پسرم نگران من نباش
نویسنده: گودرز صادقی هشجین
پسرم سهراب!
دیشب تا صبح نتوانستم بخوابم و یک بار دیگر زندگیمان را مرور کردم. این را بهانه کردم تا تو را از خودم بیخبر نگذارم. نیمه شب خلاصه خاطراتم را برای چندمین بار از ذهنم گذراندم.
یک لشکر 58 تکاور ارتش بود و یک «گروهبان تکاور – رستم درخشان»، رزمیکاری 29 ساله! زمستان سال 62 تو تازه یک ساله شده بودی. در طول مرخصیهایم کمتر از دو ماه کنارت بودم. در سنگرهای خاکی جنوب، شبها را تا صبح با یاد خندههای نمکین تو دلبندم سر میکردم. الان پیرمردی ۷۰ ساله هستم و تو مردی 42 ساله، در مرز جوانی و میانسالی. در «عملیات خیبر»، پیکر نیمهجانم به دست دشمن افتاد. رفقایم در سیاهی شب افتادنم را دیده بودند و اسارتم را نه و همه یقین کرده بودنند که کشته شدهام. عراقیها مرا به بازداشتگاهی مخفی بردند و از بدشانسی، تا آخر اسارت اسمم به «سازمان صلیب سرخ جهانی» داده نشد. طبیعی بود که در کشورم من «مفقودالاثر» را «شهید» تلقی کنند.
نمیگویم که چه سختیها کشیدم و با چه دلهرههایی سالهایی طولانی را در نگرانی جانکاهی از بابت تو و مادرت عذاب کشیدم تا سرانجام روزی پس از پایان جنگ، در «سال 70»، به خانه بازگشتم، به خانهای که کسی انتظار مرا نمیکشید. برای پدر بزرگ و مادر بزرگت خیلی سخت بود که با چه زبانی به من بفهمانند که از آشیانهای که همسر و فرزندی در آن داشتم چیزی جز تنهایی نمانده است. مادرت ازدواج و همراه تو به «آلمان» مهاجرت کرده بود.
پسرم سهراب!
شکستم و دم برنیاوردم. گلایهای نکردم. حق با مادرت بود که میخواست زندگی کند. زخمهای هرگز بهبود نیافته در جسمم و تحمل هشت سال مرارت و زندگی پر از شکنجه و عذاب در زندان توانی برای برخاستن در من باقی نگذاشته بود. برای شروع یک زندگی دیگر، نه توانی داشتم و نه انگیزهای. با خودم عهد کردم که دل به کسی نسپارم و تا به امروز که آن تکاور جودوکار به یک پیرمرد بازنشستهی عصا به دست تبدیل شده، تن به ازدواج ندادهام. از سال 75 که پیدایت کردم، 28 سال است که هر از گاهی تکیه کلامت این است و به من قول میدهی که: «بابا، فرصت کنم حتما میآیم ایران و میبینمت.».. همچنان به شوق دیدنت بال درمیآورم. اما اینطور که پیش میرود، هرگز نخواهمت دید.
پسرم سهراب!
میدانم که دوستم داری و نگرانم میشوی که مبادا در تنهایی بلایی سرم بیاید. دیروز سالگرد تولدم بود. «بانک سپه» و «بانک تجارت» با پیامک تولدم را تبریک گفتند. «همراه اول» هم نگذاشت تنها بمانم و با یک روز «مکالمهی رایگان اهدایی» فرصتی داد تا به هم بندیهای سابقم زنگ بزنم. از این گذشته، من هم دوستدارانی برای خودم دارم. «دیجی کالا» مرا «رستم جان» خطاب میکند که خیلی از این که هنوز «جان» کسی هستم خوشحال میشوم. «علی بابا» مرتب به من پیشنهاد سفر میدهد. «کبابچی» از من میپرسد: «امشب شام چه دوست داری»؟ یک چیز خندهدار هم بگویم: خبر واردات «محصولات جدید ویژهی آقایان» را هم با پیامک دریافت میکنم! میبینی که جای نگرانی نیست و دور و برم شلوغ است. دوستت دارم، بیشتر از همیشه. مراقب خودت باش عشق بابا!
پدرت، رستم
دکتر جان سلام
دل نوشته ها و مطالبتونو توو مانال ظریف دنبال میکنم…
باید اعتراف کنم قلم توانمند، ذهن خلاق و قدرت طنز بالایی دارید… مخصوصا طنزهای تلخ اجتماعی
همیشه برقرار باشید و در اوج بدرخشید..
با احترام شرری از محقق اردبیلی
دکتر شرری عزیز. از لطفتان ممنونم و از داشتن همکار متعهدی همچون شما بر خود میبالم. گودرز صادقی