منوی دسته بندی

آقای دکتر! چه راحت می‌نویسی: NPO

گودرز صادقی هشجین

سال 1364 بود که «جعفر»، سرباز «لشگر 64 پیاده‌ی ارتش (پادگان ارومیه)»، به کمین نیروهای جدایی‌طلب در پیرانشهر افتاد. وقتی که دو «نارنجک» در چند قدمی او منفجر شد، ترکش‌های ریز آنها ده‌ها نقطه از بدنش را سوراخ‌سوراخ کردند ولی او زنده ماند. برای این که زجر بکشد یا مایه‌ی تفریح باشد یا مایه‌ی عبرت دیگران، نه او را کشتند و نه درمانش کردند. نزدیک سنگرهای خودشان روی خاک و شن رهایش کرده، یکی دو روز شاهد جان‌کندنش بودند. وقتی که «نیروهای ارتش» آن نقطه را مجددا فتح کردند، پیکر نیمه‌جان «جعفر» را به «بیمارستان مطهری ارومیه» منتقل کردند، به جایی که من، ضمن تحصیل در دانشگاه ارومیه، «بهیار بخش جانبازان» بودم.

مجروح متلاشی شده‌ی ما جای سالمی در بدن نداشت و پوست و بخشی از عضلاتش دچار «قانقاریا» شده بود. رنگش تیره، قهوه‌ای، خون‌آلود و کدر بود و بوی تعفن زخم‌هایش مانع از نزدیکی دیگران به او می‌شد. در دو سه روزی که در بیمارستان بود، برای جلوگیری از توسعه‌ی «عفونت و قانقاریا»، بارها به اتاق عمل برده شد. قسمت‌هایی از پوست بدن و عضلاتش را کندند و دور انداختند. چون دستگاه معدی-روده‌ای او هم آسیب دیده بود، پزشک دستور داده بود که «NPO» باشد یعنی چیزی از راه دهان به او داده نشود، نه آب و نه غذا!

آن شب تا صبح راه درازی در پیش بود و «جعفر» داشت از تشنگی هلاک می‌شد. با صدایی خفیف و به زحمت شنیدنی، هر وقت وارد اتاقش می‌شدم، تنها کلمه‌ای که از او می‌شنیدم این بود: «آب… آب…»! با کمال  شرمندگی، تنها کاری که می‌توانستم بکنم، خیس کردن لب‌های ترک‌خورده‌اش با دستمال مرطوب بود و بس. می‌دانستم که نخواهد ماند و مثل شمعی داشت خاموش می‌شد.

پزشک جراحی می‌کند، نسخه می‌نویسد، دستور NPO می‌دهد و می‌رود… ولی «پرستار» با بیمار زندگی می‌کند. وقتی که شیفت عصر و شب هستی، از ساعت 2 بعد از ظهر امروز تا ساعت 8 صبح فردا در کنار بیمار خود هستی و شاهد زجر و التماس و دردهایش، در حالی که اختیار چندانی هم نداری و تصمیم از تو ساقط است. چه کار سختی است «پرستار» بودن!

می‌دانستم که چه آب بدهم و چه ندهم، «جعفر» رفتنی است، اما هم از مسئولیتش می‌ترسیدم و هم نگران این بودم که اگر «شهید» شد، خودم را شماتت می‌کردم که: «نکند اگر آب نداده بودم زنده می‌ماند»؟ ساعت هشت صبح روز بعد رسید… کارتکس‌های بیماران در دست، آنها را یکی‌یکی به «سوپروایزر بخش» تحویل می‌دادم. وارد اتاقی شدیم که «جعفر» در آن بستری بود. این بار بر خلاف تمام طول شب، صدای «آب… آب…»! از او برنخاست. «جعفر» در تشنگی و درد و سوزش زخم‌هایش «آسمانی» شده بود. در آن چند روزی که میزبانش بودیم، هیچ‌کس به ملاقاتش نیامد. سربازی بود غریب، از شهری دور. شاید هم، در آخرین روزهای عمر کوتاهش، سربازی خوشبخت بود که «مادر» در آن حال نزار ناله‌هایش را نشنید. با خودم اندیشیدم: ای‌کاش «NPO» نبود!

ادمین وب‌سایت
در سال ۱۳۴۲ تو شهر هشجینِ استان اردبیل به دنیا اومدم. دکترای عمومی خودمو از دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه و دکترای تخصصی رو از دانشکده داروسازی دانشگاه اوترخت هلند گرفتم و در حال حاضر استاد فارماکولوژی دانشگاه تهران هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *