منوی دسته بندی

آن سوی روایت فتح – داستان دردهای پنهان

نویسنده: گودرز صادقی هشجین

قسمت اول آدم‌هایی به سادگی پرچین‌های روستا

«خیرالله» پشت سر هم «سیگار بغداد» دود می‌کرد که به زعم زنش بوی پهن سوخته می‌داد. از وقتی که «جنگ ایران و عراق» شروع شد، قیمت «سیگار زر و اشنو» بالا رفته و کمیاب‌تر هم شده بود، ولی معلوم نبود این سیگار لعنتی چطور از مرزهای جنگی رد و وارد کشور می‌شد.

زنش «سودابه» گفت: چه شده آخر؟ من مادر هستم و غم من که از تو خیلی بیشتر است. حالا کار به جایی رسیده که من باید به تو دلداری بدهم؟ «صفرعلی» را نه ماه در شکمم نگه داشتم و 16 سال بدبختی کشیدم تا به اینجا رسید. حالا عشقش کشید و رفت جبهه… تو فکر نمی‌کنی که جگر من چقدر خون است؟ به جای روحیه دادن به من، اعصابم را خراب می‌کنی و از وقتی که مینی‌بوس روستا را ترک کرده اینطور ماتم گرفتی که چه بشود؟ این همه آدم می‌روند «صفرعلی» هم یکی از آنها… من هم یک «جناب قاسم» تقدیم «آقا امام حسین» کردم ولی از خدا می‌خواهم همه‌ی قاسم‌های این مملکت را به سلامت برگرداند و بیشتر از این مادرها را داغدار نکند.

«خیرالله» گفت: تو فکر می‌کنی من از رفتن «صفرعلی» ناراحتم؟ تو نبودی ببینی که «شیخ ودود» پسرش «داود» را چطور با خشونت از مینی‌بوس پیاده و سرش داد کشید که تو غلط می‌کنی به جبهه میروی؛ جبهه‌ی تو همینجاست و «محافظت از من» که برای خودم در شهرستان مقام مهمی شده‌ام برای تو از جبهه رفتن واجب‌تر است… این را که گفت، مردم خیلی ناراحت شدند. «وجه‌الله» می‌خواست پسرش را از ماشین پیاده بکند ولی او به التماس و گریه افتاد و پدرش نرم شد. انصافا «داود» هم خیلی گریه کرد چون آبرویش پیش پسرها رفت و غرورش شکست، ولی پدرش دو تا خواباند توی گوشش و با خودش برد. من از این ناراحتم که اینهایی که اینقدر مردم را به جبهه رفتن تشویق می‌کنند خودشان نمی‌گذارند بچه‌هایشان به جبهه بروند. کلافه‌ام «سودابه»… این آدم‌ها آن یک ذره ایمان ما را هم که «شاه» نتوانست از بین ببرد دارند نابود می‌کنند. من از این به بعد غلط می‌کنم پشت این مرد نماز بخوانم…

حق با «خیرالله» بود. آن روز پای مینی‌بوسی که داوطلب‌ها را برای حضور در «کاروان یکصدهزار نفری راهیان نبرد حق علیه باطل» به شهرستان می‌برد قیامتی برپا بود. اکثر بچه‌ها خیلی جوان و بعضی‌ها هنوز به «سن مشمولی» نرسیده بودند. مردهای گردن‌کلفت برایشان «اسپند» دود می‌کردند و کسی نبود بگوید به جای پسرت خودت برو. «شیخ ودود» هم با نانجیبی تمام روی شعله‌های فروزان دل‌های مادرها نفت ریخت. «زلیخا خانم» که پسرش «جمشید» را عازم میدان می‌کرد کلی خودش را کتک زد و روی سرش که با چادر گل‌گلی پوشانده بود خاک ریخت و زار زد. قاطی کرده بود و یک در میان می‌خندید و گریه می‌کرد. بعد یقه‌ی «مهران» را گرفت و گفت: تو باید مراقب پسرم باشی؛ من او را سالم به تو تحویل می‌دهم و سالم هم تحویل می‌گیرم. «مهران» خودش 19 سال داشت و از «جمشید» فقط 3 سال بزرگ‌تر بود ولی در جمع پسرها برای خودش «ریش سفید» به حساب می‌آمد و قرار شد «مادرخرج» بقیه بشود! بچه‌ها می‌گفتند که «مهران» از یک سال پیش هر روز صورتش را با تیغ می‌خراشید تا ریشش زودتر دربیاید و «مرد» به نظر برسد. حالا با کمی ریش نرم و کم‌پشت همراه با سبیلی باریک که به دم موش شباهت داشت و بالای لب‌هایش را سبز می‌کرد فکر می‌کرد برای خودش مردی شده است.

روستای «قنبرآباد» 150 خانوار و 918 نفر جمعیت داشت. در آن اعزام دسته‌جمعی 30 نفر از جوانانش را به جبهه می‌فرستاد. روی هر 2 صندلی کنار هم، 3 نفر نشستند، یک نفر روی جعبه‌دنده و بر عکس رو به عقب ماشین نشست. «جواد» بغل دست راننده جا گرفت و پنج نفر روی چهارپایه‌های کوچک در راهرو نشستند و بالاخره جا شدند. تا شهر 50 کیلومتری می‌شد که مینی‌بوس آن جاده‌ی شنی روستایی پیچ در پیچ را در 2 ساعت می‌پیمود. چند نفر آدم مسن هم در بین داوطلب‌ها بودند که «حاج معصوم» با 51 سال سن پیرترینشان بود. پسرش «احد»، 24 ساله، «فرمانده سپاه شهرستان» همراه با برادر سپاهی 22 ساله‌اش «صمد» یک پایشان در جبهه بود. «معصوم» آدم خیری بود و روی بچه‌هایش خیلی حساس بود. آن دو تا را با خون دل بزرگ کرده و با حمایت مالی به شهر فرستاده بود تا دیپلمشان را بگیرند. آنها هم هر دو سپاهی شدند و پدرشان هم خوشحال شد. افتخارش این بود که بچه هایش بی‌ادب نیستند و سیگار نمی‌کشند و ترانه گوش نمی‌کنند و تنها عشق زاید زندگیشان فوتبال بود… در ماجراهایی که برایتان خواهم گفت، به بعضی از این بچه‌ها برخواهیم گشت تا ببینیم روزگار با آنها چه کرد و همینطور با مادرهایشان، نامزدهایشان، زندگیشان و همه چیزشان…

…ادامه دارد

قسمت دوم امام حسین تو را خواسته، من چکاره‌ام؟

در بین کاروان 30 نفره‌ی روستای «قنبرآباد»، «مهران» با دیگران متفاوت بود. او قبلا طی سه اعزام کوتاه مدت از طرف «ستاد امداد جبهه»، به عنوان «امدادگر» در عملیات‌های «فتح‌المبین»، «بیت‌المقدس» و «رمضان» شرکت کرده بود. به بچه‌ها قول داد که وقتی در جای دنجی آرام گرفتند، در مورد خاطرات و تجربیات خودش صحبت بکند. آن موقع داشتن «دیپلم» چیز کمی نبود و او دو تا دیپلم داشت: «علوم تجربی» و «بهیاری». دیگران با او جوری رفتار می‌کردند که انگار با یک «پروفسور» صحبت می‌کنند.

وقتی به «سپاه شهرستان» رسیدند، «ساچمه‌پلو» خوردند، عنوانی که رزمنده‌ها به غذاهایی مثل «کشمش پلو» یا «عدس پلو» داده بودند. بعد برگه‌هایی بین آنها پخش شد تا در مورد سوابق خودشان توضیح بدهند و آدم معتمدی را به عنوان معرف در برگه بنویسند. هدف این بود که افراد نفوذی از گروههایی مانند «سازمان مجاهدین خلق» یا «سازمان چریکهای فدایی خلق» به جبهه‌ها رخنه نکنند. رنگ «مهران» پرید. او سابقه‌ی هواداری از «جنبش مسلمانان مبارز» را داشت و اگر چه مدت‌ها بود که از آنها دل کنده بود، همیشه کتابی از تالیفات «دکتر حبیب‌الله پیمان»، «زهرا رهنورد» یا «طاهره صفارزاده» را در ساک مسافرتی‌اش داشت. نمی‌دانست چه کاری با فرم بکند. نه می‌توانست راست بنویسد و نه می‌خواست دروغ بنویسد.

پیش «حاج معصوم» رفت و به او گفت: «دایی معصوم! من می‌خواهم با برادر رجب‌نژاد صحبت بکنم (منظورش احد، پسر حاجی بود)». دو تایی به «دفتر فرماندهی» رفتند و وقتی وارد اتاق شدند «احد» پیش آمد و «مهران» را سخت در آغوش گرفت. «مهران» رو به او گفت: «برادر رجب‌نژاد! من در تکمیل این فرم مشکل دارم. من سابقه‌ی گروهکی دارم، البته به آن صورت گروهک نیست و شما از جزئیات ماجرا خبر دارید. یک بار معاونتان، برادر شجاعی، به من خیلی توهین کرد و گفت تو منافق پیچیده هستی. حالا مانده‌ام چکار بکنم و چه کسی را به عنوان معرف بنویسم». «احد» برگه را گرفت و با مهربانی از او خواست که فقط امضا بکند تا بقیه‌اش را خودش پر بکند و به او گفت: «برادرم! ای‌کاش همه مثل تو منافق بودند. این چهارمین اعزام تو به جبهه است. آنجا مدرسه‌ی عشق است و به همه ایرانی‌ها تعلق دارد. بزرگ و کوچک، شیعه و سنی و اقلیتهای دینی، دهاتی و شهری، پولدار و فقیر، با نماز و کم نماز و بی‌نماز! شما برای پست نخست‌وزیری که نمی‌روید. به شوق شهادت می‌روید و آدمهای گردن‌کلفتی که بدون یک روز حضور در جبهه فقط ادعا دارند باید مقابل امثال شما زانو بزنند و احترام بکنند». یک بار دیگر «مهران» را در آغوش کشید و با نجوا گفت: «تو را امام حسین خواسته، من چکاره‌ام که بخواهم تاییدت بکنم یا نکنم»؟ از پیشانی‌اش بوسید. لب‌هایش داغ بود و «مهران» احساس کرد که جای اصابت «گلوله‌ی کلاشینکف» روی پیشانی‌اش علامتگذاری شد. در تمام آن مدت، «حاج معصوم» مثل یک سرباز ساده در مقابل پسرش خبردار ایستاده بود و او را معذب می‌کرد. پدر کاری به رابطه‌ی پدری و فرزندی نداشت، اگرچه به طور واضحی با دیدن او در مقام فرماندهی قند در دلش آب می‌شد. «حاجی» تمام آن روز و روزهای دیگر را همراه با بقیه سپری کرد. یک ساعت دیگر وقتی «مهران» فهمید که «برادر رجب‌نژاد» برگه‌اش را امضا کرده و به «پرسنلی» ارجاع داده، خیالش راحت شد و در خود احساس سبکی کرد. «معرف» او از بچه‌های دیگر گردن‌کلفت‌تر بود! «در کشوری که برای کشته شدن هم باید مورد تایید باشی، این برایش موفقیت بزرگی به حساب می‌آمد».

در نگاه او، آنجا با همه جای دنیا متفاوت بود و احساس می‌کرد که همراه با دیگران برای یاری «امام حسین» به «کربلا» می‌رود. همه برابر و برادر بودند و نه بیشتر. هیچ کس درجه‌ی نظامی نداشت. پاسدار رسمی و پاسدار وظیفه و بسیجی همگی ماهانه 2 هزار تومان حقوق می‌گرفتند. «مهران» عاشق آن فضا بود، اگر چه به خاطر سوء‌سابقه‌ی سیاسی‌اش مورد بی‌مهری قرار گرفته، قبلا از گزینش سپاه ردش کرده، حتی نگذاشتند سربازی‌اش را در آنجا بگذراند. علاوه بر این، در اولین آزمون ورودی «مراکز تربیت معلم» هم از «گزینش» رد شده بود و کسی به سوابق جبهه‌ای او توجهی نداشت. او کسی را شماتت نمی‌کرد و فکر می‌کرد که به خاطر گرایش سیاسی چپگرایانه باید بیشتر از آن مجازات می‌شد! او هیچگاه دروغ نمی‌گفت و موقع گزینش سپاه هم در برگه نوشته بود که از مریدان «دکتر علی شریعتی» و علاقمندان «دکتر حبیب‌الله پیمان» است. حتی از او خواستند دوباره مصاحبه بشود و آنها را ننویسد و برگه‌ی قبلی هم امحاء بشود، ولی قبول نکرد. با خودش عهد کرده بود که به جای رفتن به سربازی، چند سالی را در جبهه‌ها به صورت بسیجی بگذراند تا ببیند چه خواهد شد و این آغاز دوره‌ی جدیدی از زندگی‌اش بود که او را به سمت بهشت می‌برد…

…ادامه دارد

قسمت سوم گوشت دم توپ (بخش 1)

شب پس از نماز مغرب و عشاء، «برادر رجب‌نژاد» رو به «مهران» کرد و گفت: «کلاغ‌ها به من خبر دادند که قرار است از خاطرات جبهه برای بچه‌ها صحبت بکنی. گوشمان با شماست»! «مهران» گفت: «پیش شما من جسارت نمی‌کنم و دیگر این که من بلد نیستم گاز الکی بدهم و اگر هم خاطره‌ای بگویم ممکن است تلخ و ناگوار باشد». «رجب‌نژاد» گفت: «تو هر چه بگویی شیرین است، چون به دروغ و ریا آلوده نیست. اگر با من باشد، خاطره‌ی اولین اعزامت به جبهه را بگو چون بیشتر بچه‌های قنبرآباد که اینجا هستند اولین بارشان است که به جبهه می‌روند». «مهران» سر پا ایستاد و رو به بچه‌ها گفت:

اولین اعزام من برای شرکت در «عملیات فتح‌المبین» بود. قبلا در «مسجد محل» آموزش نظامی دیده بودم. آموزش که چه عرض کنم، ادای آموزش را برایمان درآورده بودند. یک نفر چند جلسه آمد و اطلاعاتی در مورد «سلاح‌های انفرادی» داد. این که مثلا «کلاشینکف» و «ام-1» و «ژ-3» چند تا «خان» دارند و خان‌ها از راست به چپ هستند یا از چپ به راست. بعد یک جلسه‌ی دیگر «تفنگ ام-1» برایمان آوردند و باز و بسته کردنش را یادمان دادند در حالی که بعدا فهمیدم که هیچ کاربردی در جبهه نداشت. یک جلسه هم «مسلسل یوزی» که مال «پلیس» و «ساواک» بود و به درد «جنگ شهری» می‌خورد همراه با دو نوع «کلت کمری» را توضیح دادند و برادری از «سپاه» خودش آنها را باز و بسته کرد و «خشاب‌گذ اری» را یادمان داد. دو جلسه «نبرد تن به تن» یاد گرفتیم که مثل «بروس لی» داد می‌زدیم و برادری که آمده بود با «سرنیزه» به ما حمله می‌کرد و ما باید مچش را می‌گرفتیم و می‌پیچاندیم و او هم غلت می‌زد و به پشت می‌افتاد و ما سرنیزه را از دستش درمی‌آوردیم و به سمت شکمش می‌گرفتیم. خنده‌دار بود. انگار که «عراقی‌ها» منتظر بودند ما با احترام مچشان را بگیریم و بپیچانیم و آنها زمین بخورند و ما هم با «سرنیزه‌ی خودشان» شکمشان را پاره کنیم.

با «هواپیمای سی-130» ارتش از تهران به «اهواز» رفتیم. چون دانش‌آموز بهیاری بودیم، قرار بود در «اورژانس پشت خط» یا «بیمارستان صحرایی» خدمت بکنیم. از ما پرسیدند که اگر کسی «آموزش نظامی» دیده و می‌خواهد در «گردان‌های خط‌شکن» به عنوان «امدادگر رزمنده» شرکت بکند اعلام آمادگی بکند. من هم که فکر می‌کردم با آموزش‌هایی که در مسجد دیده بودم برای خودم «تکاور و کماندو» هستم رفتم در لیست آموزش‌دیده‌ها. ما بچه‌های مثلا آموزش‌دیده را به «پادگان دوکوهه» بردند و در آنجا با فضایی کاملا متفاوت روبرو شدم. همه چیز فرق می‌کرد. حتی «اسلام» آنجا با آنچه من از کتاب‌ها می‌دانستم متفاوت بود. کسی کتاب نمی‌خواند و تا دلتان بخواهد «دعای کمیل» بود و «زیارت عاشورا» و… که تا آن روز هیچ تجربه‌ای از آنها نداشتم. وقت زیادی از ما برای شرکت در «مراسم شبانه‌ی دعا و سینه‌زنی» سپری می‌شد. بعضی از نوجوانان کم سن و سال‌تر از من چنان گریه می‌کردند که فکر می‌کردم «گناهان خاک بر سری» خیلی زشتی انجام داده‌اند و از ترس «مجازات الهی» به آن روز افتاده‌اند. از یکی شان پرسیدم: «برادر! تو کارهای خیلی زشتی انجام داده‌ای که اینطور گریه می‌کنی»؟ ناراحت شد و به من گفت: «خطاکار خودتی داداش»! بعد متوجه شدم که به «شوق شهادت» و به خاطر ایمانشان گریه می‌کنند و نگران ایمانم شدم چون به زحمت قطره اشکی از من درمی‌آمد. گاهی برای این که به گریه بیفتم خودم را نیشگون می‌‌رفتم. وقتی «روضه» می‌خواندند، به خاطر اذیت و آزار خانواده‌ی «امام حسین» گریه‌ام نمی‌گرفت، ولی هر جا که از شجاعت و وفاداری و جوانمردی «حضرت عباس» صحبت می‌شد نمی‌توانستم خودم را کنترل بکنم.

یک شب «صادق آهنگران» آمد و وسط «روضه» از ما خواست که با یکدیگر خداحافظی بکنیم و همدیگر را «حلال» بکنیم، انگار که قبلا «حرام» بودیم و نمی‌دانستیم! بعد از «خاکریز» صحبت کرد که من اصلا توجیه نبودم ولی با خودم تصور کردم که در میان دشت لابد خاک می‌ریزند و ارتفاعش را بالا می‌برند و بعد رزمنده‌های دو طرف مثل زمان «خشایار شاه» در بالای آن نوبتی به یکدیگر تیر می‌اندازند. آخرش متوجه نشدم که آیا در جبهه «گودال قتلگاه» هم بود یا نه. تلویزیون ما هیچوقت جبهه‌ها را درست و حسابی نشان نمی‌دهد و من نه تنها نمی‌دانستم که «خاکریز» یعنی چه، بلکه نشنیده بودم که «خرمشهر» در دست دشمن است. همه‌ی خبرها در مورد «شکست دشمن زبون» بود. «روزنامه‌ی اطلاعات» هر روز «آمار کلی کشته‌ها و تانک‌ها و هواپیماهای از کار افتاده‌ی دشمن» تا آن روز را منتشر می‌کرد؛ بعد از مدتی آمار تلفات و ضایعات دشمن آنقدر زیاد شد که فکر نمی‌کنم آنقدر تانک و هواپیما در کل کشورهای جهان وجود داشته باشد. «آهنگران نامرد» وسط «زیارت عاشورا» با گریه گفت: «برادران! چند روز دیگر از هر دو سه نفر شما یک نفر به آسمان می‌رود… سلام ما را به شهدا برسانید». واقعا کفرم درآمد. یعنی چه؟ ما قرار بود پدر دشمن را دربیاوریم ولی او به ما «وعده‌ی کشته شدن» می‌داد و زهره‌ترک‌مان می‌کرد، انگار نه انگار که پدرها و مادرهایمان منتظرمان بودند. از او بدم آمد… فقط اشک و آه بود. قیافه و ادا و اطوارش برای شکست مناسب‌تر بود تا برای پیروزی…

…ادامه دارد

قسمت چهارم گوشت دم توپ (بخش 3)

روز موعود فرا رسید و ما با کامیون‌های نظامی به «اندیمشک» و از آنجا به سمت «منطقه‌ی عملیاتی» اعزام شدیم. از «رود کرخه» گذشتیم و در سوی دیگر در سوله‌های مستحکمی که در پناه تپه‌ها ساخته شده بودند اسکان یافتیم. چند روزی در آنجا بودیم و در آن مدت برای اولین بار هواپیماهای دشمن را که گاهی با راکت حمله می‌کردند دیدم. جالب بود که راکت‌ها بیشتر به جاهای خالی از آدم می‌خوردند. بعدها هم برای من جای سوال بود که چرا خلبان‌های عراقی آنقدر ناشی و احمق بودند ولی تصور می‌کنم که شاید آنها خیلی از کشتن نیروهای پیاده‌ی ایرانی که مثل آنها مسلمان هستند خوششان نمی‌آید. انگار بمب‌ها و راکت‌ها را الابختگی رها می‌کنند و در می‌روند. توپ‌های جنگی خودمان هر از گاهی به صورت سهمیه‌ای چند تا می‌انداختند و خاموش می‌شدند، ولی توپخانه‌ی عراقی‌ها که شروع میکرد ول‌کن ما نبود. بعدا با دیدن مهمات بیشتر آنها و همینطور امکانات رفاهی مثل لباس و چکمه و فانسقه و کنسرو گوشت و… که از سنگرهای عراقی به غنیمت می‌گرفتیم فکر می‌کردم که عراق کشوری خوشبخت‌تر و پیشرفته‌تر است، ولی انگار آنجا «صدام عفلقی» که اسم دیگرش «صدام تکریتی» است همه‌ی پول نفت را صرف ارتش می‌کند و مردم بسیار فقیر و بدبخت هستند و خبری از صنایع پیشرفته در حد ایران در عراق وجود ندارد. همه چیز عراقی‌ها از ما سر بود، به جز «نفت» آنها که بوی خیلی بدی می‌داد.

در آن چند روزی که ما در سوله‌ها مستقر بودیم، کار خاصی نداشتیم و تنها برنامه‌ی فرهنگی باز هم مراسم دعا و زیارت بود و بس. دوباره سر و کله‌ی «صادق آهنگران» پیدا شد و آنجا بود که فهمیدیم کارمان زار است! نوحه‌ی «آمدم تا کرخه را با خون خود دریا کنم» را برای اولین بار در آنجا خواند و ما هم سینه زدیم. خواندن چنان نوحه‌ای آن هم در نزدیکی «کرخه» و اعلام آمادگی او از جانب ما برای تبدیل رودخانه به «دریای خون» اصلا جالب نبود. ته دل ما را خالی کرد. هر شب این برنامه‌ها ادامه داشت و ما را با زور یا با رودربایستی به سوله‌ای بزرگتر که «مسجد» بود می‌بردند و من تا پاسی از شب گذشته در حال چرت‌زدن و با اکراه همراهی می‌کردم. کله‌ی من پر از مفاهیم تئوریک مذهبی بود، از «جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی»، از «اقتصاد قسط اسلامی»، از «ابوذر و سلمان»، از «حکومت عدل علی»… ولی این برادرها دقیقا همان چیزی را می‌گفتند که به قول «دکتر شریعتی» مصداق «تشیع صفوی» بود و نه «تشیع علوی».

…«برادر رجب‌نژاد» متوجه صحبت‌های «مهران» بود. او خود «دانشجوی جامعه‌شناسی دانشگاه تهران» بود که به خاطر خدمت در «سپاه» و اعزام به «جبهه» عملا و تا اطلاع ثانوی ترک‌تحصیل کرده بود. وسط صحبت‌ها به «مهران» تذکر داد که: «برادر مهران! من نه تنها به مراتب اخلاص تو، بلکه سواد و معلومات مذهبی تو هم واقف هستم، ولی این بحث‌های روشنفکری را بگذار برای بعد… اگر جان سالم به درد ببریم، بعد از جنگ فرصت کافی برای این کارها خواهیم داشت. مخاطب تو من نیستم، بچه‌های قنبرآباد هستند که بیشترشان افرادی هستند که به این بحث‌ها کاری ندارند. حالا بقیه‌ی مطلب را بگو… من خیلی کنجکاوم. «مهران» معذرت خواست و ادامه داد:

بالاخره شب موعود رسید. ما «دانش‌آموزان بهیاری» را از هم جدا کردند و هر کدام را در دسته‌ی جدایی جا دادند. من شدم عضو دسته‌ی «برادر پالیزبان» از «تیپ 7 ولی‌عصر دزفول» که مال «سپاه» بود. بعد از تاریکی ما را در پشت وانت‌های «نیسان پاترول» به جایی دیگر بردند و تا نصف‌شب در سنگرهای گروهی زیرزمینی در خط مقدم منتظر فرمان بعدی ماندیم. من کوله‌پشتی‌ام پر از گاز و باند و چسب و آتل بود و اسلحه‌ای نداشتم چون به علت سنگینی مزاحم کار می‌شد. امدادگرها در عملیات عملا بی دفاع‌تر از بقیه هستند و اگر با دشمن رو در رو بشوند امکان دفاع از خود را ندارند. قرار شد هر دسته در یک «گروهان ارتش» ادغام بشود و فرماندهی ما هم با ارتشی‌ها بود. آن موقع «سپاه» هنوز جوان بود و تیپ و لشگر به این تعداد نداشت و ما کمک‌کار «لشکر 21 پیاده‌ی حمزه» شدیم. در «سنگر» جای نشستن هم نبود و کیپ هم چمباتمه زده بودیم. آنجا هم «نوحه‌خوانی» بود ولی از «آهنگران» و مداحان رسمی دیگر خبری نبود و خود «بچه‌های رزمنده‌ی خط‌شکن» که صدای خوبی داشتند به نوبت خواندند و سینه زدیم. نه چیزی از جنگ می‌فهمیدم و نه ترسی از چیزی داشتم که تجربه نکرده بودم. ضربان قلبم تندتر می‌زد و حس قهرمانی تمام وجودم را فرا گرفته بود. آن موقع بود که برای اولین بار از ته دل گریه‌ام گرفت، مخصوصا آنجا که یکی از «رزمندگان سمنانی» با لحن حزین خواند:

بر مشامم می‌رسد امشب هوای کربلا

می برد هوش از سرم ذوق و صفای کربلا

تا که می‌افتد به یادم جلوه‌ی صحن و حرم

می‌شوم دلتنگ آن صحن و سرای کربلا

در دلم دارم غمی باید بگویم بر طبیب

تا شوم بار دگر حاجت‌روای کربلا

تا سلامی می‌دهم هر صبحدم بعد از نماز

می شود آرام دل، با روضه‌های کربلا

کربلا یا کربلا… کربلا یا کربلا

ساعت حدود 12 شب بود که فرمان حرکت داده شد و ما با چشم‌های گریان و اطمینان به پیروزی راه افتادیم… تنها صدای آن دشت غریب، صدای سکوت بود. نه صدای تیری می‌آمد و نه صدای آدمی… تنها صدای جیرجیرک‌ها بود و نجواهای آهسته‌ی دستور فرماندهان، نفس‌های رزمندگان و خش‌خش حرکت آهسته‌ی قدم‌هایی که معلوم نبود آیا راه رفته را برخواهند گشت یا نه…. «توکلت علی الحی الذی لایموت»!

…ادامه دارد

قسمت چهارم گوشت دم توپ (بخش 4)

حرکت ما «به ستون یک» و در حالت عادی شروع شد و بعد خمیده راهمان را ادامه دادیم. در آغاز یک «شیار» طولانی و ساخته‌ی دست بشر، مردانی که «قرآن» بر سر ما گرفته بودند «یا زهرا» را به عنوان «رمز عملیات» زمزمه کردند. ما خمیده‌تر و بی سر و صداتر پشت سر نفر جلویی می‌رفتیم. «مرجع تقلید» من نفر جلویی بود و خوشحال بودم که راهم را گم نخواهم کرد. بزرگترین وحشتم این بود که ندانم باید به کدام سو بروم و از گم شدن می‌ترسیدم، اتفاقی که بعدا افتاد. پس از دقایقی چند، راهمان را سینه‌خیز پیمودیم. دیگر شیاری وجود نداشت که ما را از دید دشمن بپوشاند. ردیفی طولانی از «سربازان و داوطلبان» به حالت درازکش و آماده‌ی شلیک در مقابل «خاکریز و سنگرهای دشمن» تشکیل شد. دشتی وسیع بود و همچنان صدایی از کسی برنمی‌خاست. انگار عراقی‌ها را خواب مرگ در ربوده بود و نمی‌دانستند که چه فاجعه‌ای در انتظارشان است. ناگهان صداهای انفجاری خفیف به گوش رسید و بعد چراغ‌هایی در آسمان روشن شدند و آن شب تاریک را به شبی روشن که گویی «ماه کامل» بر آن می‌تابید منور ساختند. بعدها فهمیدم که آنها «خمپاره‌ی منور» بودند که با کمک چتری کوچک چند دقیقه‌ای در آسمان می‌مانند و بعد می‌افتند… وقتی که خاموش می‌شدند، در حال افتادن از آنها صدایی شبیه «صدای بوقلمون» شنیده می‌شد که برایم خوشایند بود. گویا دشمن با دیدن اشباحی در دشت، به شک افتاده بود و با انداختن منورها می‌خواست دید «نیروهای کمین و خط اول» خودش را بالاتر ببرد. خوشم می‌آمد و مست فضای خاص آن شب شده بودم. دلم می‌خواست تا صبح به همان حال بمانم و منورها را تماشا کنم. لیکن، انتظارم دیری نپایید و برای اولین بار صدای «شنی تانک‌ها» را که شبیه حرکت «بولدوزر» بودند شنیدم. تا آنجا که به یاد دارم آنها بودند که شروع به شلیک کردند و صدای شلیک تیربارها سکوت آن شب به یاد ماندنی را در هم شکستند. نیروهای ما صبر نکردند و «الله‌اکبر گویان» و در حال تیراندازی به سوی هدف هجوم بردند.

از آن پس نه از دسته خبری بود و نه از ستون و نه از فرمانده… و آنچه می‌دیدم سایه‌های مردانی بود که از خاکریزها می‌گذشتند و شلیک بی‌امان تیربارهای عراقی… بعضی از آن قامت‌ها که در سیاهی شب همچون شبح به پیش می‌رفتند ناگهان می‌افتادند و بر روی خاک می‌ماندند. از همان دقایق اول کارم شروع شد و درازکش به سوی هر صدایی که کمک می‌خواست و ناله می‌کرد می‌شتافتم و ناشیانه و با ترس و لرز فراوان زخمش را تا آنجا که می‌شد می‌بستم و به سوی صدای دیگری که با ناله «امدادگر» می‌خواست سینه‌خیز می‌رفتم. زخمی چاره‌ای نداشت مگر کشاندن خودش به پشت جان‌پناهی در دشت و انتظاری طولانی تا که صبح برآید و آمبولانسی بیاید و او را به «اورژانس صحرایی» در «پشت جبهه» ببرد. این که بماند یا شهید شود، بستگی به این داشت که خونریزی‌اش از خارج باشد یا از داخل، که اولی را می‌شد بند آورد و دومی را نه می‌شد فهمید و نه می‌شد بند آورد.

در حین کار، گلوله‌های کوچکی را می‌دیدم که در مسیر حرکت خود به صورت جسم کوچکی نورافشان می‌آمدند. از دیدن آنها که به من نمی‌خوردند و صفیرکشان از کنار سرم رد می‌شدند لذت می‌بردم! اولین بارم بود که کسی به سمت من شلیک می‌کرد.  بعد فکر کردم که همه‌ی گلوله‌ها را در شب می‌توان دید. وقتی که در انتهای بردشان بودند، سرعتشان آهسته‌تر می‌شد و قشنگ می‌توانستی خودت را کنار بکشی و جاخالی بدهی! باز هم بعدها فهمیدم که همه‌ی گلوله‌ها مثل آنها نبودند، بلکه در میان هر چند تا فشنگ معمولی، «عراقی‌ها» یک «گلوله‌ی منور» هم در «خشاب» می‌گذاشتند تا مسیر تیرها مشخص بشود. صدای سوت تیرهایی که از اطرافم رد می‌شدند را می‌شنیدم و تعجب می‌کردم که چرا به من نمی‌خوردند، ولی وقتی تعدادشان زیادتر شد، خودم را در گودالی انداختم. چیزهایی در اطرافم به زمین اصابت می‌کردند و بعد منفجر می‌شدند که باز بعدها فهمیدم «گلوله‌های دوزمانه» بودند که از «تیربار دوشکا» شلیک می‌شدند. اگر یکی از آنها به سربازی اصابت می‌کرد، در داخل بدنش منفجر می‌شد و کار را یکسره می‌کرد. تیرهای دوزمانه شکم را سوراخ نمی‌کنند بلکه دل و روده‌ی آدم را منهدم می‌کنند انگار که ضامن یک «نارنجک» را پس از فروبردن در داخل شکم بکشند! من در عمرم «آر.پی.جی.» ندیده بودم و به همین خاطر موشک‌های آن را که سلانه‌سلانه در اطرافم به این طرف و آن طرف می‌رفتند تماشا می‌کردم، انگار که یک «فیلم‌های سینمایی جنگی» را نگاه می‌کنم. راستش را بخواهید حتی فکر می‌کردم که ما پیروز شده‌ایم و آنها چیزی شبیه «فشفشه» بودند که برای «جشن و شادی» می‌زدند، ولی چرا به طرف خودمان، خدا می‌داند!

…ادامه دارد

ادمین وب‌سایت
در سال ۱۳۴۲ تو شهر هشجینِ استان اردبیل به دنیا اومدم. دکترای عمومی خودمو از دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه و دکترای تخصصی رو از دانشکده داروسازی دانشگاه اوترخت هلند گرفتم و در حال حاضر استاد فارماکولوژی دانشگاه تهران هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *