بوی بهشت در پیراهن تو – به یاد شهید عزیزالله پورهدایت
نوشته گودرز صادقی هشجین (فروردین ۱۳۷۶)
بعد از ظهر مطبوع یک روز بهاری بود و غرب دزفول، چند روز پیش از عملیات والفجر یک. صدایی از جایم کند. سرم را که بلند کردم با چهره بشاش و مهربانش روبرو شدم. آمده بود تا مرا ببیند. با جدیت از من خواست تا به یادگار عکسی با هم بگیریم. به شوخی به من گفت که بوی رفتن میدهم. به او گفتم که زمانی که کارم آنچنان هولناک بود که هر روز و هر ساعت قرین مرگ بودم چنین شانسی نداشتم تا چه برسد به آن روز که دورتر از خطر در سایه سار چادری بزرگ به تیمار آسیب دیدگان و زخم خوردگان مشغول بودم. کنار هم لبخند زدیم و عکس گرفتیم. بعد مرا به مقرشان برد.
در آنجا جمعی اسلحه های خود را تمیز میکردند و گروهی به استراحت مشغول بودند. تعدادی مطالعه میکردند و جمعی دیگر با ورزش سرگرم بودند. بعضیها نامه مینوشتند و شهرداران وظیفه خطیر نظافت چادرها را بجا میآوردند. خلاصه زندگی بود که در رگهای زمان جاری بود…
یکی دو هفته گذشت. عملیات تمام شده بود. عکسهای چاپ شده را بردم تا خوشحالش کنم، فکر کردم وقتی که ببیند هنوز زنده ام حالش جا میآید تا دیگر با من شوخی نکند و دنیا و زندگی را برایم زیادی نداند. اما این بار همه چیز فرق میکرد. تعداد افراد بنظر خیلی کمتر میآمد. کسی نمیخندید. کسی نامه نمینوشت و من هر چه بدنبالش میگشتم نمییافتمش. باورم نمیشد که نتوان او را که یک حقیقت معنوی بود و نه یک واقعیت مادی روی زمین پیدایش کرد. بالاخره فهمیدم که “عزیز” شهید شده بود و تمام مظلوم نمائیهای قبل از عملیاتش کلک بود و او خود بوی بهشت را در پیراهنش احساس کرده بود.
از فروردین 62 تا فروردین 76 درست 14 سال فاصله است. زمان بلندی است که پسر را پدر میکند، پدر را پدربزرگ، و پدربزرگ را به خاک میسپارد. 14 سال تمام نتوانستم خود را به مادر “عزیز” بنمایانم. هر وقت که به محل قدیمیمان میرفتم و از دور میدیدمش، آهسته در گوشه ای میخزیدم تا مرا نبیند. احساس عجیبی با دیدن او به من دست میداد که اگر بگذاریدم با شما خواهم گفت. آنچه میگویم احساس یک بازمانده قافله است در برابر یک مادر تنها:
مادر عزیز ما!
هر وقت تو را میبینم شرمنده میشوم. این احساس یک رفیق نیمه راه است. من همراه فرزند تو رفتم و بدون او برگشتم. میترسم مرا متهم سازی که او را جا گذاشتم در حالیکه این من بودم که جا مانده ام. به من بگو که مرا از بیوفایان نمیدانی تا بیش از این عرق شرم را بر جبینم جاری نسازم.
هر گاه با تو روبرو میشوم به یاد ضعفهایم میافتم. یادم میآید که با خسرو خوبروی تو در قیاس نمیآیم و در پرواز با سیمرغ بلندپرواز تو جز مرغی پرشکسته نیستم. این احساس حسرتی است که هر شکست خورده ناتوانی را میآزارد. پس، برای وحشتی که از ضعفهای خویش دارم از تو فرار میکنم. اگر قولم دهی که بر این ضعفها نخندی و مرا نیز رسم پرواز بیاموزی، دوباره برمیگردم و در سایه سار محبتت، چاروقهای کهنه ام را از پا در میآورم تا خستگی زندگی تکراری بیروحم را از جانم دربیاورم. آنگاه از چشمه اخلاق در عقیده تو آب یکتوئی مینوشم و تلاش میکنم تا دوباره خوش را بیازمایم.
از هر امکانی که بهره میگیرم یاد میآید که تو را در آن سهمی است. هیچ چیزی را مطلقاً از آن خود نمیدانم. هر چه هست امانتی است که خون شهید تو بیادگار به من سپرده است تا پاسدارش باشم. گاه از امانتداری خود اطمینان ندارم. ترس من این است که در امانتهایی که از یادگار تو در نزد خود دارم خیانتی رود.
دلم میخواهد همچون فرزندی مهربان آنچه را که در توان دارم به خدمت تو درآورم اما میترسم احساس کنی که دلم بحالت میسوزد. میترسم محبتم را آنگونه که دوست نمیدارم تفسیر کنی. میترسم راه مهرورزی را آنگونه که فرزندت میدانست ندانم و بجای آنکه پلی از مهر بینمان ایجاد کنم آنچه را هم که وجود دارد خراب کنم.
وقتی که با شور و شوق فراوان خدمت میکنم بیم آن دارم که تصور کنی بدین وسیله میخواهم خود را همچون فرزندت جهادگر خدا قلمداد کنم در حالیکه نه عرق جبینم و نه بیخوابی کشیدن و کار فکری ام را اگر چه تمام عمر بطول انجامد یارای برابری با قطره ای از خون “عزیز” تو نیست. تو کسی را داری که شفیع روز جزایت باشد و من، هر آنچه را که بخواهم و انجام دهم چنان فرصتی را نمیتوانم برای مادرم ایجاد کنم. احساس من آمیخته ای از حسرت و فقر و تغابن است.
مادر عزیز ما!
در زمانه ای که درهای آسمان شهادت را بسته اند، حتی اگر بخواهم، فرصت پرکشیدنی نمانده است. ایکاش تنها همین بود و بس. ایکاش تمامی درها بسته بودند. درد من امروز نه بسته بودن درهای شهادت، بلکه باز بودن درهای عصیان و معصیت است. در روزگاری که خطرهای بازگشت تهدیدم میکند، بیش از همه دست نیازم بسوی توست تا چراغ راهم باشی. مرا خودی بیانگار و مراقبت کن تا دوباره در چاه غفلتی که برایم میکَنند درنغلطم. هر جا که لازم است نهیبم بزن که حق توست و من منتدار نهیب تو و امانتدار خون و پیام خسرو خوبان توام.
این احساس من بمدت 14 سال تمام بود. گفتم که: از فروردین 62 تا فروردین 76. گفتم که عمر درازی است. با اینحال فروردین است و هنگامه ای که درختان کهنسال را نیز به طراوت میکشاند و به شکوفه مینشاند. سرم را پایین انداخته ام و با سرعت از جلو خانه تو رد میشوم تا خود را به خویش سالخورده ای برسانم و برسم ادب فرا رسیدن بهاری دوباره را تبریک بگویم. ناگهان از پنجره بالای سرم مرا میخوانی و من چشمانم را به سوی آسمان میدوزم و تو مرا غافلگیر میکنی. ناگهان کلمه زیبای مادر بر زبانم جاری میشود و دیگر لکنت زبان است که رابطه مرا با تو میبرد. اما میبینم که همچنان به من مینگری و از نگاهت مهربانی میبارد، از همان نوعی که از نگاه مادر خودم. “مادر! زمان درازی است 14 سال، تو هنوز مرا فراموش نکرده ای”؟ من میگویم. مگر ممکن است تو را فراموش کنم، تو همیشه در کنار “عزیز” منی. عکس قاب گرفته تو را در کنار او همیشه در پیش رو دارم. تو میگویی.
مادر عزیز ما!
اگر دوباره به محله برگردم، به پیش تو خواهم آمد. میدانم که این محبت، یکطرفه نیست. من هم تو را فراموش نمیکنم. “عزیز” تو هر روز در سویدای دل من جوانه میزند و دل کویری مرا گلستان میکند و باغبان خوب این گلستان، مادرم… تو هستی!
مادر شهید عزیزالله پورهدایت خیلی وقت است که در میان ما نیست.
خوشا به سعادتش که در کنار عزیز در میان طایفه عند ربهم یرزقون مسکن گزیده است.
رحمت خداوند نثار هر دو باد