پادشاهی که بر علیه خودش انقلاب کرد!

گودرز صادقی هشجین
در روایت رسمی سلطنتطلبان، «محمدرضا پهلوی» مردی بود که میخواست ایران را به دروازههای تمدن بزرگ برساند، اما مردم «نمکنشناس» علیه او شوریدند. اما واقعیت تاریخی، اگر منصفانه و بدون تعصب دیده شود، تصویر دیگری نشان میدهد؛ تصویری از پادشاهی که میان میل به مدرنیته و وسوسهی قدرت، گرفتار شد و سرانجام با دست خود پایههای حکومتش را فرو ریخت. شاه در سالهای آغازین سلطنتش، به ویژه پس از کودتای ۱۳۳۲، میتوانست به سلطنت مشروطه پایبند بماند و اجازه دهد ادارهی کشور در دست نهادهای قانونی و کارشناسان خبره باشد. اما او بهجای «سلطنت کردن»، ترجیح داد «حکومت کند». در ابتدا برخی اصلاحات و پروژههای عمرانی رونق گرفت، ولی هرچه گذشت، دایرهی تصمیمگیری تنگتر شد و شاه کمتر از گذشته به مشورت اهل فن گوش داد.
رفتارش با وزرا و نخستوزیران نه نشانهی یک پادشاه مدرن، بلکه یادآور مناسبات ارباب و رعیتی بود. دربار بهجای فضای گفتوگو، به محفل چاپلوسی و تملق تبدیل شد. دستبوسی، که در ظاهر تشریفاتی ساده بود، در واقع نمادی از فرهنگ سلطهگرانهای بود که شاه در رأس آن قرار داشت. در عرصهی نظامی، علاقهی شاه به خرید سلاح گاهی به وسواس شباهت داشت. بخش بزرگی از درآمد نفت، بهویژه پس از جهش قیمتها در دههی ۵۰، صرف خرید تجهیزات نظامی شد، در حالی که بخشهای وسیعی از کشور هنوز از ابتداییترین امکانات زندگی محروم بودند. در سال ۱۳۵۷، یعنی پس از 57 سال حاکمیت پدر و پسر پهلوی، هنوز بسیاری از روستاهای ایران آب آشامیدنی، برق، گاز و جاده نداشتند. تهران فاضلاب نداشت، حلبیآبادها در اطراف شهر شکل گرفته بودند، و کشور برای تأمین پزشک، به استخدام نیرو از هند، پاکستان و بنگلادش متوسل میشد.
در کنار این نابرابریها، فضای سیاسی خفه و کنترلشده بود. ساواک همهجا حضور داشت و حتی مطالعهی کتاب میتوانست جرم تلقی شود. شاه خودش در مصاحبهای گفته بود که حدود سه هزار زندانی سیاسی در کشور وجود دارد، و با اطمینان افزود که «همهشان مارکسیست هستند» — گویی مارکسیست بودن خود به خود جرم است. چنین نگاهی به دگراندیشی، جامعه را از گفتوگو، اصلاح و نقد سالم محروم کرد و در نتیجه انرژی اعتراض در زیر پوست جامعه انباشته شد. محمدرضا شاه از یکسو تلاش داشت چهرهای مدرن و غیرمذهبی از خود نشان دهد، و از سوی دیگر ادعا میکرد که در خواب با ائمه گفتوگو کرده یا الهام گرفته است. این تناقض میان ظاهر مدرن و باطن اقتدارگرایانه، حتی برای نزدیکانش هم قابل درک نبود.
پس از افزایش قیمت نفت در میانهی دههی ۵۰، پول زیادی به کشور سرازیر شد، اما به جای برنامهریزی توسعهمحور، خرج پروژههای نمایشی و ظواهر شد. شاه با همان بیبرنامگی به کشورهای دیگر کمک مالی میکرد، مثلاً به فرانسه وام میداد یا در مدارس تغذیه رایگان برقرار میکرد، در حالی که در شهرستانها و روستاها فقر و بیعدالتی بیداد میکرد. در اواخر حکومت، او که بهظاهر میخواست دموکراسی را تجربه کند، ناگهان همان احزاب فرمایشی و بلهقربانگوی خود را هم منحل کرد و کشور را تکحزبی نمود. فساد خاندان سلطنت، بهویژه اشرف و فرزندش، زبانزد خاص و عام بود و دیگر کسی به پاکی نظام اعتقاد نداشت. بهرغم تبلیغات گستردهی رژیم دربارهی پیشرفت، آمارهای رسمی دههی ۵۰ نشان میداد که نرخ بیسوادی هنوز بالاست، مرگومیر مادران و نوزادان در مقایسه با کشورهای همسطح ایران بسیار بیشتر است، و فاصلهی طبقاتی هر روز عمیقتر میشود.
در سالهای آخر، در حالی که جامعه آرام به نظر میرسید، خود شاه با تصمیمهای شتابزده اوضاع را ملتهبتر کرد. ماجرای انتشار مقالهی توهینآمیز دربارهی آیتالله خمینی در روزنامهی «اطلاعات» جرقهای شد بر انباری از نارضایتیهای انباشته. بسیاری معتقدند اگر آن تحریک بیموقع نبود، احتمالاً حرکت انقلابی با آن شدت شکل نمیگرفت. شاه نه انقلاب را پیشبینی کرد و نه توانست مهارش کند. در نهایت، وقتی بحران به اوج رسید، به جای ماندن در کنار هوادارانش و تلاش برای آرامسازی اوضاع، کشور را ترک کرد. در لحظهای که وفادارترین چهرههایش مثل هویدا و نصیری در زندان بودند، او حتی سگش را با خود برد و یارانش را به سرنوشت خود رها کرد. انقلاب ۵۷ در حقیقت نتیجهی توطئه یا ناآگاهی مردم نبود، بلکه پیامد طبیعی سالها استبداد، نابرابری، فساد و خودکامگی بود. شاید اگر محمدرضا پهلوی به جای حکومت کردن، فقط سلطنت میکرد و به جای تظاهر به مدرنیته، واقعاً به مردم و کارشناسان اعتماد میکرد، تاریخ ایران مسیر دیگری را میپیمود.
گاهی حکومتها چنان با مردم و واقعیت بیرحمانه رفتار میکنند که خود به دست خویش زمینهی سقوطشان را میسازند. محمدرضا پهلوی هم از همان جنس بود؛ انقلابی که او را برچید، پیش از هر چیز، حاصل رفتار و تصمیمهای خودش بود. از ماست که بر ماست.
 
