زیر نارونهای هشجین

گودرز صادقی هشجین
ایستادهام، در جایی که روزی -زیر سایهی نارونهای هشجین- پدربزرگ مینشست. چشمی پر از ترحم میدوخت، به من و کفشهایی که از پاهایم بزرگتر بودند. درختها رفتهاند و تنها سایهی ناپیدایشان در خاک میلرزد. و سکوت، با رؤیاهای «آزادی» و «برابری» در کوچهها میچرخد.
آن روزها، من باد بودم. کوچهها را میبلعیدم و رؤیا میبافتم؛ «رویای آبادی سرزمینم»، تا «آزادی» و «برابری» -چون شعلهای در مشتهای کوچک من- روشن شود. پدربزرگ زمزمه میکرد: «خدایا، این امنیت را از ما نگیر»! و من نوجوان آتشین، میپنداشتم: «نیایش، یعنی مبارزه». فرسودهام، قلبم از شور خالی است. فشار عقل بر من سنگینی میکند: «من، پیرو قلبم بودم و پدربزرگ، پیرو عقلش».
همسن پدربزرگم شدهام. ایستادهام در کوچههایی که روزی باد میوزید. میدانم هر نسیمی میتواند سقف خانههایمان را بلرزاند. میترسم از تغییر؛ نه از ضعف، نه از شکست! میترساندم از دست دادن آنچه ساختهایم، و از دست دادن آرامشی که پدربزرگ در دعایش میخواست. قلبم هنوز زنده است، اگر چه از آن شور بیپروا خالی است. عقل، سنگین و بیرحم، فشار میآورد. درمییابم که: «من، پیرو قلبم بودم و پدربزرگ، پیرو عقلش».
سالها گذشت و کوچهها هنوز نفس میکشند، اما بادِ رؤیاهای من از شور آن روزها خالی است. «آزادی» و «برابری»، شعلههایی بودند روشن در مشتهای کوچک من. حال، خاکستری در دل زمان؛ گاهی میدرخشند، گاهی خاموش میشوند. آن روزها، میخواستم با دستهای خالی دنیا را بگیرم؛ در جایی که نه آزادی بود، نه چراغی روشن، نه آبی روان.
با خود میاندیشم: «من جهان را نفهمیده بودم؟ یا جهان مرا»؟ پدربزرگ، با دعای خود، سایهای از آرامش بر من گسترد، و من امروز، با قلبی پخته و چشمی به گذشته دوخته، در همان کوچهها میایستم و درمییابم: «رؤیاهای من -هرچند فرسوده- هنوز در خاک میزیند». شور دل و عقل پدربزرگ را در خود نگاه میدارم. اکنون، در سکوت کوچهها، میفهمم زندگی، نه باد است تنها و نه سنگ است تنها… آمیختهایست از شور و عقل، از رؤیا و واقعیت، از دعا و عمل.
نسلها میآیند و میروند. هر نسلی میخواهد خورشید را در مشت بگیرد. اما خورشید، تنها در خاک و سکوت جان میگیرد. من، با قلبی که دیگر بیپروا نمیتپد، و با عقلی که سنگینی زمان را به دوش دارد، میایستم، نگاه میکنم، و میدانم: «آزادی» و «برابری» -همچون نوری در دل زمین- همیشه روشناند، حتی اگر شعلهها خاموش شوند.
منتظرم، با ترس و امید، با شور و سکوت، با فرسودگی و ایمان، تا نسلی دوباره باد شود، و کوچهها را با رؤیاهای تازه ببلعد.