«لوسی» در منزل حاج آقا ضیغمی
گودرز صادقی هشجین
ورودیه: چرا نوشتم؟
شغل من نوشتن نیست، ولی نوشتن عشق من است. از کودکی شعر میگفتم و بعدها مطالب جدیتر مینوشتم. موقعی که برای زادگاهم، هشجین، در سال 1379 وبسایت راه انداختم، بسیاری از شهرهای بزرگ کشور سامانهی اینترنتی به نام خود نداشتند. لیکن، پس از مدتی از نوشتههای خودم بدم میآمد. شعری که در میانه قافیهاش را باخته بود، خاطرهای که قصدش جاهطلبی بود، داستانکی که خود نویسنده قهرمانش بود و میخواست خودش را تبرئه کند، نوشتهای که رنگ و بوی چاپلوسی داشت و… آن هم به قلم خودم، آزارم میداد. در بازخوانی آنها، از خودم خجالت میکشیدم، پاکشان میکردم، پارهشان میکردم و از خودم میگریختم.
در چند سال گذشته کمی حرفهایتر کار کردم و ترجیح دادم دهها بار بیشتر از آنچه را که مینویسم بخوانم و یک بار دیگر با آثار ادبیات کلاسیک جهان انس بگیرم. یک سال پیش، کانال تلگرامی و وبسایت جدیدم را راه انداختم و اسم هر دو را «ظریفانه» گذاشتم و شعارم این شد که: «در اینجا صحبتهایی میشود که در جای دیگری نمیشنوید»! عمدهی مطالب آنها را نوشتههای خودم تشکیل میدادند. افزون بر این، نوشتههای کوتاهم را به صدها دوست و آشنا میفرستادم و بازخوردهایی میگرفتم بسیار سازنده و تعالیبخش. روزی دوستی به من گفت: «شاخصترین نوشتههای شما طنزهای اجتماعی هستند که حاصل تجارب طولانی و مشاهداتتان از یک طرف و توانایی قلمی کردن آنها به زبان ساده از طرف دیگر است». تشویقم کرد که داستان کوتاه با موضوعات طنز اجتماعی را مسیر اصلی کار ادبی خودم قرار بدهم و این کار را کردم.
من 61 سال دارم ولی گویی بیش از 200 سال زندگی کردهام. در روستا زاده شدم (که اکنون شهری است برای خودش). غربت تحصیل در شهر در کودکی و دوری از خانواده از 14 سالگی، خوکفایی مالی از 18 سالگی، کار و زندگی در پایتخت، تحصیل و کار در غرب کشور، اعزامهایی چند به جبههها و آشنایی با هزاران نفر از حلبیآبادیها تا شمال شهریهای تهران، تحصیل در اروپا، نشست و برخاست با مدیران داخلی و خارجی، سفر به بیست و هفت کشور جهان، داشتن مسئولیتهای اجرایی متعدد از جمله ریاست دو دانشگاه دولتی در دو استان مختلف، داشتن رابطهی صمیمانه و عاطفی با جوانان و پیران و درگیری با مشکلات شخصی کمرشکن بخشی از روزگار من بوده است. گویا تجربه ارتباط خیلی زیادی با سن و سال آدمی ندارد؛ این تعداد اتفاقات در واحد زمان زندگی هر انسانی است که او را مجرب میکند و اتفاقات زندگی من خیلی زیاد، فشرده، پیچیده، متناقض، متفاوت، در هم تنیده و عجیب و غریب بودهاند. علاوه بر این، اطرافیان زیادی هم داشتهام، عجیب و غریب مثل خودم!، که زندگی هر یک موضوعی برای داستانسرایی و قلمفرسایی بودهاند.
«لوسی در منزل حاجآقا ضیغمی» در وصف حال خانوادههایی است که از نظر فرهنگ و ایدئولوژی دچار تنش و تضاد درونی هستند. آقای ضیغمی نماد یک کارمند و مدیر متناسب با شرایط سیاسی-اجتماعی موجود از دیدگاه حاکمیت است، ولی همسرش یک آدم معمولی است با احساسات و تمنیات مشابه خیلیهای دیگر. آن دو در مسیر زندگی در چیزهایی با هم مشکل دارند که به چشم ما ساده و پیشپا افتاده هستند ولی همانها هستند که زندگی های مشترک را نابود میکنند و شیرینی با هم بودن را به تلخی میکشانند.
سعی کردهام از ادبیات کوچه-بازاری و نگارش به شیوهی رایج احتراز کنم. از سبک نگارش کتابی و زبان فارسی معیار استفاده کردهام، لیکن سادگی جملات و بیان آن جوری است که خواننده اذیت نمیشود. اهل فن میدانند که این کار، چه کار سختی است. هدف من از این کار، پاسداری از ادبیات فاخر فارسی بوده است و در عین حال چنین نگارشی ترجمهی آثار ادبی فارسی به زبانهای دیگر را نیز آسانتر میکند. در داخل کشور نیز، چنین بیان و نگارشی آن را از انحصار تهرانیها درمیآورد و با مزاج همهی خوانندگان ایرانی اعم از فارس و ترک و کرد و لر و گیلک و… سازگارتر میکند.
امیدوارم که از خواندن داستان لذت ببرید و مرا از پیشنهادات مهرورزانهی خود محروم نسازید. آسانترین راه برای دریافت پیامهای شما رایانامهی من به نشانی g.sadeghi@gmail.com خواهد بود.
گودرز صادقی هشجین
خرداد 1403
قسمت اول – آغاز ماجرا
حاج آقا ضیغمی مدیر امور فرهنگی یکی از ادارات کل مرکز استان بود. سوابق جبهه و جنگش باعث شده بود تا خودش هم باور بکند که بسیاری چیزها را باید رعایت بکند. آدم خیلی سختگیر و متشرع تندروی نبود ولی ضمن حفظ ظواهر، واجبات را انجام و از محرمات اجتناب میکرد و خیلی مواظب وجههاش بود. همسرش از ریش خوشش نمیآمد و او که هم میخواست کار حرامی نکند و هم وظیفهی شوهری را بر مبنای شرع انور و توصیه های اخلاقی حاج آقا قرائتی رعایت بکند ریشش را با ماشین نمره یک کوتاه میکرد. شرکت در نماز جماعت در اداره و مسجد محل برایش از اوجب واجبات بود. همسرش که از این به بعد او را به نام «خانم ضیغمی» نام خواهم برد امروزیتر بود. درست است که حجاب برتر سر نمیکرد، برای رعایت حال شوهرش مانتو و مقنعهی تیره رنگ به تن میکرد. لیکن، در سالهای اخیر یواش یواش هم از ارتفاع مانتو کاسته بود و هم رنگش را شادتر کرده بود و هم مقنعهاش را عقبتر برده بود تا هزینهای که برای مش گذاشتن و رنگ کردن موهایش متحمل میشد ضایع نشود. بالاخره اگر قرار باشد هیچ کس متوجه وجاهتهای بیبدیل او نشود چه فایدهای دارد؟ یک بار وقتی حاجی با حالت ناله و گلایه نارضایتی خودش را از این وضعیت پوشش اعلام کرده بود با سنگینی تمام جواب داده بود که: «من حجاب باطن را ترجیح میدهم. آدم همینکه ظاهرش جلف نباشد کافی است. حالا کمی مو بیرون باشد یا نباشد به کجای کسی بر میخورد»؟ البته همین قیافه متحول برای حاج آقا ناراحتکننده و عذابآور بود و پیش رفقای رزمنده و اهل علم خجالت میکشید. به همین خاطر، ترجیخ میداد خیلی با همسرش در مهمانیها و گشت و گذار خیابانی و مراکز خرید ظاهر نشود تا مبادا رقبای اداری شماتتش کنند و دوستان حزبالهی فکر کنند که در میانسالی رو به پیری بیغیرت شده…
همهی اینها قابل تحمل بود تا این که اتفاقی افتاد. خانم گیر داد که این بچهها (منظورش دو تا دختر دوقلویش بود) همبازی ندارند و در این شهر غریب دچار مشکلات روانی میشوند و به همین دلیل برای انبساط خاطر آنها یک سگ از نژادهای کوچک بخرند و بیاورند خانه! حاج آقا ضیغمی که این را شنید اول فکر کرد خواب میبیند و بعد که دید خانم زلزل به او نگاه میکند و جدی است اول دچار تیک عصبی شد، بعد قلبش به تاپتاپ افتاد، بعد در افق محو شد و از حال رفت… کمی که حالش سر جا آمد، شروع کرد به جر و بحث که: «خانم! ما نمازخوان هستیم. آخر با این موجود نجس چکار بکنیم»؟ که خانم گفت: «چه ربطی دارد؟ در این خانه تو یکی که اتاق خودت را داری و داخل آن نماز میخوانی و مطالعه میکنی. درش را میبندیم تا سگ واردش نشود». حاجی با نارحتی گفت: «این چه حرفی است که میزنی؟ مگر حدیث نداریم که اگر در خانهای سگی وارد شد فرشتهها در آن وارد نمیشوند»؟ خانم با کنایه و مقداری تندی گفت: «خوبه خوبه! برای ما ادای آخوندها را درنیاور. مگر همهی اعمال تو صالح است که نگران وارد نشدن فرشته ها به این هلفدونی هستی؟ مگر تا حالا تو با فرشته ها حشر و نشر داشتی که میترسی از دور و برت فرار کنند؟ هیچ کس هم تو را نشناسد من یکی میدانم که خیلی هم علیهالسلامی نیستی»!
در یکی دو ساعتی که جر و بحث داشتند، حاجی هفت بار دستشویی رفت. استرس عجیبی وجودش را فرا گرفته بود. با خودش فکر میکرد که اگر هم مشکلش را با خدا و فرشتهها حل بکند، جواب در و همسایه را چه بدهد که همیشه او را تسبیح به دست دیدهاند؟ اگر همکارانش بدانند چه؟ اگر شخص مدیر کل یا رئیس حراست یا روحانی اداره متوجه بشوند تکلیفش چیست؟ آخر او که خودش عمری وظیفهی ارشاد این و آن را داشته و در اداره ده برابر احترامی که دارد رعبانگیز هم هست با چه رویی وجود سگ در خانهاش را توجیه بکند… علیهذا، در حالی که جیغ و داد همسرش هم به قدر کافی کلافهاش کرده بود از خانم یک هفته مهلت خواست تا در این مورد تصمیم بگیرد. خانم هم گفت که: «تصمیم بی تصمیم… من یک هفتهی دیگر سگ را میخرم و تو اگر دوست نداری برو جای دیگری زندگی کن و مزاحم من و بچهها نباش. تازه، خانه هم که به اسم من است و تو قانونا حق و حقوقی در اینجا نداری. اگر هم نمیخواهی، با پرداخت حق و حقوق طلاقم بده تا من مجبور نباشم با استاندارهای مسخرهی تو زندگی کنم. جانم به لب آمد از این پستهای مزخرف تو»! در برابر این اولتیماتوم خانم، حاجی با صدای ضعیف و نالهمانندی پرسید: «یعنی تو سگ را به من ترجیح میدهی»؟ و خانم چنان غضبآلود به او نگاه کرد که بند دلش پاره شد و ترجیح داد در یک هفتهای که فرصت دارد فکرهایش را بکند و چاره بیندیشد و ببیند چطور میتواند خانم را از خر شیطان پایین بیاورد یا… اگر نیامد خودش چطور سوار خر شیطان بشود!
قسمت دوم – یک شب جهنمی
آن شب حاج آقا شام نخورد تا بهطور غیرمستقیم اهل منزل را ارشاد کند. میدانست که زبان بدن و میمیک چهره و رفتار و سکنات آدم خیلی بیشتر از ارشاد لسانی موثر واقع میشود و اینها را از کتابهای مرتضی مطهری به یاد داشت. بالاخره همسرش، که در بین فک و فامیل به غلط یا درست و بیشتر با القائات خودش، به کدبانویی و شوهرداری و رعایت حال و روز و شان همسر شهره بود باید متوجه میشد که او ناراحت است. تظاهر کرد که گرسنه نیست و میخواهد کمی دعا بخواند و نیز یاسینی به ارواح نسبی و سببیاش هدیه کند و بعد بخوابد. خانم و به تبع او دخترهایش چیزی نگفتند و بعدا از پشت در شنید که با بگو و بخند شامشان را خوردند و محل گربه هم به ابوی و نانآور خانواده نگذاشتند.
هنوز ساعت ده شب نشده بود که سرش را روی متکا گذاشت و به فکر فرو رفت. تا به حال آنقدر آچمز نشده بود. قضیه از عدم رعایت ظواهر اهل منزل گذشته و دقیقا هویتش را نشانه رفته بود. تصور این که به جای اصوات معنوی و روحانی از منزل او واقواق سگ بلند بشود و موجب تمسخرش در پنجاه سالگی بشود بندبندش را میلرزاند.
به جای خوابیدن، تا صبح نقشه میکشید که در مورد جوانب شرعی قضیه بیشتر تحقیق بکند و همینطور در مورد مسائل علمیاش تا ثابت بکند که نگهداری سگ در آپارتمان کار درستی نیست و غیربهداشتی است تا همسرش را از این فکر شیطانی بیرون بیاورد. آخر او در مجتمع مسکونیشان مورد وثوق در و همسایه بود و اگر مشکلی در گزینش و نیروی انتظامی و اینجور جاها داشتند یک تلفن آقای ضیغمی حلال مشکلات بود. هر جور هم که فکر میکرد نه تنها سودی در این کار نمیدید بلکه از همه طرف زیان بود و بدبختی.
تا صبح خیلی کم خوابید و در همان مدت کوتاه هم چندین بار کابوس دید و از خواب پرید و صلوات فرستاد. کابوسها دور و بر موضوع سگ بود. یک جا دید که سگها به او حمله کردهاند و در جای دیگری دید که سگ در بغل میخواهد وارد بهشت بشود ولی ارواح طیبه تف به رویش میاندازند. در رویای کوتاهی هم تعدادی از همسنگرهایش را دید که به شوخی اسمش را «حاجی صدام» گذاشتهاند. نزدیکیهای صبح در خواب دید که به تخلفات اداری احضار شده و به علت عدم رعایت شئونات اسلامی عذرش را میخواهند.
با صدای اذان صبح بیدار شد و یواشکی رفت که وضو بگیرد و مواظب بود که سر و صدایش بچهها را از خواب نپراند. سالها بود که صبح زود صبحانهاش را به تنهایی میخورد و بدون این که کسی را بیدار بکند میزد به چاک و قبل از کارمندان دیگر در محل کارش حاضر میشد. همکارانش که دیرتر از او و بربری در دست وارد میشدند میگفتند که: «ما حسرت زندگی شما را میخوریم که حاجیخانم شما را بدون صبحانه راهی اداره نمیکند»!
در همین حیص و بیص، ناگهان فکری به خاطرش رسید: «حالا که همسر و دخترها گیر دادهاند که سگ به خانه بیاورند من هم با یک درجه تخفیف اجازه میدهم گربه بیاورند. چه فرقی بین این دو تا هست؟ تازه، خیلی از علمای سلف در منزلشان گربه نگه میداشتند. از معصوم نقل است که فرمودند گربه از اهل خانه است… البته در مورد خروس و کبوتر هم نظرشان مثبت بوده ولی آنها را که نمیشود در خانه نگه داشت. همین گربه که مثل سگ است را میشود تحمل کرد. اگر این را پیشنهاد بدهم حتما قبول میکنند و خودم هم از حیوان مراقبت میکنم. تنها کافی است که با لباسی که موی گربه به آن چسبیده است نماز نخوانم. بچه که بودم خودمان همیشه گربه داشتیم و سفره بدون حضور او در کنار مرحوم ابوی برکت نداشت». از این فکر بکر خیلی کیف کرد و دست بر آسمان برد و از خدا خواست که در این امر خیر (یا به عبارت بهتر شر) یاریاش کند.
حاج آقا ضیغمی بر خلاف عادت و با این که میدانست خانم پکر میشوند که ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار بشوند، آهسته او را بیدار کرد و گفت که میخواهد با او حرف بزند. او هم با اکراه به اتاق پذیرایی آمد و پرسید چکارش دارد. حاجی گفت که فکر میکند بهتر است به جای سگ یک گربهی اصیل به خانه بیاورند که ناگهان خانم از کوره در رفت و با صدای بلندی که بچهها را هم از خواب پراند داد زد که: «همین را میخواستی بگویی علامهی دهر؟ این وقت صبح مزاحم شدی که چه؟ من گربه میخواهم چه کار؟ حالا که در این زندگی از وفای آدمها محرومم، به یک سگ وفادار نیاز دارم. بچهها هم نخواهند، خودم میخواهم. اگر قرار بود یک موجود بی چشم و رو بیاورم خانه، میگفتم همان خواهر عنترت را بیاور که با ما زندگی بکند…»
ضیغمی دیگر گوش نمیکرد… نگران شد که صدایشان بالا بگیرد و برای همسایهها مزاحمت تولید بکند. یک استغفرالله و لعنت بر شیطانی گفت و از خانه زد به چاک تا ببیند با بدبختی جدیدش چکار باید بکند!
ادامه دارد…
قسمت سوم – کلنجار با شرعیات
صبح اول وقت وقتی حاج آقا ضیغمی وارد اداره شد مستقیم به دفترش رفت و به منشی، که زودتر از او رسیده بود، دستور داد که ارباب رجوع را به داخل راه ندهد. با حالتی بهتزده و گیج، مانند کسی که هشتاد ضربه شلاق خورده باشد، پشت کامپیوترش نشست. برای او، مهمترین کار این بود که اگر زنش غالب بشود و سگ به خانه بیاورد چطور با موضوع شرعی قضیه کنار بیاید. شاید مهمتر از خود شرع، این بود که اگر موضوع لو رفت آیا یک راه شرعی برای موجه جلوه دادن نگهداری سگ در آپارتمان وجود دارد یا نه. به همین خاطر، شروع کرد به گشت و گذار در وبسایتهای مراجع تقلید و دانلود کردن رسالههای آنها. بعلاوه، در گوگل با تایپ عباراتی مانند «نجاست سگ از نظر اسلام»، «سگ در قرآن»، «سگ در احادیث و روایات» و امثال ذالک دنبال مفری بود که نجاتش بدهد.
متاسفانه هیچ راهی پیدا نکرد. حتی مراجعی هم که تا حدودی اصلاحطلب محسوب میشدند نظر خوشی در این مورد نشان نمیدادند. با خودش فکر میکرد که اگر یک نفر در این مورد نظر مثبتی داشته باشد راه باز است که بگوید در این مورد خاص از فلان مرجع تقلید میکند. یواشکی و با استفاده از فیلترشکن، سری هم به صفحات بعضی از مراجع خودخوانده که در محافل مذهبی «مراجع انگلیسی» نامیده میشوند زد ولی در آنها هم چیز دندانگیری پیدا نکرد. بدبختانه مفتیهای سنی هم، اعم از حنبلی و شافعی و وهابی و…، کوچکترین انعطافی در این مورد نشان نداده بودند. البته، او شیعهی دوازده امامی بود ولی حتی اگر چیزی از سایر فرقهها میتوانست پیدا بکند باز هم بهتر از هیچ چیز بود. به مصداق «ان الغریق تتشبث بکل حشیش»، حتی اگر از علیاللهیها و فرقههای انحرافی دیگر هم چیزی پیدا میکرد باز تسکین پیدا میکرد ولی نشد که نشد. گویی مسلمانها که در امور مهمی همچون اصول دین با هم اختلاف نظر دارند دست به دست هم دادهاند که در این مورد خاص با هم وحدت کلمه و رویه داشته باشند.
قبلا خودش در این موارد مطالعاتی داشته و بعد از چهار ساعت تجسس عالمانه در فضای مجازی فکر کرد که به بهانهی همراهی روحانی اداره تا نماز جماعت، نیم ساعتی زودتر به دفتر او برود و یک چایی با او بخورد و ضمنا اطلاعاتش را با او در میان بگذارد و ببیند به کجا میرسد. «حاج آقا مسعودی» او را به گرمی پذیرفت و بهبهگویان روبروی خودش در کنار عسلی کوچکی که جلو میز کارش بود جا داد. از همه جا سخن در دادند و بعد از مدتی اتلاف وقت، آقای ضیغمی به او گفت: «یکی از بستگان دور سببی ما علیرغم این که آدم بیبند و باری نیست تحت فشار بچههایش میخواهد سگ به آپارتمانش بیاورد. من خیلی نصیحتش کردم ولی نتیجه نداد. آنها میگویند که نجاست سگ خیلی هم مستند نیست. از جمله، در قرآن میفرماید اگر سگی حیوانی را شکار کرد و برایتان آورد با این که در دهان گذاشته است اشکالی ندارد که بخورید. نظرتان در این مورد چیست»؟ آقای مسعودی سینهاش را صاف کرد و بعد از یک استغفرالله غلیظ گفت: «حاج آقا ضیغمی! بعید است این حرف از شما. البته نظر آنهاست و قطعا شما الحمدلله هم عالمید و هم عامل. در همانجای قرآن که گفتید آمده است که اگر سگ شکار را گاز گرفته و کمی از آن را تناول کرده باشد حق ندارید مابقی آن را بخورید». آقای ضیغمی در پاسخ گفت: «حالا اگر سگ آن را نخورده باشد گاز که گرفته و بزاقش آن را آلوده کرده است. لیکن، اگر چنین مطلبی هست یحتمل نه از باب نجاست حیوان بلکه از باب ترحم در حق این موجود زبانبسته است. چون سگ به سبب جوع یا شهوت تمایل به خوردن گوشت شکار دارد، باید گذاشت که خودش آن را بخورد و در طعام او طمع نباید کرد». ضیغمی از این که این جملات را جوری ادا کرده بود که انگار خودش سالها در حوزه تحصیل کرده از خودش خوشش آمد. لیکن، آقای مسعودی که مانند سایر اهل علم از دخالت افراد غیر معمم در امور دینی خوشش نمیآمد و احساس کرد در حال کیش شدن است خندید (که بیشتر از خنده شبیه فحاشی بود) و گفت: «جزاکالله! ظاهرا مدیریت امور فرهنگی ادارهی کل برایتان کافی نبوده و در سلک مراجع عظام درآمده و به درجهی اجتهاد نائل شده اید. عجب دورانی شده است، حاجی»!
آر.پی.جی حاج آقا مسعودی دقیقا خورده بود به وسط برجک آقای ضیغمی و از این رو تمام قسمتهای قابل رویتش سرخ شد. آقای مسعودی برای این که این مومن خدا بیشتر از این شرمنده نشود گفت که خدمتش ارادت دارد و از باب مزاح این جملات را گفته است و باعث شد ضیغمی تا حدودی به وضعیت عادی برگردد. پس از آن، حاج آقا مسعودی به حدیثی اشاره کرد که: «جبرئیل بر پیامبر وارد شد ولی از ورود به داخل منزل حضرت عذرت خواست با این توضیح که در بیت ایشان سگ وجود دارد و فرشتهها هرگز وارد منزلی که در آن سگ باشد نمیشوند. حضرت احدی را به داخل فرستاد و او در رفها یعنی همان تاقچههای خانه تولهسگهایی را پیدا کرد و ایشان امر به ازالهی آنها دادند تا جبرئیل وارد شد». آقای ضیغمی انگار نه انگار که دیگر برجکی ندارد، دوباره بحث را شروع کرد که: «شاید این حدیث سندیت نداشته باشد و تازه مگر حضرت خانهشان چقدر بزرگ بود که متوجه حضور سگ در آنجا نشده باشند و تصور نمیفرمایید چنین اتفاقی محال عقلی هم نباشد لااقل امری بعیدالوقوع است»؟ آقای مسعودی دیگر واقعا برافروخته شد که: «برادر ضیغمی! به من و شما نیامده که در این امور مجادله کنیم که نه علم حدیث میدانیم و نه علم رجال که در مورد سندیت احادیث نظر بدهیم. بندهی مومن خدا! این از احادیثی است که حتی علمای اهل سنت هم آن را قبول دارند. حالا شما چرا خودتان را به خاطر یک عده بلانسبت لاقید به شبهه میاندازید؟ ببخشید این نسبت را دادم، قصد مزاح داشتم. آخر خودتان فرمودید که از بستگان دور شما هستند و آن هم بستگان سببی. بستگان عیال معمولا فامیل محسوب نمیشوند. اگر هم بشوند، نسبتشان با جنابعالی نسبت بنیامیه است با بنی هاشم»!
آقای ضیغمی کم آورد. گلویش خشک شده بود. اگر بیشتر صحبت میکرد ممکن بود سوتی بدهد. معمولا علما در این امور فرقههایی را که قبولشان ندارند اگر نظرشان همسو باشد خیلی خوب تحویل میگیرند و آقای مسعودی هم از این بابت مستثنی نبود. ضیغمی معذرتخواهی کرد و اطمینان داد که نظر خودش را نگفته و برای این که خودش را در برابر شبهات نسل جوان مسلح بکند (!) باب صحبت را باز کرده است. ترسید اگر بیشتر صحبت بکند گند قضیه دربیاید و آن را درز گرفت. همراه روحانی ادارهی کل برای تجدید وضو از اتاق خارج شد، در حالی که در امر پیدا کردن یک کلاه شرعی برای فاجعهای که در پیش بود دماغش سوخته و سرش به سنگ خورده بود.
ادامه دارد…
قسمت چهارم – خطر جدی تر میشود
دو شب از آن ماجرا گذشته و در سومین روز ضیغمی ترجیح داد کلا اداره نرود و وقتش را در کلینیکهای دامپزشکی و پتشاپهای شهر بگذراند و ببیند چه خاکی باید به سرش بریزد. شب گذشته ماجرایی در خانه داشت و حتی پیشنهادش مبنی بر این که آپارتمانشان را اجاره بدهند و بروند در حاشیهی شهر خانهی دربستی کرایه کنند و سگ بزرگی مانند جرمنشپرد بخرند و در حیاط خانه نگهداری بکنند به نتیجه نرسید. حتی پیشنهاد کرد که اگر هم سگ کوچکی بگیرند میتوانند برایش در گوشهی حیاط خانهی شیکی درست بکنند و مانند پرنسس از او مراقبت بکنند نظر خانم و بچه ها را جلب نکرد. نظرش این بود که سگ وارد منزل نشود و هر وقت بچه ها خواستند با او بازی بکنند بروند حیاط و از معاشرت با سگشان لذت ببرند.
خانم با تمسخر گفته بود: سگ «پودل» یا «شیتزو» مگر سگ ولگرد یا سگ نگهبان و گله است که در گوشهی حیاط تنها بماند و از ترس و تنهایی دق بکند و بمیرد؟ مگر تو حاضر میشوی که دردانههایمان «گلارا» و «دلارا» در تنهایی گوشهی خانه سر بکنند که من حاضر بشوم «لوسی» ناز من مثل حیوانات وحشی و بیصاحب در بیرون منزل عمرش تلف بشود؟
ضیغمی با شنیدن اسم «لوسی» برق سه فاز از کلهاش پرید! باید یادآور بشوم که دخترهای دوقلوی آقای ضیغمی اسمشان در شناسنامه «بتول» و «زینب» بود که مرحوم پدربزرگشان –حاج خیرالله- در گوششان خوانده بود، ولی خانم از همان اول بنای ناسازگاری گذاشته، مخالفتش را اعلام کرده بود و آن دو را «گلارا» و «دلارا» نامیده بود. آنها الان 16 سالشان شده بود و در دبیرستان، علوم تجربی میخواندند. قبل از ازدواج با حاج آقا، نامزدی خانم ضیغمی با یکی از دانشجویان پزشکی به خاطر دخالتهای مادرش به هم خورده بود. چون در فامیل آنها کسی دکتر نشده بود و این یکی را هم پرانده بودند، خانم ضیغمی عشقش این بود که گلارا پزشک بشود (اگر چه علاقهاش به ادبیات بود) و برای دلارا هم نقشه کشیده بود که دندانپزشک بشود (اگر چه عشقش طراحی و گرافیک بود).
بیراهه رفتم… بعد از شنیدن اسم «لوسی»، آقای ضیغمی با تعجب از همسرش پرسید که لوسی دیگر کیست که دخترهایش عکس یک توله سگ کوچولوی سفید را که از آن اسکرینشات گرفته بودند به او نشان دادند و هماهنگ با هم گفتند: «این هم دخمل سومت، بابایی»! معلوم شد که آنها گشته و یک سگ دلخواه را که هنوز به سن بلوغ نرسیده و خوب و بد را از هم تشخیص نمیداد پیدا کرده بودند تا متناسب با فرهنگ خودشان (!) بزرگ و تربیت بکنند و پیشاپیش اسم «لوسی» را هم روی او گذاشته بودند. برای این که بابایی از غصه دق نکند و به مرور به وضعیت جدید عادت بکند، بروز ندادند که حتی مبلغی را هم به صاحب سگ به عنوان بیعانه پرداخت کردهاند و وعده کرده اند که سر یک هفته بروند و بقیهی پول را پرداخت و سگ را با خودشان بیاورند. ضمنا قرار گذاشته بودند که یک روز مانده به وعدهشان، ملزومات از جمله قفس و لباس و کنسرو و تشویقی و اسباببازی هم برایش بخرند که در بدو ورود به منزل همه چیز مهیا شده باشد. قبل از روز موعود هم یک دیدار حضوری با صاحب سگ و خود «لوسی» داشته باشند تا در مورد خصلتهایش بیشتر بررسی بکنند و ملزومات را متناسب با نیاز و سایزش تهیه کنند.
حاج آقا ضیغمی داشت از غصه و نگرانی دق میکرد. از این که سگی را که احتمالا خریداری خواهد شد «دختر» او نامیده بودند حس بدی داشت. بالاخره اگر دخترت سگ باشد لابد خودت هم یک سگ مذکر بالغی دیگر! تنها واکنشی که توانست از خودش نشان بدهد این بود که با توپ و تشر اعلام بکند حالا که آنها مصمم هستند، خودش هم باید در مورد سگ نظر بدهد و اجازه نمیدهد هر سگ بیفرهنگی وارد منزل و زندگی آنها بشود! این چراغ سبز برای بچهها مایهی دلگرمی بود و برای او هم راهی که در کارشان دستانداز بیاندازد و ببیند چکار باید بکند و آیا هیچگونه جایگزینی برای سگ ممکن است پیدا بشود یا نه. حاشیه رفتم و یادم رفت بگویم که پژوهشهای علمی حاجی آن روز چطور پیش رفت که خدمتتان عرض خواهم کرد.
ادامه دارد…
قسمت پنجم – به دنبال راه حلهای علمی برای کارشکنی در راه دادن سگ به منزل
داشتم میگفتم که آقای ضیغمی در سومین روز خبر احتمال ورود سگ به منزلش خواست از راهکارهای علمی برای منصرف کردن همسر و دخترهایش بهره بگیرد. ساعت ده صبح به یکی از درمانگاههای دامپزشکی معتبر استان رفت تا با «دکتر صمدی» که فرزند یکی از دوستانش بود و یک بار مشکلش را در ادارهی اماکن حل کرده بود صحبتی داشته باشد. از او در بارهی خطرات بیماریهای مشترک بین انسان و سگ پرسید تا موقع جر و بحث با همسرش از آنها استفاده کند. متوجه شد که طیف وسیعی از بیماریهای باکتریایی، انگلی، قارچی و ویروسی از سگ به انسان منتقل میشود. تعدادشان بیشتر از آنی بود که فکرش را کرده بود و با وسواس تمام اسامی تعدادی از آنها را که خطرناکتر به نظر میرسیدند یادداشت کرد تا در مبارزه با سگ گرایی اهل منزل به سلاح علم مجهز باشد. ضمنا در مورد هزینهی نگهداری سگ هم سوالاتی کرد و متوجه شد که با توجه به قیمت بالای مواد خوراکی و دارو و واکسن و آرایش و… اگر بچهی بیاورد اینقدر برایش هزینه نخواهد شد و شاید بتواند همسرش را که در سنین نزدیک یائسگی بود به آوردن بچه تشویق بکند و قطعا بچه میتواند دلتنگیاش را برطرف و نیازش به سگ را از بین ببرد.
حاج آقا راهش را کشید و به یک پتشاپ رفت و در مورد سگهایی که برای فروش داشتند شروع به پرس و جو کرد. عکسهای سگها و سن و سال و جنسیت و نژاد هر کدام را توضیح دادند و محدودهی قیمت هم دستش آمد. در عکسها به دنبال سگهایی میگشت که شبیه به گربه باشند تا از راه دور وقتی که بغل گرفته میشود یا در داخل قفس قرار داده میشود در و همسایه با گربه اشتباه بگیرند و او نزد مومنین محل شرمنده نشود. لیکن، در نگاه اول متوجه شد که هیچ شباهتی با گربه ندارند. از آنها پرسید که آیا در بین آنها سگی هست که سر و صدا نکند یا اگر هم میکند خیلی شبیه صدای سگ نباشد که جواب مایوسکنندهای شنید. آقای ضیغمی راضی بود حیوانی در خانه داشته باشد که صدای الاغ دربیاورد ولی پارس نکند. فکر میکرد که موقع بیرون بردن حیوان میشود آن را مخفی کرد ولی سر و صدایش که بلند بشود گند کار در میآید.
بعد از آن پیش یکی از بستگانش که دامپزشک بود رفت و چون با او صمیمی بود از ذکر واقعیت مصیبتی که دامنش را گرفته بود راحتتر صحبت کرد. دکتر مرتضایی به او گفت که این موضوع در سالهای اخیر زندگیهای زیادی را خراب کرده و اگر تفاهم بین زوجین در این مورد برقرار نباشد و یکی موافق و دیگری مخالف نگهداری سگ باشد کارشان بیخ پیدا خواهد کرد. البته او گفت که ادعای جامعهشناس بودن ندارد ولی بررسیهای شخصیاش در بین مشتریان و ارباب رجوع در این مورد اصلا خوشآیند نیست. سپس آقای ضیغمی بحثی را مطرح کرد و گفت: «ظاهرا موجودی به نام «گرگاس» وجود دارد که از پیوند زناشویی بین سگ و گرگ به وجود میآید و جایی خواندم که اگر جنبهی گرگ بودنش غالب باشد به جای پارس کردن زوزه میکشد و اصولا نگهداریاش حرمت شرعی ندارد ولی اگر پارس بکند حکم سگ بر او جاری و نجس محسوب میشود. نظر شما چیست آقای دکتر»؟ دامپزشک لبخندی زد و گفت: «حاجآقا ضیغمی عزیز! اولا من مجتهد نیستم که در این مورد نظر بدهم، در ثانی اگر تولهگرگاس بزرگ بشود، صرفنظر از این که زوزه بکشد یا پارس بکند، برای خودش غولی میشود که نگهداریاش در داخل منزل سخت است و بعلاوه یک وقت دیدید جنبه گرگانیاش (!) غلبه کرد و یکی از بچهها را در غیاب بقیه خورد! آن موقع چکار میکنید؟
آقای ضیغمی نتوانست از مباحث مطروحه به نتیجهای برسد و به سمت یک کلینیک جدیدالتاسیس که دامپزشکان متخصص در آن کار میکردند رفت تا با یکی از جراحان دامپزشک در مورد موضوعی که عرض خواهم کرد مشورتی بکند. «دکتر سراج زاده» او را به گرمی پذیرفت و آقای ضیغمی بلافاصله سوالی را که در ذهنش بود اینگونه مطرح کرد: «آقای دکتر بزرگوار! یکی از بستگان ما سگی دارد که خیلی سر و صدا راه میاندازد و همسایهها از دستش به تنگ آمدهاند. چون آدم کمرویی است از من خواست از جنابعالی بپرسم که آیا برای شما امکان عمل جراحی برداشت تارهای صوتی هست یا نه تا حیوان سر و صدا راه نیندازد؟ و اگر بله، چقدر هزینه خواهد داشت»؟ دکتر رو به حاجآقا ضیغمی گفت: «حاجآقا! اولا این عمل جراحی کار بسیار سختی است و من در این مورد تجربه ای ندارم. اگر هم عمل انجام بشود معلوم نیست که جواب بدهد یا اصلا حیوان به خاطر عوارض عمل که در ناحیهی دشواری است جان سالم بدر ببرد یا نه. تازه یک وقت دیدید که صدای طبیعیاش قطع شد ولی یک صدای ناهنجار از خودش درآورد! نکتهی دیگر این که شما که مرد خدا هستید (!) چطور راضی میشوید که صدای یک حیوان را که راه اصلی ارتباطش با اطرافیان است قطع بکنید؟ من دکتر دامپزشکم، جلاد که نیستم»! حاجی فرمایشات دکتر را تایید کرد و با لب و لوچهای آویزان به سمت خانه روان شد تا ببیند در سومین شب گرفتاری چطور میتواند با دعا و تضرع به درگاه الهی همسرش را در پیاده شدن از خر شیطان یاری کند.
ادامه دارد…
قسمت ششم – آغاز جر و بحثها پیرامون «سگآوری»! در خانواده
دو سه روز بعدی بیشتر به بحث و جدلهای علمی و اجتماعی در خانواده سپری شد. چون مهم اصل مطلب است و نه توالی و تسلسل آنها، نیازی نیست که بگویم که هر کدام از آنها صبح مطرح شد یا شب، اول از مسائل بهداشتی صحبت شد یا از دغدغههای فرهنگی و… هر مطلب را که زودتر به خاطر آوردم خدمت شما عزیزان عرض خواهم کرد.
شما صد البته در مورد نحوه طرح مباحث در سطح خانوادههای ایرانی توجیه هستید. ملت ما کلا از بحث خوشش میآید، بخصوص اگر به یک دعوای اساسی ختم بشود. اگر دعواها بین زن و شوهر باشد که نه تنها بد نیستند بلکه مستحب محسوب هم محسوب میشوند و آنها را «نمک زندگی» مینامند. حیف است که ملتهای راقیه از این نمک محرومند و به کوچکترین اختلافی کارشان به دادگاه میکشد در حالی که ما یک عمر از این مباحث داریم و فک و فامیل طرف مقابل را سرویس میکنیم و بعد میگوییم: «دعوای زن و شوهری است دیگر! بدون اینها که اصلا زندگی خیلی یکنواخت میشود». در سطوح بالاتر و در بین متفکران عزیزمان هم بعد از این که یکدیگر را به نوکری بیگانه و کفر و شرک متهم میکنند، نهایتا با ذکر این که «بحث طلبگی» بود با هم ماچ میکنند و قال قضیه کنده میشود.
یکی از مهمترین مشکلات آقای ضیغمی این بود که نه خودش پدر داشت و نه همسرش. یعنی هر دو بلانسبت «بیپدر» بودند و کسی نبود که به عنوان شاقولی متقن در بین آنها تعادل ایجاد بکند. در عوض، یکی مادرزن داشت و دیگری مادرشوهر. وجود آنها در یک جا مانند این بود که وزرای دفاع ایران و امریکا در یک جا باشند. خیلی تلاش میکردند که آن دو بزرگوار همزمان در جمع حضور نداشته باشند تا فتنهای بر فتنههای موجود اضافه نشود. آقا و خانم ضیغمی کاری به برادران و خواهرانشان نداشتند و آنها زندگی خودشان را داشتند و انصافا دخالتی هم نمیکردند. لیکن، در بین مادر و مادر زن و همسر و دو دختر، ضیغمی یک مرد بود در مقابل 5 زن. اگر 4 نفرشان هم با او همراهی میکردند همان یک نفر مخالف کافی بود تا ضربهفنیاش بکند.
وقتی حاج آقا ضیغمی بحث خطرات بهداشتی حضور سرافرازانهی سگ در آپارتمان را مطرح کرد همسر و دخترهایش با دقت تمام گوش کردند. وقتی اسامی بعضی از باکتریها و ویروسها را از روی کاغذ میخواند، هر از گاهی یک «پناه بر خدا» میگفت و «بلا به دور» تا آنها بفهمند که اوضاع از چه قرار است.
وقتی کارگاه آموزشیاش را به پایان برد، خانم گفت: «استاد! ما حق داریم سوال بپرسیم یا نه؟» که ایشان هم گفت که در حد بضاعتش در خدمت است. خانم پرسید: «حالا این بیماریهایی که نام بردید آیا ممکن است از انسان هم به سگ منتقل بشود یا نه»؟ که ضیغمی مجبور شد تایید بکند که بله… لابد ممکن است. خانم فرمود: «این طفل معصوم (منظورش لوسی خانم بود) که ما میخواهیم بیاوریم تازه در اول راه است و از ابتدا هم از نظر بهداشتی مراقبتهای لازم را انجام خواهیم داد. باید قول بدهی که مثل اسکلها به صورت او هم مثل صورت گلارا و دلارا عطسه نکنی و از دستشویی که خارج میشوی دستهایت را خوب بشویی. من فکر همه چیز را کردهام و اتفاقا به خاطر خواهرت که تا اتفاقی میافتد از شهرستان پا میشود و به اینجا میآید بنا دارم که واکسن ضد هاری لوسی را در اسرع وقت بزنم تا خدای نکرده مبتلا نشود»!
لابد حدس میزنید که بحث که به اینجا کشید یعنی یک انقطاعی حاصل شد. خندهی دخترها که برخلاف خالههایشان که دوستشان داشتند دل خوشی از عمه نداشتند، حاجی را بدجور دل شکسته کرد. ضیغمی قهر کرد و برای این که از شدت عصبانیت دست روی کسی بلند نکند، لباس پوشید و رفت به پارک نزدیک خانهشان تا هر وقت حرصش خوابید برگردد. ما هم کمی استراحت میکنیم تا بقیهی ماجراها را خدمتتان شرح بدهم.
ادامه دارد…
قسمت هفتم – دخالت بزرگترها برای جلوگیری از ورود «لوسی» به زندگی ضیغمی
وقتی که «ضیغمی» هر گونه بحث و جدل با همسرش را بیفایده دانست به تنها بزرگترهای خانواده، یعنی مادر و مادرزنش، متوسل شد تا بلکه او را از سوار شدن به خر شیطان منصرف بکنند. هنوز 3 روز فرصت تا آوردن تولهسگ به خانه مانده بود. با خودش فکر کرد که اگر مادرزنش بیاید به کمتر از یک هفته اقامت در «هتل ضیغمی» رضایت نخواهد داد و در آن صورت مادر خودش فرصت آمدن و صحبت کردن نخواهد داشت چون همانگونه که پیشتر گفته شد حضور همزمان آن مادر متخاصم به مصلحت نبود. لیکن، ولی اگر اول مادرش بیاید بعید است بیشتر از یکی دو روز بتواند اخم وتخم عروس خانم را تحمل بکند و زودتر فلنگ را میبندد و میرود تا قبل از پایان مهلت (که از مهلتهای آژانس انرژی اتمی جدیتر بود) مادرزنش هم بیاید و اعمال قدرت بکند. بالاخره هر دو مومن سنتی بودند و مخالف تولهآوری… شاید بتوانند کاری بکنند. مادرش زن سادهی خانهداری بود که با مادرزنش که خانم باکلاستری با مدرک سیکل و کارمند بازنشستهی ادارهی غله بود با حدود 75 سال همسن هم بودند.
همان روز که این فکر به ذهنش رسید مادرش که در 200 کیلومتری آنجا زندگی میکرد با اتوبوس آمد و مهمان آنها شد. شب، بعد از شام، حاج آقا ضیغمی در حضور جمع به مادرش گفت: «مامان! بچهها میخواهند یک توله سگ سفید به خانه بیاورند که برایشان مایهی شادی و دلخوشی باشد. نظر شما چیست»؟ مادر گفت: «آخر پسرم! شما که جا برای نگهداریاش ندارید. اگر حیاط داشتید خیلی هم خوب بود. قدیمها که من بچه بودم، مرحوم پدربزرگت همیشه یک سگ در خانه داشت که ما با او بازی میکردیم و ماهی یک بار هم بدنش را با صابون مراغه میشستیم. ولی حیف که اینجا نمیتوانید». وقتی متوجه شد که آنها میخواهند سگ را بیاورند داخل آپارتمان که با خودشان زندگی بکند و همسفره بشود تعجب کرد و گفت: «پسرم! من که با شما زندگی نمیکنم. خود شما معذب میشوید، مخصوصا که هر دو نمازخوان هم هستید. اگر سگ بیاورید، من دیگر به خانهی شما نمیآیم، ولی قدم شما همیشه روی چشم من است. برای من استحکام زندگی شما از همه چیز مهمتر است». در اینجا بود که خانم ضیغمی زیر لب غرغر کرد: «خانم دیگر تشریف نمیآورند! واه واه! یکی را به ده راه نمیدادند سراغ خانهی کدخدا را میگرفت». مادر ضیغمی که مثل خودش خیلی خجالتی بود سرخ شد ولی خودش را زد به نشنیدن. ضیغمی خوشخیال با خودش فکر کرده بود که: «اگر زنم متوجه بشود که آوردن سگ مادرم را از خانه فراری خواهد داد ممکن است از تصمیم خودش منصرف بشود. هر چقدر هم که بیملاحظه و بیرحم باشد، راضی به قطع صلهی رحم بین مادر و فرزند نمیشود». به همین خاطر، خیلی تعجب کرد و گوشی دستش آمد که با چه ژنرالی طرف است. فردا اول وقت مادر ضیغمی بهانه آورد که در خانهاش خیلی کار دارد و خداحافظی کرد و به ترمینال رفت تا با اتوبوس به شهرستان برگردد. هر چه پسرش اصرار کرد که با سواری برود گفت که اولا میترسد بعد هم چرا پول زیادی خرج بکند؟
همان روز ضیغمی بعد از رفتن مادر دلشکستهاش با مادرزنش، سکینه خانم، تلفنی صحبت کرد و برای این که ذهنش را آماده بکند ماجرا را شرح داد. مادرزنش در دعواهای جناحی بین زن و شوهر همیشه ابتدا از دامادش حمایت میکرد و مدعی بود که او را از پسرش بیشتر دوست دارد. بعد به حرفهای دخترش گوش میداد و رو به هر دو آنها یکی به نعل میزد و یکی به میخ و آخرش هم رای را به نفع دخترش صادر میکرد. «سکینه خانم» یک پناه بر خدایی گفت و اعلام آمادگی کرد که در اولین فرصت به این بازی مسخره پایان بدهد. او اضافه کرد که تلفنی صحبت کردن اثر مذاکرهی حضوری و چهره به چهره را ندارد. او همیشه میگفت که دختر خودش را بهتر از هر کس دیگری میشناخت. وقتی که ضیغمی گفت که عصر زنگ میزند به آژانس شهری که او بود و برایش یک ماشین دربست میگیرد گل از گلش شکفت و به دامادش برای اولین بار اعتراف کرد که او را نه تنها از پسرش بیشتر دوست دارد بلکه هر وقت بوی تنش را میشنود به یاد برادرزادهی شهیدش میافتد. بلافاصله بعد از قطع تلفن، مادرزن که ابهت سلطانیاش آرامشبخش دلهای نگران بستگان بود بساط یک سفر تازه در قالب «مشاور حل اختلاف» را آماده کرد و عصر همان روز با تحمل رنج یک سفر 150 کیلومتری به سمت «خانهی ضیغمیها» به راه افتاد…
… ادامه دارد
قسمت هشتم – نزول اجلال سکینهخاتون، مادرزن حاجآقا ضیغمی
تا یادم نرفته بگویم که برای مادر خود حاجآقا ضیغمی که یک شب بیشتر نتوانست در منزل فرزندش دوام بیاورد به عنوان شام از یکی از بیرونبرهای محله کباب کوبیده سفارش داده شده بود که از دو سیخش یکی بیشتر نخورد و بچهها هم به خاطر این که از بوی آن خوششان نیامد کنسرو ماهی را ترجیح دادند. لیکن، وقتی که مادرزن مهمانشان بود، خانم ضیغمی معمولا سنگ تمام میگذاشت تا آبروی شوهرش را پیش خانوادهی زوجه حفظ بکند. وقتی که ضیغمی به همسرش زنگ زد که قرار است شب میزبان سکینه خانم باشند او به دست و پا افتاد و خودش را به انواع مغازهها رساند تا بهترین میوهها و مواد غذایی و شیرینی و مانند آن را برای میزبانی از مادر آماده بکند. چون کارت بانکی اصلی ضیغمی همیشه دست خانمش بود، با هر صدای پیامکی که بلند میشد بند دلش پاره میشد و میفهمید که خرید است که پشت خرید انجام میشود.
مادرزن ضمن قربان صدقه رفتنها برای دامادش او را شیرفهم کرده بود که برای تاثیر بهتر، لازم نیست شب اول در بارهی سگ صحبت بکنند و بهتر است با درایت و شکیبایی پیش بروند که لازمهی «کار فرهنگی» است و اگر دخترش به دندهی لج بیفتد نمیتوان کاری کرد. او معتقد بود که اگر حکومت کشور دستش بود مسئلهی حجاب را هم با همین شیوه حل میکرد. ضیغمی هم که فراتر از پدیدهی ملی و فراگیر زنذلیلی مردان ایرانی، «مادرزن ذلیل» برجستهای هم بود، تمکین و قبول کرد که هیچ موضوعی را خود شروع نکند.
عصر وقتی ضیغمی به خانه آمد بوی انواع ادویهجات و روغن سرخ کرده و فسنجان و سالاد و… فضای خانه را معنوی کرده بود. خانم و دخترها بشاش بودند و مرتب به ساعتشان نگاه میکردند که کی ساعت 8 میشود که مامان بزرگ از راه برسد. دخترها –گلارا و دلارا- رابطهشان با مادر بزرگ پدریشان محترمانه و تا حدودی دیپلماتیک و رسمی بود و او را «مادر بزرگ» صدا میکردند، لیکن با مادر بزرگ مادری صمیمانه و راحت بودند و «ننه جون» خطابش کرده، خودشان را برایش لوس میکردند. آنها باور داشتند که مادر ضیغمی در حق فرزندان و نوههایش مادری نکرده بود ولی به هر حال فامیلشان بود و باید حالش را رعایت میکردند. کسی هم نمیدانست بچهها در این سن و سال چگونه متوجه چنین قضایایی بشوند و خدا را خوش نمیآید که من هم بخواهم با ظن و گمان خودم را به گناه بیاندازم. در مقابل، از دید آنها مادرزن ضیغمی یک موجود ایثارگر و از خود گذشته بود که نه تنها حق مادری را به جا آورده بود بلکه در حق بچههایش بعد از آن که یتیم شده بودند پدری هم کرده بود.
حدود ساعت 8 شب سکینه خانم رسید و غریو شادی در خانه به پا خاست. برای آقای ضیغمی هم که از فضای دلمردهی خانه به تنگ آمده بود اتفاق مبارکی بود، مخصوصا این که او تنها پناهگاهش در امر جلوگیری از ورود سگ به خانه شده بود. حتی با خودش فکر کرده بود که اگر حضور مادرزن در خانه منجر به ممنوعالورودی «لوسی» به آنجا بشود حاضر است سکینهخانم را مانند نمایندهی دائمی و سفیر صلح سازمان ملل متحد در سرزمینهای اشغالی بپذیرد و بهترین اتاق خانه را به او اختصاص بدهد. برای او، به عنوان مدیر امور فرهنگی در یک کشور اسلامی، روزی ده بار گزیده شدن به صورت محترمانه و زیرکانه و آبزیرکاهی توسط مادرزن شایستهتر بود تا این که در این سن و سال و موقعیت اجتماعی سگی به نام لوسی را به عنوان «دخترخوانده» سر سفرهاش تحمل کند.
مادرزن با خودش کلی ترشی و لواشک و میوهی خشک شده که سلیقه و کار خودش بود آورده بود که از دید دخترش ارزششان بیشتر از خاویار خزر بود. این حرکات مذبوحانه مایهی تفاخرش بود که به سر شوهرش بزند تا بفهمد که تفاوت یک مادر اصیل با یک مادر معمولی امل خانهدار چیست. حال باید ببینیم کار چطور پیش خواهد رفت و مصلحت خداوندی چه خواهد بود…
… ادامه دارد
قسمت نهم – حل مسئله به روش مادرزنها
روز بعد وقتی آقای ضیغمی میخواست به سر کار برود سکینه خانم با اشارهی چشم و ابرو فهماند که برود و تا غروب که برمیگردد کاری نداشته باشد تا آن موقع موضوع را مطرح بکند. ضیغمی با امید فراوان رفت و منتظر میانجیگری ماند. عصر وقتی که برگشت خود مادرزن صدایش زد که در غیاب دخترها یک کمیسیون سه نفره تشکیل بدهند. چند دقیقهی بعد، در حالی که سهتایی چای دارچین را با غرابیه میل میکردند سکینه خانم رو به دخترش کرد و گفت: «خودت باید حدس زده باشی که در این روزهایی که کلی کار در شهرستان دارم و علیرغم بازنشستگی در چند هیات مدیرهی انجمنهای غیردولتی و مردمنهاد انجام وظیفه میکنم به خاطر کار مهمی در اینجا هستم. جریان سگآوری شما را مفصلا با حاجی صحبت کردهایم و من برای این آمدهام که تو را از این کار منصرف کنم. این کار برای آبرو و حیثیت شوهرت که عمری را در جبهه و جنگ گذرانده و الان هم مسئولیت فرهنگی یک ادارهی کل مهم را در استان به عهده دارد اصلا خوب نیست. حالا من با تبعات شرعی قضیه کار ندارم که آن هم مشکل کوچکی نیست. تو را به این مرد خدا دادهام به خاطر ایمانش! آن همه خواستگار پولدار داشتی رد کردم و این آسمانجل را انتخاب کردم بخاطر همین وجههاش. حالا تو چه شیطانی به جلدت رفته که با این قرتیبازیها میخواهی آب به آسیاب رقبای این بندهی خدا بریزی؟ بعد از مدیریت حراست و این بار امور فرهنگی این دستگاه عریض و طویل من چشم امیدم به ارتقاء مقام اوست. استانداری برایش کم است و جایش در مقام معاونت وزارت در تهران است. تو نمیگویی که با این کارت چه خاکی به سرش میریزی»؟
خانم ضیغمی مثل بمب ترکید: «مادر جان! این میخواهد ارتقاء پیدا بکند به من چه ربطی دارد؟ برای من در این زندگی به جز کنیزی چه جایگاهی هست؟ آخر من چقدر باید بدبختی تحمل بکنم که دیگران را با زندگیهای لاکچری ببینم و عمرم را در این دخمه تباه کنم؟ ما هم تفریح لازم داریم. در مقابل این دخترها من مسئولم. آنها افسرده هستند. این همه آدمهای متشخص در خانهشان سگ دارند حالا به ما که رسید عرش خدا به لرزه افتاد؟ این سگی که بچهها دوست دارند همبازیشان بشود کجایش سگ است؟ یک موجود کوچک بیپناه را به خانه آوردن کجایش مشکل است؟ ما سه تا اتاق داریم که یکی از آنها را میتوانیم پاک نگه داریم و نمازمان را در آنجا بخوانیم. دیگران هر چه میخواهند بگویند، به ما چه؟ مگر ما را با هم داخل قبر میگذارند»؟ به اینجا که رسید شروع کرد به زار زار گریه کردن و دل مادر را به درد آوردن، همان کاری که خانمها در انجام دادنش استاد هستند.
خلاصه، این قدر این بحثها ادامه پیدا کرد و دو طرف براهین فلسفی و اجتماعی و شرعی و… مطرح کردند که سکینهخانم حوصلهاش سر رفت و رو به آقای ضیغمی گفت: «والله من دیگر کم آوردم. حالا اینها بیاورند و مسئولیتش با خودشان باشد. شما هم از نظر شرعی حجت را تمام کرده و وظیفهی امر به معروف و نهی از منکر را به جا آوردهای و پیش خدا شرمنده نیستی. اگر در آینده دیدی که از در و همسایه اعتراضی هست یا ممکن است قضیه لو برود و برای ارتقاء شغلی تو خطری داشته باشد یک خانهی ویلایی دربست بخر یا اجاره کن که فضولباشیها فرصت شماتت نداشته باشند. میدانم که از نظر مالی ممکن است به فشار بیفتی، ولی سعی کن منابع درآمدی خودت را متنوع بکنی. جایگاه تو در این استان چیزی نیست که فرصتهای کافی برایت ایجاد نکند. خدای نکرده نمیگویم که خودت را به کارهای خلاف بیندازی ولی این همه آشنا و دوست این طرف و آن طرف داری و راحت میتوانی وام کمبهره بگیری و در کار خداپسندانهی تولید وارد بشوی یا شرکت ثبت بکنی و در معاملات بزرگ وارد بشوی که بهترین خانهها را بخری. انشاالله که خیر است»!
همانطور که قبلا گفتم این سکینهخانم هر سازی هم که میزد نهایتا به یک ملودی ختم میشد که مطلوب دخترش بود. ضیغمی هم بیغتر از این بود که بعد از بارها گزیده شدن از کانال مادرزن بار دیگر خودش را گرفتار نکند. اصلا مادرزن حاج آقا ضیغمی متخصص براندازی نرم بود، کاری میکرد که آدم در عین به فلاکت افتادن احساس شادمانی میکرد. با این حال، ضیغمی فهمید که قافیه را باخته است و حالا به جای بحث و جدل در باب مسائل شرعی، مادرزن بیشتر به فکر آبرو و حیثیت شغلی و ارتقاء و منابع درآمدی و اینجور چیزها بود. حس ششمش گواهی میداد که این بازی به جای خوبی ختم نخواهد شد ولی به روی خودش نیاورد و خودش را تسلیم سرنوشت کرد…
…ادامه دارد
قسمت دهم – «لوسی» وارد میشود
بالاخره آن اتفاق شوم افتاد و زندگی ضیغمی را به باد فنا داد و آن پیوستن «لوسی» به خانوادهی او بود. خواهم گفت که چهها رفت و چهها گذشت که باعث شد زندگی این مرد مبادی آداب و منادی فعالیتهای فرهنگی به دو دوره تقسیم شد: «دورهی پیشالوسیایی» و «دورهی پسالوسیایی»! میدانم که حوصلهتان سر رفته ولی ماجراهایی اتفاق خواهد افتاد و تغییراتی در زندگی خانوادگی و مشترک آنان به وقوع خواهد پیوست که اثراتش از تبعات جنگ ایران و عراق، تک نرخی شدن ارز، وقوع بلایای طبیعی و زاده شدن فرزندان دوقلوی آنها کمتر نبود. حوالی ظهر وقتی که پیامک کسر 2 میلیون تومان از حساب بانکیاش را دریافت کرد، فهمید که فاجعه اتفاق افتاده است. حقوقش در آن زمان ماهانه 6 میلیون تومان بود که ثلث آن را لوسی پرانده بود.
آقای ضیغمی پس از یک روز کاری سخت و ارزیابی بنرهایی در پاسداشت ارزشهای فرهنگی که قرار بود سازمان متبوعش در چهارراهها تحت عنوان «مقابله با تهاجم فرهنگی» بچسباند به خانه آمد. در راه تماما به موضوع سگ فکر میکرد و دیگر تنها منتظر امدادهای غیبی بود تا او را از این مخمصه نجات دهند. دل در دلش نبود و حوصله نداشت. به احترام مادرزنش خودش در را باز نکرد و زنگ آپارتمان را زد. قبل از این که کسی در را برایش باز کند، صدای واقواق سگی که مشخص بود تولهای بیش نیست به آسمان بلند شد. محکم به داخل خانه پرید و در را بست تا صدا در راهرو نپیچد. هنوز وارد پذیرایی نشده بود که توله سگ سفید کوچک و خوشگلی به طرفش آمد و او با وحشت پخش زمین شد…
خانمش گفت: «ای وای…. شیطان بلا چه شور و شوقی برای بابایی از خودش نشان میدهد». سکینه خانم از بچه ها خواست تا سگ را از حاجآقا دور کنند ولی لوسی ولکن نبود. یکی از دخترها گفت: «ای بابا! از دو ساعت قبل که آوردیمش این بچه احساس غریبی میکرد و یک گوشه بی سر و صدا کز کرده بود ولی دختر است دیگر! انگار خیلی بابایی تشریف دارند که با آمدن پدرجان گل از گلش شکفت».
حاج آقا ضیغمی با خشم وارد اتاق خودش شد و مانند مارگزیدهها به خودش پیچید. چند مشت به سرش کوفت و بعد از مدتها که به جز مراسم روضهخوانی گریه نکرده بود زار زار گریه کرد. خوابش تعبیر شده بود و آغاز بدبختیاش همین امروز بود. نمیدانست در حق چه کسی بدی کرده بود که آخر و عاقبت کارش به اینجا کشیده بود. با خودش فکر کرد که: «ایکاش چند سال پیش که با زنم اختلاف پیدا کرده بودم و استخاره برای طلاق خوب آمده بود از او جدا شده بودم». فکر کرد که این اتفاق خواهد افتاد و دو دختر دستهگلش به زودی بچههای طلاق خواهند شد… راستش را بخواهید درست است که ازدواج با همسرش تنها اشتباه زندگیاش نبود، ولی بزرگترین آنها بود. به او گفته بودند که خانمش آدم خوبی است ولی آن دو مناسب هم نیستند، چرا که کبوتر با کبوتر و باز با باز… او فکر میکرد که با شناختی که از انسان دارد و مطالعات مذهبیاش خواهد توانست همسرش را با خودش همراه بکند، همان فکر ابلهانهای که هر مردی میکند، مخصوصا اگر دچار غرور و توهم دانایی و خودشیفتگی باشد.
تا پاسی از شب از اتاقش بیرون نیامد، در حالی که تولهسگ هر از گاهی به در اتاق پنجول میکشید و کنجکاو بود تا ولینعمت اخمویش را ببیند و خودش را به آغوشش بیاندازد. برای ضیغمی بیشتر از شرع و عرف و… مسئله این بود که عمری را در پستهای فرهنگی گذرانده بود و حالا این سبک زندگی مانند این بود که یک آدم محترم و ریشسفید محل با شلوارک و تیشرت در کوچه با جوانها گل کوچک بازی بکند! خجالت میکشید. میخواست سرش را به دیوار بکوبد و احساس میکرد به آخر خط رسیده است. حالا خودش را یک دلقک تمام عیار تصور میکرد که همه هویتش به فنا رفته بود…
سرانجام سکینه خانم به دادش رسید و صدایش کرد تا برود و شامش را بخورد. از پشت در اطمینان داد که سگ را در یکی از اتاقها محبوس کردهاند تا مزاحمش نشود و بتواند کارهایش را تا زمان خواب انجام بدهد. او قبول کرد و اتفاق خاصی نیفتاد. بعد از شام و نماز، دوباره به اتاقش رفت و زودتر از موعد در رختخوابش دراز کشید. آهی کشید و با خود گفت: «این هم یک امتحان دیگر است! خدایا کمکم کن سرافکنده نباشم»… و با نقشههایی برای آینده، مخصوصا طلاق دادن همسرش، به خواب رفت که برایش حکم مرگ را داشت…
…ادامه دارد
قسمت یازدهم – جبههگیری همسایهها در برابر «لوسی»
زمانی که سگ وارد زندگی آقای ضیغمی شد هنوز به قول بعضیها سگبازی و سگگردانی مثل امروز رایج نشده بود. درست است که مرکز استان شهر کوچکی نبود ولی از نظر سبک زندگی و برخوردهای عمومی به پای تهران همان زمان هم نمیرسید. در مجتمع محل سکونت آنها کسی جز خانوادهی ضیغمی سگ نداشت و از این نظر او در نوع خودش پیشتاز محسوب میشد! دیگر این که تیپ و شغل و وجههی اجتماعیاش هم جوری بود که سگداشتنش او را به راحتی انگشتنما و مسخرهی خاص و عام میکرد. اگر قرار بود از بین آنها فقط یک نفر تیپش به سگبازی نخورد، همانا ضیغمی بود و بس… در حالی که او تنها سگدار مجتمع بود!
مشکلات آنها از همان دو سه روز اول شروع شد. اولین تغییر در رفتار دیگران شگفتزدگی آنها بود. چندتایی که شناخت دقیقی از آنها داشتند به ضیغمی به دیدهی ترحم نگاه میکردند و درگوشی میگفتند که دست یک زن سلیطه اسیر شده است و در آن خانه به اندازهی یک چغندر هم جایگاه ندارد. سه چهار نفر هم که از بقیه بدبینتر بودند شروع کردند به بدگویی که: «بهبه! این هم از این مدعیان اسلام ناب محمدی… سگ نگهداشتن برای دیگران بد است ولی برای خودشان مباح است… تبارکالله!». صرفنظر از این که جریان زندگی و تفاوت بین او و همسرش را میدانستند یا نمیدانستند، آنها خوب به هیکل ضیغمی آفتابه برمیداشتند و دق دلشان از مشکلات مملکت و حکومت را با بدگویی از او خالی میکردند. چند نفر از همسایهها که متشرعتر از بقیه بودند وقتی ضیغمی را میدیدند انگار که با «یزید بن معاویه» روبرو هستند که باب سگبازی را در خلافت اسلامی باز کرد! مثل اکثر شهرهای بزرگ کشور، شهر محل زندگی و کار ضیغمی هم یک کنیه داشت که با «دار» شروع میشد، چیزی مثل «دارالاسلام» یا «دارالارشاد» و از این تعارفات غیرواقعی. لیکن، خود ضیغمی آنجا را به خاطر دخالتهای بیخودی افراد حقیقی و حقوقی در همه چیز دیگران، به شوخی «دارالاماله» نام گذاشته بود و همین ویژگی هم خود او را بیشتر میترساند.
جالبترین و عجیبترین برخورد مال یکی از همسایهها بود که خانهاش در طبقهی اول بود، در حالی که خانهی ضیغمی در طبقهی پنجم قرار داشت. او که زنی چادری بود یک شب در زد و وقتی خانم ضیغمی در را باز کرد با خشمی شدید گفت که با همسرتان کار دارم نه با شما! ضیغمی با پاهای لرزان و در حالی که با لگد «لوسی» را به عقب هل میداد تا از اسکورت او تا دم در صرفنظر کند به بیرون رفت و در را بست تا راحتتر با «خانم جدیدالاسلام»، همسر سوم آقای «مهندس اسدآبادی» صحبت بکند (دو همسر قبلی ایشان مرده بودند!). آنها ساکن مجتمع نبودند و مدتها بود که آپارتمانشان خالی بود. مهندس خانهی دیگری داشت ولی گویا واحدشان را از مستاجر پس گرفته و تعمیر میکردند تا دختری را که به عقد پسرشان درآورده بودند بیاورند و زوج جوان را در آنجا اسکان بدهند.
خانم جدیدالاسلام گفت: «آقای ضیغمی! من قصد امر به معروف و نهی از منکر ندارم چرا که شما در این کار متخصص هستید و مردم را ارشاد میکنید. لیکن از شما جدا میخواهم تا یک هفتهی آینده فکری به حال سگتان بکنید و از این مجتمع ببرید. من به عنوان یکی از صاحبخانهها حق دارم که مطابق قانون تملک آپارتمانها از شما شکایت بکنم. لیکن چون همسایه هستید اول گفتم حجت را تمام بکنم تا بعدا جای گلایه نباشد». ضیغمی گفت: شما و همسرتان تاج سر ما هستید و نمیگویم که حق با شما نیست ولی خواهش میکنم به من طعنه نزنید چون من هم در این خانه مستاجرم نه مالک! خانم من مالک جان و مال و آبروی من است و خودم هم شخصا موافق سگآوری نبودم وتلاش میکنم به زودی به آن خاتمه بدهم. با این حال، سوال من این است که اولا شما که ساکن نیستید و تا ساکن بشوید خدا کریم است. ثانیا اگر هم قرار است که پسر و عروستان اینجا بیایند بگذارید بیایند شاید نظر آنها شبیه نظر شما نباشد».
در اینجا خانم جدیدالاسلام گفت: «راستش را بخواهید پسر من آدم متوسطالحالی است و برای اصلاح او یک دختر از یک خانوادهی فوقالعاده مبادی آداب مذهبی عقد کردهایم تا بلکه پسر من هم بیشتر به راه راست بیاید. عروس خانم متوجه شده که در این مجتمع سگ نگهداری میشود و اولتیماتوم داده است که چنین جایی مناسب زندگی یک تازه عروس متشرع نیست و تا زمانی که به این قضیه پایان داده نشود من یکی پایم را در آنجا نمیگذارم. راستش را بخواهید ما برای دو هفتهی دیگر تالار رزرو کردهایم و من هم به او قول دادهام که تا یک هفتهی دیگر سگی در ساختمان نباشد». آقای ضیغمی با تعجب گفت: «درست است که من با شما بطور کلی موافق هستم ولی ابوالفضلی داخل خانهی ما به عروس شما چه ربطی دارد؟ ما سه طبقه با یکدیگر فاصله داریم». در اینجا خانم جدیدالاسلام با تشر پاسخ داد: «حاج آقا ضیغمی عزیز! همین که گفتم. بین من و شما فصلالخطاب قانون است و حساسیتهای مذهبی عروس متدینهی من هم مزید علت! تا یک هفتهی دیگر مهلت دارید و بعد از آن سر و کارتان با دادگاه خواهد بود… شرمندهام. عزت زیاد»!
همسایه رفت و حاجآقا ضیغمی به حدی مضطرب شد که وقتی به خانه برگشت اول به دستشویی رفت تا بعدا از این اولتیماتوم آتویی بسازد و بلکه کاری بکند که اگر خانم ضیغمی خودش از خر شیطان پایین نیامد خر شیطان خودش او را از پشتش بیاندازد… تا بعد!
… ادامه دارد
قسمت دوازدهم – خشتک ها در معرض تهدید پارگی
آقای ضیغمی با تهدید خانم جدیدالاسلام واقعا دچار مشکل گوارشی شده بود و دستشویی رفتنش بیحکمت نبود. بعد از این که احکام تخلی را به جا آورد و به اتاق پذیرایی آمد ماجرا را برای اعضای خانواده –به انضمام مادرزنش سکینه خانم که ده روزی جا خوش کرده بود- توضیح داد. در اینجا بود که خانم ضیغمی برآشفته شد که: «این زنیکهی ریاکار با آن شوهر رانتخوارش انگار نوبرش را آوردهاند، آن هم با آن پسر مافنگی معتادشان که فکر میکنند با ازدواج پایش از قهوهخانهها بریده میشود»! سپس بدون آن که چیزی اضافه بکند چادر گلگلیاش را سر کرد و بدون آن که به لباسهای زیرینش دست بزند، بدو بدو به طبقهی اول رفت تا ببیند خشتکی برای پاره کردن در دسترس هست یا نه که دید نه… رفتهاند. با همان وضع در آپارتمان مسئول ساختمان را کوبید و شمارهی تلفن همراه خانم جدیدالاسلام را گرفت و به خانه برگشت.
با عجله شماره را گرفت و بدون آن که یک سلام و احوالپرسی جزئی به جا بیاورد از انواع فحشهای چارواداری که همسرش حتی برای مردها هم رادیکالتر از حد متعارف میدانست کل خانوادهی اسدآبادی را مورد تفقد قرار داد و تهدید کرد که پایشان را از گلیمشان بیرون نگذارند و بعد بدون این که اجازه بدهد خانم جدیدالاسلام در حد یک دفاعیهی مختصر در مرحله بدوی از خودش دفاع بکند گوشی را قطع کرد. آخرین جملهاش هم این بود که: «تو نمیدانی با چه کسی طرف هستی و حاجآقا ضیغمی را نشناختهای که ده تا مثل شما را پودر میکند»! خانم ضیغمی که برای شوهرش در خانه جایگاهی به جز نانآور قائل نبود در چنین دعواهایی چنان از او یاد میکرد که انگار دبیر شورای امنیت ملی کشور است! حال ضیغمی واقعا خراب شد چون قطعا راه مذاکره به بنبست کشید و تنازع زودتر از آنی که تصور میشد به حد رابطهی خصمانه میان ایران و امریکا رسید. خرابی حال آقای ضیغمی که زوارش را پیشاپیش در رفته میدید در حدی بود که انگار دچار اختلال دو قطبی حاد شده است.
آن شب خوابیدند و فعلا زود است که بگویم که بین ضیغمی و خانم جدیدالاسلام چه گذشت تا مبادا گزارش تقویمی حوادث از دستم در برود. فردا صبح ساعت ده بود که موبایل ضیغمی زنگ خورد ولی شماره ای نیفتاد. رنگش مثل گپ سفید شد. البته هر از گاهی برادر زینالی، کارشناس رابط آنجا (منظورم همانجا!) با اداره کل، که از تلفن دفترش به او زنگ میزد هم شماره نمیافتاد. ضیغمی فکر کرد که احتمالا اوست که زنگ زده تا بطور ادواری احوالش را بپرسد و در آخر با نظر لطف و گفتن این که «ضیغمی! خیلی عزیزی! ما تو را از نیروهای خودمان میدانیم» هم او را خوشحال بکند و هم به فکر فرو ببرد. لیکن کسی که زنگ زد گفت: «برادر ضیغمی! من رضاقلینژاد هستم. از دفتر حاج آقا مصلحت جو، معاون سیاسی-امنیتی استاندار، زنگ میزنم. حاجآقا مایل هستند جنابعالی را زیارت بکنند. بی زحمت فردا شب ساعت یازده تشریف بیاورید استانداری».
از آن ساعت تا وقت دیدار سی و هفت ساعت فاصله بود و اصلا نمیشد حدس زد که برای چه کاری احضار شده است. آن ساعت نامتعارف بود ولی استاندار جدید و به تبع او معاونینش شعارشان این بود که: «باید برای این مردم نجیب کار کرد و یک مدیر ارشد در شبانه روز چهار ساعت بخوابد کافی است»! به همین خاطر، چون کاری برای انجام دادن نبود جلسه بود پشت جلسه و کمیسیون بود پشت کمیسیون.
ضیغمی با خودش فکر کرد: «خدا عاقبت به خیر بکند! آیا این قضیه با لوسی ارتباطی دارد؟ آیا خانم جدیدالاسلام یک فامیل دم کلفت دارد و میخواهد مرا از زندگی ساقط بکند»؟ باری… باید منتظر ماند و تا فردا شب با ضیغمی همراهی کرد تا مبادا ناراحتی گوارشیاش که علائم مسمومیت شدید با مرغهای ماندهی شرکت تعاونی اداره را پیدا کرده بود از دست برود…
… ادامه دارد
قسمت سیزدهم – نردهها، رکاب، انگشتر عقیق و دیگر هیچ!
ضیغمی بعد از تماس تلفنی تا موقع ملاقات با معاون استاندار به مدت یک و نیم شبانه روز گیج میزد. هر کس به او چیزی میگفت جوری تفسیر میکرد که از داخلش چیزی دربیاورد. یک نکتهی جالب این بود که مدیر حراست دو سه بار در آن مدت به او سر زد. ظاهرا هیچ کاری نداشت و یک بار هم به ضیغمی گفت که برایش افتخاری است که در رکاب او باشد! این دیگر آخر اغراق بود، چون ضیغمی رکابی نداشت که کسی بخواهد از آن آویزان بشود. چه شده بود؟ یعنی به او طعنه میزد؟ خدا میداند!
در خانه دو روز فرصت داشت تا موقع عصر و شب یک بار دیگر با خانواده کلنجار برود و در مورد رد کردن سگ با آنها به توافق برسد که ره به جایی نبرد. مادرزنش هم دودوزهبازی میکرد و روی مخش بود. شب یک فکر شیطانی به کلهاش زد که برای راحت شدن از دست لوسی در یک فرصت مناسب او را از بالکن طبقهی پنج به پایین بیندازد و چنین وانمود کند که خودش شیطنت کرده و از لای نردهها رد شده و افتاده است. اینطوری میتوانست از شرش راحت بشود. لیکن، سه مسئله او را از این کار بازداشت: اول این که نردهها کیپ هم بودند و امکان نداشت که سگ خودش بدون فشار مضاعف از لابلای آنها رد بشود و بیفتد. پس انجام عملیات انتحاری توسط لوسی منتفی بود. اگر از بالای نردهها پرتش میکرد قضیه لو میرفت. موضوع بعدی این بود که او هرگز این کاره نبود و دل نازکی داشت و از خدا هم میترسید. به خاطر همین خداترسی بود که برخلاف بعضیهای دیگر هشتش گرو نهاش بود. از افتخارات او این بود که علیرغم ادای دین در جبهههای جنگ و خطرات فراوانی که پشت سر گذاشته بود، خودش مجروح شده ولی دشمنی را کشته یا مجروح نکرده بود. چنین آدمی مگر میتوانست یک تولهسگ بیدفاع و مظلوم را بکشد؟ جواب خدا را چه بدهد؟ تازه، علیرغم اینکه با حضور سگ در خانه مخالف بود یک علاقهی دو طرفه بین او و لوسی ایجاد شده بود که از عشق بین او و زنش به مراتب قویتر بود! مسئله سوم هم این بود که اگر هم لوسی طی یک جنایت برنامهریزی شده و با یک نقشهی حساب شده کشته میشد لابد خانمش یک سگ دیگر میخرید و میآورد. آن هم یک هزینهی اضافی بود که حتی برای کارمند ارشدی چون او با وضعیت گرانی و تورم موجود یک خسران مجدد محسوب میشد. بعلاوه، معلوم نبود که داغ لوسی چه بلایی به روح بچهها وارد میکرد. از دید او دیگر روح زنش موضوعیت نداشت و اگر هم نابود میشد اشکالی نداشت! اگر هم میمرد که چه بهتر! یک زن دیگر میگرفت و در عقدنامه شرط میکرد که سگ به خانه نیاورد!
طبق قراری که گذاشته بودند ساعت یازده شب روز دوم خودش را به دفتر معاون سیاسی استاندار رساند و بعد از معرفی خودش به منشی وارد دفتر حاجآقا مصلحتجو شد که در انتظارش بود. معاونین سیاسی-امنیتی استانداریها معمولا اسمشان بزرگ است ولی با وجود مراجع متعددی که در اماله کردن امور سیاسی و امنیتی با یکدیگر مشارکت و مساعدت میکنند و گاهی هم کارهای یکدیگر را خنثی میکنند بیشتر نقش ریشسفیدی دارند. از این رو، معمولا این معاونین از بین برادرانی که کمی چاقالو باشند و سن و سالی از آنها گذشته باشد و کمی هم عبوث و ژولیده به نظر برسند انتخاب میشوند تا پرابهت به نظر بیایند.
در کمال تعجب معاون کار خاصی با او نداشت و میخواست با او بیشتر آشنا بشود. تعریفش را از دیگران شنیده بود و از این که چنین کارشناس زبده و متعهد و پاکدستی در یکی از مهمترین ادارات کل استان حضور داشت احساس شادمانی کرد. کمی در مورد ماموریتهای دستگاه متبوع با او صحبت کرد. یک مقدار از مدیرکل دلگیر به نظر میرسید. نظر ضیغمی را در بارهی مدیرکل پرسید و او که منصوب همان مدیر بود و اصولا وفاداری از اصول خدشهناپذیرش بود از مدیرکل تعریف و تمجید کرد. معاون گفت: «خودش آدم خوبی است ولی بعضی مشکلات شخصی و خانوادگی برایش حاشیه ایجاد کرده و متاسفانه پسرهایش از مقام پدر سوءاستفاده و برای دولت هزینه ایجاد میکنند»! ضیغمی اینها را میدانست ولی چه چیزی باید میگفت؟ اگر پسرهای مدیرکل برای ابوی محترمشان حاشیه ایجاد کرده بودند، خانم ضیغمی داشت روی شوهرش آفتابه برمیداشت! این به آن در! باز جای خوشبختی بود که معاون از حشر و نشر ضیغمی با سگ خبری نداشت.
ضیغمی بنا را بر این گذاشت که معاون استاندار که میخواهد در شبانه روز حداکثر چهار ساعت بخوابد و قصدش خدمت به مردم نجیب است کار خاصی پیدا نکرده و لابد از بیکاری خیلیها را ملاقات میکند که ضیغمی هم یکی از آنهاست. به همین خاطر، با خاطری آسوده دست حاجآقا را که با صمیمیت و به طور نامتعارفی فشار میداد به ملایمت فشار داد و دفتر را ترک کرد. در هنگام فشار متقابل، یکی از انگشترهای عقیق معاون انگشت او را خراشیده بود که میشد آن را به فال نیک گرفت.
…ادامه دارد
قسمت چهاردهم – ماجرای شکایت خانم جدیدالاسلام و عاقبت عروس متشرع ایشان
اولین اتفاق بعد از دیدار با معاون استاندار، موضوع شکایت خانم جدیدالاسلام از حاجآقا ضیغمی به خاطر نگهداری سگ در مجتمع مسکونی بود. کل ماجرا دو ماه طول کشید ولی مجبورم همینجا همه چیز را بگویم تا با بقیهی امور مهم (!) و بلایای طبیعی و مصنوعی که بر سر خانوادهی ضیغمی آمد قاطی نشود.
فردای دیدار وقتی ضیغمی به خانه برگشت در تابلو اعلانات مجتمع چشمش به یک احضاریه افتاد که خطاب به او بود: «آقای بهاءالدین ضیغمی! با توجه به شکایت واصله بر علیه شما و شهادت شهود به اتهام نگهداری از حیوانات موذی در مجتمع مسکونی و اذیت و آزار همسایهها، مقتضی است راس ساعت 8 صبح روز …. در کلانتری شماره …. حضور به هم رسانید. عدم حضور منجر به جلب خواهد شد». برق سهفاز از کلهی ضیغمی پرید و ناراحت شد که چرا آن را به تابلو چسباندهاند. گویا خانواده در زمان مراجعهی مامور در بعد از ظهر لوسی را با ماشین برده بودند بگردانند تا دلش باز بشود و کسی در منزل نبوده. لیکن، وفق قانون و مقررات و پس از سوال از مسئول ساختمان که آیا ضیغمی نامی در آنجا ساکن است یا نه، احضاریه را به صورت الصاقی چسبانده بودند که حکم ابلاغ رسمی داشت. البته مسئول ساختمان میتوانست آن را شخصا تحویل بگیرد و محترمانه به دست ضیغمی برساند ولی معلوم بود که او هم از دست این خانوادهی سگنواز ناراحت بوده و عمد داشته که همه ببینند و عبرت بگیرند.
صبح روز بعد به کلانتری رفت و مانند مجرمین و مزاحمین نوامیس مردم در صف ایستاد و گاهی هم به علت ازدحام محتضرین (حضار احضار شده؟) هل داده شد و او هم متقابلا هل داد تا که نوبتش رسید و پرونده تشکیل شد. فکر میکرد کار در همانجا تمام میشود ولی… همراه با چند نفر دیگر از محتضرین و یک سرباز سوار بر مینیبوس به دادسرا برده شد و آنجا هم باز صف و تشکیل پرونده و… و به او اطلاع داده شد که برود و از طرف دادسرا احضار خواهد شد.
در روز بازپرسی با طرف آشنا درآمد و صادقانه عین ماجرا را توضیح داد و کمی هم از زن و مادرزنش بدگویی کرد، گویی که نه با یک بازپرس بلکه با یک مشاور خانواده طرف است. ناگهان فکری به سرش زد و با مقام قضایی هم مختصر مشورتی در این مورد به عمل آورد: با توجه به این که خانه نه به اسم خودش بلکه به اسم همسرش بود (موضوعی که خانم جدیدالاسلام فکرش را نکرده بود) ادعا کرد که اصلا آن خانه چه ربطی به او دارد؟ در برگهی بازجویی هم نوشت که در چنان آدرسی من نه مالک هستم و نه مستاجر. هر چه جدیدالاسلام جزع و فزع کرد به خرج بازپرس نرفت که نرفت. قرار شد از ثبت اسناد استعلام بکنند که فهرست املاک و مستغلات حاج آقا ضیغمی را مشخص کند.
بعدها که جواب ثبت اسناد آمد، در جلسه رسیدگی در دادگاه اعلام شد که آقای ضیغمی اصلا ملکی ندارد که در مقابل وجود یا عدم وجود سگ در آنجا مسئولیتی داشته باشد و البته معلوم بود که ملک به اسم همسرش است نه خودش! خانم جدیدالاسلام چارهای نداشت مگر این که دوباره از صفر شروع بکند و برود بر علیه زوجه شکایت تنظیم بکند و همسایه ها هم شهادت بدهند. اعصابش خرد شده بود و هر چه به قاضی اصرار کرد که نام همسر ضیغمی چیست که قاضی گفت مگر من جاسوسم و وقتی از خود آقای ضیغمی خواست او هم گفت مگر من احمقم که بگویم! علیایحال مسیر شکایت عملا به بنبست خورد.
در مدتی که تا رسیدگی منجر به «صدور رای برائت» و شاید هم «قرار منع تعقیب» شد عروس خانوادهی اسدآبادی در طبقهی اول ساکن شده بود. بر خلاف انتظار، نه تنها متشرع به نظر نمیرسید بلکه از بقیهی سکنه لوکستر و درخشانتر هم بود که باعث قلقلک خانمهای مجتمع و نفرتشان از خانم جدیدالاسلام با آن عروس لاکچریاش هم شد. معلوم شد که عروس خانم کلا از این خانواده خوشش نمیآمده و وجود سگ را بهانه برای به هم زدن عروسی میکرده است. ضمنا به خاطر موقعیت پدرش (که انصافا میتوانست ضیغمی را پودر بکند) و از ترس برادرهایش و غرولند مادرش بوده که ظاهرالصلاح و اهل رعایت اصول بوده و همین که یک شوهر پیدا کرده بود قید همه چیز را زده بود. در این مملکت از دید بعضی خانمها موجودی مفلوکتر و بلانسبت بیغیرتتر از شوهر پیدا نمیشود. از این رو، شوهر کردن انگار کلید آزادی آنها از قید و بندهای والدین و برادران است! خلاصه، کار عروس و داماد خیلی طول نکشید و یکی دو هفته بعد از قرار منع تعقیب آقای ضیغمی زندگیشان متلاشی و مقدمات طلاقشان فراهم شد. بنابراین، همان بهتر که این بخش از داستان را با آیهی شریفهی «انا لله و انا الیه راجعون» ختمش کنم. تمت
… ادامه دارد
قسمت پانزدهم – قدم خوش لوسی یا آغاز فلاکت ضیغمی؟ این است مسئله!
در حالی که علیرغم خجالت و شرمندگی ضیغمی از همسایهها پایان ماجرای شکایتبازی خانم جدیدالاسلام نفس او را باز کرده بود، یک تلفن مشکوک باز هم ضیغمی را به تکاپو انداخت. موبایلش که زنگ خورد، دید یک شماره خط ثابت از تهران است که خیلی روند و تشریفاتی است که از رقمهای آن ششتایش صفر بود! آن طرف خط صدای مردانه و آمرانهای گفت: «جناب ضیغمی خودتان هستید»؟ و وقتی حاج آقا تتهپتهکنان گفت بله، ادامه داد که: «من شیرعلیزاده هستم از دفتر وزارتی. روز جمعه ساعت شش و نیم صبح مقام عالی وزارت در تهران شما را خواهند پذیرفت. لطفا پنجشنبه تشریف بیاورید که در ساعت مقرر برای تجدید دیدار مشکلی پیش نیاید». او چنان گفت تجدید دیدار که انگار ضیغمی و وزیر مرتب یکدیگر را ملاقات میکردند. تنها یک بار وقتی وزیر به مرکز استان آمده بود در صفی که همراه با کارکنان ادارهی کل بسته بودند با او دست داده بود و ضیغمی از شدت احساسات تکان شدیدی خورده و عینکش افتاده بود. حالا این کجایش تجدید دیدار بود معلوم نبود. خودش را باخت و با صدای لرزانی پرسید: «دلیل ملاقات چیست؟ مشکلی پیش آمده؟ موضوع خیری هست»؟ که منشی وزیر فقط گفت: «انشاالله که خیر است. التماس دعا و به امید دیدار».
ضیغمی تعادل خودش را از دست داد ولی خودش را روی نزدیکترین صندلی انداخت و به فکر فرو رفت. این دیدارها آن هم در این ساعتهای عجیب و غریب چه مفهومی داشت؟ «دیدار با معاون سیاسی-امنیتی استاندار در ساعت یازده شب و این بار با مقام عالی وزارت در ساعت شش و نیم صبح، آن هم در روز جمعه! عجب مملکتی است. این مسئولین محترم انگار خانه و زندگی ندارند که چنین ساعاتی را برای ملاقات انتخاب میکنند». اینها را با خودش فکر کرد.
تا روز چهارشنبه اتفاقی نیفتاد. در حالی که مدیرکل یکی دو بار با غیظ براندازش کرده بود، مدیر حراست احترامش به او مضاعف شده بود. اصلا سر درنمی آورد. وقتی که موضوع را در خانه مطرح کرد زنش گفت: «حتما مقامی به تو خواهند داد. الان زنگ میزنم به مادرم خبر میدهم. او شم بسیار قوی دارد که از حس ششم هم فراتر است. خدا را چه دیدی؟ قدم این لوسی عزیز را دست کم نگیر»…
از اداره برای پنجشنبه برایش بلیط هواپیما گرفتند. در ماموریتهای قبلی معمولا با اتوبوس میرفت چون تا تهران هفت هشت ساعت بیشتر راه نبود ولی به گفتهی رئیس روابط عمومی دیدار با وزیر ایجاب میکرد که در راه خسته نشود. شب را در مهمانسرای ادارهی کل گذراند و جمعه صبح بوق سگ همراه راننده به راه افتاد و یک ربع قبل از موعد به دفتر وزیر رسید.
آقای وزیر او را به گرمی پذیرفت و در مورد سوابق ایثارگری و نیز درستکاریاش در حوزهی کاریاش صحبت کرد. بعد رو به او گفت: «جناب ضیغمی! لازم بود تغییراتی در بعضی استانها داده شود و دوستان شما را برای تصدی مدیر کلی استان خودتان پیشنهاد کردند. شکر خدا جواب همهی استعلامات مثبت بود و من خواستم حضورا هم شما را ببینم. همین هفتهای که در پیش است روز سهشنبه معاون امور استانها را مامور کردهام بیاید و جلسهی تودیع و معارفه انجام بشود. خیلی وقت تلف نشود بهتر است تا مبادا بعضیها شیطنت بکنند و نگذارند نقل و انتقال به نرمی پیش برود. من فردا حکم شما را امضا میکنم و عملا شما کارتان را شروع میکنید و سهشنبه هم که مراسم انجام خواهد شد».
خلاصه… یک ساعت تمام از هر طرف صحبت شد و ضیغمی در این مدت بیشتر فکرش به این بود که مشکل سگ را چطور حل بکند. اگر همسایهها بدانند که او مدیرکل شده است لابد به خاطر حسادت هم که شده افشاگری میکردند و آبرویش را میبردند. هر چه اصرار کرد که «جناب وزیر من شایستهی این محبت شما نیستم و برادران دیگری هستند که میتوانند بهتر خدمت بکنند» به کت وزیر نرفت که نرفت و عملا همه چیز تمام شد. با پرواز بعد از ظهر برگشت. امید داشت که این پست مهم باعث بشود دل همسرش به رحم بیاید و لوسی را رد بکند پی کارش…
… ادامه دارد
قسمت شانزدهم – حکم مدیرکلی: به نام ضیغمی و به کام لوسی
قبل از این که جلسهی تودیع و معارفه برگزار بشود و مدیرکل شدن حاجآقا ضیغمی در صدا و سیمای استان پخش و مثل بمب منفجر و چشم باجناقش کور بشود، سکینه خانم خودش را دوباره به مرکز استان رساند تا کارهای دامادش را راست و ریست بکند. اولین کار حل کردن مسئلهی لوسی بود. جر و بحثهای فنی و فرهنگی و ایدئولوژیک فراوانی صورت گرفت ولی خانم ضیغمی از خر شیطان پایین نیامد که نیامد. او نه تنها به خاطر مدیرکل شدن شوهرش حاضر نبود از سگ دست بکشد بلکه مدعی بود که این قدم مبارک لوسی بود که بخت ضیغمی را گشوده و او را سرآمد همهی کارکنان و کارشناسان ادارهی کل و ادارات تابعهی آن در شهرستانها کرده بود. اینقدر ضیغمی را با انگشت به لوسی نشان داده و با گفتن «بابا مدیرکل» شورش را درآورد که ضیغمی به حد جنون رسید.
مادرزن ضیغمی برای خودش قلندری بود. او کوچکترین خواهر یک مجموعهی چهارخواهران و متشکل از بانوانی بود از جنس فولاد که در بین آنها، علیرغم کمسن بودن نسبت به بقیه، به مادر فولادزره شهرت یافته بود. خواهرهایش او را ملجا و پناهگاه خودشان میدانستند و به شوخی میگفتند که او از مقام مارمولکی گذشته و یواش یواش به یک «کروکودیل مادر» تبدیل شده بود! لازم به ذکر است که هر چهار خواهر شوهرهایشان را با مرگ طبیعی و قبل از این که به پنجاه سالگی برسند از دست داده بودند. ضیغمی با پنجاه ودو سال سن در آن خانواده رکورد شکسته و اولین دامادی بود که توانسته بود از سد پنجاه سالگی بگذرد.
پس از شور فراوان، سکینه خانم این فرمان را صادر کرد: آقای ضیغمی در اسرع وقت یک منزل دو طبقهی مستقل اجاره بکند و برای جبران بخشی از هزینهی آن، آپارتمان ملکیشان را اجاره بدهد. در نتیجه، هم از شر همسایههای فضول راحت میشوند و هم منزلی خواهند داشت که در یک طبقهی آن زندگی میکنند و طبقهی دوم را میگذارند برای پذیرایی از مهمانان، بخصوص آنهایی که عالیقدر هستند مانند مدیرانکل دیگر، شخص استاندار و امام جمعه و… در نتیجه، در طبقهای که سگی وارد آن نشده هم نماز خواندن مشکلی ندارد و هم پذیرایی از مهمانان متشرع مقبول خواهد افتاد. تازه، میتوانند به آنها تفهیم بکنند که طبقهی دیگر متعلق به فرد دیگری است تا اگر صدای سگ بلند شد با رو ترش کردن از فرهنگ مردم تازه به دوران رسیده تبری بجویند و دل آنها را بیشتر به خود جلب کنند. ضمنا ظرف همان روز اول، مادرزن مدیر و مدبر ضیغمی به همهی همسایهها القا کرد که سگ اصلا متعلق به ضیغمی نبوده، از باب ترحم آن را از خیابان پیدا کرده و مدت کوتاهی نگهداری و به زودی به فرد سگپرستی که خیلی آدم مقیدی نباشد واگذار میکنند. از تک تک آنها حلالیت خواست و به خانم جدیدالاسلام هم زنگ زد و از طرف دخترش از او معذرتخواهی کرد. این پولیتیک به خاطر این بود که اگر بعدها صحبتی از «سگپروری» خانوادهی ضیغمی در جایی شد پیشاپیش «رفع سوء پیشینه» شده باشد.
سریعا برای آپارتمان یک مشتری پیدا شد و همان بنگاه یک خانهی دربست دو طبقه هم برای ضیغمی پیدا کرد و دو سه روز پس از جلسهی معارفه در روز جمعه جابجایی انجام شد. آپارتمان را به یک میلیون تومان اجاره دادند و خانهی دربست را به قیمت ماهانه سه میلیون تومان اجاره کردند. ضیغمی با خودش حساب کرده بود که مابهالتفاوت میشود دو میلیون تومان که معادل نصف حق مدیریتش بود، لیکن زنش دبه درآورد و چون آپارتمان به اسم او بود، گفت اجاره را باید به او بپردازند تا با هم خرج بکنند! بعدها مشخص شد که ماهانه یک میلیون تومان هم خرجی ماهانهی لوسی بود. خیلی بعدها وزیری اعلام کرده بود که با همان یک میلیون (که در زمان آن وزیر ارزشش از صد هزار تومان هم کمتر شده بود) میشد یک شغل ایجاد کرد که همه به او خندیده بودند!
اگر یادتان باشد حقوق و مزایای ضیغمی در آن زمان شش میلیون تومان بود که با این چهار میلیون حق مدیریت میشد ده میلیون تومان. لیکن، سه میلیون خرج اجاره میشد و یک میلیون هم که خرج دختر سوم تولهسگشان میشد که الان دیگر بالغ شده و علایم آبستنی کاذب را هم نشان میداد. در نتیجه، ضیغمی عملا همهی حق مدیریتش سگخور شد. او چند سال مدیرکلی کرد و به مردم خدمت کرد ولی انگار حکم وزیر برای تامین زندگی بهتر برای لوسی بود و نه بیشتر! برای تجهیز هر دو طبقهی خانه جدید وسایلشان کم بود و مجبور شدند کلی وسایل اضافی از یخچال گرفته تا فرش ماشینی و… هم بخرند که معادل 24 میلیون تومان شد که با 6 ماه حق مدیرکلی او برابری میکرد. البته… به توصیهی مادرزن وسایل ساده و ایرانی خریدند تا طبقهی مهمان تا جایی که ممکن است نشان دهندهی سادهزیستی آن مدیر انقلابی باشد و روی سایر مدیران اداری و نظامی و انتظامی و روحانی و… را که قرار بود مهمانشان بشوند کم بکند.
شاید دوست داشته باشید بدانید که بالاخره آخرش چه شد؟ عجله نکنید. آخر ماجرا چیز عجیبی نخواهد بود ولی در همین وسط ماجرا اتفاقاتی خواهد افتاد که مو بر اندامتان سیخ خواهد شد. منتظر بمانید…
…ادامه دارد
قسمت هفدهم – همسری نامناسب برای یک مدیر انقلابی!
رفت و آمدها به منزل حاج آقا ضیغمی شروع شد. یک روز دوستی از همرزمان سابق همراه با زوجهی مکرمه میآمد و روزی دیگر برخی از مدیران حوزهی ستادی برای حفظ موقعیتشان میآمدند. بیشتر کارها را سکینه خانم رتق و فتق میکرد که نقش او در بیت حاجآقا ضیغمی دست کمی از نقش مهد علیا در کاخ ناصرالدین شاه نداشت. خیلی سعی میکرد دخترش را تعدیل بکند که در حضور اغیار بخصوص از قماش نیروهای ارزشی حفظ ظاهر بکند، ولی خانم ضیغمی در این اواخر خلتر از گذشته شده بود و انگار نه انگار که همسر یک مدیرکل در جمهوری اسلامی است. سگدوستی تنها چشمهای از تحولات فرهنگی او بود.
در مهمانیهای خانوادگی با سایر مدیران، زن ترمز بریدهی ضیغمی روسری رنگارنگ و پیراهن مجلسی حریر و شلوار آبی رنگ نازک و گشادی میپوشید که تا کفش پاشنه بلند مناسب مجالس عروسیاش نمیرسید و بخواهی نخواهی بخشهایی از هیکلش قابل رویت بود. تحولاتی از این دست منحصر به یک امر نیستند و آدم در این شرایط مثل یک ماشین میماند که اگر انژکتورش درست کار نکند بالاخره سوپاپ و باطری و استارتش هم به تدریج مختل میشوند. خانم ضیغمی یک روسری گرانقیمت ترک هم سرش میکرد و سفت میبست و کاملا مراقب بود تا یک تار مویش هم دیده نشود و احکام دین مختل نشود. کمی هم آرایش میکرد که به زعم او مشکل شرعی نداشت چون مشخص نبود که آرایش کرده و از هر چیزی کمی و به طرز استادانهای میمالید تا آدم فکر بکند این زیبایی طبیعی و از آن خود اوست. البته ضیغمی معتقد بود که این نوع آرایش که از عصبانیت آن را «بزک مومنانه» اسم گذاشته بود از آرایش غلیظ هم بدتر بود، چون علاوه بر تاثیرات زیباشناختی با دروغ و نیرنگ و پدرسوختگی هم آلوده بود و باعث گول خوردن مومنین میشد!
با این که خانهی اجارهای آقای ضیغمی حیاطی داشت که لوسی ساعتها در آن میچرخید و غلت میزد، همسرش همچنان اصرار داشت همراه با دخترهایش سگشان را روزانه یک ساعت به پارک ببرد و دور از چشم مامورین انتظامی که چشم دیدن سگها را نداشتند ولی به گربههای ولگرد ارادت داشتند با او بازی بکند. بخواهی نخواهی چند نفری از همسایهها متوجه شده بودند و اگر کار به این منوال پیش میرفت آبرویشان رفته بود. یک بار پلیس گیر داد و خانم ضیغمی سریع شوهرش را احضار کرد و پلیس وقتی او را دید بدون این که بشناسدش به احترام ریش سفیدش (که بعد از انتصاب به مدیرکلی دیگر با ماشین نمره یک کوتاه نمیکرد و دراز نگه میداشت) کوتاه آمد. ضیغمی از همسرش چند سالی بزرگتر بود ولی نه آنقدر… با این حال، ضیغمی به خاطر زجرهایی که در زندگی کشیده بود ده سال از سنش بزرگتر و خانمش به خاطر تمام دوپینگهایی که کرده بود ده سال از خودش جوانتر به نظر میرسید. به همین خاطر، مامور انتظامی که فکر کرده بود که حاجآقا نه شوهر، بلکه پدر خانم ضیغمی است، آهسته به او گفت: «در تربیت دختر و نوههایتان کوتاهی نکنید تا خدای نکرده در دنیای دیگر شرمندهی بیبی هر دو عالم نباشید! این دفعه میبخشم ولی آخرین بارشان باشد که در این شهری که دارال… است سگگردانی میکنند»!
علیایحال، این رفتارهای دو گانه باعث شد ضیغمی قید روابط دوستانه با دیگران را بزند و به همراه خانواده نه به خانهی کسی برود و نه کسی را به خانه راه بدهد. لیکن، خانم ضیغمی از زمان انتصاب همسرش به مدیرکلی دوست داشت در هر کوی و برزنی خودش را مطرح بکند به نحوی که بیشتر از این که ضیغمی به عنوان مدیرکل مطرح باشد، زن ضیغمی و صحبت در بارهی کرامات او نیز نقل مجالس بشود و همه بدانند که چه انسان بزرگی در استان وجود دارد. از این رو، به هر سوراخی سرک میکشید و از سازمانهای مردم نهاد گرفته تا جلسات دعا و نماز جمعه و مراسم جشن تکلیف و افتتاح پنجشنبه بازار و… رویگردان نبود.
ضیغمی در یکی از سفرهای ماموریتیاش به تهران به یکی از بزرگترین روانشناسان و مشاورین خانواده متوسل شد تا راز بیشفعالی دیرهنگام همسرش را بداند. شیرفهم شد که زنش مبتلا به انواع اختلالات روانی، از جمله عقدههای فروخفتهی دوران کودکی، خودشیفتگی، حسادت به همسر و… است و اگر حالش خوب نشود زندگی مشترکشان به زودی متلاشی خواهد شد (که نهایت آرزویش بود). سرانجام، مشاور خانواده که مانند بیشتر مشاورین محترم خودش هم حال خوشی نداشت در حالی که کسی هم آنجا نبود آهسته و درگوشی به ضیغمی گفت: «ردش کن بره»! این اصطلاح معمولا ورد زبان مکانیکهای ماشین است که وقتی آشنا یا دوستی درگیر یک ماشین قراضه است از آن استفاده میکنند. همین یک جملهی خانمانبرانداز کافی بود تا ضیغمی وارد مسیری بشود که «مسلمان نشنود کافر نبیند»… تا بعد!
… ادامه دارد
قسمت هجدهم – هزینههای فزاینده برای تامین نفقهی «لوسی»
تامین هزینههای زندگی و تفریحات لوسی برای آقای ضیغمی خیلی سخت شده بود. او آدم درستکاری بود و به جز آنچه که از اداره دریافت میکرد درآمدی نداشت، چه قانونی و چه غیرقانونی. ضیغمی هزینهی زندگی خودش و همسرش و دو دختر جوان و نیز لوسی را بر دوش میکشید و مادرزنش هم که دست بردار نبود و شده بود عضوی از اعضای خانواده. هر از گاهی هم زیرآبی میرفت و از موقعیت دامادش به نفع خودش استفاده میکرد که اینجا جای صحبت در این مورد نیست و خود این بانوی مکرمه با ویژگیهای منحصر به فردش موضوع یک رمان بلندی است که نوشتنش از عهدهی من خارج است.
برای لوسی کنسرو گوشت قرقاول که محصول اتریش بود سفارش میدادند. تشویقیهایش فرانسوی، لباسهایش محصول ترکیه و اسباببازیهایش چینی بودند. تورم در یک سال گذشته بالا رفته بود ولی تغییر چندانی در حقوق کارکنان دولت داده نشده بود. قیمت کالاهای خارجی حداقل دو برابر شده بود و هزینههای کمرشکن لوسی داشت ضیغمی کارمند را اذیت میکرد. درست است که مدیرکل بود ولی قبلا متوجه شدید که همهی حق مدیریتش «سگخور» میشد و عملا داشت به صورت رایگان حمالی میکرد. هر از گاهی و دور از چشم همسرش، به لوسی آشغال گوشت داده بود بخورد که اتفاقا آن را به کنسروهای بوگندوی خارجی ترجیح میداد و با اشتها میخورد. لیکن، وقتی همسرش متوجه این عمل وحشیانه شد، یک دعوای حسابی راه انداخت و توپید که: «فکر میکنی این دخترک من شبیه فک و فامیل دهاتی توست که آشغال گوشت به او میخورانی؟ خجالت نمیکشی»؟ ضیغمی نتوانست او را راضی بکند که از تنماهی و کنسروهای داخلی که مال آدمهاست به لوسی بخورانند و خانم ضیغمی با عصبانیت گفت: «مگر لوسی ایرانی است که کنسرو وطنی بخورد؟ آن هم کنسروهایی که فرمولاسیون مناسبی برای سگسانان ندارند و مناسب اقشار آسیبپذیر جامعه هستند»؟
با توجه به ایزوله شدن خانوادهی ضیغمی به دلیل اختلافات فرهنگی با سایر اشخاص همرده با آنها، خانم ضیغمی چند نفر دوست همفکر و همرای پیدا کرده بود که عملا نقش دوست ناباب برای او داشتند. آشنایی آنها در آرایشگاه و استخر و سالن زیبایی و مزون و اینجور جاها شکل گرفته بود. اکثرا سگ داشتند و هر از گاهی چیزی مثل همایش یا سمینار برگزار میکردند که سگها با هم آشنا بشوند. خانم ضیغمی به فکر این بود که یک سگ مذکر خوب پیدا بکند تا لوسی لذت مادری را بچشد و با آوردن چند توله زندگیاش رونق بگیرد. وقتی آقای ضیغمی پیشنهاد کرد که با عمل جراحی عقیمش بکنند یک المشنگهای راه انداخت و آن را مخالف نص صریح قوانین مربوط به حقوق حیوانات در کشورهای مدرن اعلام کرد.
هر از گاهی به خانهی دوستان نزدیک و بستگانشان سر میزدند که تمام آن مدت فکر خانم و بچهها پیش لوسی میماند و ناهار یا شام را با گفتن اینکه «زود برویم لوسی تنهاست» به حاجآقا ضیغمی زهرمار میکردند. دو سه بار هم مسافرت تفریحی رفتند و اجبارا لوسی را نزد یکی از متخصصین درجهیک نگهداری از سگ، یعنی مژگان خانم، گذاشتند که پولی که برای هر شب میگرفت از قیمت اقامت در شیکترین هتل مرکز استان بیشتر بود و کمر حاجآقا را خم میکرد. تازه، خانم ضیغمی مطمئن نبود که غذاهایی که مژگان خانم به حیوانات میداد مرغوبیت چندانی داشته باشند و از این رو خودش آنها را تهیه و به پرستار سگ میداد.
چون تامین هزینههای اقامت لوسی در «هتل مژگان» سخت شده بود، مسافرتهایشان هم کم شده بود. به همین خاطر، قرار شد دفعهی بعد که به سفر میروند به جای اقامت در مهمانسراهای وزارتخانهی متبوع یا هتل، یک خانه یا ویلای دربست اجاره بکنند که لوسی هم تجربهی مسافرت بین شهری را داشته باشد و زندگیاش از روزمرگی نجات پیدا بکند. خانم ضیغمی اصرار داشت که همراه با سگ به شمال بروند تا لوسی دریا را ببیند و در کنار ساحل بازی بکند. این سفر اتفاق افتاد که ایکاش هرگز اتفاق نیفتاده بود. بعدا که در این مورد گزارش میدهم به من حق خواهید داد که این «ایکاش» من چقدر به جا بود!
…ادامه دارد
قسمت نوزدهم – «لوسی» در محفل علماء
قرار بود در این قسمت ماجرای سفر خانوادهی ضیغمی در معیت «لوسی خانم» را به شمال شرح بدهم و لابد تعجب میکنید که پس این چه عنوانی است که برای این قسمت انتخاب شده است! عجله نکنید که عجله کار شیطان است و بگذارید ماجرا را توضیح بدهم تا ارتباط عنوان با متن را متوجه بشوید.
پس از پیشنهاد خانم، حاجآقا ضیغمی از طریق اینترنت خانهای روستایی را در حد فاصل بین رضوانشهر و دریای خزر برای سه شب اجاره کرد. به واسطهای که شمارهی موبایلش را گذاشته بود زنگ زد و بعد از کسب اطمینان از این که بردن سگ به آنجا اشکالی ندارد وجه را کارت به کارت کرد. البته واسطه از او پرسید که آیا سگ کوچک است یا بزرگ است که گفت کوچک است و بعد وزنش را پرسید که برای ضیغمی تعجببرانگیز بود. انگار که طرف گوشت میخرید که وزن دقیق سگ برایش مهم باشد و وقتی که گفت حدود چهار کیلوگرم وزن دارد گفت بلامانع است و شمارهی موبایل صاحب خانه را هم داد و گفت که وقتی به نزدیکی روستا رسیدید به او خبر بدهید که هم آدرس دقیق را بدهد و هم کلید را بگیرید. وقتی به چند کیلومتری محل رسیدند، ضیغمی به صاحب خانه زنگ زد و او گفت که پسرش در خانه است و هر وقت که آنجا را کرایه میدهند کلید را میدهد و خودش به خانهی ابوی میرود و این روال کارشان است.
خانهای روستایی با حیاطی کوچک با دیوارهایی با بلوک سیمانی جلب توجه کرد. در داخل حیاط، یک خانهی نه چندان قدیمی کوچک قرار داشت که بعدا معلوم شد دو اتاق دارد. وقتی از ماشین پیاده شدند، لوسی بیقرار و کنجکاو بود. زنگ در را که زدند، جوانی بلند قامت با چشمانی آبی و سیمایی نورانی، با ریشی کمپشت اما دراز در حالی که عبایی را بر دوش افکنده بود در را باز کرد. چشمش که به سگ افتاد وا رفت. طلبهی جوان فقیری بود که برای امرار معاش هر از گاهی خانه را کرایه میداد و آن مدت را به خانهی والدینش میرفت. او استغفراللهی گفت و همچون سایر علماء و طلاب که عادت ندارند در افق محو بشوند چشمهایش را بست و سرش را پایین انداخت و کلید را در دستهای ضیغمی گذاشت. تا طلبه وسایل شخصیاش را بردارد، لوسی مثل فنر از دست خانم ضیغمی رها شد و به حیاط خانه دوید و وقتی خودش را کاملا با آب بارانی که در وسط حیاط جمع شده بود خیس کرد، به داخل منزل رفت و سراسر آن را از راهرو و آشپزخانه تا اتاقها به گند کشید!
روحانی جوان که معلوم بود از قشر آسیبپذیر است (و گرنه چرا باید خانهاش را اجاره میداد) نه حرفی زد، نه امر به معروف و نهی از منکری کرد، نه به کسی نگاه کرد و نه رمقی برای حرف زدن داشت… مظلومانه و معصومانه عبا بر دوش و پیاده از خانه دور شد.
ضیغمی مثل گچ سفید شده بود. آخر عمری به چه روزی افتاده بود. آرزویش پیوستن به دوستان شهیدش بود و اکنون خودش را مضحکهی خاص و عام کرده بود… آن شب عصبی بود و کم حرف میزد. چقدر بدشانس بود که حالا که یک بار سگشان را به مسافرت برده بودند منزلگاهشان خانهی یک طلبهی بی سر و زبان و روستایی بود که تمثالهای مراجع عظام زینتبخش دیوارهایش بود. قرآن و نهج البلاغه و المعجمالمفهرس و مفاتیحالجنان و کتابهای آیتالله حسنزادهی آملی روی میز کارش بود که هر کدامش مثل تفی روی صورت ضیغمی سنگینی میکرد.
آن شب ضیغمی تا صبح نخوابید. زندگی با زنش و تطبیق دادن خودش با شرایط او باعث شده بود تا از دین و مذهب بیشتر به واجبات کفایت بکند. لیکن آن شب پلک روی هم نگذاشت. اتفاقا شب جمعه هم بود و تا صبح با دلی شکسته دعای کمیل خواند، بعد زیارت عاشورا، بعد یاسین برای آمرزش امواتش و… صبح که آفتاب دمید زنگ زد به واسطه. به زن و بچههایش دستور داد هر چه سریعتر وسایلشان را جمع کنند. کلید را به واسطه داد و مبلغی هم داد تا همراه با کرایهی شبهایی را که داده بود خرج نظافت و نجاستزدایی خانه بشود. واسطه هم که از حاجآقا خوشش آمده بود در اسرع وقت برایشان یک خانهی دیگر پیدا کرد که از اول با بردن سگ مشکلی نداشتند و دو شب را در آنجا گذراندند و برگشتند….
قبل از این که حرکت بکنند و بدون آن که کسی متوجه بشود، حاجآقا ضیغمی به یکی از آشنایانش که وکیل دعاوی حقوقی خانوادگی بود زنگ زد و برای فردا قرار گذاشت تا ببیند چگونه میتواند با کمترین هزینه و دردسر همسرش را طلاق بدهد…
… ادامه دارد
قسمت بیستم – آخرین اتمام حجتها با مامان «لوسی»
برخلاف عهدی که با خودش کرده بود، حاجآقا ضیغمی در روزی که به شهرشان برگشت پیش وکیل دعاوی نرفت و به جای آن به همسرش گفت که میخواهد در مورد یک مسئلهی مهم با او صحبت بکند و این صحبت نباید در حضور بچهها باشد. اگر چه خانم ضیغمی تعجب کرد، ولی قرار گذاشتند بعد از پایان وقت اداره با هم به بیرون شهر بروند و در خلوت صحبت بکنند. ساعت چهار همسرش را برداشت و با هم به جای دنجی رفتند. حال و هوای رمانتیک اوایل آشنایی همراه با غمی آشکار که خبر از اتفاقی میداد جو بین آنها را غبارآلود کرده بود. نمیدانستند چطور صحبت را شروع بکنند و طبیعی است که چون پیشنهاد دهنده آقای ضیغمی بود او آغاز کرد.
ضیغمی گفت: «روزی که من به خواستگاریات آمدم روحیهام همینی هست که بود. بعد از بیست سال زندگی مشترک، تنها چیزی که در من تغییر کرده این است که فرسودهتر شدهام. آن روز سی و دو سال داشتم وامروز پنجاه و دو سال. آیا به جز این بود؟ اگر نه، تو که با گذشت زمان تفاوتهای خودت را به رخ من کشیدهای چرا در آن روز مرا پذیرفتی»؟
خانم گفت: «تو که آمدی، گفتم با یک فرد تحصیلکرده روبرو هستم که لیسانسش را در دانشگاه علامه خوانده و فوقلیسانسش را در دانشگاه تهران. تو کسی بودی که سفرهای خارجی متعدد و دورههای آموزشی زیادی را در خارج از کشور از جمله در انگلستان گذرانده بودی. من فکر میکردم که آنی نیستی که نشان میدهی و به خاطر موقعیتت ادا و اصول درمیآوری. فکر میکردم که در باطن تو چیز دیگری است و یا این که با گذشت زمان عوض میشوی. تو با درستکاری بیمارگونهات زندگی مرا تباه کردی… این زندگی در شان من نبود و نیست که تو برایم تدارک دیدهای»!
ضیغمی گفت: «من سرپرست این زندگی هستم. مردم در این شهر تو را به اسم همسر ضیغمی میشناسند و گلارا و دلارا را دختران ضیغمی! رشد و تعالی من و شخصیت من قالب خاص خودش را دارد. تو با کارهایی که میکنی مرا ناامید کردهای. وجودم از تناقض پر شده. من دوست دارم خودم باشم و هستم. از فیلمبازی خسته شدهام. آوردن سگ به خانه و به تبع آن تغییرات دیگری که صورت گرفت هویت مرا نابود کرد. البته این تنها بخشی از مشکل من با توست. نمیخواهم پردهدری بکنم و کارهای دیگرت را به رخت بکشم. در این مدت، همه امتیازاتی که از من گرفتهای به قیمت از دست دادن عشق من به تو تمام شده است. بیا و برگرد به بیست سال پیش. من دوست ندارم این زندگی فرو بپاشد. تو و دخترهایم را دوست دارم. میخواهم زندگی کنم و مثل گذشته همسری نمونه و پدری شایسته باشم. تا به حال از گل نازکتر به تو نگفتهام. سوختهام و ساختهام و از درون پوسیدهام».
خانم گفت: «من روش زندگی خودم را دارم. این که در خانهی خودم سگ داشته باشم یا نداشته باشم به خودم مربوط است. به همه اعلام بکن که من با زنم متفاوتم. میتوانی جدا زندگی کنی و من هم مشکلی با نبودن تو ندارم. دخترهایم و لوسی برای من کافی است… یا اگر میخواهی اسم من روی تو نباشد و هوس وکالت و وزارت داری، بیا از هم جدا بشویم. حق و حقوق مرا بده و خلاصم کن»!
اشک در چشمهای ضیغمی حلقه زد و لبهایش شروع به لرزیدن کرد. چه چیزی در این میان وجود داشت که پیشبینی نکرده بود؟ او هرگز گمان نمیکرد که بشود از همسری که مادر بچههای توست جدا شد. معتقد بود که رابطهی بین زن و شوهر نه یک رابطهی سببی بلکه نسبی است. همان حسی را به همسرش داشت که به بچههایش. بارها به فکر طلاق افتاده بود و منصرف شده بود. حتی تا پای استفتاء از مراجع پیش رفته و فهمیده بود که بنای خانواده آنقدر مهم است که به این بهانهها نمیتوان آن را به فنا داد. این زن که بود که در مورد جدایی به همان سادگی صحبت میکرد که انگار برای عوض کردن ماشین سواریاش حرف میزند؟ این دیگر زندگی نبود، همخانگی با کسی بود که در آن نه شوهر برای زن جاذبه داشت و نه زن برای شوهر. چاره چه بود؟ باید مثل هم میشدند؟ ضیغمی نمیتوانست مانند همسرش بشود و زنش هم نمیخواست مانند ضیغمی بشود چرا که سالها بود که از او عبور کرده بود.
آن روز به نتیجه ای نرسیدند. اگر دیگران میدانستند که بودن یا نبودن یک سگ آنها را به چنین جایی کشانده است چه فکر میکردند؟ اصلا آیا آوردن سگ دلیل بروز مشکل بود یا وجود مشکلات دیگر باعث چنین اختلاف سلیقهای شده بود… کسی نمیدانست و در آینده هم هیچ کس نخواهد دانست. هرگز!
…ادامه دارد
قسمت پایانی – پایان گزارش ماجرا
نگفتم «پایان ماجرا»، چون تا پایانش راه زیادی در پیش بود. به جایش گفتم «پایان گزارش ماجرا». این داستان نه با تولدی شروع شد که با مرگی به پایان برسد، نه با عشقی که به نفرت بیانجامد، نه با ازدواجی که به طلاق منجر شود و نه… از وسط ماجرا، مثل قاشق نشسته پریدیم وسطش و همین وسط هم رهایش میکنیم. لازم نیست خودتان پایانی فرضی برایش بتراشید. همینجا رهایش کنید برود پی کارش. زندگی همه ما از این ماجراها زیاد دارد که چهبسا قصهی لوسی به گرد آن هم نرسد. سرمان به زندگی خودمان باشد و کیف نکنیم که مشکلات ضیغمی را نداریم… شاید بدتر از آنش را داریم و صدایمان درنمیآید!
داستان لوسی گناهکاری هم نداشت که با مجازاتش دلتان خنک شود. بدبختتر از همه خود لوسی بود که از داشتن یک زندگی سگی محروم بود. دل شیر داشت و با صدای واقواق بلندش خانه را به لرزه درمیآورد ولی هیکلی کوچک داشت که به درد هیچ کاری نمیخورد. اسمش سگ بود ولی از گربه میترسید. معلوم نبود کدام از خدا بیخبری اجدادش را جوری با هم جفت و جور کرده بود تا حیوانی به دست آید که در طبیعت خدا مفت نمیارزید. اتفاقا لوسی بیشتر از همه خود ضیغمی را دوست داشت. او میدانست که نگاه محبتآمیز ضیغمی به او فقط به خاطر خودش بود. لوسی برای او نه جایگزین تنهاییهایش بود و نه تکمیلکنندهی بیشعوریهایش. لوسی کلا مومنین را ترجیح میداد!
ضیغمی با کسی ازدواج کرده بود که با او متفاوت بود. او اگر میخواست زندگی آرامی داشته باشد باید با کسی همراه میشد که افق دید و آرمان و آرزوی یکسانی با او میداشت. خانم ضیغمی زن بلندپروازی بود با آرزوهایی بزرگ که قرار نبود به آنها برسد. بالاخره او دختر «سکینهخانم» بود و هر چه سن و سالش بالاتر میرفت شباهتش به مادر بیشتر میشد. او از درون خالی بود و بال پروازی نداشت. قبل از ازدواج قبلیاش، توقع داشت شاهزادهای سوار بر اسب سفید از راه برسد و او را با خود به سرزمینهای دوری ببرد که وجود خارجی نداشتند. گلارا و دلارا هم در تنشهای بین پدر و مادر، که دعوا بر سر لوسی تنها گوشهای از آن بود، تعادل روحی خودشان را از دست داده بودند. دلشان هم با پدر بود که ذره ذره آب میشد و برای خودش هیچ نمیخواست و هم با مادر بود که زحمت بزرگکردنشان را کشیده بود.
بله عزیزان… شاید بپرسید که این داستان واقعیت داشت یا نداشت؟ از خودتان بپرسید. اگر چسبید و تا آخر با علاقه دنبال کردید یعنی که واقعیت داشت. آدم نمیتواند به موهومات دل ببندد. قرار نبود که هر آنچه گفته شد به عینه و، به قول علماء، نعلبالنعل در خانوادهای اتفاق افتاده باشد ولی اجزای آن چرا! شاید در یک زندگی مرد سر به هوا بشود و در زندگی دیگری ترمز زن بریده باشد. لیکن، در مملکتی که مجبوریم بیشتر از باطن مواظب ظاهرمان باشیم چه ماجراهای خندهداری که رخ نمیدهد. طرف شب و روز نگران فرزندان مردم است و روزی چشمش را باز میکند و میبیند که پسرش … است (منظورم همان …. است که بهتر است باز نکنم، چون خانواده رد میشود!).
زندگی هر کسی داستان بلندی است که اگر هنرمندانه نوشته شود میشود یک رمان شگفتانگیز. هر کسی بهتر میتواند داستان خودش را بنگارد. کسی که زندان ندیده باشد، چگونه میتواند داستان زندگی یک زندانی را بنویسد؟ کسی که جنگ ندیده باشد، چگونه میتواند روایتگر خوبی برای یک جنگ قهرمانانه باشد؟ بله… داستان زندگی ضیغمی، همسر ضیغمی، مادرزن ضیغمی و دخترهای ضیغمی از تولد تا مرگ را اگر خوب بنویسند پنج شاهکار از آنها درمیآید، کاری که از عهدهی من یکی خارج است… جای داستایفسکی بدجوری خالی است!
پایان
ایکاش تا اخر بذارید دیگه خیلی منتظر قسمت اخر ماندیم
با سلام خدمت استاد عزیزم
دکتر جان از مطالب ارزشمند شما کمال تشکر را دارم.
با سپاس