«بیخیالی» رمز موفقیت ما ایرانیهاست!
گودرز صادقی هشجین
حدود ده سال پیش در «هلند» دوستان دانشگاهیام مرا به شام دعوت کردند. «هانس» میزبان اصلی بود. دوست مشترک دیگرمان، «کریس» گفته بود که نمیتواند به شام برسد ولی خواهش کرده بود که کمی صبر کنیم تا خودش را به من برساند و با من صحبت بکند. بالاخره آمد. آن موقع همزمان با یکی از تهدیدات جدی «امریکا» بر علیه «ایران» بود، از نوع «گذاشتن همهی گزینهها روی میز». بعضیها در «اروپا» مطمئن بودند که عنقریب «امریکا» به «ایران» حمله نظامی خواهد کرد و ظاهرا «کریس» میخواست در این مورد با من صحبت بکند.
کریس: من خیلی نگران تو هستم. اگر «امریکا» به «ایران» حمله بکند میخواهی چکار بکنی؟
من: حمله نمیکند.
کریس: اگر بکند چه؟
من: به من چه ربطی دارد؟ لابد به بعضی «مراکز حساس» حمله خواهد کرد و نه به خانهها.
کریس: ولی اگر چند تا موشک «اشتباها» به خانهها بخورد چه؟
من: به کدام خانه؟ چه کسی گفته به خانهی من؟
کریس: خب ممکن است آن خانه متعلق به تو باشد!
من: ای بابا! «کریس»! ایران 80 میلیون نفر جمعیت دارد. فرض کن خدای نکرده یک میلیون نفر را هم بکشد. احتمال این که من جزو آنها باشم 1 در 80 است در حالی که احتمال «مرگ» با چیزهای دیگر خیلی بالاتر است. مثلا هر وقت که از عرض خیابان در تهران عبور میکنم احتمال مرگ من 1 در 10 است!
کریس: یعنی« ایرانیها» از حملهی «امریکا» بیمناک و مضطرب نیستند؟
من: نه اصلا و ابدا! «ایرانیها» بیخیالتر از این حرفها هستند. شما بیخود نگران ما نباشید. ما حالمان خوب است و همه چیز را به شوخی میگیریم. Take it easy my old friend!
ظرف پنج سال پس از آن شب و با کمال تاسف هم «کریس» فوت کرد و هم «هانس»، یکی با «سرطان ریه» و دیگری با «سرطان کبد». موقع فوت هر دو بین 65 تا 70 سال سن داشتند و با معیارهای اروپایی «جوانمرگ» شدند. من هنوز زنده هستم، با مشکلاتی به مراتب سختتر از «هانس» و «کریس». آنها به جای خودشان نگران زندگی من بودند، غافل از این که «مرگ و زندگی دست خداست». «اعتقاد به مشیت خداوند» و نیز «بیخیالی» رمز موفقیت ما «ایرانیها» و ماندگاری «ایران عزیز» ماست!