به یاد معراج حاجیزاده و یک دنیا صداقتش
گودرز صادقی هشجین
(نوشته شده در سال ۱۳۸۳ و بازنویسی شده در سال ۱۴۰۲)
روز پنجشنبه بود… آخر وقت اداری. البته اداری که نمیشه گفت، چون پنجشنبهها دانشگاه ارومیه تعطیل بود. داشتم میرفتم دفتر ریاست که دیدم معراج داخل اتاقشه. سرک کشیدم، داشت چیزهایی را داخل کمدی جابجا میکرد. خودش شروع کرد: «اینا لباسای شناس که واسه مهمونایی که از تهران اومده بودن گرفته بودیم. بردیمشون دریاچه تا استراحتی کرده باشن». منظورش کارشناسهایی بود که از سازمان مدیریت آمده بودند به خاطر مسائل بودجه و پروژههای عمرانی دانشگاه. ادامه داد: «گفتم حیفن، اینا رو بردم خونه اینداختم تو ماشین لباسشوئی و خشکشون کردم که بازم در آینده مهمونایی که میان استفاده کنن. بیت الماله و درست نیست که یه بار مصرف بشن». خیلی ذوقزده شدم که او را در کنارم داشتم. از این نظر از همه روسای دانشگاه در آن زمان خوششانستر بودم. مدیر کل برنامه و بودجهی دانشگاه بود و خیلی مؤثر و کاری. در جا به آقای جمشیدی گفتم: «شنبه صبح اول وقت با آقای حاجیزاده میرین یه دست کت و شلوار با یه پیراهن و یه جفت کفش واسش میخرین بعنوان پاداش» و تذکر دادم که: «قول حج عمره سرجاشه». نمیدانستم که آخرین دیدارمان بود…
چهل ساعت بعد…. روز شنبه، ساعت 6 صبح… صدای زنگ تلفن و صدای لرزان آقای مهندس ایوب حیدری: «آقای دکتر… میتونین تشریف بیارین منزل آقای حاجی زاده؟ متأسفانه ایشون مرحوم شدن»… و نیم ساعت بعد… با بهت و حیرت وارد جمع شدم، غمگین بودند و سر درگریبان و عزادار یک مرد بزرگ که تنها چشمهای نکتهبین قادر به دیدن بزرگواریهایش بودند.
با داشتنش نگران بودجه نبودیم و هر جا که پا میگذاشت اخلاص و صداقتش مدیران تهرانی را شیفتهی خود میکرد. معراج خیلی اضطراب پیشرفت دانشگاه را داشت. شب و روزش را وقف دانشگاه کرده بود و جزو معدود افرادی بود که مشغلهی کاری و ذهنی دیگری نداشت. جوان بود (اگر بتوان مرا در آن زمان جوان تلقی کرد چرا که همسن خودم بود) ولی موهایش کاملاً جو گندمی شده بود. به شوخی به او میگفتم که هر طور شده باید موهایش را رنگ کنم تا جوانتر نشان بدهد و او تنها لبخندی میزد که «بابا ما رو دست ننداز»!
سال 81 بود، روز پایانی سال مالی، 28 اسفند بود که ساعت 9 صبح به ما از تهران زنگ زدند که اگر تا ساعت 12 یک حساب بانکی با حدود 600 میلیون تومان در بانک صادرات باز نکنیم… بعد آن را غیرقابل برداشتش نکنیم… بعد یک نامه از بانک مبنی بر تأیید این موارد نگیریم… و یک نامه رویش نگذاریم…. و به بانک مرکزی در تهران فکس نکنیم… خریدهای ارزی کلان ما با دو برابر معادل ریالی ارز دولتی قابل انجام خواهد بود.* آنهایی که در کار مدیریت بودهاند میدانند که در روز 28 اسفند که کفگیر به ته دیگ میخورد این کار یعنی محال قطعی. به معراج گفتم… به فکر فرو رفت و از اتاق خارج شد… یک ربع مانده به ساعت دوازده همه چیز آماده بود برای امضا و فکس کردن به تهران… خیلی عجیب بود که تونسته بود این کار را با آن همه بوروکراسی انجام بدهد. توضیح نمیدهم چطوری و از کجا، تا خدای نکرده برای ما پروندهسازی نکنند.
دانشکدهی کشاورزی مشکل کلاس داشت و دانشجوها تجمع کرده بودند. به آنها قول دادم که ده ماهه یک ساختمان کلاسهای مدرن با 2000 متر مربع زیر بنا بسازیم. درست ده ماه بعد آماده بود، به همت معراج بود و همینطور دوستان خوبش. این در حالی بود که پروژههای مصوب حتی در سطحی به این محدودیت ممکن است 4-3 سال از روزی که به تصویب میرسند کارشان طول بکشد. معراج خودش ساختمان را ندید و ما اسم بنا را گذاشتیم ساختمان معراج…
هر وقت که تهران از خیابان ۱۶ آذر رد میشوم، یاد معراج میفتم، گاهی با هم یک ساندویچ سوپرسایز میخوردیم که از چلوکباب هم بیشتر سیرمان میکرد. از این مثالها زدم چون مرد آسمانی خاطرات ما دوست داشت زمینی به نظر بیاید. بی ادعا بود، و شاید خیلیها نمیدانستند که در قامت یک رزمنده، تکتیرانداز یا آرپیجیزن صاحب حماسههایی بود. آدم مؤدبی بود که حریم نگه میداشت، احترام سن و سال، احترام مقام علمی، احترام موقعیت شغلی دیگران و…. باعث میشد تا کمتر حرکتی انجام بدهد که نامناسب بنظر بیاید.
ما همگی دوستش داشتیم، و شرمندهی خانوادهی خوبش هستیم که برایش رفیق نیمه راه شدیم. امثال معراج کار چندین نفر را انجام میدهند و شاید کار زیادی که به آنها محول میشود و فشاری که در زندگی برایشان ایجاد میکند در مرگ زودهنگامشان بیتأثیر نباشد. خداوند صفای باطن معراج را سرمشق ما قرار بدهد و خود نگاهبان خانواده و فرزندان چنان مردان بزرگی باشد. انشاالله
* توجه: ۶۰۰ میلیون تومان در سال ۸۱ معادل ۳۵ میلیارد تومان در سال ۱۴۰۲ است.