منوی دسته بندی

آخرین بستنی

گودرز صادقی هشجین

روز اولی که اسرائیل داشت تهران را می‌کوبید در دانشکده بودم. صدای ضدهوایی پیچید، با گوش‌های خودم ویزویز ریزپرنده‌ها را شنیدم و در بین آنها صدای چند انفجار با فاصله به گوش رسید. در حالی که از در خارج می‌شدم با خودم فکر کردم که آخرین بار است که دانشکده را می‌بینم. با نگهبان‌ها خداحافظی کردم و فکر کردم که دیگر آنها را نخواهم دید. سوار مترو شدم با این تصور که آخرین متروسواری من خواهد بود و نزدیک خانه بستنی خریدم با این خیال که آخرین بستنی است که می‌خورم.

ذهنم رفت به زمان جنگ. سخت‌ترین دوران جنگ برای من آخرین اعزامم به جبهه بود. در اعزام‌های قبلی مجرد بودم و در اعزام آخرم همسری داشتم و فرزندی. سایه‌ی لرزانی بودم بر بالای سرشان. هر وقت که به مرخصی می‌آمدم، موقع برگشتن فکر می‌کردم که نگاه رد و بدل شده بین من و همسرم آخرین نگاه بین ما بود. پسرم را که می‌بوسیدم، فکر می‌کردم که آخرین بوسه‌ای است که بر گونه‌هایش می‌زنم. مادرم پشت سرم آب می‌ریخت و فکر می‌کردم که هرگز دوباره پشت سر من آب نخواهد ریخت. در پشت وانتی که مرا به «حلبچه» می‌برد مطمئن بودم که هرگز سوار وانت نخواهم شد. هر شب که در سنگر به خواب می‌رفتم، فکر می‌کردم صبح روز بعد را نخواهم دید. بارها و بارها اتفاق افتاده بود که در شدیدترین بمباران‌ها که از همه بدترش را در «سرپل ذهاب» از سر گذراندم، ترکش داغی را در فاصله‌ی نزدیک از سرم دیده بودم که نیمه‌ی آن از خاک سر برآورده بود. شاید ده بار از بمباران سنگین جان سالم به در برده‌ام، آن هم توسط هواپیماهایی که گاهی از فاصله‌ی نزدیک خلبانش را می‌شد دید. از هیچ چیزی به اندازه‌ی بمباران نمی‌ترسیدم، به حدی که بعد از پایان جنگ با شنیدن غرش هواپیمای مسافربری هم دلم هوری می‌ریخت. فکر نمی‌کردم که دوباره به زندگی برگردم ولی برگشتم. از آخرین بمبارانی که از آن سالم بیرون آمدم ۳۷ سال می‌گذرد. آن روز ۲۵ سالم بودم و الان ۶۲ سال دارم. زنده‌ام… مثل آینه‌ای که از اتاق در هم شکسته‌ی ماشینی سقوط کرده در دره‌ای عمیق سالم مانده است.

بارها و بارها با خودم زمزمه کرده‌ام: «گر نگهدار من آن است که من می‌دانم… شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد». خیلی اتفاق افتاده است که آیه‌ی قرآنی «اگر اجل فرا برسد، نه ساعتی جلو می‌افتد و نه ساعتی عقب می‌ماند» مرا بر آن داشته تا توکلم را از خدا قطع نکنم. انسان در طبیعتی که با آب و آتش و زلزله مجازات می‌کند و در جنگ‌هایی که آهن و باروت او را در هم می‌کوبد چقدر آسیب‌پذیر است. ولی می‌ماند! می‌ماند تا ببیند زندگی چه شکلی است، و هر چه می‌ماند نمی‌فهمد. زود بمیرد یا دیر، آخرش از خودش می‌پرسد: «همین بود زندگی»؟

این حس که هر کاری که می‌کنم و هر جایی که می‌روم و هر حرفی که می‌زنم و هر چیزی که می‌نویسم شاید آخرین آنها باشد، بد چیزی نیست. آدم چقدر باید نفهم باشد که در دام خودخواهی و آز و زیاده‌طلبی و بدخواهی و حسادت بیفتد و نفهمد که چقدر شکننده است. در دنیایی که هر کاری که می‌کنیم شاید آخرین کارش باشد، با تنی که با اصابت یک گلوله یا ترکش از کار می‌افتد و عمر آدمی به مویی بند است، چگونه می‌توان بد بود؟

شوق مرگ داشتن چیز جالبی نیست، ولی درک کردن این که از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است حس قشنگی است که ما را از افتادن باز می‌دارد. چه زیباست شوق زندگی در حالی که می‌دانی جاودانه نیست. مرگ دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد. یا همچون غنچه‌ای شکفته نشده می‌خشکیم، یا همچون گلی چیده می‌شویم، یا همچون میوه‌ی کالی نارسیده پلاسیده می‌شویم، یا می‌رسیم و خورده می‌شویم، یا روی درخت می‌مانیم و می‌گندیم… این که مرگ پایان کار ماست، تنها واقعیتی است که همگان به آن باور داریم. اما… باور کنیم که موعدی دارد دور از دسترس ما. کسی که خدا را برای دوستی برمی‌گزیند، پرواز روحش را با آهنگ کائنات میزان می‌کند. او نه از سختی‌های زیستن می‌هراسد و نه از بیم مرگ اندوهناک می‌شود. به درستی که «الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون»!

ادمین وب‌سایت
در سال ۱۳۴۲ تو شهر هشجینِ استان اردبیل به دنیا اومدم. دکترای عمومی خودمو از دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه و دکترای تخصصی رو از دانشکده داروسازی دانشگاه اوترخت هلند گرفتم و در حال حاضر استاد فارماکولوژی دانشگاه تهران هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *