غلط کردن به طور رسمی!
گودرز صادقی هشجین
حتما در بین همکارانتان یکی دو نفر داشتهاید که به هیچ کسی شباهت نداشته باشند و واقعا موجودی عجیب و تکرارناپذیر به حساب بیایند. من هم چند تایی داشتم ولی آقای مهندس مشکات چیز دیگری بود. او دردانشگاهی که من آن موقع معاونش بودم کارشناس آزمایشگاه بود. از بدشانسی، در خانههای سازمانی دانشگاه همسایهی سر و ته هم بودیم (یعنی نه دیوار به دیوار، بلکه سقف خانهی ما میشد کف خانهی ایشان). از یکی از شهرهای کوچک بود و بر خلاف ما که تغییراتی کرده بودیم، آناتومی و فیزیولوژی و لباس و موی سر و راه رفتنش کاملا دهاتی مانده بود. همیشه مایهی دردسر بود، هم برای خودش، هم برای زن و بچهاش و هم برای ما و همسایههای دیگرش. از جمله، کتککاری که راه میانداخت سر و صدای اعضای خانوادهاش جگر ما را میخراشید.
یکی از زحماتی که آقای مهندس مشکات به خود من داد این بود که یک روز به من مراجعه کرد و گفت: «آقای دکتر صادقی! ما میخواهیم ماه مبارک رمضان را برویم شهرستان و امروز حرکت میکنیم. من به شما بیشتر از بقیه اعتماد دارم. این کلید خانهی ماست. بگیرید و از امشب تا وقتی ما برنگشتیم شبها بروید خانهی ما بخوابید تا دزد به خانه نزند»! من گیر کردم که قبول بکنم یا نکنم، ولی ترسیدم فکر کند که چون او لیسانس دارد و من دکترا، یا او یک کارشناس عادی است و من معاون دانشگاه، لابد عارم میآید که حرفش را قبول کنم. چارهای نبود. حدود یک ماه شبها میرفتم و خانهی او میخوابیدم. یک دست رختخواب هم از خانه بردم گذاشتم آنجا. چون آن موقع هنوز موبایل خیلی رایج نشده بود، یک ساعت شماطهدار هم با خودم بردم و گذاشتم خانهی مهندس تا بتوانم سحری بیدار بشوم و بیایم خانهی خودم بخورم و دوباره برای ادامهی (!) خواب به منزل مهندس بروم. نکتهای که در آن مدت برایم جالب بود این که اصلا مهندس چیز دندانگیری در خانه نداشت که کسی بخواهد بدزدد و همان ساعت شماطهدار من بیشتر از همه چیز در معرض خطر بود! این تنها یکی از دردسرهایش بود که گفتم.
علیایحال، بخت با مهندس یار شد و طبق روالی که دردههی ۷۰ وجود داشت با ارائهی تعدادی جزوه و دستور کار آزمایشگاه و… با داشتن لیسانس از کارمندی به عضویت در هیات علمی تغییر وضعیت داد و شد مربی آموزشیار (که یک مرتبه از مربیانی که کارشناسی ارشد داشتند پایینتر بود). به محض تصویب درخواست در هیات ممیزه، ناگهان همه چیز مهندس عوض شد و با غرور خاصی به خانهاش رفت. تا به منزل رسید به همسرش گفت: «الان من یک استاد دانشگاه هستم و دیگر نمیتوانم با تو که بیسواد هستی زندگی بکنم. زن و شوهر باید کفو هم باشند»! زنش سادهتر و مفلوکتر از آنچیزی بود که اصلا به فکر شما برسد. ضمنا خیلی سالم و درستکار و زحمتکش بود و کارش شستن زیلو و موکت و بالش و… جلو مجتمع ساختمانی بود. همان روزها، بالاخره مهندس دست زنش را گرفت و برد دفترخانه و دادگاه و… و طلاقش را داد و به امان خدا رها کرد. بعدها فهمیدیم که همسرش عین مردهای عمله برای امرار معاش کارگری میکرد و در کورهپزخانههای اطراف شهر خشت میزد.
وقتی مهندس از دست زنش خلاص شد، کمی به دک و پزش رسید و بریانتین به موهایش زد و کت و شلوارش را (که فکر نکنم تا آخر عمر عوض کرده باشد) اتو زد و شروع کرد عین یک ژنرال راه رفتن در دانشگاه. به احدی سلام نمیداد و سعی میکرد با کسی حرف نزند. تنها مشکلی که داشت این بود که زن نداشت، آن هم زنی که در شان یک استاد (!) باشد. البته –گوش شیطان کر- چند نفری را زیر سر داشت و با یکدیگر مقایسه میکرد تا این که به تصمیمش رسید. برایش مهم نبود که طرف مقابل چه نظری دارد و مگر ممکن بود که کسی به یک استاد بگوید نه! تا این که یک روز جلو زیباترین و باهوشترین دختر دورهی کارشناسی را که از مهندس 50 سالهی ما 30 سال جوانتر بود گرفت و گفت: «خانم دانشگستر! ده دقیقهی دیگر بیایید دفتر من (دفتر هم داشت!). با شما عرضی دارم». ده دقیقهی بعد وقتی دختر وارد اتاق شد، استاد از وجاهت و متانت و بررسیهای میدانی انجام شده و تحقیقات محلی و… با دختر که اصلا نمیفهمید منظور استاد چیست صحبت کرد. نهایتا با تحکم گفت: «با ذکر این موارد، در این زمان و در این مکان من از شما رسما خواستگاری میکنم»! دختر دانشجو که شوکه شده بود، بدون قصد و غرض و حساب و کتاب و فکر کردن در مورد تبعات و عواقب حرفش تنها به یک جمله قناعت کرد که: «آقای مهندس! در این زمان و در این مکان، شما رسما غلط میکنید»!
الهی که نور به قبر مهندس ببارد. استادی به او وفا نکرد و مدتی بعد از آن خواستگاری رمانتیک به رحمت خدا پیوست.