تأثیر شرایط سیاسی-اجتماعی بر رفتار انسانها
در سال ۱۹۹۶ در یک کارگاه آموزشی اروپایی ویژه کار با حیوانات آزمایشگاهی در شهر اوترخت شرکت کردم. کارگاه دو هفته به صورت تمام وقت بود. حدود ۲۰ نفر از کشورهای مختلف در آن شرکت کرده بودند، از جمله از بعضی کشورهای بلوک شرق که به دلیل فروپاشی با دنیا آشتی کرده و قاطی بقیه شده بودند. این ۲۰ نفر دارای ۲۰ منش کاملا متفاوت بودند که تعدادی از آنها را هنوز به یاد دارم و بازگو میکنم.
مرد استرالیایی: آدمی لارج، گشادهرو و اهل گفتگو. به او گفتم: شما کشور خوبی دارید و آیندهی درخشانی. پوزخندی زد و گفت: آیندهی ما تباه است چون فاقد ایدئولوژی خاصی هستیم، پیامی برای جهان آینده نداریم و بر خلاف تصور شما بیشتر سرزمین ما غیرقابل کشت و حتی غیرقابل سکونت است. از نظر او امریکا و ایران به دلیل داشتن خط مشی و شعار سیاسی آینده بهتری نسبت به استرالیا خواهند داشت… بدون این که قصد قضاوت داشته باشم، راحتی او در بیان عقایدش و نیز انتقاد از کشورش برایم جالب بود.
مرد آلبانیایی: رسته از دیکتاتوری وحشتناک انور خوجه (که در اوایل پس از انقلاب قبلهی آمال بعضی از دانشجویان مارکسیست ما بود). او شخصیتی مشکوک، ترسو و مضطرب داشت. حتی وقتی میخواست به من پیشنهاد بدهد که قهوهای با هم بخوریم، اطراف را میپایید و پس از اطمینان از این که کسی نمیشنود پیشنهاد بیشرمانهی (!) خود را با صدایی خفه مطرح میکرد. واقعا صدایش در حالت عادی هم خفه و رنگ و رویش باخته و اندامش ناموزون بود، گویی که تازه از زندان آزاد شده است!
مرد میانسال هندی: معاون یکی از انستیتوهای بیولوژی ارتش هند بود. از من آدرس جاهایی برای خوشگذرانی را میپرسید ولی اولا متوجه منظور دقیقش نمیشدم و ثانیا خدا وکیلی اصلا چنان جاهایی را نمیشناختم! وقتی کاملا متوجه شدم، به او گوشزد کردم که برای یک متاهل این رفتار خوبی نیست و وقتی از او پرسیدم که اگر همسرش هم که الان در هندوستان تنهاست به فکر جاهای نامناسب باشد خوب است آشفته شد، دندانهایش را به هم فشرد و گفت میکشمش! من مرد هستم و او زن، و این دو با هم تفاوت دارند! او نه یک مسلمان بلکه هندو بود. نهایتا از من خواست در روز قبل از پروازش برای خرید سوغاتی در بازار همراهیاش کنم و بعد خواست که به جای او کارت بکشم تا آخر سر پولش را نقدا به من پرداخت کند و… آخرش هم دستش را در جیبش کرد و گفت که همراهش نیاورده و به حسابم واریز میکند یا از هندوستان برایم داروهای گیاهی میفرستد. پول زیادی نبود ولی برای من دانشجوی فلکزده خانمانبرانداز بود. از دستم رفت که رفت.
زن لهستانی: بر عکس هم کیش سابق خود از آلبانی، اجتماعیتر بود. دور و بر آقایان میچرخید و وقتی که مطمئن میشد که اولا دارای همسر هستند و ثانیا قصد جدایی هم ندارند راهش را میکشید و سراغ یکی دیگر میرفت.
مرد جوان از یوگسلاو (سابق): از قوم صرب بود و شخصیت جالبی داشت. به دلیل در جریان بودن جنگ داخلی یوگسلاوی و کشتار مسلمانان بوسنی و هرزگوین از او بدم میآمد. با این حال خودش را میچسباند و ابراز دوستی میکرد. به من گفت: من مخالف نسلکشی از سوی هر دو طرف هستم ولی کشور شما کار خوبی نمیکند که در این قضیه وارد میشود. چطور میشود که امریکا در همه جای دنیا در برابر مسلمانها قرار میگیرد ولی در اینجا در کنار آنها؟ من جوابی نداشتم. گفت: یوگسلاوی، یعنی بزرگترین کشور اروپایی، در حال فروپاشی است، کشوری از تبار سوسیالیسم که میتواند همچنان در میانهی اروپا تعادل شرق و غرب را حفظ کند. با جنگ داخلی، ما به چندین کشور کوچک بی خاصیت تبدیل خواهیم شد و بعدها خواهید دید که صربها با شما خواهند بود و بوسنیاییها بر علیه شما. البته راست میگفت بیچاره. الان شما اگر بخواهید به بوسنی بروید خیلی به دشواری میتوانید ویزا دریافت کنید در حالی که ایرانیان برای ورود به صربستان مشکلی ندارند.
دختر چینی: آدمی از جنس ماشین، بدون حاشیه و حتی استراحت. او از نظر تکنیک از همهی ما سر بود چون هم حواسش به همه چیز بود و هم انگشتان ظریفش معجزه میکرد. در یکی از کارها ما باید با استفاده از لوپ جراحی ریزی را در موش صحرایی انجام میدادیم: بریدن آئورت و دوختن مجدد آن. هلندیها با انگشتان زمختشان کاری کردند که قبل از این که نوبت به بخیه زدن برسد حیوان از خونریزی مرد، من که متوسطالانگشت (!) بودم کارها را درست انجام دادم ولی وقتی که کلیپسها را برداشتم خونریزی شروع شد و حیوان مرد… و چینی آئورت را جوری در زیر میکروسکوپ بخیه زد که انگار هیچ عملی روی آن انجام نشده بود. در هر صورت، دختر چینی انگار در یک اردوگاه کار اجباری خدمت میکرد. نه به دیگران توجهی داشت و نه کاری به توجه دیگران. انسانی طراز مکتب رفیق مائو.
مرد روس: توجهی به کلاس نداشت و بیشتر حرفهای گندهگنده میزد، از جمله در مورد صلح جهانی و خلع سلاح و امثال آن. خیلی سخت میشد فهمید چه میگوید، از بس که آنقدر ژژژژژژژژژژژ و ششششش در صحبتهایش بود که با تشدید غلیظ بیان میکرد.
مرد ایرانی (خودم): باید بقیه در بارهی من قضاوت بکنند. نماینده واقعی جامعه ایرانی نبودم چون اولا بطور کلی آدم استانداردی نیستم بعدش هم دوره در پایان ۴ سال تحصیل و تحقیقم در هلند برگزار شد که کلی عوض شده بودم. لیکن، اگر قرار بود به عنوان یک ایرانی استاندارد عمل کنم احتمالا در مورد قیمت ملک در کشورهای مختلف، میزان حقوق دریافتی، اجارهی منزل، ارزش پاسپورت آنها و… باید میپرسیدم. اینها سوالاتی هستند که یک ایرانی اصیل به عنوان دغدغههای اصلی خود خود همیشه در چنته دارد. با این حال، خدا را شاکرم که شبیه دوستان آلبانیایی و هندی و چینی هم نبودم. والسلام