 30 ساله به نظر میرسد و در وضعیت تنظیمات کارخانه خودش را ترمیم کرده است. تو که مرتب تکرر ادرار داری باید بدانی که پروستاتت به بزرگی پرتقال تامسون شده و سوزش معدهات که در جلسات پرتنش امانت را میبرد عملا کار دستت داده. کمی فشار خون داری ولی به روی خودت نمیآوری. دو تا از رگهای قلبت مثل جادهی هراز در تعطیلات نوروزی مسدود هستند. دلیل درد پایت واریس ناشی از بیتحرکی و ایستادنهای طولانی است. سیاهرگهای پاهایت چنان مستهلک شدهاند که آنها را میتوان به شیلنگ کولرهای آبی در پشتبام خانههای اقشار آسیبپذیر در جنوب شهر تهران تشبیه کرد. بدتر از همه، مغزت است که همین الان به خاطر از کار افتادن آن روی تخت دراز کشیدهای. مرد حسابی! کاری که تو در این 55 سال از این تودهی چربی برای حساب و کتاب و برنامهریزی و دسیسه و آیندهنگری و رقابت کشیدهای حضرت نوح در 950 سال از مغزش نکشیده بود. این مغز تو که باید سرشار از فسفولیپید باشد، لامصب انگار از جنس چسفیل ساخته شده است! بنابراین، اتفاقا بهترین زمان مرگ برای تو همین امروز است و تقدیر الهی هم بر همین دایر شده. اگر نمیمردی، در گوشهی اتاق میافتادی و میشدی آینهی دق برای زن و بچههایت. بوی گندت همه جا را برمیداشت. باید خدا را شکر کنی که مرگ را برایت راه نجات قرار داده تا با عزت و احترام به پیش ما بیایی»!
وقتی صحبتهای عزرائیل به اینجا رسید، اشک چشمهای مهندس را خیس کرد. تلاشهایش منجر شده بود به این که در این سن و سال صاحب کارخانهی کوچکی با یکصد کارگر، منزلی 300 متری در کامرانیه، ویلایی با استخر و امکانات کامل در خزرشهر، منزلی در کوشآداسی ترکیه و دو دستگاه خودرو لوکس خارجی بشود. به علاوه، مقادیر قابل توجهی ارز و مسکوکات جمع کرده بود که از ترس دزدیده شدن از صندوق امانات بانک ملی، آنها را در گاوصندوق منزل نگهداری میکرد. نمیدانست چه بلایی بر سر داراییهایش خواهد آمد. همسرش که کاری جز بازسازی خودش نداشت و آنقدر که مشغول این کار بود اگر مسئولین محترم به آن میزان جدی بودند کار بازسازی خرمشهر و آبادان اینقدر افتضاح نمیشد. بچههایش هم سرشان بند بود به درس و گوشی و پارتی و دیگر هیچ! این موضوع باعث شد تا فکر کند که شاید بتواند با به رخ کشیدن دستاوردهایش و اظهار نگرانی از سرنوشت نامعلوم یکصد کارگر که نانخور او بودند از عزرائیل در این مورد مشورت بگیرد و اگر خدا بخواهد مدتی از او برای رتق و فتق امور فرصت بخواهد.
البته شما عزیزان هم مثل بنده خیلی با چم و خم کار عزرائیل آشنا نیستید و امیدوارم که به این زودیها چشممان به قامت رعنای ایشان روشن نشود. لیکن، من حدس میزنم که مهندس نتواند با این «ننه من غریبم بازیها» نظر او را برگرداند. حالا… حداقل ببینیم نوع برخورد و استدلالات حضرت ایشان چگونه خواهد بود.
قسمت چهارم – نگرانی از برنامههای آینده
«ایزدیار» آنچه را که در دلش میگذشت به اجمال به عزرائیل بیان کرد. از دغدغههایش در مورد سرنوشت کارخانه و همسر و فرزندانش، از نقش مهمی که میتوانست در توسعهی صنعت قطعات خودرو داشته باشد و اصرار بر این که زمان، زمان مناسبی برای مرگ او نبود. عزرائیل گفت: «توقع داری فرزندانت مثل خودت باشند؟ اولا که خودت تحفهای نیستی که آنها هم راه پرمشقت تو را بروند و ثانیا مگر تو مثل پدرت بودی که آنها هم مثل تو باشند؟ مرحوم ابوی همیشه هشتش گرو نهش بود و تا آخر عمر با حقوق بازنشستگی شرکت واحد اتوبوسرانی سپری کرد. حالا تو خودت زبل خانی بودی و مثل بعضی از برادران…. (بگذریم – نگارنده) متخصص تبدیل تهدید به فرصت، از فرصتها استفاده کردی و با وام بانکی کمبهره توانستی کارت را پیش ببری. پسرت فعلا در فاز پز دادن با ماشین لاکچری تو و دور دور شبانه در خیابان شهید لواسانی است و ایدهای برای آینده ندارد و چه بسا مرگ تو خوشایندش هم باشد. دخترت هم که به قول ترکها موش نشده ته جوال را میجود و در اینستاگرام هجده هزار فالوور دارد. آنها دیگر از تو یکی تربیتپذیر نیستند و بود و نبودت برای آنها فرقی نمیکند. همسرت شیلا هم که تازه فیلش یاد هندوستان کرده و تمام دغدغهاش در این دوران وانفسا از این فیتنس به آن ناخنکار رفتن و از این متخصص پوست به آن آرایشگاه سگ دو زدن است. تازه تو نباشی که غر بزنی، راحتتر هم خواهد بود».
حال ایزدیار با این حرفهای ملکالموت گرفته شد. بعد از عمری حلال را با حرام قاطی کردن، اینکه بچههایش عملا به موجوداتی زامبیگونه و به دردنخور تبدیل شدهاند برایش زجرآور بود. به علاوه، او «عمود خیمهی اهل منزل» بود و اگر میمرد، «شیلا» از غصه دق میکرد. حالا این فرشتهی نچسب خداوند میگوید «تو نباشی او راحتتر است»! به همین خاطر، به وسط حرفهایش دوید و گفت: «استاد! به خاطر کارخانه و نانخورهایم هم که شده دست نگه دارید. عجله نکنید. همیشه گفتهاند که عجله کار شیطان است. جنابعالی عزرائیل هستید، نه شیطان! شما باید خیلی حلیمتر از این حرفها باشید. من برای برنامهی آتی توسعهی کشور یک بستهی پیشنهادی خدمت رئیس جمهور محترم و وفاقگرا، حضرت مستطاب جناب آقای دکتر مسعود پزشکیان، آماده کردهام که مو لای درزش نمیرود. ایشان را که به جا میآورید؟ دنیا تا حالا چنین رئیس جمهور آشنا به قرآن و نهج البلاغهای سراغ نداشته و کمک شما به ایشان جای دوری نمیرود و از چشم خدا هم پنهان نمیماند. حالا من به جهنم، شما به احترام ایشان و دو رئیس قوهی دیگر که خدمتشان ارادت دارم و بنده را از نزدیک میشناسند کمی درنگ بفرمایید». عزرائیل خواست بخندد ولی یادش آمد که قرار نبود بین آنها برخورد کنایهآمیزی صورت بگیرد و رو به ایزدیار گفت: «ای کاش شما یک صدم این احترامی را که برای مسئولین کشور قائل هستید برای خداوند هم قائل بودید. البته حضرت باریتعالی اهل اینگونه تشریفات نیست و ما همگی ایشان را با عبارت کوتاه الهی مخاطب قرار میدهیم. وقتی جنابعالی با این سرمایهی اندک انتظار دارید مشیت الهی را متوقف کنم، لابد ایلان ماسک هم از من خواهد خواست تا برای عمل به برنامههایش چند قرن به او فرصت بدهم! شما نمیخواهد نگران برنامهی توسعه کشورتان باشید. به سرتان بخورد این برنامهها، که همیشهی خدا یا از آن عقبتر میمانید یا از آن جلوتر میزنید. انگار این برنامههای شما نه برای اجرا، بلکه برای تمرین جلو-عقب زدن طراحی میشوند».
کار که به اینجا رسید، «ایزدیار» زار زار گریه کرد با این بیان که: «من گناهکارم. خیلی از واجبات را به موقع انجام ندادهام. نگران مجازات الهی هستم. تاب و توان شکنجه در جهنم را ندارم. در پاسخ به نکیر و منکر درمیمانم. خمس و زکات زیادی روی شانههایم مانده»… عزرائیل پاسخ داد: «عزیز من! در آن دنیا مگر چقدر قرار است عذاب بکشی که به پای بدبختیهای این دنیایت برسد؟ کمی آتش درون را که خودت برافروختهای تحمل میکنی و خداوند یاریات خواهد کرد. تو فکر میکنی که خدا هم مانند انسان است که ناترازی در اعمال عبادی شما موجودات ضعیف به پر قبایش بخورد؟ آخر مگر با تو بندهی ناتوان اختلاف جناحی دارد که تو را به خاک سیاه بنشاند؟ قرآن را که خواندهای و میدانی که در جهنم نه از زندان انفرادی خبری هست و نه از تبعید به مناطق بد آب و هوا، نه از شلاق و نه از پابند الکترونیکی، نه از زندان با اعمال شاقه و نه از محرومیت از حقوق اجتماعی. آنجا اگر هم آتشی هست آتش درون توست و اگر مجبوری مدتی به جای غذای درست و حسابی از میوهی درخت زقوم تناول کنی همان میوهای است که خودت کاشتهای. خوشبین باش بچه»!
ایزدیار گفت: «استاد! من تحمل آتش جاودان را ندارم. این همه به ما گفتهاند که تحملش مقدور نیست. من قصد اصلاح امورم را داشتم. فرصت توبه را از من نگیر، جنتلمن»! و عزرائیل با مهربانی گفت: «بندهی خوب خدا! جاودانگی به قصد بیان مدت طولانی است و گر نه جز خدا جاودانگی برای کدام مخلوقی موضوعیت دارد؟ تازه… با این که شما را از عذاب اخروی ترسانده، نمیتوانید مثل آدم زندگی بکنید و مانند گرگ به جان هم افتادهاید. اگر میفهمیدید او چه سان مهربان است، وضع صد برابر بدتر از این میشد. نترس جانم… نترس… بیا و آخرین حرفهایت را بزن». عزرائیل او را در آغوش کشید و با مهربانی یک مادر موهایش را نوازش کرد… ایزدیار با هقهق گریه آخرین حرفهایش را به او گفت… حرفهایی که به زودی خواهید شنید.
قسمت پنجم – ادخلوها بسلام آمنین
در همین قسمت، با دنیای زمینی «ایزدیار» خداحافظی خواهیم کرد، ولی رهایش نمیکنیم. آنچه بر او در سرای دیگر خواهد گذشت بر ما پوشیده خواهد ماند، لیکن، با روح سرگردانش در همین زمین خاکی در کنارش میمانیم تا ببینیم به کجاها پر خواهد گشود و چهها خواهد دید و به چه حالی خواهد افتاد. این دیگر غیبگویی و جسارت در معقولات نیست. کسی از دنیای دیگر نیامده است تا خاطراتش را برایمان بگوید و ما هم مشابه آن را داستانسرایی کنیم. با این حال، این که پس از مرگ یک آدم در همینجا چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد، هم ملموس است و هم مجرب.
بله، دیگر همه چیز تمام و حقایق بر محتضر بیچاره آشکار شده بود. چارهای جز تسلیم نداشت و اصرار بر ماندن بیفایده به نظر میرسید. حتی فکر میکرد که دنیای دیگر باید جای زیباتری باشد. جایی که عزرائیلش آنقدر خوشبرخورد و خیرخواه باشد، تکلیف حورالعینش مشخص است. با این حال، بریده از جهان فانی و در حالی که هیچ همصحبت و غمخواری نداشت، با عزرائیل احساس صمیمیت و دوستی میکرد. با نجوا گفت: «نمیشود با من بمانی؟ من مشکلی با مرگ ندارم ولی دوست ندارم تو را از دست بدهم»! عزرائیل پاسخ داد: «من تو را به آسمان خواهم فرستاد ولی همسفرت نخواهم شد. ماموریت هر فرشتهای مشخص است و تغییر دنیای تو تنها کار من است! نگران نباش، تو تنها نخواهی بود و در دنیایی که در آن دروغ و ریا را جایی نیست بیشتر از مجازات و اذیت و آزار، به اوج شکوفایی و لذت خواهی رسید».
ایزدیار گفت: «من تنها یک خواهش از تو دارم. دلم میخواهد مدتی، مثلا فقط یک ماه، پس از قبض روحم بتوانم ناظر کارهای خانواده، دوستان، همکاران و کارگرانم باشم. میخواهم در مراسم کفن و دفن خودم شرکت کنم. سر خاک خودم فاتحه بخوانم. دوست دارم در اندوه همسرم کنارش باشم. امیدوارم که درخواست بزرگ و توقع نابجایی تلقی نشود». عزرائیل با مهربانی گفت: «من اختیاری جز آنچه گفتم ندارم ولی چنین درخواستی از خداوند بزرگ درخواست بزرگی نیست و او اجابت میکند. پس از او بخواه. اگر نظر مرا بپرسی، به مصلحت تو نیست که حتی دقیقهای دوباره به این خاکدان برگردی و خاطر خودت را مکدر سازی». با این حال، محتضر اظهار داشت که این یک ماه فرصت حضور را داشته باشد و عزرائیل او را مطمئن ساخت که این اتفاق خواهد افتاد.
سپس، عزرائیل او را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد: «به احترام عشقی که پروردگارم به تو انسان خاکی دارد و به خاطر تمام رنجهایی که در این مهبط کشیدهای، کلاه از سر برمیدارم و به تو ادای احترام میکنم. حال به پروردگارت سلام کن»! ایزدیار در آن لحظه احساس نوزاد تازه به دنیا آمدهای را داشت که پرستاری مهربان به مادری عاشق تقدیم میکند. احساس سبکی میکرد. او با ادبیات بیگانه بود. عمرش را تباه کرده و حتی یک کتاب درست و حسابی از داستایفسکی یا تولستوی را نخوانده بود. با گلستان و بوستان سعدی و دیوان حافظ آشنایی نداشت. قرآن را هم جز به صورت سرسری مرور نکرده و با تلاوت و موسیقی و ترنم تار و نی فاصلهای فراوان داشت. با این حال، بدون این که بداند چرا، سینهاش فراخ شد، عقدههایش گشوده شد، زبانش باز شد و مانند ادیبی کهنهکار چنین گفت: «معبود من! به امید بخشایش تو و با عشق به دیدار تو که هیچگاه فرصت پرستش درست و عمیقت را نداشتهام، به سوی تو میآیم. هر چه بود گذشت و من شرمندهتر از آنی هستم که بتوانم چشمهایم را به سیمای روشن تو بگشایم. مرا، به پاس بزرگواری خودت، به همین صورتی که هستم، بپذیر! این کودک ناتوان خودت را دریاب و به رنجهایم پایان ده»! آنگاه، با امیدی وافر به بخشایش یزدان، آیهی «ادخلوها بسلام آمنین» بر لبهای لرزانش جاری شد.
عزرائیل از سر صدق و رو به آسمان آمین گفت. ایزدیار دیگر چیزی نفهمید، نه صدای بوق دستگاه کنترل را و نه صدای پاهای پرستارانی را که به اتاقش شتافتند. او، همچون پرندهی سپید اسیری که در بالاترین قلههای مشرف به جادهی اسالم به خلخال در یک صبح خنک بهاری از قفسی آهنین با دستهای مهربان کودکی رها میشود، در سفیدی ابر و مه گم شد.
قسمت ششم – آغاز یک ماه سگ دو زدن یک روح سرگردان
به اذن خداوند، روح «ایزدیار» اجازه یافت به مدت یک ماه ناظر اعمال و رفتار خانوادهاش از جمله در مراسم کفن و دفن و ترحیم و تقسیم ارث و… باشد. از این به بعد، ما با دو موجود متفاوت روبروییم: «جسم ایزدیار» و «روح ایزدیار»! برای ایجاز، منبعد اولی را «جسد» و دومی را «ایزدیار» خواهیم خواند. البته به کار بردن اصطلاح جسد در باره پیکر ایشان توسط متصدیان بیمارستان و بهشت زهرا و حتی بستگان و دوستانش از همان ابتدا بیش از هر چیز دیگری حالش را گرفت چون آن را معادل «لاشه» تلقی میکرد.
اوایل صبح بود که همسر و فرزندانش سراسیمه خودشان را به بیمارستان رساندند و بنای شیون و زاری گذاشتند و «ایزدیار» هم کلی در سوگ خودش گریه کرد. معاینهی پزشک و صدور جواز دفن طولی نکشید و با عجله او را به سردخانهی بیمارستان بردند. اصلا از محیط آنجا خوشش نیامد ولی متوجه شد چارهای جز آن ندارد چون کارهای تشریفات و… طول میکشد و در محیط بیرون «تجزیه» خواهد شد. لاجرم، باید یک شبانه روز اقامت در یک قفسه در محیط یخچالی آنجا را تحمل بکند. خیلی دلش به حال «جسد» سوخت.
چیزی که «ایزدیار» را خیلی ناراحت کرد این بود که زنش ظاهرا در چند روز گذشته به آرایشگاه رفته، بند انداخته و موهایش را به رنگ شرابی درآورده بود. آیا این به معنای آماده کردن خودش برای مرگ شوهر بود؟ یعنی میترسیده شوهرش بمیرد و مجبور بشود تا چهلم آن مرحوم (یعنی خودش) بدون «سرویس دورهای»، حداقل در حد پایه، با وضع جلنبر و گیسویی که در بعضی جاها به سفیدی میزد در مجامع و محافل عمومی ظاهر بشود؟ البته، او چون مثبتاندیش بود برای خودش توجیه کرد که همسر مهربانش به نجات او امیدوار بوده، میخواسته موقع ترخیص از بیمارستان شوهرش را سورپریز بکند. به رسم عادت دوران حیاتش، به شیطان بدبخت لعنت فرستاد و سعی کرد این مورد دوم را باور بکند. بگذریم. کارهای زیادی در پیش داریم!
همراه با زن و بچه و تعداد دیگری از بستگانش به منزل رفت و در همان ساعات اول، سیل جمعیت از فک و فامیل و دوستان هجوم آوردند و بعد از تقسیم کار، چند نفری برای کارهای تشریفات کفن و دفن و اجارهی سالن و چاپ بنر و اطلاعیه و اینجور کارها رفتند. از بین آنها، حتی یک نفر هم تمایل نداشت سری به «جسد» بزند و ببیند جایش خوب است یا نه و در آن وسطها خود «ایزدیار» بود که بین خانه و سردخانه در پرواز بود. بر اساس وحدت رویهای که خانمهای ایرانی دارند، رابطه با خانوادهی شوهر سردتر بود و بیشتر بستگان خانم بودند که مثل فرفره میچرخیدند و یقه میدراندند. برادر و دو خواهر «جسد» نزدیک ظهر رسیدند که در مقایسه با بستگان همسرش در آنجا که مثل «انصار مقیم» رفتار میکردند به «مهاجرین» و «اهل صفه» شباهت داشتند.
پیش از تبدیل شدن به جسد، ایزدیار آدمی خسیس در حد «لئیم وسواسی» نبود، ولی ولی اهل حساب و کتاب بود. در طول آن 24 ساعت هر چه که خرج و مخارج دست ورثه گذاشته میشد را در ذهن محاسبه میکرد و کلا اعصابش خط خطی شده بود. وقتی صورتحساب «بیمارستان ساسان» را بابت یک هفته اقامت در آنجا به مبلغ 124 میلیون تومان دید سوت کشید، منظورم خودش سوت کشید نه سرش، ولی کسی متوجه نشد. اگر قرار بود بمیرد، چرا عزرائیل همان ساعات اول او را راحت نکرده بود تا چنین مبلغ کلانی را روی دست ورثه نگذارد؟ مطمئن بود که بیمهی تکمیلی بیشتر از 30 میلیون آن را قبول نخواهد کرد و مابقی باید از ماترک ایشان پرداخت بشود. ضمنا فک و فامیل در آن روز شوم و روزهای دیگر مثل کنه به بازماندگان چسبیده، ولکن اهل منزل نبودند و هر چیزی را که دم دستشان بود با اشتها قورت میدادند. همسر مکرمهاش هم از نقدینگی موجود در خانه، که بعدا مفصلا در بارهی کم و کیف آن صحبت خواهیم کرد، مثل ریگ خرج میکرد. بعضی از بستگان واقعا هیچ مشارکتی در امور نداشتند و درست موقعی میرسیدند که نزدیک ناهار یا شام باشد و آنقدر گریه را ادامه میدادند تا انتهای آن با وقت شرعی ناهار یا شام مصادف بشود. چلو گوشت و چلو گردن بود که از «رستوران معین درباری» به منزل میآمد و چند ده نفر از بستگان مثل گدا گشنههای غذا ندیده هجوم میآوردند و بر دار و ندار «جسد» آفتابه برمیداشتند.
هر کس وقتی پولی خرج میکرد در میان اشک و آه کاغذی را که به این منظور آماده کرده بود از جیب بیرون آورده، مبلغ مربوطه را برای تسویه حساب بعدی یادداشت میکرد. البته بعدا برای این کار مادرخرجی تعیین شد و مبلغی به عنوان تنخواهگردان از سوی «شیلا خانم» به «کارپرداز و امین اموال» پرداخت شد تا در ادارهی امور اقتصادی و مدیریت بحران مشکلی پیش نیاید. پدرزنش، «حاج زینالعابدین»، به مثابه یک «ذیحساب» کارکشته مدیریت امور مالی را به عهده گرفت و زود باشد که در بارهی ایشان هم در حین رتق و فتق سایر امور داد سخن در دهیم. عزت زیاد تا آن روز!
قسمت هفتم – خاک بر سرت، ایزدیار!
ممکن است بعضی خوانندگان عزیز حوصلهشان سر رفته باشد که مقدمات و فصول آغازین این کتاب بیش از حد به فیلمهای هندی شباهت پیدا کرده و به خنداندن آنها، کارش شده شرح و بسط امور مربوط به احتضار و روح و جسد و عزرائیل. اولا که خیلی زود به جاهای با حال ماجرا خواهیم رسید. دیگر این که چکار کنیم؟ یعنی وقتی قرار است یک روح سرگردان را به مدت یک ماه همراهی بکنیم، نباید از روزهای نخست ماجرا صحبت بکنیم؟ خود «ایزدیار» هم فعلا درگیر «جسد» خودش است و تا آن را به خاک نسپارد نمیتواند به کارهای دیگر بپردازد. ضمنا قبول میفرمایید که زیبایی داستان به طول و تفصیل و اغراق است. من به آن شدت هم اغراق نمیکنم و خودتان شهادت میدهید که شاهد اتفاقات اینچنینی بودهاید. پس بگذارید سماقمان را بمکیم.
القصه، «ایزدیار» جسد خودش را تا بهشت زهرا همراهی کرد و در کلیهی مراسم حضور یافت. بدترین قسمت برایش موقعی بود که میخواستند غسلش بدهند. چون آدم ماخوذ به حیایی بود، دوست نداشت دیگران بدن لختش را ببینند و بدتر از آن لمسش کنند. چیز دیگری که غرورش را جریحهدار کرد این بود که متوجه شد در بیمارستان خودش را کثیف کرده و او را به همان شکل به سردخانه و قبرستان منتقل کردهاند. مردهشورها با چندش همهی لباسهایش را به سطل آشغال انداختند، چون لباس بیمارستان تنش بود که به درد فروختن یا نگه داشتن نمیخوردند. از دید پرسنل آنجا او آدم به دردنخوری تلقی میشد. وقتی هم که پشت و رویش میکردند و تکانش میدادند اصلا احتیاط نمیکردند و چنان اندامهایش را بالا-پایین و ول میکردند که صدای خوردن آنها به کف سکو آزارش میداد و میترسید که بشکنند.
بستگان و آشنایان در بیرون منتظرش بودند و با کلافگی به ساعتهایشان نگاه میکردند. تعدادی از آنها گریه میکردند ولی نه مانند گریههایی که اقشار آسیبپذیر میکنند؛ نه خودشان را به زمین میکوبیدند، نه بر سرشان خاک میریختند و نه پیراهنشان را پاره میکردند. طبیعتا همسر و فرزندانش و نیز برادر و خواهرانش نسبت به سایر افراد غمگینتر بودند. با این حال، بیشتر از همهی آنها «عمادالدین»، کارگر افغانی غیرمجاز کارخانه بود که شیون و زاری میکرد. او با جسد انس و الفت بیشتری داشت، چون کارهای شخصیاش را انجام میداد. موقعی که او را با تابوت بیرون آوردند، تعدادی برای انتقال آن به آمبولانس یورش آوردند و خودش هم با مظلومیت تمام زیر تابوتش را گرفت. «ایزدیار» شنیده بود که برداشتن تابوت کار ثوابی است ولی در عمرش این کار را نکرده بود. مطمئن نبود که این کارش در این مرحله که دیگر زنده محسوب نمیشود اجری هم برایش دارد یا نه. این حرکت خیلی «نوستالژیک» بود و فکر میکرد اگر دری به تخته بخورد و دوباره زنده بشود شاید اسمش در «رکوردهای گینس» به عنوان تنها کسی در دنیا که خودش تابوتش را حمل کرده است ثبت بشود.
در میان جمعیت همسرش را پیدا کرد که از حال رفته و سرش را روی شانهی یکی از بستگانش که خانمی قویهیکل و پرابهت (و اصطلاحا کلانتر) بود گذاشته و خودش را باد میزد. «شیلا» از همیشه زیباتر شده بود و آرایش مختصری مخصوص ایام ماتم انجام داده و لباسهای سرتاسر مشکی فاخرش که در 24 ساعت گذشته تهیه کرده بود بر جلال و جبروتش افزوده بود. بنده را به خاطر بیان این واقعیات به داشتن تفکرات آنتیفمینیستی متهم نکنید. من هم واقفم که در این مملکت دیوار خانمها کوتاه است. البته آقایان اصلا دیواری ندارند که کوتاه باشد یا بلند و تاختن به آنها به مراتب راحتتر و مدروزتر است. با این شرح، آدم در کار این علیا مخدرات میماند که چه جشن باشد چه عزا، آراستن و پیراستن سر جایش هست و فقط نوع آن فرق میکند.
موقع تدفین، معمول است که یکی از بستگان نزدیک صورت متوفی را از جوف کفن نگاهی بکند و خودش برود پایین و در جاسازی او که به بمبگذاری بیشباهت نیست مشارکت بکند. لیکن، پسرش «امیررضا» این کار را نکرد، چون ضروری نمیدانست و شاید هم میترسید. آخر او خیلی مرد نبود و از بچگی یا توسط مادرش تربیت شده بود، یا توسط خدمتکار زن، یا مربی مهد کودک خانم، یا معلم دبستان مونث و… باری، برادر «جسد» این کار را کرد و قضیه فیصله یافت.
وقتی در بخش دولتی همکاری فوت میکند، کارکنان محترم با استفاده از اتوبوس اداره با جدیت تمام در مراسم تدفین شرکت میکنند و ضمنا ناهار را هم از دست نمیدهند. آنها عملا زمان را به مدت یک روز کاری کامل به نفع عواطف و بطون شریف مدیریت میکنند. لیکن، کلیهی کارکنان «کارخانهی کاسه نمدسازی جسد» که ربطی به دولت و بیتالمال نداشت که بشود به خاک سیاه نشاند، به استثنای یکی دو نفر نگهبان، آمده بودند و یک شیفت کاری را تعطیل کرده بودند. «ایزدیار» از این بابت خیلی برزخ شد و با خودش فکر کرد: «چون سایهی مرا از سرشان دور دیدهاند، کارخانه را با وزارتخانهی دولتی اشتباه گرفتهاند». در موقع ناهار صدها نفر حضور داشتند که به حساب سرانگشتی «ایزدیار» مبلغی در حدود یکصد و چهل میلیون تومان دود شد و به هوا رفت. این مبلغ برابر بود با «حق سنوات» یک سالهی حدود 20 کارگر که او با ترفند و گرفتن رسید جعلی از زیر بار پرداختش در رفته بود. سر خودش فریاد کشید: «این همه بدبختی کشیدی و حق و حقوق مردم را ضایع کردی که پولت در ضیافتهای ترحیم به کود انسانی تبدیل بشود؟ خاک بر سرت، ایزدیار»! خودش را میگفت!
قسمت هشتم – حضور ایزدیار در مجلس ترحیم لاکچری خودش!
هنوز تکلیف مجلس ترحیم مشخص نبود ولی بعد از ظهر روز دفن جلسهای با حضور اعضای خانواده برای تعیین روز و ساعت آن در محدودهی چند روز آتی تشکیل شد. ایزدیار پکر بود که نه قبلا در این مورد وصیتی کرده بود و نه میتوانست در این مورد لابی بکند. او هرگز فکر نمیکرد که وقت نوشتن وصیتنامهاش رسیده باشد و از عزرائیل به خاطر عدم اطلاعرسانی قبلی گلایهمند بود. حال دارو ندار مادی و معنویاش در گرو تصمیم دیگران یا قانون بود و خود حق و حتی امکان مداخله نداشت.
پدرزنش، «حاج زینالعابدین» در بالا نشسته و امر و نهی میکرد. او سرگرد بازنشسته بود، البته از نوع اعلیحضرتیاش و نه مثل افسرهای امروزی که وضع مالیشان هشلهف است. او که آدم متمکنی بود، پس از بازنشستگی در دههی شصت در کار خرید و فروش ارز و سکه وارد شده بود. ملغمهای بود از قدرت، ثروت و کیاست. با این که 81 سال از سنش گذشته بود، عصاکوبان و کلاه شاپو و کت و شلوار و جلیقه پوشان با پاهایی کمی پرانتزی شده وقتش را از کلهی سحر تا بوق سگ در مغازهی صرافیاش در خیابان فردوسی میگذراند و بر کار پسرهایش نظارت میکرد. بر عکس او، مادرزن «ایزدیار» از آن تیپ زنهای سنتی قدیمی و مصداق بارز «مادر بچهها» بود و ذوب در ولایت شوهر. آن زوج شباهت زیادی به والدین «مرحوم بابک خرمدین» داشتند که یک دختر و یک پسر و یک دامادشان را فقط به خاطر «بیادب» بودنشان کشتند و جسدشان را در سطلهای زباله انداختند. اقتدار بی مثال پدرزن باعث شده بود تا همه در خانواده از او حرفشنوی داشته باشند و ممکن نبود کسی روی حرف او حرف بزند. ضمنا از بین بچههایش او بیش از همه «شیلا» را که دختر تهتغاریاش بود دوست داشت و البته این عشق به معنای این بود که دختر بیشتر از همه تحت ولایت او به گنجشکی شباهت داشت در قفس آهنین پدر و جیکش در نمیآمد.
پس از گفت و شنود فراوان و پیشنهاد بعضی از مساجد بالای شهر، «حاج زینالعابدین» گفت که شرایط اجتماعی عوض شده و به جای مسجد باید یکی از تالارهای مهم تهران را برای این منظور انتخاب کنند و نهایتا قرعه به نام «تالار فرمانیه» افتاد. آه از نهاد «ایزدیار» برآمد، چون خودش بچهی جنوب شهر بود و از این جور کارها خوشش نمیآمد. دیگر این که پس از قبض روح متوجه عوالم دیگر شده و میخواست با برگزاری مجالسی معنوی اندکی از بار گناهانش کاسته شود. پس از تماس با تالار و چانهزنی در مورد منوهای مختلف از پیشغذا و قهوه و شام و دسر و تنقلات و میوه و مطرب (!)، برای 300 نفر با مبلغ فیکس 900 میلیون تومان توافق شد! اشک آن روح سرگردان درآمد، چرا که اگر خودش زنده بود به گور خودش میخندید که چنین مبلغ کلانی را هزینه کند. با خودش غرغر کرد که: «اگر پیرمرد میخواست برای کفن و دفن و مجلس ترحیم خودش تصمیم بگیرد، میگفت مرا به جای بهشت زهرا در احمد آباد مستوفی دفن کنید که قبر در آنجا به صورت تعاونی تقریبا مفت درمیآید و مراسم را هم در مسجد ولیعصر خیابان آذربایجان و بدون ارائهی پکیج (یا به قول دکتر صادقی، بستهی معیشتی) در پایان مراسم برگزار کنید. حالا که از جیب جسد خرج میکند، میخواهد همه کمبودهای شخصیتی خودش را با این تشبثات مسخره جبران بکند. الهی که هر چه زودتر به من بپیوندی تا به حسابت برسم»!
ایزدیار خودش هم در مراسم شرکت کرد. در دو طرف ورودی محل برگزاری، دو ردیف متراکم از انواع بنرها و استندها و تاجهای گل دالانی درست کرده بودند که در هنگام عبور از آن آدم فکر میکرد که از تونل پلیس ضد شورش به داخل ونهای چینی هدایت میشود. بنرها از سوی اشخاص حقیقی و حقوقی از بخش خصوصی و دولتی از اتحادیهی لاستیک فروشان گرفته تا اتاق بازرگانی نصب شده بود. ابهت مراسم از «جشنهای دوهزار و پانصد سالهی شاهنشاهی» و مراسم ترحیم مرحومهی مغفوره «ملکه الیزابت دوم» هم بیشتر بود. در داخل و در طول مراسم، انواع و اقسام شربت و شیرینی و خرماهای گردو-نهاد و نقل و ژله و چلو گوشت و فسنجان و میوههای خارجی و… بود که عمدتا توسط بستگان و دوستان و همکاران «حاج زینالعابدین» لمبانده میشد. خبری از کارگرهای کارخانه و سایر اقشار آسیبپذیر نبود. دو مطرب اشعار جانگداز و در عین حال مشکوک و بودار از بابا طاهر و مولانا و حافظ و خیام را همراه با نی و دف مینواختند. همسرش «شیلا» با افتخار و تبختر با میهمانان به مهربانی گفت و شنود میکرد و حس و حال آدمی را داشت که انگار در مراسم ازدواجش با «جسد» شرکت کرده و نه در غم فقدان آن عزیز تازه درگذشته. «ایزدیار» از این قرتیبازی حالش به هم خورد و اگر سرش در داخل قبر جا نمانده نبود قطعا در آنجا گیج میرفت. او نمیدانست برای این مراسم از کدام الگوی غربی یا شرقی استفاده کردهاند. خب اگر با دیانت اسلام مشکل دارند میتوانستند مثل نیاکان خودمان جسدش را در بالای یک جای مرتفع بگذارند تا وحوش گوشتش را بخورند و دچار این همه مخارج زاید نشوند. میدانست که بستگان خودش به چنین فضاحتی تن در نمیدادند، لیکن نقدینگی در دستان ظریف «شیلا» بود و مادر خرج و ذیحساب هم که قبلا تعیین شده بود. در آخر مراسم، ایزدیار خدا خدا کرد که به همین اسراف کفایت شود تا پول و پلهای که برای سعادت فرزندانش اندوخته است بیش از آن به تاراج نرود. او با چشمانی گریان به سمت بهشت زهرا «تیکآف» کرد که بر سر مزار خودش گریه بکند تا دلش باز بشود.
قسمت نهم – فکر و خیالهای یک روح آشخور!
ایزدیار در مراحل اولیهی زندگی پس از مرگ بود و هنوز تجربهی بهشت و دوزخ و ملاقات با فرشتگان به جز «حضرت عزرائیل» را در رزومهی خودش ثبت نکرده بود. حس میکرد که هنوز کاملا نمرده است و یکی از دلایل آن لذتها و رنجهایی بود که از دنیای پشت سرش به او میرسید. در مسیر «تالار فرمانیه» تا بهشت زهرا، تماشای تهران بزرگ برایش بسیار جالب بود. شاید بعضی از خوانندگان محترم خودشان خواب دیده باشند که مثل پرندگان از ارتفاع پایین روی خانهها و باغها و کوهها پرواز کرده، از آن تجربهی مجازی لذت بردهاند، لذتی بسیار فراتر از آنچه که در هواپیما به آدم دست میدهد. این تجربه شاید یک جورهایی مثل پرواز با کایت یا بالن ولی با سرعت و قدرت مانور بیشتر باشد؛ هر وقت بخواهی مثل فانتوم شیرجه میروی و از فاصلهی نزدیک هدف دوباره اوج میگیری! پرواز روح برای او چنین حسی داشت. بدون محدودیت سرعت و نیاز به سوختگیری، به هر کجا که میخواست سر میزد واز هر چیزی که میخواست خبر میگرفت.
در «بهشت زهرا»، همانگونه که قرار بود، کمی برای خودش سوگواری کرد. قبرش در میان مردم عادی قرار داشت. البته با کمی پول بیشتر موقعیت بهتری داشت، یک چیزی مثل آپارتمان با «مجوز مسکونی» ولی با «کاربری اداری». بعضیها دوست دارند در قسمتهای خاص مثل «مقبرهالشعرای تبریز» یا «قطعهی هنرمندان» یا «قطعهی نامآوران» بهشت زهرا دفن بشوند ولی باید عرض کنم که به خاطر خلوتی و غربت مضاعفی که دارند و با توجه به اظهارات خود آن عزیزان اصلا خوب نیستند. نسبت آنها به قطعات دیگر، نسبت «خانهی سالمندان» است به «منزل پدری». به تجربه ثابت شده است که اقشار آسیبپذیر بیشتر فاتحه میفرستند و موقع صلوات هم مثل زمان قبل از انقلاب داد میزنند که قطعا خوشایند اهل قبور است. از ما بهتران فاتحه را جوری میفرستند که کسی نمیشنود و صلواتشان هم به درد بستگان مونث از طرف پدری خودشان میخورد. بعضی از مرفهین بی درد هم که عمرشان را به سکوت مطلق از جمله در برابر حکومت میگذرانند و آهسته تردد میکنند تا مبادا گربه شاخشان بزند، به جای فاتحه «یک دقیقه سکوت» میکنند که حتی به درد همان بستگانی که ذکر شد هم نمیخورد!
«ایزدیار» یادش آمد که همین یک ماه پیش بود که به فکر پدرزنش رسیده بود که چند نفری با هم جمع بشوند و به صورت دونگی یک قبر خانوادگی باشکوه بخرند! همهی چشمها به سوی خود او که به زعم آنها مطرحترین نامزد برای شتافتن به سوی معبود بود افتاده و با جملاتی همچون «خدا آن روز را نیاورد» یا «خدا به شما طول عمر بدهد» او را دلداری دادند. البته مردن خودشان قبل از او را هم خیلی احمقانه میدانستند. نگاه عاقل اندر سفیه «حاج زینالعابدین» به آنها برایشان مفهوم نبود، در حالی که با زبان بی زبانی میخواست بگوید که: «زکی! تا تک تک شما عزیزانم را که دوری مرا نمیتوانید تحمل بکنید به خاک نسپردهام غلط میکنم که بمیرم»! حاجی گاهی به شوخی سر سفره اینطور دعا میکرد: «خدایا، خداوندا! شهادت در راه خودت را در کنار خانهی کعبه بعد از 120 سال عمر با برکت و پر از فسق و فجور بر ما عنایت بفرما»! و بچهها و نوهها با فریاد و لودگی «آمین» میگفتند. علیایحال، درست است که با پول یک قبر خانوادگی معمولی شاید بشود دو باب آپارتمان در «شهرک اندیشه» خریداری کرد، ولی پولش برای آنها مسئلهای نبود مخصوصا که میخواستند مثل آب هویج دونگی حساب بکنند. بحثشان نیمه تمام مانده و کسی داوطلب پیگیری نشده بود.
این موضوع از آنجا به یادش آمد که سری هم به آن قبرهای از ما بهتران زد تا ببیند آنجا چه خبر است که اصلا خوشش نیامد. هیچ جنب و جوشی در بین آنها ندید، در حالی که در قطعات معمولی پرواز متراکم روحها را احساس میکرد. با چشم خودش خلافهایی را که شبانه در داخل آرامگاههای خانوادگی صورت میگرفت دید. بعضی از آنها محل اتراق «متکدیان متجاهر» و «اشرار متجاسر» شده بود. این عناوین عربی ممکن است «نسل محترم زد» را، که فارسی بلد نیستند تا چه برسد عربی، به اشتباه بیاندازد و فکر کنند که آنها از نیروهای وابسته به «دولت اسلامی عراق و شام» هستند. خدمت آن عزیزان باید برسانم که منظور از گروه اول «گداهای بی چشم و رو» و منظور از گروه دوم «آدمهای شرور و گردنکش» است. حالا این که بعضا نوههای متوفایان هم ممکن است آنجا را با «لالهزار قدیم» اشتباه بگیرند و تغییر کاربری بدهند بهتر است در بارهاش صحبت نکنیم!
«ایزدیار» احساس کرد که روحش به خاطر بعضی چیزها که در این دو روز دیده خسته شده ولی یادش آمد که اصلا او به جز روح چیز دیگری نبود، پس نتیجه گرفت که همه جایش خسته شده است. تصمیم گرفت دو سه روزی به خانه و بهشت زهرا سر نزند. بهتر دید شب را در کنار مزارش سر کند و صبح اول وقت که اتفاقا مصادف با شروع «تعطیلی چند روزه به خاطر آلودگی هوا» بود فرمانش را به سمت شمال بگیرد. این که مجبور نبود ترافیک جاده را تحمل کند بلکه مثل بالنی سریعالسیر از روی ماشینهایی پر از نفرات عاشق نوشابهی انرژیزا و چیپس پرواز بکند خوشحال شد. فکر کردن به زخارف دنیا از جمله «ویلای خزرشهر» برایش مفهومی نداشت. لیکن، او به علت مشغلهی کاری برای انباشتن پول از آنجا استفاده چندانی نکرده بود و جا داشت که در آنتراکت بین دو دنیا سری به آنجا بزند، از زیباییهای طبیعت مازندران لذت ببرد و اندکی از بار خسرالدنیا والاخره شدن خود بکاهد.
قسمت دهم – پرواز در مسیر تهران-شمال
برای پرواز مستقیم از «تهران» تا «خزرشهر» راه زیادی نیست ولی طبیعتا اگر همان مسیر جادهای 223 کیلومتری را دنبال کنید بیشتر طول خواهد کشید. «ایزدیار» فقط به مبدا و مقصد و حتی به مناظر فکر نمیکرد، او میخواست از همراهی مردم هم در این فرصتی که به او دست داده لذت ببرد. او عمد داشت از جاده چالوس برود که با صفاتر است و از آنجا فرمانش را به سمت خزرشهر بچرخاند و این کار راهش را تنها 36 کیلومتر طولانیتر میکرد. روحش لطافت بهار را داشت چون از بدن زمختش که اگر میماند یواش یواش به «ماشینهای شوتی» شباهت پیدا میکرد درآمده بود. همه چیز را دوست میداشت و حتی نگاهش به درخت همچون نگاه پدری رشید به دختری بود نوجوان و عفیف. قبلا که زنده بود خیلی به این امور توجه نمیکرد و داخل ماشین سرش گرم حساب و کتاب بود. در جاده مرتب با تلفن مشغول بود و کارهای شرکت و کارخانه را رتق و فتق میکرد. لیکن، الان که بیکار شده بود، فضولیاش گل میکرد. مثل بادبادکی آزاد اوج میگرفت و فرود میآمد و همه جا را از نظر میگذراند. از خالی بودن سد کرج دلش گرفت و از خیلی چیزهای دیگر.
چند بار آهسته وارد اتومبیلهای مردم شد، روی صندلی عقب نشست و به حرفهای آنها گوش داد. به ازای هر کلام محبتآمیز، حداقل به همان میزان هم گلایه و پرخاش بود که رد و بدل میشد. این البته از ویژگیهای ما «نژاد آریایی» است که نمک زندگیمان نه حرفهای عشقولانه، بلکه دعواست. ما اگر روزی یک بار به شریک زندگیمان نپریم فکر میکنیم عشقمان در حال مردن است و زندگی خیلی بی روح شده است. از بچههایی که به جای تماشای مناظر سرشان به تبلت بود، از دخترهایی که اصرار داشتند سگهایشان سر از شیشهی ماشین بیرون بیاورند و به صورت «نیابتی» توجه شیرمردان را جلب بکنند، از جوانهایی که جادهی خطرناک را با پیست اتومبیلرانی اشتباه گرفته بودند، از آدمهای سوار بر ماشینهای خارجی مدل بالا که بطری خالی آب معدنی و پوست تخمهی آفتابگردان و کیسهی فریزر و هر چه را که مصرفش تمام شده بود به بیرون پرتاب میکردند و… حالش گرفته میشد.
در بعضی از ماشینها از بوی زنندهی انواع مواد شیمیایی که خانمها برای ارتقاء کیفی خودشان به وفور به خودشان مالیده یا پاشیده بودند حالش گرفته میشد. وقتی زنده بود، یکی دو بار به دخترش نصیحت کرده بود که خودش را با آن «سموم شیمیایی» زیاد نیالاید. تذکر داده بود که وقتی این کارها را میکند و مورد تشویق و تحسین قرار میگیرد، از این بابت نیست که واقعا خوشایند و دلچسب شده است. اینگونه آراستنها هر چه حال بههمزنتر بشوند بیشتر مورد تحسین سایر زنها قرار میگیرند آنهایی که واقعا خیرخواه هستند میدانند که در این مملکت از صدر تا ذیل کسی از انتقاد و حتی از «انتقاد سازنده» (اصطلاحی که ظاهرا برای اولین بار توسط «رفیق استالین» باب شد) خوشش نمیآید و بهتر است خودشان را خراب نکنند. آنهایی هم که حسود و بدخواه هستند بیشتر تعریف میکنند تا طرف تا جایی که میتواند خودش را ضایع بکند و موجبات مسرت خاطر و تمسخر دیگران را برانگیزد. مردها هم که تعریف میکنند یا از سر ترس و جبن است و یا این که (اگر موضوعیت داشته باشد) بلبلزبانی را مقدمهی مخزنی قرار میدهند. در کوچه و خیابان، مردها به اینگونه خانمها که هیچ چیزشان سر جایشان نیست «توجه ویژه» مبذول میفرمایند، نه به خاطر جذاب بودن آنها، بلکه به خاطر این است که فکر میکنند آنها بالقوه اهل «تعامل» و «مذاکرهی مستقیم» هستند! به عبارتی آن رفتار را به منزلهی «فلاشر» تلقی میکنند.
از این که میدید شکر خدا در فحاشی و بددهنی تفاوت چندانی بین زنان و مردان در این مملکت وجود ندارد از ارتقاء مقام بانوان به خودش بالید. حتی احساس کرد که بانوان محترم بیشتر از مردها به مصرف دخانیات رو آورده و علاوه بر منتفع شدن از «اثرات نورولوژیک نیکوتین»، سیگار کشیدن را مایهی تفاخر هم میدانند. خوشحال شد که قبل از این که همسر و دخترش هم به قافلهی پیشرفت بچسبند و از دیگران عقب نمانند، فوت کرده و کار به جاهای باریک و اختلاف کشیده نشده است. «ایزدیار» قبل از شتافتن به سوی معبود و مثل خیلی از هموطنان «تازه به دوران رسیده» دوست داشت از مزایای زندگی مدرن بهره مند بشود. لیکن، به حکم برخورداری از «غیرت مردانهی ایرانی»، تحمل تشبتثات فمینیستی بستگان خودش و در راس همه «شیلا خانم» را نداشت. خلاصه، در مورد خانوادهی خودش «اصولگرا» و در مورد نوامیس مردم «اصلاحطلب» بود.
«ایزدیار» از «همماشینی» با نامحرمان کمی نگران شد. نه از این بابت که برایش «پیامک کشف حجاب» بیاید، بکه نگرانی او از این بابت بود که مبادا کارگزاران و عوامل اجرایی و ضابطین قضایی بارگاه حضرت باریتعالی هم مثل بعضی برادران اهل «پروندهسازی» باشند. ترسید که علیرغم فوت او، چنان حرکاتی را در «دورهی انتقالی» (که به حکومت «الشرع» در سوریه شباهت داشت) بر او خرده بگیرند. در آن صورت، در دنیای مجردات، کدام خاک را چطوری روی سری که معلوم نیست کجا مانده، بریزد؟! به همین خاطر و از باب «احتیاط مومنانه»، توبه کرد و دیگر وارد «حریم خصوصی» دیگران نشد. کودک درونش ماشینسواری میخواست. ترجیح داد کمی هم مانند دوران کودکیاش در «خانیآباد نو» از پشت «نیسان آبی» آویزان بشود ولی داخل تویوتای دیگران نشود. خواب برایش مفهومی نداشت، ولی خودش را با رویای ویلایش در خزرشهر به خواب زد و تا رسیدن به آنجا کاری به کار مردم نداشت.
قسمت یازدهم – ویلای خزرشهر در اشغال نیروهای سیغانی
ایزدیار پیش از آن که بر پشت بام ویلای خزرشهر فرود آید افراد زیادی را در آنجا دید که پلهها و استخر و ورودی ویلا و روی چمنها و بالای درختها و تقریبا همه جا را در اشغال داشتند. نزدیکتر که شد، متوجه شد که «غلامنبی»، سرایدار امین او از بچههای «ولسوالی سیغان» در «ایالت بامیان»، همهی بستگان سببی و نسبیاش در ایران را دعوت کرده و بساط راه انداخته است. به جز 8 نفر عایلهی خودش، بر اساس سرشماری شهودی ایزدیار، 27 نفر دیگر در آنجا بودند. دوستش «بهروز» حق داشت که موقع احداث آنجا به او گفته بود: «ویلا را میخواهی چکار؟ ما زحمت و استرس میکشیم و خرج میکنیم و ویلا درست میکنیم که سالی چند روزی در آنجا سر کنیم. آن وقت سرایدار و بستگانش هستند که از زندگی در آن لذت میبرند. اگر درستکار باشند، دور همی فامیلی ترتیب میدهند. اگر هم نادرست باشند، یا اتاقهایش را کرایه میدهند یا کلا در غیاب صاحبش آن را تغییر کاربری میدهند! منظورم را که میفهمی»؟
او هیچوقت سرزده و بیخبر به آنجا نرفته بود. این دفعه هم که تازه مرده بود، سرایدار مطمئن بود که تا مدتها احدالناسی در آنجا پیدایش نخواهد شد و برای خودش بساط راه انداخته بود. آنها چشم «طالبان» را دور دیده، تحت تاثیر جنبش «زن، زندگی، آزادی»، کمی تا قسمتی آزادتر شده بودند. خانمها، «پریوش و تابان و جمیله و حسنا»، همچنان روسری بر سر داشتند، ولی نه به آن شدت سابق! آنها، با یک درجه تخفیف، از «اعضای غیرقانونی» خودشان لالهی گوش را بیرون گذاشته بودند که اتفاقا عضو خیلی جذابی هم نیست. البته، مقصود نشان دادن گوشواره بود و لاله و سوراخ، بهانه! دو سه نفر از مردها، برای جلوگیری از ورود لطمهی جبرانناپذیر به اسلام، با زیرپیراهن و شورتهای ماماندوز (درازتر از شلوارک آقا عینالله، همسایهی همیشه «پودل بغل» ما در شهرک اکباتان) در داخل استخر روباز راه میرفتند.
ایزدیار داشت در افکار خودش غرق میشد که ناگهان صدای موسیقی او را به خود آورد. ترکیبی از سه ساز مختلف «زهی»، «بادی» و «کوبهای» عملا به برگزاری کنسرتی در حد بعضی از خوانندگان خودمان در لسآنجلس انجامید. «حیاتالله» نالهی «دمبوره» را درآورد، «گلمحمد» بر «سورنا» دمید و «یارسلمان» بر «دهلک» کوبید. صدای موسیقی به آسمان رفت و خود «غلامنبی» هم شروع کرد به خواندن «ملا ممد جان» و تصنیفهای دیگر. نربچههای نابالغ شروع کردند به رقصیدنی که بیشتر به یک حرکت حماسی شباهت داشت. بقیه، اعم از نرهای بالغ و زنان و دختران، بدون تکان دادن دیگر نقاط بدن، دستافشانی کردند.
در همان حال، از گوشهی حیاط یواشیواش بوی کباب سیبزمینی و بال و جگر مرغ و گوجه فرنگی و… به هوا برخاست و بساط شام مفصلی بر روی چمنها به راه افتاد. بعد از شام، بوهای مشکوکی از گوشهی حیاط بلند شد که تا به امروز آن روح سرگردان متوجه نشده است که بوی «بنگ» و «ناس» بود که بعضی عزیزان برای تکمیل خوشی، نوش جان میکردند. بخشی از «محصولات سنتی» تولید داخل بودند؛ در گوشهی حیاط ویلا، تعدادی گیاه «شاهدانه» برای «تکمیل زنجیرهی تولید و مصرف»، قطع دست واسطهها و ساقیهای از خدا بیخبر و رسیدن به «خودکفایی و شکوفایی اقتصادی» خانواده با دست های توانمند «غلامنبی» کاشته شده بود. این عمل خیر او در واقع حرکتی «دانشبنیان» در قالب «پروژهای زودبازده» بود و جای تقدیر داشت!
«ایزدیار» نمیدانست آن همه آدم چطور و کجا و چه زمانی قرار است در ویلا بخوابند و استراحت بکنند. درست است که خانهی کوچکی نبود، ولی واقعا برای آن همه آدم یک هتل لازم بود نه یک مسکن چهار اتاقه. با این حال، حوصلهاش سر رفت و حتی وسوسه شد که به تهران برگردد، چون در آنجا چیز خاصی برای انجام دادن نداشت. بعد تصمیمش عوض شد و به جای ماندن در داخل ویلا از آن خارج شد، در آن طرف کوچه که همسایهی دریا بود روی ماسهها غلطید، سپس روی تخته سنگی دراز کشید و چشم به دریا دوخت که زیر نور ماه و ستارهها زیبا و رویایی مینمود. با خود اندیشید: «خانه مال من نبود، کارخانه مال من نبود، ویلا مال من نبود… ولی دریا و آسمان و ماه و ستارهها مال من بودند و من غافل بودم». دریا همان دریای دوران کودکی او نبود. آبش کمتر و آلودهتر، عمقش کمتر و از ماهی خالیتر. «نخبهها» همچون «ماهی اوزون بورون» و «ماهی سفید»، برای زندگی راحتتر، از سواحل پیش رویش به سواحل بیگانه مهاجرت کرده بودند. با این حال، صدای بر هم کوبیده شدن موجها و وزش باد و آواز پرندگان مهاجر میگفت که «دریا هنوز نمرده است». دریا، با همه رنجوریاش، غرور سهمگین خود را از دست نداده بود. میخواست بگوید «من هنوز دریا هستم»!
«ایزدیار» همسایهای داشت به نام «آقای ریحانی»، سرهنگ بازنشستهی پشت خمیدهای که روزی یک پادگان از ابهتش برخود میلرزید. آقای ریحانی هر روز زودتر از دیگران از خواب برمیخاست و میرفت بیرون و با سنگکی در دست، پیش از بیدار شدن اهل منزل، خانه را با عطر نان تازه صفا میداد. او میخواست بگوید «من هنوز مرد هستم»! «ایزدیار» نفهمید چرا با دیدن دریای پریشانی که «دریای دیروز نبود»، به یاد مرد پریشانی افتاد که «مرد دیروز نبود»!
قسمت دوازدهم – راز دل با «دریا» در خلوت شبانه
یک وقت دچار اشتباه نشوید. در زندگی «ایزدیار» به جز همسرش هیچ زن دیگری حضور نداشت. «دریا»، همان «خزر» بود و تختخوابش، همان تختهسنگی که رویش دراز کشیده بود. او، فارغ از جسمی که برایش دردسر درست کند، با دریا خلوت کرده بود. فکرش به سالهای دور رفت، به زمانی که دانشجویی بیآلایش و آرمانخواه بود. گرایشهای چپ شدیدی داشت که به «مارکسیسم-لنینیسم» تنه میزد. او در اواخر دههی شصت و اوایل دههی هفتاد، یعنی زمانی که مرحوم مغفور «هاشمی رفسنجانی» بر تخت سلطنت جلوس کرده بود، از فعالین شاخص جنبش دانشجویی در «دانشگاه صنعی امیرکبیر» محسوب میشد. «ایزدیار» نهایتا همچون بیشتر دانشجویان ایرانی، وقتی به نان و نوایی رسید، با تاسی به «معجزهی هزاره سوم»، گفت: «سوسیالیسم یانی نمهنه؟ اصلا سوسیالیسم نمهدی»؟
در دانشگاههای ما دانشجویانی که نمیخواهند به مذهب ضربه بزنند و نمیخواهند پسوند اسلامی را به انجمن خودشان ببندند، اجازهی تاسیس تشکلهای سیاسی را ندارند و مجبورند اسلام را هر طور که شده به جایی از آن بچسبانند. بچههای دگراندیش خودشان را در «انجمنهای اسلامی» جاسازی میکردند، چون ورودشان آسانتر و اشتراکاتشان بیشتر بود. لیکن، بعضی عزیزان در نهادهای ناظر بر فعالیتهای فرهنگی بنای عیبجویی را میگذاشتند که: «فلانی که ادعای اسلامیت دارد اصلا وضو بلد نیست یا بعضی کارها را سرپایی انجام میدهد». معلوم نبود چطور متوجه کارهای خصوصی آنها میشدند. در نتیجه، انجمنها را به بیدینی متهم میکردند، در حالی که مرکزیت و بخش اصلی بدنهی آنها مذهبی بود. البته معلوم نیست که متهمکنندگان خودشان در هجده سالگی آن هم در زمان طاغوت و بعضا در دانشگاههای خارجی دقیقا چه کارهایی کرده بودند. زبلخانهایی هم بودند که آیندهی انجمنها و انجمنیها را به حق تباه میدیدند و در انجمنهای راستگرای جدیدالتاسیس با پسوندهایی همچون «مستقل» و… «ورود» و گاهی «دخول» میکردند تا آیندهشان درخشانتر باشد. یکی از آنها «علیرضا» نامی در دانشگاه ارومیه بود که در اصولگرایی از «برادر شریعتمداری» جدیتر بود و الان در «انگلستان» برای «بیبیسی» (واژهای ترکی به معنای «عمهاش») کار میکند! حالا کسی نبود به آن برادران بگوید که امثال «ایزدیار» که نه اینوری بودند و نه آنوری، چطوری و کجا باید انرژی خودشان را تخلیه میکردند؟ بعدها، یکی از مسئولین آموزش عالی گفته بود که «آنها را بهتر است به روانپزشک ارجاع بدهیم تا اصلاح بشوند»!
«سوسیالیست» بودن «ایزدیار» مستلزم بیخدایی نبود. او بچهی جنوب شهر بود و اگر به هیچکدام از مدیران کائنات و فرشتگان و انبیاء و ائمه و صلحاء و شهدا هم نمیچسبید، ارادتش به «حضرت ابوالفضل» فوقالعاده بود. به خاطر عقاید سیاسیاش نتوانست در هیچکدام از دستگاههای دولتی و نهادها و بنگاههای اقتصادی و بانکها و… استخدام بشود و رفت بخش خصوصی و خوشبخت شد! در بخش خصوصی، احتمال خوشبخت شدن خیلی زیاد ولی در بخش دولتی تنها «4 درصد» است. این «عزیزان 4 درصدی» که نمیتوانند با حقوق بخور و بمیر کارمندی به جایی برسند، به بیتالمال مسلمین (که مسیحیها و یهودیها و زرتشتیها هم در آن سهمی دارند) دستدرازی کرده، در مشارکت با آن خوشبختهای بخش خصوصی مبالغی با صفرهای غیرقابل شمارش را بالا میکشند. لازم به ذکر است که همه در بخش دولتی نمیتوانند این کار را بکنند، چون پول کم است و به همه نمیرسد.
«ایزدیار» پس از فراغت از تحصیل، همهی کارهای فرهنگی و مطالعات ایدئولوژیک و رمانهای روسی و فرانسوی و آثار نویسندگان داخلی را با رعایت شئونات اسلامی مانند «مادر هوگو چاوز» بوسید و کنار گذاشت. از معدود کتابهایی که خوانده بود یادش میآمد که یک نفر در داستان «جنایت و مکافات» که مطمئن نبود مال «داستایفسکی» است یا «تولستوی»، جنایت کرده و مکافاتش را هم دیده بود! از تمام آثار «جلال آل احمد» فقط یادش بود که در کتاب «غربزدگی» بدجوری آبروی غرب و غربزدهها را برده و به این خاطر اسم او را روی یکی از اتوبانهای تهران گذاشته بودند و او را به یک «متوفای رانتخوار فرهنگی» تبدیل کرده بودند.
از شریعتی هم خیلی کم یادش مانده بود، مثلا میفهمید که «فاطمه (س)، فاطمه است» و نه شخص دیگری. نه چیزی از «اسلامشناسی» یادش بود و نه از «ابوذر غفاری» و نه از…. تنها خاطرهی گنگی از «هبوط» داشت که به زعم «سابقالشهید علی شریعتی» تنها به درد نگارنده میخورد، چون از «کویریات» بود، نه از «اجتماعیات» یا از «اسلامیات». علاقهی «ایزدیار» به آن کتاب برمیگشت به زمانی که در عشق سوزان «شیلا» گرفتار شد. «شریعتی» در هبوط حرفهایی را دهن «آدم» و «حوا» گذاشته که تا به امروز کسی نتوانسته است در فضای مجازی به «کوروش کبیر» نسبت دهد. «روح سرگردان» چیزهایی را از نوازشهای کلامی انسانهای نخستین به خاطر آورده، با تلفیق آنها با احساسات خودش در آن شب غریبانه، چنین به نجوا درآمد: «من در میان همهی تنهاییهایم، در روزهایی که کسی با من نیست، تو را ای دریا، همچون مادری مهربان پاس میدارم. دختران من! ای درختانی که از دست تتاولگر انسان هنوز ماندهاید! بر من بگریید که سخت نیازمند گریستنم. ای کوههای استوار! بگذارید در این روزهای بی یاوری به شما تکیه کنم. ای ماهیها! در روزگاری که مخاطب عام و خاصی برایم نمانده است، گوشهایتان را به اشعار من بسپارید»! آنقدر گفت و گفت و گفت، تا سپیده دمید و شفق سرخ آفتاب دریا را لالهگون کرد. نفس عمیقی کشید و به سوی تهران به پرواز درآمد.
قسمت سیزدهم – ضرورت تعیین «سهمیهی قتل» برای برادران «اتباع»
سر راه خود به تهران، ایزدیار حواسش به مناظر اطراف یا به عبارت بهتر «زیر پای خودش» نبود. بیشتر در احوالات مردم و موجودی به نام «انسان» غرق شد. اگر چه به خاطر تغییر کاربری ملکش در «خزرشهر» از ویلا به «اردوگاه پناهندگان» از دست «غلامنبی» پکر بود، در کل با کارگران «اتباع» کمتر مشکل داشت تا با کارگران ایرانی. آنها بیشتر کار میکردند و کمتر میگرفتند، نیز بیشتر تشکر میکردند و کمتر غر میزدند. بیشتر کسانی که به ایران آمده بودند واقعا در خطر مرگ و گرسنگی قرار داشتند، در حالی که خیلی از عزیزان خودمان که در «کانادا» و دیگر کشورها هستند وضعشان در اینجا بهتر از خود ما بود که نتوانستیم به موقع برویم! به عبارتی، «درجهی زبلخانی» ما پخمههایی که داخل ماندهایم از آن نخبههایی که داخل نماندهاند کمتر است. بیتوجه به جنگلها و کوهها، در ارتفاع بیستهزار پایی، بدون عجله و با سرعت «پراید» و با مقداری تکان (به زعم خلبانها طبیعی و به زعم مسافرین علامت سقوط قریبالوقوع) به سمت تهران در پرواز بود. به محض رسیدن به تعادل، پرواز روح را به «خلبان خودکار» سپرد و شروع کرد به فکر کردن در مورد هممیهنان (!) افغانی در ایران. تحلیل آن «مرحوم بالفعل» همراه با توضیحات و اضافات نگارندهی «مرحوم بالقوه» در ذیل آورده میشود.
هر کسی از کشور ما به خارج میرود یک «نخبه» است و این قالب را باید جدی گرفت. ممکن است طرف با معدل 12.01 از یک واحد دانشگاهی در «سلطانآباد پل» فارغالتحصیل شده باشد، ولی نخبه محسوب میشود. اگر نخبه نبود پس چطور توانست به خارج برود؟ بر اساس تعریف علمی، تقریبا یک تا دو درصد جمعیت یک کشور و در شرایط استثنایی پنج درصد مردم آن نخبه محسوب میشوند ولی ایران عزیز ما یک استثناست که در آن شصت و پنج درصد نخبه، چهار درصد رانتخوار و بقیه آدم هستند. عزیزان افغانی که به اینجا میآیند عمرا اگر نخبه محسوب شوند. مثلا باجناق همین غلامنبی که پزشکی خودش را در «دانشگاه هرات» تمام کرده، اگر نخبه است چرا باید مقابل «ایستگاه مترو قیطریه» سبزی خوردن روی چرخ بفروشد؟ یا همین «حیاتالله» که یادتان هست که با «دمبوره» گوش فلک را کر کرده بود؟ او مثلا به عنوان مهندس صنایع در راهاندازی «کارخانهی تولید لبنیات اسد وصال» در کابل سهم اساسی داشته و مورد وثوق «وزارتهای سکتوری» هم بوده! حالا چطور شده که این نخبه کارهای تعمیرات پکیج و کولرگازی در غرب تهران را انجام میدهد؟ حالا… این که نخبههای ما گاهی در «اونتاریو» به عنوان «دلیوری مکدونالد» یا نظافتچی هتل کار میکنند اصلا ربطی به این موضوع ندارد چرا که پادویی در آنجا خیلی ارزشش بیشتر از استادی در دانشگاههای خودمان است.
هر از گاهی خبرهایی شنیده میشود که چند افغانی یک نفر ایرانی را کشتهاند و از شنیدن آن خیلی عصبانی میشویم و رگ غیرتمان برآمده میشود و تصمیم میگیریم عمرا پاسپورت اروپایی نگیریم. لیکن، عزیزان من! همانگونه که ما توقع داریم که هموطنان ما در آلمان از حقوق برابر با خودشان برخوردار باشند، چرا باید برای عزیزان افغانی چنین حقی را قائل نباشیم؟ به اعتراف مسئولین محترم الان حدودا ده درصد جمعیت ما را آنها تشکیل میدهند. شرع و عرف و اخلاق ایجاب میکند که در مقابل هر نه نفری که ما خودمان میکشیم آنها هم یک نفر بکشند. آیا مطمئنید که در این مورد در حق آنها اجحاف نشده؟ بر اساس مطالعات جنایتکارانه من (به علت ضعف ادبیات فارسی نمیدانم جنایی درست است یا جنایتکارانه)، آنها نه تنها از «سهمیهی قتل» خودشان استفاده کامل نمیکنند بلکه بخش قابل توجهی از سهمیه را صرف کشتن هممیهنان خودشان میکنند نه ما ایرانیها. شما آمار بگیرید که مثلا در سال گذشته در این مملکت چند نفر به قتل رسیده یا مورد تجاوز قرار گرفته… من بازویم را گرو میگذارم تا اگر آنها از سهمیهی خودشان تجاوز باشند بدهید با ساطور قطعش کنند! والله نه تنها تعدی نکردهاند، بلکه بزرگوارانه از سهمیهی خودشان چشمپوشی هم کردهاند و بر دولت ما وظیفه است که کاری بکند که دست خارجیها هم به قدر کافی به خون ما آغشته بشود.
ایرانیها همدیگر را به دلایل زیادی میکشند که نصف آنها در داخل «کانون مقدس خانواده» اتفاق میافتد. پدر پسر را به خاطر اعتیادش، مرد زنش را به خاطر شکاکیتش، برادر برادر را به خاطر ارث بابایش، پدر دخترش را به خاطر غیرتش، زن شوهرش را به خاطر خطر لو رفتن مخاطب خاصش (مثلا میوهفروش محل)، داماد پدرزنش را به خاطر پناه دادن به دخترش، پسر پدرش را به خاطر نخریدن ماشین یا خانه برایش، دوست دوستش را به خاطر خیانت در امانتش، منشی رئیس شرکتش را به خاطر توقعات نابجایش! این اتباع بدبخت یا به خاطر دزدی میکشند یا به خاطر غیرت دینی. والسلام. تا حالا دیدهاید یک مادر و دختر افغانی شوهر و پدر را که استاد دانشگاه است به خاطر مخالفت با مهاجرت بکشند؟ آیا دیدهاید که یک پزشک افغانی برادر دندانپزشکش را در سعادتآباد سه روز به صندلی ببندد، شکنجه بکند، امضا بگیرد، اموالش را بالا بکشد، بکشد، در بالای پشت بام کباب بکند و بعد بدهد گوشتش را سگها و گربههای بالای شهر بخورند؟ حاشا و کلا!
این فکرهای نامربوط از ذهن آن مرحوم مغفور گذشتند و من به رسم امانت مجبور شدم بازگو کنم. «ایزدیار» زیاد سر در اخبار حوادث داشته که اینهمه اتفاقات تلخ و ناگوار «یهویی» به ذهنش رسید. وقتی از ارتفاعات شمال تهران رد شد، با دیدن «برج میلاد» که برخلاف معمول به دلیل پاکی هوای آن روز قابل رویت بود ناگهان دلش هوری ریخت روی هم. هوای خانه کرد، قلبش برای همسرش تپید. از این که تا دقایقی دیگر بادیدن گل روی فرزندانش شارژ میشد کیف کرد. با کاهش تدریجی ارتفاع، دماغش را که به منزل جی.پی.اس. عمل میکرد به سمت منزل گرفت. ساعت یک بعد از ظهر بود که کار «لندینگ» را با زمختی یک «هواپیمای ایلیوشین» روی سقف خانهاش در «کامرانیه» به سلامت و البته در کمال تعجب سامان داد و خودش را به سالن پذیرایی خانه رساند…
قسمت چهاردهم – مرتیکهی هیز و لات بیهمه چیز
با وجود گذشت ساعتی از ظهر، «شیلا» تازه از خواب بیدار شده و داشت سراسیمه پسر و دخترش را هم بیدار میکرد. بعد از دو روز تعطیلی به خاطر آلودگی هوا، آن روز که چهارشنبه باشد تعطیل نبود ولی «ایزدیار» حدس زد که چون هنوز «شب هفت» او نشده لابد بچهها به خاطر عزادار بودنشان به دانشگاه و مدرسه نرفتهاند. برنامه هر روزهی خانمش همین بود، حالا تا یک نه ولی زودتر از یازده از خواب بیدار نمیشد. زنی که شاغل نباشد، شوهرش کارخانهدار باشد و در منزل خدمتکار داشته باشد چرا باید صبح کلهی سحر از خواب نازش بزند؟ آن مرحوم مثل خیلی از مردهای ایرانی دیگر چه عملهاش باشد چهاربابش، صبح بدون این که کسی نازش را بکشد، برایش صبحانه آماده بکند، مثل زنهای روس تا دم آسانسور مشایعت و با بوسه خداحافظی بکند، عین گربهی ولگرد و مزاحمی که نمیخواهد جلب توجه بکند صبح ساعت شش و نیم از خانه بیرون میزد و صبحانهاش را در کارخانه میخورد. با دیدن اعضای خانواده خیلی شاد و منبسط شد (خواستم بگویم روحش منبسط شد، ولی چون جسمی نداشت پس خودش کلا منبسط شد).
خدمتکار چیزی مابین صبحانه و ناهار مشابه منوی باز صبحانهی «هتلهای آنتالیا» برایشان آماده کرده بود. او زنی بود حدودا شصت ساله، خیلی معمولی و فاقد هر گونه جاذبهای که بتواند از طریق گمراه کردن «ایزدیار» به اسلام ضربه بزند (کلا در کشور ما به هر چیزی که ضربه بزنید کمی از آن هم به اسلام میخورد). «شیلا خانم» در بین دهها نیروی انسانی زیر دست شوهرش، استخدام دو نفر را به عهدهی خودش گرفته بود: خدمتکار منزل و نیز منشی همسرش در کارخانه؛ صد البته هر دو باید واجد ایراداتی میبودند که موجبات ضلالت همسرش را فراهم نکنند. منشی شرکت زن جوان درشت هیکلی بود همتیپ قویترین مردان جهان. او به مردان بیشتر از زنان شباهت داشت. به نظر به فرقهی ضالهی ال.جی.بی.تی وابسته بود و اصولا برای خانمها خطرش بیشتر بود تا برای آقایان. البته… «شیلا خانم» که بر شوهر سخت میگرفت دلیل آن را نه بدکرداری او بلکه شناختش از جنس زن بود و مثل بعضی خانمهای دیگر میگفت: «من زنها را بهتر از تو میشناسم». لیکن، او در مورد خودش از «نهضت آزادی» لیبرالتر و از «نمایندگان دور ششم مجلس» که با ناجوانمردی از «خاتمی» عبور کردند اصلاحطلبتر بود. در مورد معاشرت آزاد با افراد نامحرم برای خودش حد و مرزی قائل نبود، با استدلالهایی از این دست که: «مانند برادرم است»، «همسن بابایم است»، «جای بچهی من است»، «از بستگان خودمان است»، «من میشناسمش»، «آدم ساده و بی شیلهپیلهای است» و حتی این که اصلا طرف «مرد» نیست و الی آخر.
در لابلای صحبتهای خانم بچهها متوجه شد که قرار است به مناسبت «شب هفت» او «مجلس یادبود مجازی» از طریق «لایو اینستاگرام» ترتیب بدهند و منتظر بودند که تعدادی از بستگان شیلا خانم از جمله پدرش «حاج زینالعابدین» در ساعت چهار بیایند آخرین تمرینات خودشان را انجام داده، قرار و مدارها را بگذارند. این «تمرینات» برای «مرحوم مغفور» ما (که فعلا مشخص نبود آیا خلد آشیان خواهد بود یا نه) گران آمد، گویا به جای این که در سوگ او نوحهسرایی بکنند دارند خودشان را برای اجرای یک «نمایشنامهی دراماتیک» در «دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران» آماده میکنند. بعد از «صباهار» (اصطلاح پیشنهادی نگارندهی فرهیخته به «دکتر حداد عادل» برای صبحانهی ادغام شده با ناهار)، بچهها مامور شدند که هر چه عکس و کلیپ از گذشته دارند یک جا جمع بکنند. بعد، تحت نظارت مامان به عنوان «متصدی سانسور»، بهترینها را معرف خوشبخت بودنشان هستند گلچین بکند.
زمان موعود رسید و تعدادی از بستگان و دوستان آمدند. با دیدن یکی از آنها، روح «ایزدیار» از شدت خشم و عصبانیت تا حدودی بخار شد و تا دقایقی کنترل خودش را از دست داد. مهمان کسی نبود مگر «کامران عزیز»، همکلاسی دوران دانشکدهای خانمش، مردی با دو سابقهی قبلی طلاق، یک بار کتک خوردن از همسر یکی از همکاران مونثش در یک شرکت هرمی، سه مورد عقد موقت و چند مورد هم… اوایل ازدواجشان، «شیلا» هر چند وقت یک بار در بین صحبتهایش حرفی هم از «کامران» به میان میآورد که حساسیت همسرش را برمیانگیخت. او با ذکر این که «آدم با مزه ای است»، «نمایندهی کلاس ما بود»، «روابط عمومیاش حرف نداشت»، «در زندگی بدشانسی آورد» و… اولا یک جورهایی توی نخ او بود و دیگر این که گندکاری های او را توجیه میکرد. ایزدیار هم آمار او را درآورده و متوجه شده بود که در کلاهبرداری، زبانبازی، دودوزهبازی، کارهای خلاف و کتککاری و عربدهکشی واقعا همتا ندارد. ایزدیار معتقد بود که اصولا بیشعور بودن یک مرد دلیل کافی برای تنفر خانمها از او نیست و علاوه بر این، «بعضی خانمها اعاشق مردهای بیشعور میشوند و با مردهای باشعور درد دل میکنند». نکتهی دیگر این که وقتی خانمها از مردی بیش از حد ستایش میکنند باید به او مشکوک بود چون طرف در علم «اغواء النساء» به «درجهی اجتهاد» رسیده است!
در لابلای صحبتها مشخص شد که «آقا کامران» دور از چشم متوفا به مدیریت مراسم مجازی منصوب شده است. لازم به ذکر است که او پس از لیسانس ادامهی تحصیل نداده بود ولی در دورههای «ام.بی.ای» و «دی.بی.ای» که به اسم دانشگاههای مهم کشور توسط شرکتها برای عشاق پست و مقام برگزار میشوند شرکت کرده و خودش را که تا به آن روز حداقل از سی شرکت اخراج شده بود یک «مدیر اجرایی موفق» در حد «وارن بافت» میدانست. کارهایی که قرار بود او هماهنگ بکند عبارت بودند از: تهیهی اقلام تزیینی، سفارش انواع و اقسام خوردنی و نوشیدنی برای شرکتکنندههای حضوری از خودیها، «تغییرات نرم» در دکوراسیون داخلی منزل، تهیهی کلیپ، پیدا کردن چند مطرب مناسب برای مراسم (چیزی بین مداحان ساز-بنیاد و دی.جی.) و آوردن عکاس و فیلمبردار حرفهای. با ارائهی پیش فاکتورها، مشخص شد که این مراسم هم 169 میلیون تومان خرج روی دست وراث خواهد گذاشت. «ایزدیار» دیگر ماندن در جلسه را به مصلحت ندانست و دو سه ساعتی به نزدیکترین پارک رفت تا با گوش کردن به خاطرات بازنشستهها کمی از اندوه و اضطراب «روحی» خودش کم کند.
قسمت پانزدهم – امان از دست بازنشستههای دهنلق!
«ایزدیار» برای رفتن به پارک نیازی به پرواز نداشت. درست در چند قدمی خانهاش در چهارراه کامرانیه، یعنی در تقاطع لواسانی و بازدار، پارک کوچکی قرار داشت به نام «بوستان امام علی» که پاتوق بازنشستهها بود. آنها نیمنگاهی به پیرزنهای همسایه که قبلا شوهران بازنشستهی خود را از دست داده بودند میانداختند و در مورد این که احتمالا در دوران جوانی چقدر زیبا بودهاند، با هم به رایزنی میپرداختند! پیرمردهایی که قبلا کارمند بودند در مورد روزهای خوشی که در زمان «اعلیحضرت» داشتند و آنهایی که کارمند نبودند در مورد وفور نعمت در زمان «جنگ ایران و عراق» صحبت میکردند! به طور کلی، ما ایرانیها همیشه گذشته را بهتر از حال میدانیم اگر چه مقارن با لشکرکشی ایرانیان به یونان و روم، نابودی کشور توسط مقدونیان، جدایی طبقاتی و نابرابری ساسانیان، تسلط اعراب بدوی، بلبشوی یورش تاتار و مغول، حکمرانی پادشاهان بی لیاقت قاجار، سلطنت پادشاهان سنیکش و جنایتکار صفوی، دوران خفقان و بیگاری رضاشاه یا…. باشد. راستش را بخواهید و خداوکیلی و ابوالفضلی، ما از همان آغاز تاریخمان تا به حال یک روز خوش هم نداشتهایم ولی آنها را دوست داریم!
در بین بازنشستهها، چشم «متوفی» به دو نفر از سکنهی ساختمان خودشان افتاد، یعنی به آقایان «پیرنیا» و «هشیار وطن»، که به دهنلقی مشهور بودند. مطمئن بود که اگر یکی دو ساعت در آنجا بنشینند در مورد مسائل شخصی «ایزدیار» هم صحبتی خواهند داشت. پیرمردها یک مدت به مشاعره، حل جدول، شطرنج بازی و چشمچرانی مشغول بودند. «ایزدیار» حوصلهاش سر رفته و داشت بالای سر آنها روی یک درخت اقاقیا چرت میزد که اسم خودش را از دهان یکی از آن پیشکسوتها شنید و گوشهایش را تیز کرد: «بله! آخر و عاقبت دنیا همین است برادر… این مهندس که در ساختمان ما بود و چند روز قبل فوت کرد خیلی مایهدار بود. یک جورهایی تازه به دوران رسیده بود و فرزند یک پدر بازنشستهی شرکت واحد. در ده بیست سال گذشته به یمن روابطی که داشت وضعش توپ شد. بد موقعی فوت کرد و خانوادهاش را ویلان گذاشت». این «ویلان گذاشتن» را جوری گفت که انگار ایزدیار با میل خودش و برای عیاشی به ملاء اعلی رفته و مقصر اصلی در این ماجراست. یکی از پیرمردها گفت: «خب شما که گفته بودید کارخانه و کلی ثروت از خودش به جا گذاشته. بنابراین، تا باشد از این فوتها! بالاخره زن و بچهاش آواره که نمیشوند و با آن ثروت میتوانند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند». گوشهای روح سرگردان تیزتر شد تا بقیهی ماجرا را بشنود که «پیرنیا» جواب داد: «نه بابا! پسرش که شوت تشریف دارد و هر را از بر تشخیص نمیدهد. رتبهاش در کنکور 163 هزار بود و با ترفند دستش را در مرکز آموزش عالی غیردولتی علامه صادقی هشجینی بند کردند تا به سربازی نرود. دخترش هم موش نشده ته جوال را میجود و دور از چشم پدر برای خودش یک دوست پسر از گندهلاتها پیدا کرده… زنش هم مفت نمیارزد و به زودی شکار میشود… سر به هواست و فقط متخصص خرج کردن و تبدیل پول شوهر به کود انسانی است! بالاخره یک نامردی پیدا میشود و مخش را میزند و روی ماترک شوهر گور به گور شدهاش آفتابه برمیدارد… این خط و این هم نشان»!
این تکههای آخر و بخصوص توهین به شخصیت آسمانیاش آتش به جان او زد. اگر دستی در اختیار داشت با سیلی میکوبید به صورت پیرمرد و اگر دهانی داشت روی او تف هم میانداخت ولی نداشت… دستها و دهانش را در قبر جا گذاشته بود و لابد در این چند روز کلی منهدم هم شده بودند. حرفهای همسایه برایش خیلی سنگین و تلخ بود و تلختر از آن، آگاهی از غفلتی بود که پیش از مردن در مورد مهمترین رکن زندگی یعنی خانوادهاش مرتکب شده بود. او پدری همیشه غایب بود. فقط به حکم این که متاهل و عیالوار بود دیروقت تن خسته و کوفتهاش را به خانه میرساند. او چیزی نبود مگر یک ماشین پولساز، بدون احساسات لطیف و عواطف گرم، بی کوچکترین علاقهای به عرفان، هنر و ادبیات. روحش عمری اسیر تن بوده، هرگز از آن فراتر نرفته بود. زنش هم بیشتر از خود آرایشگرها و متخصصین زیبایی و… وقتش را به بطالت در آنگونه جاها میگذراند. «ایزدیار» تنها الگوهایی را که برای فرزندانش تبلیغ میکرد و البته نتیجه هم نگرفت، «وارن بافت»، «ایلان ماسک»، «ب.ز.»، «م.ر.ز.»، «غ.ع.س.» و کلا سرمایهدارها و کارآفرینها بودند و همیشه از آنها با حسرت یاد میکرد. با خودش اندیشید: «مگر از خانه و دامن من پدر و شیلای مادر که هر دو آخر بیشعوری بودیم، بچهای بیشتر از این دو تا وروجک درمیآید؟ نه هرگز»!
با خودش فکر کرد: «واقعا ممکن است زن من دوباره ازدواج بکند؟ نکند آنچه را که اندوختهام با مرد دیگری هزینه بکند؟ تکلیف کارخانهام چه میشود؟ یعنی بچهها با کمک مادرشان از عهدهی ادارهی آن برخواهند آمد»؟ تمام آنچه را که قبل از مردن باید فکر میکرد و برایش برنامه میریخت، موقعی به یادش آمده بود که کاری از او برنمیآمد. روزی یک نفر به او گفته بود: «اگر ما بدانیم که دیگران پشت سر ما چه حرفهایی میزنند، حتی 5 نفر دوست هم در دنیا نخواهیم داشت». حال او با شنیدن حرفهای تلخ همسایهها حرف او را درک میکرد. از دست خودش عصبانی شد که چرا برای فضولی در کار مردم این دنیا درخواست مرخصی یک ماهه کرده بود! که چه بشود؟ به سرش زد که از خدا بخواهد که تمامش کند و او را از زمین و زمان جدا کند و ببرد جایی که هیچ نفهمد کجاست ولی… وسوسه شد که بیشتر بماند و بیشتر ببیند و بیشتر بداند.
قسمت شانزدهم – امان از مخهای سهلالضرب!
وقتی که «روح ایزدیار» از پارک سر خیابان به خانه برگشت، عملا شب شده بود. مهمانان حاضر در جلسهی شبیهسازی، مانور تمرینی و «مذاکرات علنی» در ارتباط با «مجلس یادبود مجازی» هنوز تشریفشان را نبرده بودند. آنها، مطابق معمول «مجالس پساعزرائیلی» در منازل درگذشتگان ایران عزیز، آنقدر طولش داده بودند تا شب برسد. هدف از تاخیر و تعلل، اکراه آنها از رفتن به خراب شدههای خودشان بدون خوردن شام بود. «شام مردگان» برای ملت ما همچون «شام آخر مسیح» از تقدس خاصی برخوردار است!
فرهنگ برگزاری مراسم مرتبط با مردگان در بین اقشار ضعیف (که در زمان پهلوی به علت استثمار «مستضعف» بودند و امروزه به خاطر بیعرضه بودن خودشان «آسیبپذیر» هستند) جور دیگری است. در مراسم ترحیم و نذری آنها در هر کجا که پای خدا و اسلام در میان باشد، «چلوخورشت قیمه» حکم «غذای بهشتی»، نوشابهی مشکی در بطری پلاستیکی حکم «شرابا طهورا» و پیاز در کنار غذا هم حکم «فاکهه کثیرا» را دارد. اگر ده روز و ده شب مهمان باشند و روزی دو وعده همین منو را تقدیمشان بکنید، ناراحت که نمیشوند هیچ، بلکه خیلی هم خوشحال میشوند. اگر تراکم جمعیت عزادار زیاد باشد، بوی جوراب و هیکذا عرق تن بر معنویت مجلس میافزاید و صد البته موجبات آمرزش اموات حاضرین را به درجاتی بیشتر فراهم میسازد. در بین اقشار سرمایهگذار و کارآفرین (که سابقا «مرفهین بیدرد» نامیده میشدند)، چلو گوشت و فسنجان و کباب شاندیز برای ناهار از چلوکبابیهای مشهور پایتخت برای پاسداری از حرمت متوفی ضرورت تام دارد. برای شام، غذای سبکتر و بدون برنج ترجیح داده میشود و امروزه غذای «فست فودی» و البته از نوع برند هم مورد وثوق اهل فن است.
علی ایحال، آن شب در غیاب عامل اصلی عزا، یعنی «ایزدیار» که به طرز ناجوانمردانهای آنها را ترک و برای خوشگذرانی به سرای باقی شتافته بود، صاحبان عزا به پیشنهاد «شیلا» به شعبهی آجودانیهی «پیتزا شیلا» متوسل شدند. آنها با سفارش انواع پیتزاها و استرامبولیها و سالاد سزار پدری از سیستم گوارشی خودشان درآوردند که چلوگردن که هیچ، یک دست کلهپاچهی کامل برای هر نفر هم از چنان توانی برخوردار نبود. میزان کربوهیدرات، پروتئین و چربی در آن یک وعدهی غذا چنان بالا بود که برای تامین نیازهای متابولیک یک کارگر به مدت یک هفته کفایت میکرد. نوشیدنیها را از جای دیگری تهیه کرده بودند، چرا که دادن نوشابه و دلستر یک جورهایی توهین به روح ایزدیار محسوب میشد. در نتیجه، آب میوهها و نوشیدنیهای غیرکارخانهای «موهیتو» و «آووکادو» بود که نوش جان میشد. برای دسر، بستنیهای متنوعی از «بستنی کارول» قیطریه رسید و بر معنویت مجلس افزود.
هزینهی سی و یک میلیونی که برای اطعام آن چند نفر گداگشنه در آن شب بر وراث «مهندس» تحمیل شد بر او بسیار گران آمد. لیکن، دغدغهی اصلی او چیز دیگری بود که در آینده بهجا بودن آن بر شما نیز مسجل خواهد شد. اصولا او به چیزی جز حضور «کامران پدرسوختهی هیز کلاهبردار» در آنجا فکر نمیکرد و نمیتوانست حواسش را روی چیزهای دیگری متمرکز بکند. بعد از شام، «شیلا» بیمقدمه خطاب به پدرش گفت: «بابا جان! حمایت شما و بقیهی اعضای خانواده و بچهها برای من واقعا ارزشمند است ولی باید اعتراف بکنم که حضور داداش کامران در کنار من در این روزهای بیکسی یک چیز دیگر است»! اینجا دیگر روح «ایزدیار» همچون «کانتینرهای بندر شهید رجایی» واقعا به حد «پیشا-انفجاری» متورم شد و اعصابش از کار افتاد. مثل گربهای شده بود که از شدت هیجان با موهای سیخشده به جانور دیگری شباهت پیدا میکند. او از جانب این بشر در مورد همسرش که به زعم او دارای مخی «سهلالضرب» (به آسانی قابل زده شدن – نگارنده) بود خیلی احساس خطر میکرد. مطمئن بود که در صورت تداوم «نقشآفرینی» این عنصر «همیشه در صحنه» بعید نیست که تمام سهمی را که از «سفرهی انقلاب« به دست آورده به دست این نااهل به باد برود. نگران آیندهی فرزندانش شد که از نظر IQ مشکلی نداشتند ولی از نظر EQ از «حیوانات تکسمی» هم بیشعورتر بودند. آنها در عالم هپروت خودشان به سر میبردند و فکر میکردند که همیشه گاوی مثل بابا در زندگی خواهند داشت تا از پستانهای پرشیر او تغذیه بکنند.
اواخر شب بود و موقع رفتن… دیگر جایی برای لمباندن نمانده بود و روی بردن مازاد را هم نداشتند. هر سیفونی که مهمانان میکشیدند برای ایزدیار چند صد هزار تومان آب خورده بود. موقع بدرقهی مهمانان، «داداش کامران» خیلی خودمانی با آنها خداحافظی میکرد، انگار که خودش نه یک مهمان بلکه میزبان است! دیرتر از بقیه، به زعم «ایزدیار»، گورش را گم کرد. روح سرگردان ما آن شب پریشانتر از شبهای پیش بود و ترجیح میداد خودش را در فضای خفهی خانه زندانی نکند. از این رو، به سمت «بهشت زهرا» پرواز کرد تا در «هوای دوتایی» آنجا در کنار جسم در حال پوسیدنش آرام بگیرد…
قسمت هفدهم – به باد رفتن گوشی آیفون 16 پرومکس
پنجشنبه بود و ایزدیار به خانه برگشت و یک روز قبل از برگزاری مجلس بزرگداشت مجازیاش در «لایو اینستاگرام» کار زیادی برای انجام دادن نداشت. صحبتهای بازنشستهها در مورد بچههایش بدجوری آزارش میداد. تصمیم گرفت آنها را دنبال کند و ببیند در بیرون از خانه چکار میکنند. اتفاقا به در خانه که رسید، دخترش «نرجس» را دید که مشکیپوشان و در عین حال شیککنان از خانه بیرون آمد، کمی این طرف و آن طرف را وارسی کرد و وقتی دید که کسی نمیبیندش، خودش را به داخل یک «پژو ۲۰۶ تیونینگشده» انداخت. قبل از این که در را ببندد، «ایزدیار» هم وارد ماشین شد و در صندلی عقب لم داد. اول فکر کرد که «اسنپ» است و دخترش میخواهد جایی برود. لیکن، با برخورد صمیمی راننده، که جوانی قویهیکل با خالکوبی در حد «لالیگا» بود، با دخترش آه از نهادش برآمد. ارتفاع ماشین پایینتر از معمول، سیستم صوتیاش گوشخراش و چراغهایش اجغوجغ بود. ماشین که اگزوزش دستکاری شده بود با صدایی وحشتناک و مثل فشنگ از جا کنده شد. با این که تصادف و آسیب فیزیکی برای او که جسمش را ترک کرده بود معنا نداشت، به خاطر دخترش که از دید او یک «الفبچه» بود دچار اضطراب شد. پسر که در اصل «صیاد» نام داشت «کیوان» خوانده میشد و ضمنا دختر را نه نرجس، بلکه «مانلی» خطاب میکرد.
بررسیهای میدانی متوفی در روزهای بعد نشان داد که دوست پسر نرجس که خودش را درگیر کار «بیزینس» نشان میداد و به قول خودش در سلک واردکنندگان پوشاک از ترکیه بود، در واقع نبود مگر یک شرخر معروف در منطقهی «بریانک». دو بار سابقهی بازداشت کوتاهمدت را در رزومهی کاری خودش ثبت کرده بود که از نظر همپالکیهایش عددی محسوب نمیشد. در مملکت ما با اینگونه افراد که آیندهسازان کشور هستند با مدارا و عطوفت اسلامی برخورد میشود و آنها را، بر خلاف بعضی افراد «فضول»، به مدت طولانی در زندان نفله نمیکنند. آشنایی این دو از طریق «اینستا» انجام شده بود. دور از چشم «بابای ناپیدا» و «مامان نابینا»، این مورد هشتاد و چهارمین دیدار عاشقانهی این طفل چشم وگوش بستهی 17 ساله با آن ختم روزگار 34 ساله بود. دختر نوجوان هر دیدار را در تقویمش یادداشت و شمارش کرده بود. او میخواست در صدمین قرار خود، به تقلید از کارنامهی صد روزهی روسای جمهور، با هدیهای گرانبها مرد آیندهی زندگیاش را سورپرایز بکند. پسر به احترام «نرجس» که عزادار بابا بود تیشرت مشکی بر تن داشت. او بلافاصله ترانهی «پدر تنها نگین زندگیم بود» از «اصغر علیزاده» را با صدای گوشخراش از سیستم پخش کرد. ناگهان بغض «نرجس» ترکید و سرش را روی شانهی «کیوان» گذاشت و او هم با مهربانی دستی بر سر او که روسری از آن افتاده بود کشید.
کلی با هم «دور دور» کردند و حوالی ساعت چهار عصر خودشان را به «سعادتآباد» رساندند. جلو «بیمارستان مدرس»، کیوان هوس «آب هویج بستنی» کرد. این قلم هوس مشترک کلیهی اقشار «آسیبپذیر» است، در حالی که اقشار «آسیبرسان» بیشتر هوس نوشیدنیهای امروزی مثل «وانیل شیک» به سرشان میزند. «نرجس» اصرار کرد که خودش میگیرد، چون میترسید کیوان پول کافی نداشته باشد و از طرف دیگر نمیخواست با دادن کارت بانکی غرورش را بشکند. دختر به آن طرف خیابان رفت و در حالی که منتظر آماده شدن سفارش خودش بود فرصت را غنیمت شمرد تا به مامانش زنگ بزند و خبر بدهد که هنوز هم با بچههای دبیرستان دروس عقب افتادهاش را مرور میکند. در همین حین بود که یک جوان شیک که شباهتی به دزد نداشت به روش «خرگوشگیری» گوشیاش را از دستش کشید، به سرعت روی ترک موتورسیکلتی پرید و به سرعت دور شد. «نرجس» جیغ و داد کرد و روی زمین ولو شد. «مرد زندگیاش» ماشین را در حالت دوبله رها کرده، به دادش رسید. انگار که یک «زنوزی مایهدار» است که گوشی را خودش خریده، به او دلداری داد که ناراحت نشود و شکر کند که مقاومت نکرده، چاقو نخورده و جانش سالم است. انصافا هم «چاقو نخوردن» برای ما ایرانیها نعمت بزرگی است. نه آن موقع و نه بعدها، نه نرجس و خانواده و نه حتی بابای مرحومش، متوجه نشدند که سارق از دوستان صمیمی «کیوان» بود. تنها کسی که به این موضوع پی برد همین نگارنده است که در خدمت شماست.
بر خلاف انتظار که «ایزدیار» باید برای دخترش نگران میشد، حالش به خاطر گوشی گرفته شد. او به اصرار بچههایش برای هر کدام از آنها و پس از رجیستری مجدد آیفون، یک عدد «آیفون 16 پرومکس دو سیم کارته با حافظهی یک ترابایت» خریده بود که هر کدامش با لوازم جانبی 200 میلیون تومان آب خورده بود. این مبلغ با حقوق 20 ماه کار سرایداری «غلامنبی»، یک هشتم «دیهی کامل مرد مسلمان» و یک چهارم «دیهی کامل زن مسلمان» در «ماههای غیرحرام» برابر بود. حالا چرا دو سیمکارته و چرا با یک ترابایت حافظه، خدا میداند. گویا خداوند «پدران ایرانی» را برای چزیده شدن خلق کرده است!
«ایزدیار» اینها را میدید و میسوخت. اگر اوضاع به همان ترتیب پیش میرفت و یک روز 200 میلیون بابت گوشی، یک روز 31 میلیون بابت شام چند نفر آدم مزخرف، یک روز 169 میلیون به خاطر دلقک بازی مجازی و یک روز 900 میلیون به خاطر سورچرانی در جشن نابودیاش در «تالار فرمانیه» نفله بشود، زود است که کل ماترکش به «بیتالمال مسلمین» در بعضی «بنیادهای اقتصادی» در «امالقرای اسلام» شباهت پیدا کند. باز هم با اعصابی به داغانی اعصاب «استاد ؟؟؟» (تنها متخصص بررسیهای دکترینال کشور) مزاحم حریم خصوصی «دخیجان» و «نیمهداماد» کلاهبردارش شد؛ مثل یک «لات بی سر و پا» داخل آن ماشین دستکاری شده به منزل برگشت تا شاهد شاهکارهای در حال وقوع «شیلا» جانش باشد…
قسمت هجدهم – شورش امیررضا (ایزدیار دوم)
وقتی به سر کوچه رسیدند، «کیوان» یک ترمز دستی «فوقخفن» زد که «روح ایزدیار» به دلیل نبستن کمربند ایمنی از شیشهی باز جلو به بیرون پرت شد. «نرجس»، گریان و نالان، با عجله و پس از اطمینان از نبودن آشنایی در آن اطراف پیاده شد. در حالی که روح پدر به همراهش بود، با عجله به سمت خانه رفت. تا وارد شد، با گریه خودش را در آغوش مادر انداخت و او را از دزدیده شدن گوشیاش خبردار کرد. مادر او را آرام کرد و گفت: «جانت سالم باشد دخترم. شکر خدا کشته نشدی یا قمه نخوردی». بعد به او اطمینان داد که عین همان گوشی را ظرف یکی دو روز آینده برایش میخرد. در اینجا «امیررضا» غرید: «مامان! با کدام پول میخری؟ من راضی نیستم که یک ریال از پول بابا را بی اجازهی من خرج کنی! ضمنا گوشی خودم را به آبجی گلم هدیه میدهم و خودم همان 13 پرومکس قبلیام را استفاده میکنم». «شیلا» با عصبانیت و نگاهی از بالا داد زد: «تو الفبچه برای من تعیین تکلیف میکنی»؟ «امیررضا» با صدای دو رگه و اخیرا کلفت شدهاش با شدت بیشتر داد زد: «من بچه نیستم. دو سال است که به سن قانونی رسیدهام و نیاز به ولی و وصی هم ندارم. دوست ندارم از این حرفها از تو بشنوم و گر نه بد برخورد میکنم»!
«شیلا» احساس کرد که بعد از فوت مردی که در خانه به «بره» شباهت داشت و در بیرون به «گرگ»، ظاهرا باید مرد دیگری را تحمل کند که اگر چه در بیرون «بره» مینمود، گویا میرفت تا در خانه نقش «گرگ» را بازی بکند! به همین خاطر، جیغزنان به سمت اتاق خواب دوید و خودش را روی تخت انداخت. «ایزدیار» برای اولین بار «هیجان پس از مرگ» را تجربه کرد و منتظر اتفاقات بعدی ماند. در عرض پنج دقیقه، «امیررضا» به تعدادی از بستگان معتمد و از جمله پدر بزرگ و مادر بزرگش زنگ زد و بدون توضیح اولتیماتوم داد که خودشان را تا ساعت هشت شب به خانه برسانند و گر نه اگر مشکلی پیش آمد خودشان مسئول خواهند بود.
نزدیکیهای ساعت هشت، تقریبا همهی مدعوین در خانه جمع شده، بهتزده منتظر بودند که ببینند چه اتفاقی افتاده. «شیلا» از ساعت هفت به بعد که مهمانان یکی یکی آمدند مطلع شد که آنها با دعوت پسرش آمدهاند و هر چه توضیح خواست، «امیررضا» گفت که وقتی همه جمع شدند خواهد گفت! مدعوین که در چند روز گذشته بدعادت شده، خانوادهی ایزدیار را به چشم «چلوگردن» و «استیک» میدیدند، از این که جز چای و شیرینی چیز دندانگیری در انتظارشان نبود پکر به نظر میآمدند. سر ساعت هشت، «امیررضا» سخنرانی غرایی در مورد «اتفاقات پساعزرائیلی» پدرش ارائه و صراحتا از ریخت و پاش خودسرانهی مادرش انتقاد کرد. تن صدا و حرکات دستهایش به «نطقهای پیش از دستور» و طلبکارانهی «نمایندگانی از مجلس» شباهت داشت که سهم کافی از «سفرهی انقلاب» نصیبشان نشده. سپس ادامه داد: «آنچه در این مدت هزینه شده کافی است. شما نباید اجازه بدهید که این خانم خودسر با بذل و بخشش از مال یتیم برای خودش طرفدار پیدا بکند. متاسفانه نوع برخورد او اصلا مناسب شان یک مسلمان تازه درگذشته نیست. من کلیپی را هم که قرار است در مراسم مجازی بزرگداشت پدر شریفم به نمایش گذاشته شود دیدم و واقعا خجالت کشیدم. از مراسم سوت و کف عاشورای 88 هم بدتر بود. عکسهای مشترک پدر و مادر جلو برجهای دوقلوی کوالالامپور، کنار رود دانوب، زیر برج ایفل، وسط میدان پیکادلی لندن، روی فیل در شهر آگرا و نیز روی عرشهی کشتی عازم قطب جنوب چه ربطی به مراسم ترحیم دارد؟ برنامهی فردا کنسل است. در روز چهلم، مجلس ترحیم سنتی در یکی از مساجد برگزار میکنیم تا با نثار فاتحه عذاب آن عبد عاصی خداوند (!) را کم کنیم! روح پدر زحمتکش ما را با این قرتیبازیها معذب نکنید. آدم برای مرده مراسم نگیرد شرف دارد به این که با چشم و همچشمی، مثل عروسی سور و سات راه بیندازد. والله اگر دست بعضیها (!) بود، چه بسا در مراسم بزرگداشت پدرم ودکا و اسکاچ و گران مارنیه هم سرو میشد»!
نفسها در سینه حبس شده، صدا از کسی در نمیآمد. مدعوین تا به آن لحظه از هر گونه مباشرت، مشارکت، معاونت یا معاضدت در «مردهخوری» و «مال یتیم خوری» کوتاهی نکرده بودند. از این رو، تهماندهی وجدانشان بدجوری داشت آنها را شماتت میکرد. «شیلا» هم حرفی برای گفتن نداشت، به جز این که بگوید: «هر چه هزینه شده به خاطر شان و جایگاه همسرم بوده و من هم در اموالی که از او به جا مانده سهیم هستم». «امیررضا» با احترام آمیخته با قاطعیتی که از «جوانان سایبری» این دور و زمانه بعید بود گفت: «مادر! میدانم که تو هم سهیم هستی، ولی فعلا مراحل انحصار و احصاء وراثت طی نشده. هر وقت سهم تو مشخص شد، فکر کن که بیتالمال مسلمین است که به چنگت افتاده… بعد هر بلایی که خواستی سر آن بیاور. افتاد»؟!
«امیررضا» مادرش را مجبور کرد در گاو صندوقی را که در گوشهی اتاق جاسازی و استتار شده بود باز بکند. او مقاومت میکرد، ولی امیررضا گفت که اگر این کار را نکند آتشنشانی و پلیس را خبر خواهد کرد. سپس، هر آنچه را که در داخل آن بود بیرون آوردند: صد هزار دلار امریکا، بیست و سه هزار یورو، سی و دو هزار پوند انگلیس، صد و نه عدد سکهی بهار آزادی و یک کیلو و پنجاه گرم شمش طلا! به دستور «امیررضا» صورتجلسه کردند که احدی حق باز کردن آن را تا تعیین تکلیف ندارد. گاو صندوق را بستند و کلیدهایش را به برادر «ایزدیار» که فعلا زنده بود (!) تحویل داده، از او رسید گرفتند. این کارها خبر از آیندهای پر از حادثه داشت و «ایزدیار» را تحریک میکرد تا مرخصی استحقاقی اش را تمدید بکند ولی حیف که «عزرائیل» با او «کات» کرده بود. خیالش راحت شد که به کوری چشم همسایههای بازنشسته، پسرش آنقدرها هم بیشعور نبود. ضمنا، حمایت جدی و ناز و نوازش خواهر، به او اطمینان داد که پسر هوای «نرجس» را هم خواهد داشت. با خود زمزمه کرد: «برای هر پاکباختهای که بر خاک میافتد، آوازی خوانده میشود. من اما نه آنچنان مردی بودهام که برایم از عشق بسرایند و از عشق بخوانند. پسرم! تکدرخت تناورم! در این آشیانهی ویران بمان و خود آواز گلویم باش»!
…ادامه دارد