منوی دسته بندی

ایستادگی در برابر مشیت الهی و مرگ

گودرز صادقی هشجین

کتاب «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» شادروان «دکتر حمیدرضا صدر» واقعاً مرا به هم ریخت. روایت بسیار دردناک بود. دکتر صدر، در آستانه مهاجرت به آمریکا برای پیوستن به دخترش، متوجه می‌شود که به سرطان بدخیمی مبتلا شده است. پزشکی به او می‌گوید که اگر درمان نشود، تنها شش ماه دیگر زندگی خواهد کرد، اما اگر درمان را انتخاب کند، شاید بتواند تا دو سال دیگر زنده بماند. او درمان را انتخاب می‌کند و به آمریکا که امکانات پزشکی پیشرفته‌تری دارد می‌رود تا بیشتر عمر بکند. در طول درمان، تا زمانی که توان داشت، خاطراتش را می‌نوشت. اما در نهایت، دیگر نتوانست ادامه دهد و روزهای آخرش را دخترش نگارش کرد. سخت‌ترین لحظات او زمانی بود که به دلیل متاستاز، بخشی از استخوان جمجمه‌اش را برمی‌دارند. از آن پس، کلاه کاسکت می‌پوشید تا در صورت زمین خوردن آسیبی به مغزش وارد نشود.

بر اساس شریعت اسلام و احتمالا بسیاری از ادیان دیگر، حفظ جان انسان‌ها ارزش و واجب شرعی است. بر همین اساس، اتانازی (خوش‌مرگی) به عنوان راهی برای رهایی از رنج‌های زندگی، در نظر بسیاری از علما و فقها، از گناهان کبیره و نابخشودنی است. من مجتهد و مفتی نیستم که بگویم، مانند کشورهای اروپایی، هر کسی که درد می‌کشد باید اجازه داشته باشد تا جانش گرفته شود. جان هم جان خودم نیست که بخواهم برای کسی اینگونه تصمیم بگیرم. از خودم می‌پرسم: «اگر اتانازی گناه باشد، آیا مقاومت در برابر مشیت الهی مجاز است؟ آیا می‌شود اصرار داشت که به هر قیمت زنده بمانیم؟ به قیمت آزار خود و اطرافیان؟ به قیمت ورشکست کردن یک خانواده برای هزینه‌های درمان؟ آن هم پس از عمری طولانی که حتی نجات از بیماری هم نمی‌تواند تضمینی برای زندگی با کیفیت باشد»؟ همان خدایی که زندگی را خلق کرده، مرگ را نیز آفریده و در حقیقت ما مرگ را آغاز یک زندگی دیگر می‌دانیم. در فرهنگ آذربایجانی‌ها به جای این که بگویند «یکی فوت کرده»، می‌گویند «دنیایش را عوض کرده». آیا ما مجاز هستیم که برای جلوگیری از تغییر دنیایمان خود و دیگران را تا این حد آزار بدهیم؟

یکی از دعاهایی که قدیمی‌ها می‌کردند، این بود که: «خدایا مرا در رختخواب و خانه خودم بمیران»! این دعا شاید در نگاه اول ساده به نظر برسد، اما در عمق خود درخواستی از آرامش و پذیرش سرنوشت است. صحنه‌های مرگ و احتضار بیماران و مسن‌ترهایی که امیدی به زندگی‌شان نداشتند، اگرچه غمگین بود، اما دست کمی از زیبایی زندگی نداشت. در این لحظات، محتضر فرمان به احضار فرزندانش می‌داد و می‌خواست برایش قرآن بخوانند. در بسیاری از داستان‌های کلاسیک روسی نیز، بیمار به کشیش اجازه حضور می‌دهد و شمع روشن می‌کند. او می‌خواهد اعتراف کند، حلالیت بطلبد، و در آن لحظات پایانی، انسانیت و نیاز به صلح درونی را جستجو کند.

در گذشته مردم در چنین روزها و ساعت‌هایی افراد معتمد را برای نوشتن وصیت نامه می‌خواندند. شاید این عمل به نوعی تلاش برای به جا گذاشتن چیزی از خود بود، چیزی که بعد از مرگ همچنان وجود داشته باشد. یکی از زیباترین فیلم‌هایی که در این مورد در ایران ساخته شده، فیلم مادر (شاهکار علی حاتمی) است: مادر در آستانه مرگ برای مراسم ترحیم و احسان خود برنامه‌ریزی می‌کند. فیلم به زیبایی نشان می‌دهد که چگونه حتی در لحظات مرگ، انسان می‌تواند همچنان به زندگی و ارزش‌های انسانی توجه داشته باشد. انسان همواره می‌دانسته که «شنوایی» آخرین حسی است که از بین می‌رود. محتضر ممکن بود ظاهراً از هوش رفته باشد، اما همچنان صداها را می‌شنید. دعای عزیزانش را می‌شنید. زمانی که فرزندانش با هر تکان ابر و لب او شادمانه می‌گفتند «زنده است، زنده است»، هنوز چیزی در دل او بود که به زندگی متصل می‌ماند. حالا، روی تخت بیمارستان، با سوندها، سیم‌ها، و الکترودها و گاهی دست‌های بسته به کناره تخت، محتضر این را می‌شنود که: «ای بابا، این که هنوز نمرده، پدر ما را درآورد…» و صدای همکارش را که: «چیزی نمانده… هم خودش راحت می‌شود و هم ما»! این دنیای ماست؛ دنیای پر از تضادهای بی‌رحمانه و در عین حال لحظاتی انسانی که در دل هر کدام از این رویدادها نهفته است.

من در دوران دانشجویی‌ام بهیار شب‌کار بودم و ده‌ها محتضر را در ساعات آخر زندگیشان همراهی کرده‌ام. تجربه‌ای که هرگز فراموش نمی‌کنم. تصور می‌کنم که بیشتر آن‌ها آرزوی مرگ در خانه را با خود به گور بردند. دست‌هایی را به یاد دارم که درست چند دقیقه پیش از مرگ، دست مرا که در تلاش بودم رگ بگیرم، با ناتوانی دور می‌کردند. محتضرهایی که آب می‌خواستند و به دلیل ممنوعیت، تنها لب‌هایشان را تر می‌کردم. گاهی تنها چیزی که می‌توانستم برایشان انجام دهم، نرمی و سکوت بود. تصور می‌کنم رها کردن آدم‌ها در آن روزهای سخت در گوشه بیمارستان، پایان یک زندگی همراه با شکنجه است. برای آن‌هایی که زندگی سختی داشته‌اند، روزهای آخر زندگی و احتضار در بیمارستان شکنجه مضاعف است. این روزها و لحظات، نه تنها از نظر جسمی بلکه از نظر روحی نیز شکنجه‌ای است که هیچ کسی نمی‌خواهد تجربه کند. و شاید همین‌جاست که سوال‌ها و تردیدهای ما به میان می‌آید: «آیا ایستادگی در برابر مشیت الهی و مرگ، در چنین شرایطی، واقعاً ارزش دارد»؟

ادمین وب‌سایت
در سال ۱۳۴۲ تو شهر هشجینِ استان اردبیل به دنیا اومدم. دکترای عمومی خودمو از دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه و دکترای تخصصی رو از دانشکده داروسازی دانشگاه اوترخت هلند گرفتم و در حال حاضر استاد فارماکولوژی دانشگاه تهران هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *