با اجازهی حضرت عزرائیل (داستان)

گودرز صادقی هشجین
قسمت اول – نزول اجلال بندهی حقیر خداوند
در اوج شکوفایی و برنامهریزی برای یک آیندهی درخشان، در وسط یک جلسهی مهم هیات مدیرهی شرکت و در پایان دیرهنگام یک روز کاری پرمشلغه، ناگهان حال «مهندس ایزدیار» به هم خورد، از صندلی چرخانش پایین افتاد و روی زمین ولو شد. همکاران دستپاچه شدند ولی کاری از دستشان برنمیآمد مگر اینکه به «خانم میرلوحی»، رئیس دفتر حاج آقا، بگویند که آمبولانس خبر کند. طولی نکشید که سکتهی مغزی او تایید شد و با سطح هوشیاری نسبتا پایین در آی.سی.یو. «بیمارستان ساسان» بستری شد. شش روز تمام در همان حالت در حالی که الکترودها بر بازوها و سینهاش بسته، داروها در داخل سرم ریخته و سند مثانه ادرارش را داخل «یورین بگ» خالی میکرد، میان مرگ و زندگی به سر برد. پزشکان و پرستاران و هیکذا اعضای خانواده از جمله همسرش «شیلا خانم» و فرزندانش امیررضا 20 ساله و نرجس 17 ساله میآمدند و میرفتند و آهکشان و مایوس از بهبودی، آنجا را ترک میکردند. ایزدیار آمد و رفت آنها را متوجه میشد و حتی به طور مبهم میتوانست تشخیص بدهد که آنها چه کسانی هستند و در چه موردی صحبت میکنند ولی نه تنها توان صحبت نداشت، بلکه قدرت ایماء و اشاره را هم از دست داده بود. اگر هم اعضای بدنش گاهی تکان مختصری میخوردند نه به صورت ارادی بلکه رفلکسهای خفیف نخاعی بودند که کنترل مغز از روی آنها برداشته شده بود.
پزشکان قطع امید کرده بودند و البته همه متاسف بودند که مرگ قریبالوقوع آن کارآفرین و نمونهی راستین خلاقیت در 55 سالگی اصلا قابل تحمل نبود. وداع زودهنگام مهندس شبیه این بود که قبل از رسیدن گلابی یک تگرگ حسابی ببارد و میوهها را که نه قابل خوردن بودند و نه قابل دور ریختن به فنا بدهد. مهندس هم تا به اینجا فقط سگدو زده بود و با جمع کردن اموال و خرید املاک در اینجا و آنجا و حتی در خارج از کشور فرصت را فراهم کرده بود تا یواش یواش از کارش کم کند و با خانوادهاش خوش باشد. حالا چرا باید «شیلا خانم»، همسرش، در 45 سالگی بیوه بشود و بچههایش بی سرپرست، حکمتش را کسی نمیدانست. البته خودش هم در این حد هشیار نبود که با خودش تجزیه و تحلیل بکند و به نتیجه برسد. در حالتی شبیه خواب مصنوعی به سر میبرد که به مصرف زیاد تریاک شباهت داشت و او در این مورد و البته نه در این حد صاحب تجربه هم بود. باری، کرخت بود و بیاراده.
ساعت کمی از نیمهشب گذشته بود که «مهندس ایزدیار» احساس کرد که شخصی بالای سرش ایستاده است و عجیب این که بر خلاف دیگران که به چشم نمیدیدشان، این یکی را هم میدید و هم صدای خفیف گامها و نفسهایش را میشنید. نه به آدم شباهت داشت و نه به موجودات دیگر. هم زیبا بود و هم پر ابهت. هم مهربان مینمود و هم قهار و سختگیر. حتی به موجودات فضایی که از فیلمهای دوران کودکیاش به یاد داشت و یا به روباتها شباهتی نداشت. با این حال، وجودش نه تنها قابل انکار نبود بلکه نمیشد از زیر سنگینی حضورش شانه خالی کرد. او، همانگونه که بعدا به اطلاع مهندس هم رسانده شد، کسی جز «حضرت عزرائیل» نبود که آمده بود جانش را بگیرد.
صحبت را عزرائیل شروع کرد: «بهبه، حاج آقا ایزدیار عزیز! چطوری مهندس جان؟ مشتاق دیدار»! ایزدیار انگار نه انگار که تا همین چند لحظهی پیش بیشتر به مرده شباهت داشت تا به زنده، پاسخ داد: «لطف دارید جناب… ولی من افتخار آشنایی با حضرتعالی را ندارم و نمیدانم بنده را از کجا میشناسید. تیپتان که به پرسنل بیمارستان نمیخورد. ظاهرا خارجی هستید ولی لهجهی فارسیتان عالی است». عزرائیل گفت: «صد البته طبیعی است که بنده را نشناسید، چون بعید است که هر آدمی فرصت داشته باشد که اینجانب را بیشتر از یک بار در عمرش ببیند. لیکن، من مهمان همیشه حاضر عالم و آدمم قربان. تعجب نفرمایید، ولی بنده شما را از زمان تولدتان میشناسم».
ایزدیار کمی تعجب و در عین حال شک کرد. دوست داشت از او بپرسد که اصلا آدم است یا نه، ولی جرات نکرد. از دید او، گفتن این که اصلا شما آدم هستید بیشتر به یک فحش زشت شباهت داشت تا سوال. از دید او خدا بود و آدم و دیگر هیچ. بقیه، پایینتر از آدم هستند و اگر به کسی بگویی تو آدم نیستی برخورد جالبی نیست. به همین خاطر، با رعایت نزاکت تمام، پرسید: «ببخشید. خوشحال میشوم اگر خودتان را معرفی بفرمایید تا با هم بیشتر آشنا بشویم». عزرائیل هم به نوبه خودش با تواضع تمام پاسخ داد: «بندهی حقیر خداوند، عزرائیل هستم».
ایزدیار از این شوخی اصلا خوشش نیامد، ولی بخواهی نخواهی خودش را باخت و رنگش، که به خاطر کمبود اکسیژن به ارغوانی میزد، زرد شد و عضلات صورت و لبهایش که به خاطر از بین رفتن کنترل اعصاب حسی و حرکتی بیحالت و شل و وارفته شده بود شروع کردند به لرزیدن. دیالوگ این دو تا از این به بعد میتواند خیلی جالب باشد و امیدوارم که برای شنیدن آن شما را زیاد معطل نکنم.
قسمت دوم – شک و تردید در بارهی صحت ادعای عزرائیل
«مهندس ایزدیار» با خودش فکر کرد که دو حالت بیشتر نمیتواند وجود داشته باشد. اول این که آنچه میبیند و میشنود صرفا توهمات ناشی از کسالت مختصر (!) اوست و بعد از بهبودی میتواند از تجربهی بازگشت از مرگ در برنامهی «زندگی پس از زندگی» در شبکهی بسیار پرمخاطب چهار سیمای جمهوری اسلامی به شهرت بیشتری برسد. احتمال دوم را هم این فرض کرد که طرف واقعا وجود دارد ولی عزرائیل نیست و آدم با مزهای است که با او شوخی میکند. این گزینه هم بد نیست چون بدجوری حوصلهاش سر رفته بود و میتوانست سر به سر او بگذارد و کمی تمدد اعصاب بکند. منتها، به اینجا که رسید، با خودش فکر کرد: «اگر خدای نکرده، زبانم لال زبانم لال، واقعا خود عزرائیل باشد چه»؟ «زبانم لال» را، آن هم دو بار، جوری گفت که انگار نه انگار شش شبانه روز بود که حتی یک کلمه هم ادا نکرده بود! با ترس و لرز در ذهن خودش ادامه داد: «به هر حال، در این صورت هم بهتر است به گفتگو با او ادامه بدهم و معطلش کنم… زمان بخرم بد نیست. شاید اتفاقی بیفتد و از یقهی من دست بکشد. از این ستون به آن ستون فرج است». از همین رو، تصمیم گرفت ضمن اتلاف وقت تا جایی که مقدور است در ذهن طرف القاء بکند که باور کرده است که او عزرائیل است.
مهندس گفت: «خب جناب عزرائیل! قدمتان روی تخم چشم بنده! حالا بفرمایید الان که اینقدر سرتان شلوغ است و بازار کارتان گرم و دارید با مساعدت جناب آقای نتانیاهو روزی جان چند صد نفر را میگیرید چطور شد سراغ بنده آمدید»؟ عزرائیل جواب داد: «استدعا دارم هر کاری هم که میکنید بکنید ولی به من کنایه نزنید که اصلا از این کار خوشم نمیآید. من جان کسی را نمیگیرم بلکه به او جانی تازه و فراختر میدهم. به عبارتی او را از مرحلهای پایینتر به مرحلهای بالاتر ارتقاء میدهم. بهتر است با شما که تحصیلات لیسانستان در مهندسی کامپیوتر خوب بود با زبان عالمانه صحبت بکنم. از سهمیهی منطقهی یک قبول شدن در دانشگاه صنعتی امیرکبیر کار سختی است. شما که مهندس هستید، وقتی سیستم عامل یک کامپیوتر را حذف و با سیستم بالاتری جایگزین میکنید میگویند آن را upgrade کردهاید نه این که آن را نابود کردهاید. من هم با شما همین کار را میکنم. برای این که در این سکرات مرگ ادب بشوید و از کنایه زدن به این بندهی مخلص خداوند دست بردارید من هم به نوبهی خودم به کنایه چیزی خدمتتان عرض کنم. مهندس جان! فوق لیسانست واقعا مفت نمیارزید و بدتر از آن این که اخیرا به سرتان زده که در این سن و سال دکترا هم بگیرید. البته در مملکت شما گرفتن دکترا به قصد مخزنی یا کاندیدا شدن در مجلس با مساعدت عزیزان پایاننامهنویس و مقالهنویس دور و بر دانشگاه تهران کار سختی نیست».
مهندس ایزدیار قافله را باخت. حاضرجوابی عزرائیل حرف نداشت و بدجوری حالش گرفته شد. از در مدارا درآمده، رو به وی گفت: «امیدوارم که در این سرشلوغی وقت شما را تلف نکرده باشم. اصلا چطور است فعلا به کارتان برسید و هر وقت سرتان خلوت شد تشریف بیاورید تا قبل از گرفتن جان من کمی چخ پخ بکنیم. مزاحم اوقات شریفتان که نیستم»؟ عزرائیل در پاسخ گفت: «خواهش میکنم. وقت برای من موضوعیت ندارد. برای انسانها چرخش افلاک و تغییرات شبانه روز و امثال آن پدیدهی زمان را موضوعیت میدهد ولی ما که خارج از عوالم مادی هستیم برایمان زمان مفهومی ندارد. پس هر چه دل تنگت میخواهد بگو که گوشم با شماست. ضمنا نگران امورات دیگر اموات نباشید. علاوه بر زمان، مکان هم برای من وجود خارجی ندارد و همین الان که در خدمت شما هستم در چهارگوشهی کرهی زمین کارم را انجام میدهم».
مهندس برای این که دل عزرائیل را به دست بیاورد و باز وقت تلف بکند و ضمنا او را مثل مامورین «سازمان بینالمللی انرژی اتمی» مورد راستیآزمایی قرار بدهد گفت: «شما عزرائیل هم باشید عزرائیل خوشتیپی هستید. ما تصاویری را که از شما به طنز و به صورت کاریکاتوری در جراید غربی دیدهایم معمولا بسیار زمخت نشان داده میشوید ولی الان با یک موجود فرشته خصال معطر روبرو هستم که عزرائیل بودن به او نمیآید». عزرائیل بدون این که تحت تاثیر چاپلوسی محتضر قرار بگیرد، با متانت به او گفت: «من که به چشم دیده نمیشوم. مخاطبین من تا حالا به زندگی زمینی برنگشتهاند که بخواهند تصویر مرا بکشند. درک افراد از من به شخصیت آنها مربوط است. به قول معروف، هر کسی از ظن خود شد یار من! اگر شما مرا زیبا میبینید لابد من حیثالمجموع آدم خوبی هستید. حالا کسی مرا با لباس سیاه و دندانهای بزرگ و داس مرگ بر دوش به تصویر بکشد لابد از خبث طینت خود اوست. از او باید پرسید که مرا در کجا دیده که بخواهد کاریکاتورم را بکشد؟ اتفاقا علاوه بر ظاهر موجه، در بین فرشتگان الهی محبوب هم هستم و خداوند هم از من راضی است».
به اینجا که رسیدند مهندس محتضر ما احساس کرد که قضیه شوخیبردار نیست و با کسی طرف است که اگر عزرائیل هم نباشد دست کمی از او ندارد. انگار با یک مجری موفق یا فیلسوف یا سخنران انگیزشی روبرو بود که برای هر سخنش پاسخی دندان شکن در چنته داشت. به همین خاطر، تصمیم گرفت تا با احتیاط بیشتری وقت تلف و سر او را گرم کند تا خدا چه بخواهد. خواهیم دید.
قسمت سوم – آیا مهندس ایزدیار مستحق مردن بود؟
دوستان فکر نکنند که تمام ماجرایی که در حال شرح آن هستم به مکالمات بین آن دو خواهد گذشت. این مقدمهی ماجراست و ما پس از قبض روح محتضر هم مدتها او را همراهی خواهیم کرد. این که ماجرای دیالوگ در کسری از ساعت بوده یا دقیقه یا ثانیه، فقط خدا میداند. آن چه مهم است این که فرصت خوبی برای مهندس برای وقت تلف کردن، چانهزنی، ایجاد ترحم، کسب آگاهی از وضعیت آتی خودش و حتی بعضی مسائل شخصی به دست آمده بود. صد البته که برای حضرت عزرائیل که مفهوم زمان در او کارگر نبود فرقی نداشت که مهندس چقدر حرف بزند یا حرف بشنود. الحق و الانصاف، «ملکالموت» از همراهی و همدلی با او ابایی نداشت و از صرف وقت برای شنیدن حرفهایش مضایقه نمیکرد.
«مهندس ایزدیار» خیلی ترسیده بود چون کمکم به اوریجینال بودن مهمان باور پیدا میکرد، لیکن به روی خودش نمیآورد. بخواهی نخواهی با لکنت زبان به مهمان ناخواندهاش گفت: «استاد»! (ایرانیها وقتی از کسی حساب میبرند به او استاد میگویند – نگارنده)… «موضوعی که مرا آزرده میکند این است که مرگ برای من خیلی زود است. حالا سوای برنامههایی که به هم میخورد و خانوادهای که متلاشی میشود، من تنها 55 سال دارم و در میانسالی هستم. انصاف نیست که در سلامت کامل عقلی و جسمی من بمیرم و بعضیها که متولد زمان مرحوم احمدشاه قاجار هستند هنوز باقی مانده و حتی در بعضی از شوراهای کشوری انجام وظیفه بکنند و به حیات طیبهی خودشان ادامه بدهند. آخر در این کار چه حکمتی است که من نمیدانم»؟ عزرائیل دستی بر سر حاجی کشید و با محبت گفت: «آخ پسرم… پسرم، طفل معصوم من»! با چنین شروعی، مهندس نمیدانست باید بخندد یا گریه بکند. آخر تا حالا فکر نکرده بود که یک روز بشود پسر «حضرت عزرائیل، رضیالله عنه». عزرائیل ادامه داد: «درست است که تو 55 سال داری ولی به دردبخورترین قطعه از قطعات یدکی تو حداقل معادل 90 سال کار کرده است. آخرین چکآپی که تو دادی سه سال پیش بود و هی این پا و آن پا کردی و وقتت را در کارخانه و جلسه و بانک و صرافی و ادارهی دارایی گذراندی. هر یک ساعت چاپلوسی در مقابل ممیز مالیاتی خودش یک ماه از عمر آدم کم میکند. تو از خودت غافل شدی، پسرم! اصلا فکر خودت نبودی، در حالی که همسرت در 45 سالگی آنقدر به خودش رسیده است که 30 ساله به نظر میرسد و در وضعیت تنظیمات کارخانه خودش را ترمیم کرده است. تو که مرتب تکرر ادرار داری باید بدانی که پروستاتت به بزرگی پرتقال تامسون شده و سوزش معدهات که در جلسات پرتنش امانت را میبرد عملا کار دستت داده. کمی فشار خون داری ولی به روی خودت نمیآوری. دو تا از رگهای قلبت مثل جادهی هراز در تعطیلات نوروزی مسدود هستند. دلیل درد پایت واریس ناشی از بیتحرکی و ایستادنهای طولانی است. سیاهرگهای پاهایت چنان مستهلک شدهاند که آنها را میتوان به شیلنگ کولرهای آبی در پشتبام خانههای اقشار آسیبپذیر در جنوب شهر تهران تشبیه کرد. بدتر از همه، مغزت است که همین الان به خاطر از کار افتادن آن روی تخت دراز کشیدهای. مرد حسابی! کاری که تو در این 55 سال از این تودهی چربی برای حساب و کتاب و برنامهریزی و دسیسه و آیندهنگری و رقابت کشیدهای حضرت نوح در 950 سال از مغزش نکشیده بود. این مغز تو که باید سرشار از فسفولیپید باشد، لامصب انگار از جنس چسفیل ساخته شده است! بنابراین، اتفاقا بهترین زمان مرگ برای تو همین امروز است و تقدیر الهی هم بر همین دایر شده. اگر نمیمردی، در گوشهی اتاق میافتادی و میشدی آینهی دق برای زن و بچههایت. بوی گندت همه جا را برمیداشت. باید خدا را شکر کنی که مرگ را برایت راه نجات قرار داده تا با عزت و احترام به پیش ما بیایی»!
وقتی صحبتهای عزرائیل به اینجا رسید، اشک چشمهای مهندس را خیس کرد. تلاشهایش منجر شده بود به این که در این سن و سال صاحب کارخانهی کوچکی با یکصد کارگر، منزلی 300 متری در کامرانیه، ویلایی با استخر و امکانات کامل در خزرشهر، منزلی در کوشآداسی ترکیه و دو دستگاه خودرو لوکس خارجی بشود. به علاوه، مقادیر قابل توجهی ارز و مسکوکات جمع کرده بود که از ترس دزدیده شدن از صندوق امانات بانک ملی، آنها را در گاوصندوق منزل نگهداری میکرد. نمیدانست چه بلایی بر سر داراییهایش خواهد آمد. همسرش که کاری جز بازسازی خودش نداشت و آنقدر که مشغول این کار بود اگر مسئولین محترم به آن میزان جدی بودند کار بازسازی خرمشهر و آبادان اینقدر افتضاح نمیشد. بچههایش هم سرشان بند بود به درس و گوشی و پارتی و دیگر هیچ! این موضوع باعث شد تا فکر کند که شاید بتواند با به رخ کشیدن دستاوردهایش و اظهار نگرانی از سرنوشت نامعلوم یکصد کارگر که نانخور او بودند از عزرائیل در این مورد مشورت بگیرد و اگر خدا بخواهد مدتی از او برای رتق و فتق امور فرصت بخواهد.
البته شما عزیزان هم مثل بنده خیلی با چم و خم کار عزرائیل آشنا نیستید و امیدوارم که به این زودیها چشممان به قامت رعنای ایشان روشن نشود. لیکن، من حدس میزنم که مهندس نتواند با این «ننه من غریبم بازیها» نظر او را برگرداند. حالا… حداقل ببینیم نوع برخورد و استدلالات حضرت ایشان چگونه خواهد بود.
قسمت چهارم – نگرانی از برنامههای آینده
«ایزدیار» آنچه را که در دلش میگذشت به اجمال به عزرائیل بیان کرد. از دغدغههایش در مورد سرنوشت کارخانه و همسر و فرزندانش، از نقش مهمی که میتوانست در توسعهی صنعت قطعات خودرو داشته باشد و اصرار بر این که زمان، زمان مناسبی برای مرگ او نبود. عزرائیل گفت: «توقع داری فرزندانت مثل خودت باشند؟ اولا که خودت تحفهای نیستی که آنها هم راه پرمشقت تو را بروند و ثانیا مگر تو مثل پدرت بودی که آنها هم مثل تو باشند؟ مرحوم ابوی همیشه هشتش گرو نهش بود و تا آخر عمر با حقوق بازنشستگی شرکت واحد اتوبوسرانی سپری کرد. حالا تو خودت زبل خانی بودی و مثل بعضی از برادران…. (بگذریم – نگارنده) متخصص تبدیل تهدید به فرصت، از فرصتها استفاده کردی و با وام بانکی کمبهره توانستی کارت را پیش ببری. پسرت فعلا در فاز پز دادن با ماشین لاکچری تو و دور دور شبانه در خیابان شهید لواسانی است و ایدهای برای آینده ندارد و چه بسا مرگ تو خوشایندش هم باشد. دخترت هم که به قول ترکها موش نشده ته جوال را میجود و در اینستاگرام هجده هزار فالوور دارد. آنها دیگر از تو یکی تربیتپذیر نیستند و بود و نبودت برای آنها فرقی نمیکند. همسرت شیلا هم که تازه فیلش یاد هندوستان کرده و تمام دغدغهاش در این دوران وانفسا از این فیتنس به آن ناخنکار رفتن و از این متخصص پوست به آن آرایشگاه سگ دو زدن است. تازه تو نباشی که غر بزنی، راحتتر هم خواهد بود».
حال ایزدیار با این حرفهای ملکالموت گرفته شد. بعد از عمری حلال را با حرام قاطی کردن، اینکه بچههایش عملا به موجوداتی زامبیگونه و به دردنخور تبدیل شدهاند برایش زجرآور بود. به علاوه، او «عمود خیمهی اهل منزل» بود و اگر میمرد، «شیلا» از غصه دق میکرد. حالا این فرشتهی نچسب خداوند میگوید «تو نباشی او راحتتر است»! به همین خاطر، به وسط حرفهایش دوید و گفت: «استاد! به خاطر کارخانه و نانخورهایم هم که شده دست نگه دارید. عجله نکنید. همیشه گفتهاند که عجله کار شیطان است. جنابعالی عزرائیل هستید، نه شیطان! شما باید خیلی حلیمتر از این حرفها باشید. من برای برنامهی آتی توسعهی کشور یک بستهی پیشنهادی خدمت رئیس جمهور محترم و وفاقگرا، حضرت مستطاب جناب آقای دکتر مسعود پزشکیان، آماده کردهام که مو لای درزش نمیرود. ایشان را که به جا میآورید؟ دنیا تا حالا چنین رئیس جمهور آشنا به قرآن و نهج البلاغهای سراغ نداشته و کمک شما به ایشان جای دوری نمیرود و از چشم خدا هم پنهان نمیماند. حالا من به جهنم، شما به احترام ایشان و دو رئیس قوهی دیگر که خدمتشان ارادت دارم و بنده را از نزدیک میشناسند کمی درنگ بفرمایید». عزرائیل خواست بخندد ولی یادش آمد که قرار نبود بین آنها برخورد کنایهآمیزی صورت بگیرد و رو به ایزدیار گفت: «ای کاش شما یک صدم این احترامی را که برای مسئولین کشور قائل هستید برای خداوند هم قائل بودید. البته حضرت باریتعالی اهل اینگونه تشریفات نیست و ما همگی ایشان را با عبارت کوتاه الهی مخاطب قرار میدهیم. وقتی جنابعالی با این سرمایهی اندک انتظار دارید مشیت الهی را متوقف کنم، لابد ایلان ماسک هم از من خواهد خواست تا برای عمل به برنامههایش چند قرن به او فرصت بدهم! شما نمیخواهد نگران برنامهی توسعه کشورتان باشید. به سرتان بخورد این برنامهها، که همیشهی خدا یا از آن عقبتر میمانید یا از آن جلوتر میزنید. انگار این برنامههای شما نه برای اجرا، بلکه برای تمرین جلو-عقب زدن طراحی میشوند».
کار که به اینجا رسید، «ایزدیار» زار زار گریه کرد با این بیان که: «من گناهکارم. خیلی از واجبات را به موقع انجام ندادهام. نگران مجازات الهی هستم. تاب و توان شکنجه در جهنم را ندارم. در پاسخ به نکیر و منکر درمیمانم. خمس و زکات زیادی روی شانههایم مانده»… عزرائیل پاسخ داد: «عزیز من! در آن دنیا مگر چقدر قرار است عذاب بکشی که به پای بدبختیهای این دنیایت برسد؟ کمی آتش درون را که خودت برافروختهای تحمل میکنی و خداوند یاریات خواهد کرد. تو فکر میکنی که خدا هم مانند انسان است که ناترازی در اعمال عبادی شما موجودات ضعیف به پر قبایش بخورد؟ آخر مگر با تو بندهی ناتوان اختلاف جناحی دارد که تو را به خاک سیاه بنشاند؟ قرآن را که خواندهای و میدانی که در جهنم نه از زندان انفرادی خبری هست و نه از تبعید به مناطق بد آب و هوا، نه از شلاق و نه از پابند الکترونیکی، نه از زندان با اعمال شاقه و نه از محرومیت از حقوق اجتماعی. آنجا اگر هم آتشی هست آتش درون توست و اگر مجبوری مدتی به جای غذای درست و حسابی از میوهی درخت زقوم تناول کنی همان میوهای است که خودت کاشتهای. خوشبین باش بچه»!
ایزدیار گفت: «استاد! من تحمل آتش جاودان را ندارم. این همه به ما گفتهاند که تحملش مقدور نیست. من قصد اصلاح امورم را داشتم. فرصت توبه را از من نگیر، جنتلمن»! و عزرائیل با مهربانی گفت: «بندهی خوب خدا! جاودانگی به قصد بیان مدت طولانی است و گر نه جز خدا جاودانگی برای کدام مخلوقی موضوعیت دارد؟ تازه… با این که شما را از عذاب اخروی ترسانده، نمیتوانید مثل آدم زندگی بکنید و مانند گرگ به جان هم افتادهاید. اگر میفهمیدید او چه سان مهربان است، وضع صد برابر بدتر از این میشد. نترس جانم… نترس… بیا و آخرین حرفهایت را بزن». عزرائیل او را در آغوش کشید و با مهربانی یک مادر موهایش را نوازش کرد… ایزدیار با هقهق گریه آخرین حرفهایش را به او گفت… حرفهایی که به زودی خواهید شنید.
قسمت پنجم – ادخلوها بسلام آمنین
در همین قسمت، با دنیای زمینی «ایزدیار» خداحافظی خواهیم کرد، ولی رهایش نمیکنیم. آنچه بر او در سرای دیگر خواهد گذشت بر ما پوشیده خواهد ماند، لیکن، با روح سرگردانش در همین زمین خاکی در کنارش میمانیم تا ببینیم به کجاها پر خواهد گشود و چهها خواهد دید و به چه حالی خواهد افتاد. این دیگر غیبگویی و جسارت در معقولات نیست. کسی از دنیای دیگر نیامده است تا خاطراتش را برایمان بگوید و ما هم مشابه آن را داستانسرایی کنیم. با این حال، این که پس از مرگ یک آدم در همینجا چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد، هم ملموس است و هم مجرب.
بله، دیگر همه چیز تمام و حقایق بر محتضر بیچاره آشکار شده بود. چارهای جز تسلیم نداشت و اصرار بر ماندن بیفایده به نظر میرسید. حتی فکر میکرد که دنیای دیگر باید جای زیباتری باشد. جایی که عزرائیلش آنقدر خوشبرخورد و خیرخواه باشد، تکلیف حورالعینش مشخص است. با این حال، بریده از جهان فانی و در حالی که هیچ همصحبت و غمخواری نداشت، با عزرائیل احساس صمیمیت و دوستی میکرد. با نجوا گفت: «نمیشود با من بمانی؟ من مشکلی با مرگ ندارم ولی دوست ندارم تو را از دست بدهم»! عزرائیل پاسخ داد: «من تو را به آسمان خواهم فرستاد ولی همسفرت نخواهم شد. ماموریت هر فرشتهای مشخص است و تغییر دنیای تو تنها کار من است! نگران نباش، تو تنها نخواهی بود و در دنیایی که در آن دروغ و ریا را جایی نیست بیشتر از مجازات و اذیت و آزار، به اوج شکوفایی و لذت خواهی رسید».
ایزدیار گفت: «من تنها یک خواهش از تو دارم. دلم میخواهد مدتی، مثلا فقط یک ماه، پس از قبض روحم بتوانم ناظر کارهای خانواده، دوستان، همکاران و کارگرانم باشم. میخواهم در مراسم کفن و دفن خودم شرکت کنم. سر خاک خودم فاتحه بخوانم. دوست دارم در اندوه همسرم کنارش باشم. امیدوارم که درخواست بزرگ و توقع نابجایی تلقی نشود». عزرائیل با مهربانی گفت: «من اختیاری جز آنچه گفتم ندارم ولی چنین درخواستی از خداوند بزرگ درخواست بزرگی نیست و او اجابت میکند. پس از او بخواه. اگر نظر مرا بپرسی، به مصلحت تو نیست که حتی دقیقهای دوباره به این خاکدان برگردی و خاطر خودت را مکدر سازی». با این حال، محتضر اظهار داشت که این یک ماه فرصت حضور را داشته باشد و عزرائیل او را مطمئن ساخت که این اتفاق خواهد افتاد.
سپس، عزرائیل او را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد: «به احترام عشقی که پروردگارم به تو انسان خاکی دارد و به خاطر تمام رنجهایی که در این مهبط کشیدهای، کلاه از سر برمیدارم و به تو ادای احترام میکنم. حال به پروردگارت سلام کن»! ایزدیار در آن لحظه احساس نوزاد تازه به دنیا آمدهای را داشت که پرستاری مهربان به مادری عاشق تقدیم میکند. احساس سبکی میکرد. او با ادبیات بیگانه بود. عمرش را تباه کرده و حتی یک کتاب درست و حسابی از داستایفسکی یا تولستوی را نخوانده بود. با گلستان و بوستان سعدی و دیوان حافظ آشنایی نداشت. قرآن را هم جز به صورت سرسری مرور نکرده و با تلاوت و موسیقی و ترنم تار و نی فاصلهای فراوان داشت. با این حال، بدون این که بداند چرا، سینهاش فراخ شد، عقدههایش گشوده شد، زبانش باز شد و مانند ادیبی کهنهکار چنین گفت: «معبود من! به امید بخشایش تو و با عشق به دیدار تو که هیچگاه فرصت پرستش درست و عمیقت را نداشتهام، به سوی تو میآیم. هر چه بود گذشت و من شرمندهتر از آنی هستم که بتوانم چشمهایم را به سیمای روشن تو بگشایم. مرا، به پاس بزرگواری خودت، به همین صورتی که هستم، بپذیر! این کودک ناتوان خودت را دریاب و به رنجهایم پایان ده»! آنگاه، با امیدی وافر به بخشایش یزدان، آیهی «ادخلوها بسلام آمنین» بر لبهای لرزانش جاری شد.
عزرائیل از سر صدق و رو به آسمان آمین گفت. ایزدیار دیگر چیزی نفهمید، نه صدای بوق دستگاه کنترل را و نه صدای پاهای پرستارانی را که به اتاقش شتافتند. او، همچون پرندهی سپید اسیری که در بالاترین قلههای مشرف به جادهی اسالم به خلخال در یک صبح خنک بهاری از قفسی آهنین با دستهای مهربان کودکی رها میشود، در سفیدی ابر و مه گم شد.
قسمت ششم – آغاز یک ماه سگ دو زدن یک روح سرگردان
به اذن خداوند، روح «ایزدیار» اجازه یافت به مدت یک ماه ناظر اعمال و رفتار خانوادهاش از جمله در مراسم کفن و دفن و ترحیم و تقسیم ارث و… باشد. از این به بعد، ما با دو موجود متفاوت روبروییم: «جسم ایزدیار» و «روح ایزدیار»! برای ایجاز، منبعد اولی را «جسد» و دومی را «ایزدیار» خواهیم خواند. البته به کار بردن اصطلاح جسد در باره پیکر ایشان توسط متصدیان بیمارستان و بهشت زهرا و حتی بستگان و دوستانش از همان ابتدا بیش از هر چیز دیگری حالش را گرفت چون آن را معادل «لاشه» تلقی میکرد.
اوایل صبح بود که همسر و فرزندانش سراسیمه خودشان را به بیمارستان رساندند و بنای شیون و زاری گذاشتند و «ایزدیار» هم کلی در سوگ خودش گریه کرد. معاینهی پزشک و صدور جواز دفن طولی نکشید و با عجله او را به سردخانهی بیمارستان بردند. اصلا از محیط آنجا خوشش نیامد ولی متوجه شد چارهای جز آن ندارد چون کارهای تشریفات و… طول میکشد و در محیط بیرون «تجزیه» خواهد شد. لاجرم، باید یک شبانه روز اقامت در یک قفسه در محیط یخچالی آنجا را تحمل بکند. خیلی دلش به حال «جسد» سوخت.
چیزی که «ایزدیار» را خیلی ناراحت کرد این بود که زنش ظاهرا در چند روز گذشته به آرایشگاه رفته، بند انداخته و موهایش را به رنگ شرابی درآورده بود. آیا این به معنای آماده کردن خودش برای مرگ شوهر بود؟ یعنی میترسیده شوهرش بمیرد و مجبور بشود تا چهلم آن مرحوم (یعنی خودش) بدون «سرویس دورهای»، حداقل در حد پایه، با وضع جلنبر و گیسویی که در بعضی جاها به سفیدی میزد در مجامع و محافل عمومی ظاهر بشود؟ البته، او چون مثبتاندیش بود برای خودش توجیه کرد که همسر مهربانش به نجات او امیدوار بوده، میخواسته موقع ترخیص از بیمارستان شوهرش را سورپریز بکند. به رسم عادت دوران حیاتش، به شیطان بدبخت لعنت فرستاد و سعی کرد این مورد دوم را باور بکند. بگذریم. کارهای زیادی در پیش داریم!
همراه با زن و بچه و تعداد دیگری از بستگانش به منزل رفت و در همان ساعات اول، سیل جمعیت از فک و فامیل و دوستان هجوم آوردند و بعد از تقسیم کار، چند نفری برای کارهای تشریفات کفن و دفن و اجارهی سالن و چاپ بنر و اطلاعیه و اینجور کارها رفتند. از بین آنها، حتی یک نفر هم تمایل نداشت سری به «جسد» بزند و ببیند جایش خوب است یا نه و در آن وسطها خود «ایزدیار» بود که بین خانه و سردخانه در پرواز بود. بر اساس وحدت رویهای که خانمهای ایرانی دارند، رابطه با خانوادهی شوهر سردتر بود و بیشتر بستگان خانم بودند که مثل فرفره میچرخیدند و یقه میدراندند. برادر و دو خواهر «جسد» نزدیک ظهر رسیدند که در مقایسه با بستگان همسرش در آنجا که مثل «انصار مقیم» رفتار میکردند به «مهاجرین» و «اهل صفه» شباهت داشتند.
پیش از تبدیل شدن به جسد، ایزدیار آدمی خسیس در حد «لئیم وسواسی» نبود، ولی ولی اهل حساب و کتاب بود. در طول آن 24 ساعت هر چه که خرج و مخارج دست ورثه گذاشته میشد را در ذهن محاسبه میکرد و کلا اعصابش خط خطی شده بود. وقتی صورتحساب «بیمارستان ساسان» را بابت یک هفته اقامت در آنجا به مبلغ 124 میلیون تومان دید سوت کشید، منظورم خودش سوت کشید نه سرش، ولی کسی متوجه نشد. اگر قرار بود بمیرد، چرا عزرائیل همان ساعات اول او را راحت نکرده بود تا چنین مبلغ کلانی را روی دست ورثه نگذارد؟ مطمئن بود که بیمهی تکمیلی بیشتر از 30 میلیون آن را قبول نخواهد کرد و مابقی باید از ماترک ایشان پرداخت بشود. ضمنا فک و فامیل در آن روز شوم و روزهای دیگر مثل کنه به بازماندگان چسبیده، ولکن اهل منزل نبودند و هر چیزی را که دم دستشان بود با اشتها قورت میدادند. همسر مکرمهاش هم از نقدینگی موجود در خانه، که بعدا مفصلا در بارهی کم و کیف آن صحبت خواهیم کرد، مثل ریگ خرج میکرد. بعضی از بستگان واقعا هیچ مشارکتی در امور نداشتند و درست موقعی میرسیدند که نزدیک ناهار یا شام باشد و آنقدر گریه را ادامه میدادند تا انتهای آن با وقت شرعی ناهار یا شام مصادف بشود. چلو گوشت و چلو گردن بود که از «رستوران معین درباری» به منزل میآمد و چند ده نفر از بستگان مثل گدا گشنههای غذا ندیده هجوم میآوردند و بر دار و ندار «جسد» آفتابه برمیداشتند.
هر کس وقتی پولی خرج میکرد در میان اشک و آه کاغذی را که به این منظور آماده کرده بود از جیب بیرون آورده، مبلغ مربوطه را برای تسویه حساب بعدی یادداشت میکرد. البته بعدا برای این کار مادرخرجی تعیین شد و مبلغی به عنوان تنخواهگردان از سوی «شیلا خانم» به «کارپرداز و امین اموال» پرداخت شد تا در ادارهی امور اقتصادی و مدیریت بحران مشکلی پیش نیاید. پدرزنش، «حاج زینالعابدین»، به مثابه یک «ذیحساب» کارکشته مدیریت امور مالی را به عهده گرفت و زود باشد که در بارهی ایشان هم در حین رتق و فتق سایر امور داد سخن در دهیم. عزت زیاد تا آن روز!
…ادامه دارد