الحاج دکتر کمالالدین شریعتپناه
قسمت اول – او که بود؟
نویسنده: گودرز صادقی هشجین
«کمال» پسر ارشد «مهندس جمال درباری» بود که با مختصر سرمایهای که از مرحوم پدرش به ارث برده بود در کار تولید مواد غذایی وارد شده بود. او یک کارخانهی کوچک یا شاید بهتر است بگوییم کارگاه متوسط داشت که در آن کیک و کلوچه تولید میکرد. جمال از طرف مادری از نوادگان «فتحعلی شاه قاجار» بود و مانند صدها نوادهی پادشاهانی که خودشان آدمهای بیلیاقتی بودند آدم پرنفوذی محسوب میشد. هیچوقت معلوم نشده است که چنان آدمهایی چطور چنین نوههایی داشتهاند که در زمان پهلوی هم، با وجود آواره شدن آخرین پادشاه آن سلسله، خودشان آواره نشدند که هیچ، بلکه صاحب پول و پلهای بودند و حتی موقعیت سیاسی هم داشتند. بعلاوه، تعلق به خانوادهی قاجار یا قجر نه تنها مایهی دردسر و آبروریزی نبود، بلکه نشانهی تشخص و تعلق به طبقهی اعیان بود. جالب این که آدمی مثل دکتر مصدق هم که نفوذش از یک طرف دیگر بود نه از طرف معمولی، از طرف مادری از نوادگان همان پادشاهان بود!
حالا چطور شد که به جای «کمال درباری» ما در مورد «کمالالدین شریعتپناه» صحبت میکنیم بهتر است همین اول کار حسابمان را تسویه کنیم و جوری صحبت بکنیم که کل قضیه رو بشود، بعد پشت بشود و آخر سر هم اندکاندک دوباره رو بشود… کار ما از این به بعد پشت و رو کردن خواهد بود!
کمال جوان متوسطالحال متمایل به بیشعوری بود که به اجبار و الزام پدر قدر قدرتش لیسانس خودش را در رشتهی مهندسی صنایع غذایی در داخل کشور گرفت تا در کارخانهی پدرش کار بکند و آن را رونق بدهد. در سال 1352 پدرش او را به فرانسه فرستاد تا تحصیلات تکمیلی خودش را در همان رشته ادامه بدهد. فوق لیسانسش را در لیون به پایان برد و در یکی از دانشگاههای پاریس وارد دورهی دکترا شد. پروژهی تحقیقاتی دورهی دکترایش به توصیهی پدر مرتبط با «بهینهسازی کیفیت شراب قرمز با تکیه بر ذائقهی ایرانی» بود. پدر میخواست گامی فراتر در صنایع غذایی بردارد و با داشتن یک کارشناس تحصیلکردهی خارج و بخصوص فرانسه که در این صنعت پیشتاز بود کارش به مراتب راحتتر میشد. عرق سگی و عرق مراغه و محصولات میکدهی قزوین در شان این ملت فهیم نبودند و او میخواست بترکاند، آن هم چه ترکاندنی!
متاسفانه اواخر تحصیل کمال در فرانسه به برپایی انقلاب بر علیه سلطنت محمدرضا پهلوی برخورد. پدر و پسر هر دو به دست و پا افتادند تا نقشی در آن ایفا کنند و آینده را از دست ندهند. پیوستن و حمایت از سلطنت توسط پسر مقرون به مصلحت نبود، چون اولا وقایع به سمت ورشکستگی رژیم پیش میرفتند و ثانیا، اگر هم رژیم میماند، پیوند پدر با عوامل شاه آنچنان قوی بود که نیازی به دخالت فرزند نبود. کمال دو راه در پیش رو داشت: پیوستن به «کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی» یا پیوستن به «اتحادیهی انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا» و او دومی را برگزید. دلیلش این بود که کنفدراسیون بیشتر تحت نفوذ مارکسیستها بود که اگر روزی حاکم میشدند جایی برای جمال و کمال، که سودای توسعهی سرمایهی خود را داشتند، باقی نمیماند و در نظام سوسیالیستی کارشان زار میشد و دیگر این که اصلا شانسی برای پیروزی آنها متصور نبود.
کمال ریش گذاشت و همه جا خودش را یک مذهبی تمامعیار جا زد و و با اضافه کردن یک «الدین» به آخر اسمش شد «برادر کمالالدین». حال، او یکی از چهرههای شاخص انجمن شده بود. با هماهنگی استادش تغییری در عنوان تز دکترایش داد که بعدها در وزارت فرهنگ و آموزش عالی به عنوان «دکتر در شیمی مواد غذایی با گرایش صنایع تخمیری» ارزشیابی شد. بعلاوه، در همان اوایل پیروزی نام فامیلش را از «درباری» به «شریعتپناه» تغییر داد و طی یک متامورفوز سریع و انقلابی، از «کمال درباری» به «کمالالدین شریعتپناه» ارتقاء پیدا کرد. او با زرنگی خاصی که داشت که در طول داستان شاهدش خواهید بود به قلههای رفیع ثروت و قدرت رسید که امثال من و شما از تصور آن هم عاجزیم. در سریعترین وقت ممکن سفر حج هم رفت و اینک، هم دکتر بود و هم حاجی. هر کجا که پای علم و دانش در میان بود و دکتر بودن به کار میآمد از آن عنوان استفاده میکرد و هر کجا هم که پای معنویت و انقلاب و اسلام در میان بود میشد حاجی… و اینگونه بود که «الحاج دکتر کمالالدین شریعتپناه» ظاهر شد تا ما هم از شیرینکاریهای او برای خودمان قصهای ببافیم.
هدف ما در بیان این داستان، مروری بر شخصیت و عملکرد این عنصر فرصتطلب خواهد بود. با هم تعجب خواهیم کرد و با هم خواهیم خندید… البته بیشتر به ریش خودمان!
…ادامه دارد
قسمت دوم – بازگشت «برادر کمالالدین» به وطن
سال شصت بود. کمال قبلا از پایاننامهاش دفاع کرده و مدتی هم در یک انستیتو کار کرده بود و در سفارت هم به صورت داوطلبانه بخصوص در کارهای مترجمی و همراهی هیاتهای دیپلماتیک کمک میکرد. زیرزیرکی اقامت دائم فرانسه را هم دریافت کرده بود و اگر هم به وطن برمیگشت به کوچکترین تلنگری که بر امنیت او وارد میشد راه بازگشت برایش وجود داشت. جنگ شروع شده بود و اوضاع قمر در عقرب بود. بسیاری از اساتید دانشگاهها بازخرید یا بازنشست یا اخراج شده و یا خودشان وطن را ترک کرده بودند. بعضیها هم که وطنپرست و سختجان بودند و دوست داشتند بمانند، به زور و جبر انقلاب فرهنگی و گزینشها تارانده میشدند. در چنین شرایطی، کمال رو به وطن کرد تا مثلا جامهی خدمت بر تن کند. اینک او جوانی بود سی ودو ساله، با مدرک دکترا، بنیهی مالی نسبتا خوب و آخر ولی مهمتر از همه، یک سابقهی انقلابی درخشان در جبههی پاریس! بعدها هر وقت خاطراتش با «بچههای نوفل لوشاتو» را تعریف میکرد جوری صحبت میکرد که انگار با آنها در کمیتهی مشترک ضد خرابکاری ساواک زیر شکنجه بوده است.
وقتی در فرودگاه مهرآباد وارد قسمت مستقبلین شد، قیافه اش با رزمندگان خرمشهر تفاوتی نداشت! یک شلوار نخی گشاد با پیراهنی سفید که روی آن انداخته بود و سیمایی منور داشت. کلا پولدارها وقتی ریش میگذارند خیلی نورانی میشوند ولی ریش اقشار آسیبپذیر، که شبیه سیم ظرفشویی زمخت و بی قواره است، آنها را ژولیدهتر نشان میدهد. بعدا در تهران انگشتر عقیق را هم اضافه کرد و با این که هوا چندان سرد نبود یک اورکت کرهای خرید و شد یک برادر کمال واقعی!
پدرش نقشهی راه را برایش ترسیم کرد: «تو در این سن و سال مجردی و این در شان یک مرد مذهبی نیست. باید زن بگیری. با این وضعیت هر جا که بروی مخصوصا این که سالها در خارج از کشور بودهای نه استخدامت میکنند و نه به تو اعتماد میکنند. موضوع بعدی حضور در نهادهای انقلابی است که زیر پای خودت را محکم بکنی. درست است که در فرانسه فعالیتهای خوبی داشتی ولی اینجا باید شناخته شده باشی. نهایتا باید استخدام بشوی و با این مدرک دکترایی که از فرانسه داری به شرط داشتن سوابق انقلابی همه جا برایت سر و دست میشکنند. جای تو دانشگاه است». انصافا هم آن موقعها مثل الان نبود که نصف مملکت دکترا دارند و سنگ را که بلند میکنی از زیرش دکتر درمیآید. دکترا حکم کیمیا را داشت و مثلا بنیصدر هر کجا که میرسید دکترای اقتصادش را که اتفاقا او هم از پاریس گرفته بود به سر این و آن میکوبید و میگفت در 44 رشتهی مختلف به درجهی اجتهاد رسیده است! اگر او دکترا نداشت آنقدر رای که نمیآورد!
بنا به توصیهی پدر، کمال خودش را به ستادهای پشتیبانی جبهه و جنگ متصل کرد و از همان سال ورود به کشور تا پایان جنگ هر از گاهی دو سه هفته و متناسب با شرایط آب و هوایی به یکی از مناطق میرفت. او که دکترا داشت حیف بود به جاهای خطرناکی برود که اقشار آسیبپذیر میرفتند و درست نبود که مثل بچههای جنوب شهر تفنگ و آر.پی.جی دستش بگیرد. این از عهدهی هر کسی برمیآمد، ولی مگر چند نفر دکتر رزمنده آن هم از خارج برگشته در مملکت حاضر بود تن به جبهه بسپارد. در زمستان اهواز، در بهار کرمانشاه و در تابستان ارومیه پاتوق او بود. از مرکز استان یک متر هم دورتر نمیرفت و در ستاد لشکر، در بخش مدیریت امور تغذیه که همان آشپزخانهی مرکزی باشد، خدمت میکرد. برادر دکتر کمال به عنوان «سرپرست بهداشتی» مراقب بود تا غذای سالم به دست بچهها برسد. البته… بعضی غذاها مثل چلومرغ تا به خط اول برسند کلی در کامیونها و دیگها و یخچالها و… معطل میشدند و نهایتا با گاستروآنتریت خوشگذرانی بچهها را زهرمار میکردند. لیکن، برادرکمال در سرچشمه بود، در کنار غذاهای تازه، همراه با کمپوت و ساندیس تگری و شربت آب لیمو و… مهم این بود که وقتی به تهران برمیگشت انگار که باکری و همت برگشتهاند تا با بچههایشان روبوسی بکنند و برای آخرین بار آنها را ترک کنند… این بود قصهی جبهه و جنگ برای کمال جان! در پایان جنگ گواهی هجده ماه حضور داوطلبانه را در آشپزخانههای نبرد حق علیه باطل گرفته بود.
زیاد غیبت کردم. ترتیب زمانی اتفاقات را رعایت نکردم و لازم هم نبود رعایت بکنم. تا همینجا کافی است تا با هم بنیشینیم و اول ماجرای ازدواج کمال را برایتان بگویم و بعد از آن جریان استخدامش را. این دو تا را که به جایی برسانیم، تازه وارد اصل ماجرا خواهیم شد.
… ادامه دارد
قسمت سوم – مقدمات یک ازدواج مکتبی برای داش کمال
تا الان متوجه شده اید که کمال و خانواده اش به معنای مصطلح مذهبی نبودند و بیشتر مثل کفار حربی که ایمان آورده باشند یک جورهایی اسیر آزاد شده محسوب میشدند. نه طاغوتی بودند و نه یاقوتی… مثل دوچرخههای کهنهی قدیمی تاب داشتند و فرمانشان با مسیر چرخ جلو سازگار نبود و همیشه مواظب بودند تا مبادا سوتی بدهند و از راه راست خارج بشوند. ابوی کمال هم در محله برخلاف گذشته که به نام «مهندس درباری» شناخته میشد، شده بود «حاجآقا جمالالدین». به خاطر محاسن سفیدش، کمر تا حدودی خمیدهاش و نیز خشتک شلوارش که مثل توبره آویزان بود سیمای یک آدم محترم و جا افتاده را داشت. با علما و تجار متدین نشست و برخاست داشت و هر از گاهی خمس و زکات و وجوهات خود را به آنها میرساند و طبیعتا مقبول افتاده بود. به خاطر همین معاشرتها و نیز تامین سعادت دنیا و آخرت فرزندش، دنبال دختری از یک خانوادهی متدین، یا اگر صادق باشیم باید بگوییم یک خانوادهی مشهور به دیانت، برای پسرش بگیرد. البته… این «گرفتن» کلمهای است که امثال من از آن استفاده میکنیم و آدمهای معمولی «عقد کردن» میگویند و کار خانوادهی کمال از این هم گذشته بود و میخواستند یک دختر متدینه را به «حبالهی نکاح» برادر کمالالدین دربیاورند. بررسیهای کارشناسی حقیر نشان میدهد که گرفتن و عقد کردن و به حبالهی نکاح درآوردن نهایتا به امر تولید مثل منجر میشوند و فرقی با هم ندارند!
«کبری خانم»، مادر کمال، گیر داده بود که دختر خواهرش را برای او نامزد کند ولی حاج جمال مخالف بود و اصولا خانوادهی همسر را همردیف خانوادهی بنیامیه میدانست. بعلاوه، آنها ستارهای در آسمان نداشتند و ازدواج آن دو چیزی به آیندهی کمال اضافه نمیکرد. نظر پدر دختر «حاجرضا مدقالچی» بود که در بازار حجرهی بزرگی داشت. از دوران جوانی با هم دوست بودند و بدون این که نیازی به فیلمبازی داشته باشند همدیگر را خوب میشناختند و بخواهی نخواهی تحمل میکردند. حاجرضا آنقدر مواظب شرعیات بود که کسی او را در حال نماز خواندن در حجرهاش ندیده بود و اگر هم نمیتوانست خودش را به نماز اول وقت در مسجد بازار برساند سجادهاش را در مقابل حجره پهن میکرد. بدخواهان میگفتند که از این بابت چنین کاری میکند که حجره را از برادرزادههای یتیمش غصب کرده است و میداند که نماز در داخل آن قبول نمیشود، لیکن در مشاعات بازار اشکالی ندارد. خانهی هر دو آنها در محلهی «قلهک» بود و از ویژگیهای قلهک آن بود که آدم به طور خودکار فکر میکرد که کسی که آنجا مینشیند هم دستش به دهانش میرسد و هم قرتی نیست. اگر محل سکونت مثلا «خانیآباد» بود نشاندهندهی آسیبپذیری مادرزادی فرد بود و اگر مثلا «جردن» بود هم که معلوم بود با دین و مذهب رابطهی چندانی ندارد.
مشکل کمال این بود که صدیقه، دختر حاج رضا، را یا ندیده بود یا اگر دیده بود ده سال پیش بود، یعنی موقعی که ایران را به مقصد فرانسه ترک کرده بود که در آن زمان صدیقه بچهای بیش نبود. دختر بیست و پنج سال داشت که در دههی شصت بخصوص در چنان خانوادهای ترشیده به حساب میآمد. معذالک، امروزه دخترها (!) بعد از چهل و پنج سالگی تازه تعمیرات اساسی را روی خودشان آغاز میکنند که میزان کردن دماغ و برجسته کردن گونه و بالا بردن ابرو از جملهی آنهاست. حاج رضا نگذاشته بود دخترش به دانشگاه برود چون آن را منشا فساد میدانست و نمیتوانست حضور او را در یک فضای مختلط تحمل بکند. لیکن، به یمن پیروزی انقلاب، اجازه داد در اولین دورهی مرکز تربیت معلم خواهران در رشته «آموزش ابتدایی» تحصیل بکند. معتقد بود اگر هم روزی مجبور شد به پسرهای دبستان درس بدهد آنها در سنی نیستند که بد و خوب را بفهمند و البته نمیدانست که در دهههای بعد بچهها چه وروجکی خواهند شد که دانششان در این امور از پیرمردان دههی شصت هم فزونی خواهد گرفت.
علیایحال، یک بار دختر را در راهپیمایی به او نشان دادند که تنها چیزی که از او برایش مشخص شد این بود که دو چشم داشت و احتمالا دو ابرو، یک دماغ و لب بالا… چون چادرش را با دندان گرفته بود، لب پایینش مشخص نبود و بنا را بر آن گذاشت که آن را هم دارد. یک ناپرهیزی هم کردند و با رعایت مسائل ناموسی و امنیتی، عکس پرسنلی دختر را که در برگهی عضویت کتابخانهی مسجد چسبانده شده بود به کمال نشان دادند و صد البته تنها اطلاعاتی که به دانستههای او افزوده شد این بود که خوشبختانه دختر لب پایین هم داشت. با همین معلومات، کمال رضایت داد که به خواستگاریاش بروند تا خدا چه بخواهد…
…ادامه دارد
قسمت چهارم – خواستگاری، عقد و عروسی در یک بستهی انقلابی
خواستگاری خیلی سریع انجام شد. دختر نیازی نداشت که کمال را ببیند چون او را در چند مراسم عزاداری و سینهزنی دیده و اتفاقا از درخشش او در جمع خوشش آمده بود. اینجور مراسمات در دههی شصت آسانترین روش برای شناسایی و انتخاب شوهران بالقوه توسط دخترها بودند و در حقیقت از آنها بیشتر دخترها بهره میبردند تا پسرها. در مراسم خواستگاری اجازه دادند که زوج بالقوه دقایقی را خلوت کنند و شرط و شروط خودشان را مطرح بکنند. برخلاف تصوری که ایجاد شده بود، صدیقهخانم اصلا آنی نبود که در بارهاش گفته میشد. اتفاقا در خفا خیلی هم امروزی بود و علیرغم فشارهای پدر متعصب و برادران متعصبترش، در کودکی «کیهان بچهها»، در نوجوانی «اطلاعات دختران و پسران»، در جوانی «اطلاعات هفتگی» و بعدها «زن روز» کارشان را کرده بودند و صدیقه خانم برای خودش در آن دوره یک «رپ مخفی» بود!
مهمترین قسمت کار تا زمان عقد چانهزنیهای کاسبکارانه پدرها بود. حتی سر یک عدد سکه هم بحث میکردند انگار که برای فروش یک فرش نیمداشت جر و بحث میکردند. پدر دختر پیشنهاد کرد که به تعداد سالهای هجری در آن زمان تمامسکهی طلا به عنوان مهریه تعیین بشود. آن موقع سال 1364 بود ولی او در این مورد هم طمعکار بود و به تعداد معادل سالهای قمری 1405 سکه مطالبه کرد! پدر پسر (حاج جمال) برای آن که به پوز او بزند از 1 عدد شروع کرد که آن را نشانهی احترام به وحدانیت حضرت باریتعالی تلقی میکرد. سرانجام روی 313 عدد توافق کردند که هم عدد یاران امام زمان بود و هم تعداد یاران حضرت رسول در جنگ بدر. ایرانیها پای پول که پیش بیاید خوب بلدند که مقدسات و تاریخ اسلام و تعداد اولیا و انبیا و آیات الهی و… را هم به پای معامله بکشند.
مراسم عقد را قرار شد به خاطر رعایت حال همسایههایی که فرزندانشان را در جنگ از دست داده بودند برگزار نکنند که در حقیقت هم تحبیب قلوب حاصل شد و هم صرفهجویی کردند. صیغهی عقد در مسجد محل برگزار شد و عاقد هم دفترش را با خودش آورده بود تا همانجا از طرفین و نیز شهود امضا بگیرد. چند ماهی تا عروسی طول کشید و در این مدت با اینکه طرفین زن و شوهر عقدی یکدیگر بودند اجازه نداشتند در خلوت وتنهایی یکدیگر را ملاقات بکنند و همیشه یک نفر مثل اجل معلق و حضرت عزرائیل بالای سرشان بود. حتی وقتی قرار میگذاشتند که با ماشین پیکان جوانان حاج جمالالدین در شهر که به خاطر خطرات بمباران حال و هوایی هم نداشت گشتی بزنند هر دو مادر هم آنها را همراهی و گشت و گذار را بر آنها زهر مار میکردند. هوای آسمان عشق آنها برخلاف این روزها که دوتایی است همیشه یک هوای چهارتایی بود!
مراسم عروسی بیشتر شبیه مراسم سوگواری بود تا عروسی. آن موقع یا تالاری نبود یا چون نمیشد کاری در آنجا کرد خیلی باب نبود. مراسم را در یک سالن چلوکبابی بزرگ برگزار کردند و با کمک پردههای ضخیم قسمت برادران و خواهران را کاملا جداسازی و عایقبندی کردند. قسمت آقایان فقط ضیافتی برای خوردن آجیل و میوه و بعد شام بود ولی در قسمت خانمها کف میزدند و یکی دو نفر هم روی طشت میکوبیدند که از نظر شرعی اشکالی نداشت. هر از گاهی هم صدای لیلیلیلی بلند میشد که احتمالا با کمی تا قسمتی از حرکات موزون همراه بود و صد البته که آقایان متوجه چیزی نبودند. بعد از شام همه متفرق شدند و رفتند و عروس و داماد با ماشین رنو 5 تازهی قرمز رنگی که هدیهی پدر داماد بود به خانهی خودشان رفتند که آن هم در قلهک بود و فاصلهاش تا خانهی دو طرف جوری بود که مسافتش تا خانهی پدری دو طرف تقریبا یکسان بود.
فردای عروسی و صبح کلهی سحر، یکی از برادران عروس به نام حجتالله که در کمیته کار میکرد با نیسان پاترول دنبالشان آمد و آنها را به فرودگاه مهرآباد برد. در آنجا عروس و داماد سوار یک فروند هواپیمای سی-130 باربری ارتش شدند که آن موقعها به خاطر کمبود هواپیما با تغییر کاربری گاهی به عنوان هواپیمای مسافربری هم استفاده میشد. صندلیهای برزنتیاش راحت نبود و مسافرین عین چتربازها روبروی هم در چهار ردیف در طول هواپیما روی آنها مینشتند و همافرهای سبیل کلفت با کلوچه و ساندیس از مهمانان پذیرایی میکردند. آنها راهی مشهد شدند تا ماه عسل خودشان را بگذرانند و به تهران برگردند.
این شروع زندگی زوج جوان بود. خیلی وارد بحث زندگی آنها نخواهیم شد تا خدای نکرده با تجاوز به حریم خصوصیشان به گناه آلوده نشویم. هدفمان بیشتر بررسی عملکرد «الحاج دکتر» است و اول از همه از استخدامش سخن خواهیم گفت. تا بعد…
…ادامه دارد
قسمت پنجم – کمال در گزینش استاد (نیمهی نخست)
خیلی وقت بود که کمال درخواست استخدام در یکی از دانشگاههای تهران را داده بود و منتظر بود، تا این که زمانی که متاهل شده بود به گزینش استاد ستاد انقلاب فرهنگی احضار شد تا مصاحبه برای بررسی صلاحیتهای عمومی و اخلاقی او انجام بشود. در گزینش، چهار نفر متقاضی با هم به داخل سالن دعوت شدند که همگی تحصیلکردهی خارج از کشور بودند. آنها در استعلام از مراجع صلاحیتدار و نیز تحقیقات محلی مشکلی نداشتند ولی باید مصاحبه هم میشدند. نگارنده شنیده بود که بعضی از پزشکان در اردبیل بیماران را 5 تا 5 تا با هم ویزیت میکنند و باورش نمیشد، ولی برای خودش هم اتفاق افتاد و آنجا بود که به یاد این قسمت از سرگذشت کمال افتاد! در مطب دکتر با چشم خودش دید که یک نفر ناله میکرد و نفر دیگر شرححال میداد و برای نفر سوم فرم پر میکردند و نفر چهارم در حال اندازهگیری فشارخونش بود و نفر پنجم هم داشت شلوارش را میپوشید! بله… در گزینش کمال هم چنین اتفاقی افتاد.
کمال تپلتر و سرحالتر از بقیه بود. سعی میکرد اعضای هیات متوجه انگشتر عقیق بزرگ و در عینحال حلقهی ازدواج پلاتیناش بشوند. او با شلوار شبهنظامی و پیراهن سفید یقهآخوندیاش عمدا پایینتر از سه نفر دیگر نشست تا هم افتاده به نظر بیاید و هم دیرتر از او سوال بپرسند بلکه سوتی نفرات قبلی را ندهد. در بین اعضای هیات، یک نفر روحانی حضور داشت که برخلاف انتظار خیلی ملایمتر از بقیه بود. یک نفر از اعضای یقه سفید هیات خیلی نورانی بود و در نظر کمال شبیه کسانی بود که از قافلهی کربلا عقب مانده بودند و دنبال فرصتی برای شهادت میگشتند. نفر دیگر هیات خودش مورددار به نظر میرسید و خیلی اعتماد به نفس نداشت و شبیه کسانی بود که بموقع کارشان را انجام ندادهاند و بعدا با پشیمانی به لشکریان مختار پیوستهاند تا هم خوبی خودشان را ثابت بکنند و هم دقدلشان را خالی بکنند. نهایتا یک نفر هم بود که اصلا خوشگل نبود و آدم فکر میکرد از لشگریان یزید بوده که به لشگر اسلام نفوذ کرده و از سه نفر دیگر بداخلاقتر و عنقتر بود.
اولین متقاضی «بختیار»، بچهی مرند بود که از نوجوانی به آلمان رفته و پیش خالهاش تا فوقلیسانس درس خوانده بود. مثل بعضی از ترکها، هم «ل» و هم «ر» را «ی» تلفظ میکرد و در مدت اقامت در خارج فارسی را تاحدود زیادی از یاد برده بود. بعلاوه، چون در آلمان «ژ» وجود ندارد و آن را هم «ی» تلفظ میکنند و «ر» را هم شبیه «غ»، حرف زدنش افتضاح بود. لیسانسش را در رشتهی دامپروری خوانده و تز فوق لیسانسش در مورد «ژله رویال» زنبور عسل بود که در موقع توضیح آن را «ییهیویای» تلفظ کرد که کسی متوجه نشد منظورش چیست. یک دوره هم در «ژاپن» گذرانده بود که نام کشور را «یاپان» گفت که اعضای هیات فکر کردند که کشور کوچکی است که آنها نمیشناسند. موقعی که داشت سورهی توحید را قرائت میکرد به جای «لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد» گفت: «یم یید و یم یوید و یم یکن یه کفوا احد»… به او سه ماه فرصت دادند تا حرف زدن را یاد بگیرد و اگر لازم است گفتاردرمانی بشود!
نفر دوم بچهی تهران بود به نام «هوشنگ». او دکترایش را از انگلستان گرفته و برگشته بود تا به ملت خدمت بکند. بچه مثبت به نظر میرسید ولی کمی گیج میزد. وقتی از او پرسیدند که مرجع تقلیدش کیست متوجه نشد منظورشان چیست و مجبور شدند توضیح بدهند که: «اگر شما در احکام شرعی دچار مشکل بشوید و مثلا ندانید که اگر در حالت رکوع شک کردید که در رکعت دوم هستید یا سوم… اینجور چیزها را از چه کسی میپرسید»، جواب داد که: «اینجور چیزها را از مامانم میپرسم»! تمام اعضای هیات حتی کسی که شبیه یاران یزید بود هم خندیدند… به اوگفتند که چون آدم صادقی است مشکلی ندارد ولی ضمن استخدام یک بار دیگر از او خواهند خواست که با آگاهی کامل و مطالعهی رساله عملیه بیاید و در مصاحبه شرکت بکند.
سومین متقاضی، یعنی «محمد جواد» از امریکا فارغالتحصیل شده و مثل دیگر دانشآموختگان دانشگاههای امریکایی گندهدماغ بود و موقع معرفی خودش را «دکتر انتصاری» نامید. در بین سوالاتی که مطرح شد، از او خواستند نام دو «گروه الحادی» را بگوید که او هم با اعتماد به نفس کامل گفت: «سپاه پاسداران و جهاد سازندگی»! معنای «الحادی» را نمیدانست و چون عربی بود فکر کرد لابد صفت مقدس و خوبی است… به سوالات ایدئولوژیک هم جوری جواب داد که خودش هم نفهمید چه میگوید. چپچپ به او نگاه کردند و اول فکر کردند که مسخره میکند ولی دیدند واقعا نمیداند. به او توصیه کردند که شش ماه کتابهای «مرتضی مطهری» و «عبدالکریم سروش» را مطالعه و مجددا مراجعه بکند!
نوبت به کمال رسید… ته دلش میدانست که در آن جمع چهار نفره، اعتقاداتش از سه نفر دیگر سستتر بود و اگر جمع متقاضیها تنها یک نفر مارمولک داشت همانا خودش بود. در هیات چهار نفره هم یک نفری که عنقتر بود احتمالا مارمولک گروه بود و کمال از او بیشتر میترسید، چرا که گفتهاند که «مارمولک چو مارمولک ببیند زهرهترک بشود» (شاید هم چنین چیزی نگفتهاند)! ماجرای مصاحبهی او را نمیشود در یک پاراگراف خلاصه کرد و بهتر است استراحتی بکنیم و بعدا به او بپردازیم…
…ادامه دارد
قسمت ششم – کمال در گزینش استاد (نیمهی دوم)
برخلاف انتظار کمال، کار او زارتر و سختتر از بقیه بود. در آن مقطع، سیستم مشکل زیادی با افراد بیخط و ربط و غیرسیاسی و منزوی و خرخوان و… نداشت. مشکل، نیروهای مذهبی یا مذهبینمایی بودند که با جریانات چپ اسلامی مرتبط بودند و بخصوص با سازمان مجاهدین خلق. درست است که کمال خودش را لوس میکرد و فکر میکرد که از او متعهدتر در بین متقاضیها وجود ندارد، لیکن اعضای هیات گزینش، بخصوص همانی که بدترکیب بود، در پشت سیمای موجه کمال دنبال شخصیت «کشمیری» او بودند (یعنی همان کشمیری که در نخستوزیری بمب گذاشت و رئیس جمهور و نخست وزیر وقت را کشت). به همین خاطر، از ترس این که مبادا منافق باشد، تا دلتان بخواهد کمال را چلاندند!
کمال از خودش گفت… از فعالیتهایش در پاریس و البته با چند فحش آبدار بر علیه لیبرالهایی که بعدا با انقلاب زاویه پیدا کرده بودند. بعد در مورد فعالیتهای جبههایاش توضیح داد… یادتان هست که گفتم او هر از گاهی به عنوان «مسئول بهداشتی» به آشپزخانههای نظامی استانهای هممرز با عراق میرفت و سابقهی جبهه برای خودش جور میکرد. نیز گفته بودم که پایش را از مرکز استان بیرون نمیگذاشت… لیکن، باید حرف خودم را تصحیح بکنم و بگویم که هر از گاهی مثل برق با بعضی از نظامیها دو سه ساعتی به جبهه میرفت و تا دلتان بخواهد عکس از خودش میگرفت… عکس در کنار تانک سوختهی دشمن، عکس در سنگرهای فتح شده از دشمن، عکس با کلاشینکف یا آر.پی.جی بر دوش، عکس با ماسک ضد گاز شیمیایی بر صورت، عکس در حال بغل کردن نوجوانان رزمنده و… به همین خاطر، گذاشت تا اعضای هیات نیمنگاهی به آلبوم خاطرات و عکسهای جبههاش بیندازند و شرمنده بشوند!
از او در بارهی مطالعاتش پرسیدند… بعضی از کتابهای مرتضی مطهری را تورق کرده بود و اسامی تعدادی از آنها را برد. وقتی از او پرسیدند که آیا کتاب داستان راستان او را هم خوانده است پوزخندی زد و گفت که آن کتاب برای نوجوانها نوشته شده و طبیعتا آن را خیلی وقت پیش در زمان شاه خوانده است. دروغ میگفت! او در نوجوانی عاشق کتابهای پلیسی «پرویز قاضی سعید» بود و در خواب هم با لاوسون و سامسون و ریچارد زندگی میکرد. بعدها که سبیل درآورد، برای پیدا کردن کتابهای عاشقانهی آبدوغ خیاری «ر. اعتمادی» (همانی که اسم واقعیاش رجبعلی بود ولی خجالت میکشید کامل بنویسد) بالبال میزد. از بین هنرپیشهها، عاشق کاراکتر «سعید کنگرانی» و خانم «فائقه آتشین»! بود و حالا برای ما شده بود مذهبیخوان! البته… وقتی در مورد کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم صحبت شد زه بر زمین گذاشت و کم آورد و با معصومیت گفت که: «برادران! من رشتهام شیمی مواد غذایی است نه فلسفه! بنابراین، در حد متعارف مطالعات خارج از برنامه دارم نه در این سطح». البته اعضای هیات هم چیزی از این کتاب بارشان نبود و برای خالی نبودن عریضه از همه میپرسیدند.
از شهدای محراب پرسیدند و کمال مثل بلبل در مورد آنها به تفصیل سخن گفت و حتی صحنهی ترور آنها را جوری توضیح داد که انگار خودش عامل ترور بوده است. از آثار دستغیب که پرسیدند گفت فقط یکی از کتابهایش یعنی «گناهان کبیره» را مطالعه کرده است، لیکن قادر به توضیح زیادی در بارهی آن نبود. او فقط یک فصلش را خوانده بود که از همه فصلهای دیگر کتاب «خاک بر سریتر» بود و نگارنده هم خجالت میکشد اسم آن قسمت را بگوید… منظور همان گناهی است که جوانها پیش از ازدواج از سر ناچاری ممکن است مرتکب بشوند! کلا از کتابهای دستغیب خوشش نمیآمد چون آن قدر که از آن دنیا بدگویی کرده است حتی مومنین هم با خواندن آنها اعتقادشان به رحمت و مغفرت الهی را از دست میدهند تا چه برسد به آدم گناهکار و متظاهری مثل کمالالدین!
از کتابهای «عبدالکریم سروش» که پرسیدند مثل بلبل جواب داد. او با خواندن کتاب «دگماتیسم نقابدار» سروش انگار که تمام فلاسفهی ماتریالیستی از «فردریش انگلس» و «کارل مارکس» آلمانی گرفته تا «تقی ارانی» و «احسان طبری» ایرانی را خاک کرده بود… خلاصه… جلسه در این قسمت فراتر از گزینش و حتی بحث طلبگی گذشت و بیشتر به بحث بین علما و حکما در بارگاه «مامون بن هارونالرشید عباسی» شباهت پیدا کرده بود. راستش را بخواهید، سواد مذهبی این آدم لامذهب از اعضای هیات گزینش بیشتر بود و آنها کم آوردند و با آرزوی سلامتی برایش گفتندکه منتظر نامهی کتبی از دانشگاه محل تقاضا باشد و انشاالله که خیر است… ما هم منتظر میمانیم.
…ادامه دارد
قسمت هفتم – دکتر شریعتپناه در پست مدیریت گروه
دو هفته پس از انجام مصاحبه، نامهای از طرف دانشگاه به خانهی کمال فرستاده شد که همسرش آن را باز نکرد و نگه داشت تا وقتی که شوهرش از بسیج محل به خانه آمد به او بدهد. وقتی کمال برگشت و نامه را باز کرد، با خواندن اولین جملهی آن از حال رفت و بدجوری نگران و مضطرب نشان داد و همسرش تعجب کرد که چرا خواندن آن را ادامه نمیدهد. اولین جمله این بود: «جواب بازیخوردهها حدید است»! اولش فکر کرد که به جای قبولی در گزینش احتمالا به اعدام هم محکوم شده است ولی بالاخره به خودش مسلط شد و با خواندن بقیهی نامه فهمید که در گزینش پذیرفته شده و باید برود و پرونده تشکیل بدهد. آن موقعها جملاتی از رهبر انقلاب به عنوان شعار ماه در ابتدای نامههای اداری تایپ میشد و از بدشانسی کمال، جملهای که در مورد ضدانقلابها گفته شده بود زینتبخش نامههای اداری آن ماه بود.
کمال کارهای اداری و کارگزینیاش را در دانشگاه انجام داد و شروع به کار کرد و خیلی زود جا افتاد. با ظاهر مکتبی و ریش و تسبیح و پیراهن افتاده بر روی شلوار و ظاهر نیمه نظامی و انگشتر عقیق و ادای جملات از حلق و… عملا تبدیل شد به یک «نیروی خطری». با شروع همکاری با جهاد دانشگاهی و نیز خودمانی شدن با دبیر و اعضای انجمن اسلامی دانشجویان و ایجاد ارتباط با حراست دانشگاه، ظرف همان ماههای اول آگاهیهای لازم را در مورد «محیط» کسب و شروع کرد به کشف پرونده های دیگران. عکسهایی از همکاران گروه ودانشکده و نیز مسئولین بخشهای مختلف دانشگاه را که از قبل از انقلاب در بایگانیها موجود بودند رویت کرد. فهمید که چه کسانی از آقایان با کدامیک از خانمها والیبال بازی میکردند، کدامیک در زمان تشریففرمایی اعلیحضرت یا علیاحضرت به دانشگاه با آنها دست داده بودند، کدامیک کتابشان را به چه کسانی تقدیم کرده بودند و الی آخر.
اعضای هیات علمی گروه و دانشکده پیش کمال حرف نمیزدند و هر وقت مشغول صحبت بودند با دیدن او لال میشدند و موضوع بحث را به بارندگی و گرمای هوا و حداکثر مهلت دریافت برنج یا قند کوپنی منحرف میکردند. این موجودی که انگار نه به پریماتها بلکه به مارمولکسانان تعلق داشت به هر کجا سرک میکشید و به صورت کنایه به همه میفهماند که کجای کارشان میلنگد. مثلا ناگهان از یکی میپرسید: «راستی… از دوستتان مهندس مرادی چه خبر»؟ و طرف خودش را میباخت چون مهندس مرادی یکی از هواداران فعال سازمان چریکهای فدایی خلق بود که مدتی را در زندان گذرانده و با توبه آزاد شده بود. حتی به رئیس دانشکده که آدم محترم و مومن و متدین سنتی بود ولی علاقهای به نهضت آزادی داشت کنایه میزد که: «خداوند از سر تقصیرات مهندس بازرگان بگذرد و آخر و عاقبتش را به خیر کند. حیف که با انقلاب زاویه پیدا کرد و نشد که از خدمات ایشان استفاده کنیم! البته، خوشبختانه هواداران ایشان هنوز در برخی مصادر امور هستند». همین کافی بود تا رنگ رئیس دانشکده را بپراند.
یواش یواش از کمال در هر کمیتهای که نیاز به کمی بدجنسی داشت استفاده میشد. از عضویت در کمیتهی انضباطی دانشجویان تا هیات رسیدگی به تخلفات اساتید و امثال آن. بیشتر از این که به یک استاد شباهت داشته باشد به یک مامور امنیتی شباهت داشت. یک پایش در دانشکده بود و پای دیگرش در بعضی جاها در بیرون دانشگاه. هر کجا که تظاهراتی بود حضور داشت و هر کجا که مشت محکمی لازم بود او پیشاپیش مشتش را بسته بود. اینها او را راضی نمیکرد و نقشههای بزرگتری در سر داشت و بدون دستیابی به پستهای اجرایی واقعی (ستارهدار) کارش پیش نمیرفت. البته دوست داشت جاهطلبی و نفوذش را گام به گام پیش ببرد و از همان گروه آموزشیاش شروع کرد.
از رئیس دانشگاه وقت گرفت تا در بارهی مسائل گروه با او صحبت بکند. رئیس دانشگاه یک آدم بینابینی بود که یکی به نعل میزد و یکی به میخ. او هم تحصیلکردهی خارج بود که بخواهی نخواهی از این که در زمان شاه به او بورس تعلق گرفته بود کمی تا قسمتی خجالت میکشید. لیکن، فعالیتهای سیاسی در خارج و سپس در داخل او را تبرئه میکرد. کمال به رئیس گفت: «متاسفانه مدیر گروه ما با آرمانهای انقلاب خیلی سازگار نیست. درست است که این پست چندان مهم و سیاسی نیست، ولی به هر حال بهتر است از نیروهای مکتبی استفاده بشود. مهندس رضایی و مهندس شفقت هم که مربی هستند و درست نیست در راس گروه باشند. خانم دکتر زراعتپیشه هم درست است که تنها دانشیار گروه است ولی بهرحال تا همین چند سال پیش بدون روسری به دانشگاه میآمده. دکتر وحدت و دکتر سماکزاده هم اگر چه آدمهای خوبی هستند ولی با خود جنابعالی خوب نیستند و مغرضانه میگویند که رئیس بورسیهی زمان شاه بوده»…. آنقدر گفت و گفت و گفت تا این که عملا رئیس دانشگاه چاره و آدمی به جز خود کمال را مناسب برای احراز پست مدیریت گروه مربوطه پیدا نکرد.
این بود که سه روز بعد وقتی که کمال از دانشکده عازم خانه شد یک قوطی شیرینی و تعدادی ساندیس خرید تا خبر خوش انتصابش به مدیریت گروه را به اطلاع همسرش برساند و شروع مسیر درست کاریاش را جشن بگیرد…
ادامه دارد…
قسمت هشتم – کمال به مکه میرود
کمال برای تکمیل پرستیژ مذهبی خودش یک چیز کم داشت و آن هم انجام فریضهی «حج تمتع» بود. سال 66 پدرش کمک کرد و برای کمال و همسرش دو تا فیش حج تمتع خرید و آن دو عازم سفر حج شدند. موقع عزیمت، کلی از عناصر معتقد و نیمه معتقد و سوءاستفادهچی و چاپلوس از دانشگاه و اهل محل و کارکنان کارخانهی پدرش با سلام و صلوات در فرودگاه مهرآباد آنها را بدرقه کردند. کمال قیافه و فیگوری گرفته بود که شخصا و در معیت حاج خانم انگار به مسلخ و قربانگاه میروند و خودش را با گوسفند اشتباه گرفته بود. همسرش هم خوب بلد بود چطوری بازی بکند و بعد از ازدواج با او حتی بیشتر از گذشته مراقب پوشش خودش بود؛ یک عینک گنده میزد تا ابروی برداشتهشدهاش مشخص نشود و دستکش را هم به برنامه اضافه کرده بود تا نامحرم دستهای نازپروردهاش را نبیند.
آن سال از شانس بد و شاید هم بهتر است بگوییم از شانس خوب کمال، جریان کشتار حجاج پیش آمد که کلی از زوار که بیشترشان از ایران بودند در مراسم برائت از مشرکین در اثر حملات پلیس عربستان و یا زیر دست و پا در هنگام فرار جانشان را از دست دادند. کمال که برای خودش آقازادهای بود و به گرمای شدید عادت نداشت به بهانهی کسالت همسرش کاروان را قال گذاشته و در مراسم شرکت نکرده بود. وقتی از سفر برگشت دو برابر آدمهایی که به بدرقهاش رفته بودند به استقبالش آمدند. اثر زخم و زیلی در بدن او هویدا نبود ولی تا دو سه ماه جوری راه میرفت و خودش را خم میکرد که انگار زیر دست و پا مانده و آثار مالیده شدن و یا مالانده شدن را از خودش بروز میداد. در چند جا هم جوری با فیگور امنیتی در مورد مراسم صحبت میکرد که این فکر القاء میشد که گویی از ترتیبدهندگان اصلی تظاهرات در مکه بوده است.
در دانشگاه جایگاه کمال از نظر معنوی و فرهنگی ارتقاء پیدا کرد و نیروهای متعهد به جای این که او را «دکتر شریعتپناه» صدا بزنند «حاج کمالالدین» خطاب میکردند. قبل از مکه رفتن او، همینها به او «برادر کمال» میگفتند ولی با این سفر و آن هم در چنان شرایطی و با آن افادات والقائات، به مقام «الحاج» ارتقاء پیدا کرده بود. موجهتر شدنش به جای این که او را آدم بکند شریرتر کرده بود و انگار که از خداوند برای تهمت زدن و گیر دادن و نان بریدن جواز گرفته بود. هر جا هم که کم میآورد علاوه بر «قسم به خون شهدای همرزم» (!) «قسم جلاله» و «قسم به کعبهای که زیارت کردهام» هم اضافه شده بود که جای هر گونه شک و تردیدی را از بین میبرد.
یکی دو ماه بعد از تشرف به سفر حج، رئیس دانشگاه او را صدا زد و گفت که میخواهد او را از مدیریت گروه به «ریاست دانشکده» ارتقاء بدهد… در حالی که قند در دلش آب میشد، کلی بهانه آورد که «فعلا برایم زود است و میخواهم کار علمی بکنم و فرصت کافی برای خودسازی و تزکیه ندارم و از این حرفها»، لیکن در مقابل اصرار رئیس دانشگاه سرانجام تسلیم شد و با گفتن این که «گر شما تکلیف میفرمایید حجت شرعی بر من تمام است و چارهای برای فرار از خدمت ندارم» رئیس دانشکده.
هنوز مهر ریاست دانشکدهاش خشک نشده بود که باز هم یک تکلیف شرعی دیگر برایش پیدا شد و با حفظ سمت، یک پست تشریفاتی هم به او داده شد که چند مدتی تا پایان جنگ ایران و عراق باب بود و آن پست همانا «معاونت دفاعی دانشگاه» بود. اگر چه در چارت تشکیلاتی چنان معاونتی وجود نداشت لیکن اسمش جوری بود که آدم فکر میکرد که حتی به رئیس دانشگاه هم دستور بدهد باید روی مین برود! دلیل این انتصاب همانا این بود که کمال از بچههای جبهه و جنگ بود که البته خودش و خدایش میدانستند که تمام مدت مثلا جبههاش در آشپزخانههای نظامی ارومیه و کرمانشاه و اهواز سپری شده بود. این انتصاب باعث شد تا او در جلسات هیات رئیسهی دانشگاه و نیز شورای دانشگاه شرکت بکند و به هر کجا که دلش خواست سرک بکشد و روی اعصاب همکارانش آفتابه بردارد.
این که کمال در پست های جدیدش (ریاست دانشکده و معاونت دفاعی دانشگاه) چه آتشی به جان همکاران و دانشجویان انداخت خودش داستانی است که در قسمت بعد به آن خواهیم پرداخت…
…ادامه دارد
قسمت نهم – مردمآزارترین رئیس دانشکدهی کشور
کمال که شد رئیس دانشکده، دیگر خدا را بندگی نمیکرد. استادهای پیشکسوت را آزار میداد و برای جوانترها پروندهی اخلاقی درست میکرد. در عین حال، مرتب کلاس اخلاق برای پرسنل میگذاشت و خودش را عاشق و کشته مردهی «آیتالله مظاهری» نشان میداد. دانشجوها را به پیش خود میخواند و از آنها در مورد تدریس اساتید پرس و جو میکرد. مخصوصا کنجکاو بود که آیا آنها در کلاس به جز درس حرفهای دیگری هم میزنند یا نه.
هر کاری کرد نتوانست برای ورود و خروج استادها ساعت حضور و غیاب بگذارد و رئیس دانشگاه به او گفت که باید وحدت رویه داشته باشیم و نمیشود این کار را اختصاصا برای یک دانشکده اجرائی کرد. برای این که استادها را بچزاند، عمدا از نگهبانی میپرسید که کدامیک نیامده است و میرفت دم در اتاقش و در میزد… بعد یک یادداشت روی در میچسباند که: «استاد! بنده ساعت ۱۰:۱۰ و ۱۰:۲۳ و ۱۰:۴۰ و ۱۰:۵۷ دقالباب کردم، تشریف نداشتید… استاد که یادداشت را میدید هراسان از اینکه چه اتفاقی افتاده است به دفترش مراجعه میکرد و میشنید که: «عرض خاصی نداشتم، دلم برایتان تنگ شده بود»!
کمال صبحانه و ناهارش را در دفتر ریاست میخورد. در مورد صبحانه اصلا متوجه نبود که پولش از کجا میآید و کارکنان دفتر از نان و پنیر و چای خود به او هم میدادند. ناهار را هم بدون پرداخت دیناری از رستوران دانشجویی برایش میآوردند و این کار ماهها ادامه داشت تا این که صدای مسئول رستوران هم درآمد. همهی کارهای خانه را به رانندهاش سپرده بود و او هم از گرفتن قند و برنج کوپنی و نان گرفته تا بردن همسرش به ختم انام حاضر یراق بود. کارمندها که عادت داشتند یک مقدار در مورد اضافهکاریشان مساعدت بشود دستشان از آن کوتاه شده بود و کمال به دقیقه هم رحم نمیکرد و در مقابل اعتراض آنها میگفت: «برادر! بیتالمال است! علف خرس که نیست»!
وقتی کارمندان و اساتید با او کار داشتند وقت دقیق به آنها نمیداد و بعضا یک ساعت در دفتر منشی مینشستند تا کمال کارهای واجبش را تمام بکند و آنها را در حالی که سر پا ایستاده و او نشسته بود بپذیرد و با ترشرویی جوابشان را بدهد. به همان میزان که در مقابل زیردستها یاغی و زورگو بود، در مقابل مدیران بالاتر چاپلوس بود و وا میداد. بیلان کارش در دانشکده صرفهجویی در پرداخت اضافهکاری و حقالتدریس و اینجور چیزها بود. هر جوان متقاضی عضویت در هیات علمی که برای استخدام مراجعه میکرد با جواب این که «به نیرو نیازی نداریم» از سرش باز میکرد.
او در کمیتههای متعددی در تهران و شهرستانها عضو شده بود و کارش رفتن به ماموریت، اقامت در هتل و دریافت حق ماموریت و کادو بود. یادتان که هست، او دکترایش را «شیمی مواد غذایی با گرایش صنایع تخمیری» اعلام کرده بود. چون کارشناسیاش «مهندسی کشاورزی – صنایع غذایی» بود هر کمیتهای که اسم «تغذیه»، «فنی-مهندسی»، «صنعت و معدن» و «کشاورزی» را روی خود داشت از اعضای آن محسوب میشد. کمیتههای مرتبط با «شیمی» و «بهداشت» و «امور دام» و… هم که جای خود داشتند. از «استانداری» در میآمد میرفت به «جهاد سازندگی»، بعد جنازهاش را میانداخت به «سازمان استاندارد»، از آنجا به «وزارت کشاورزی» و بعد «شرکت پتروشیمی» و «کارخانجات مواد غذایی» و الی آخر.
جنگ تمام شده بود و الان صاحب یک پسر هم بود که به خاطر سوابق جهادیاش (در آشپزخانههای نظامی) اسمش را گذاشت «ابوذر». دست خانمش را هم در یکی از ادارات دولتی بند کرد، در جایی که خیلی با نامحرم روبرو نشود. سر دو واحد حقالتدریس با دیگران لج میکرد و هر وقت که کارش گیر میافتاد جوری برخورد میکرد که طرف بداند که او با کجاها رابطه دارد. مردم از او میترسیدند، هم به خاطر ارتباطاتش و هم به خاطر خبث طینتش، و ترکیب این دو آن هم در حالی که هنوز دههی شصت به پایان نرسیده بود او را از آنچه بود وحشتناکتر نشان میداد. با وجود درسهای متعددی که میداد و وظایف ریاست دانشکده، همیشه ساکش دستش بود که به عنوان استاد مدعو در آن کوران کمبود استاد از این شهرستان به آن شهرستان برود و در شهرستانها ادا و اطوارهایی درمیآورد که خودش موضوع بخش دیگری باید باشد…
… ادامه دارد
قسمت دهم – نانجیبترین استاد پروازی کشور
دانشگاهها از کمبود استاد رنج میبردند و نان «کمال» در روغن بود. کارهای دانشکده را به معاونش میسپرد و مثل مارکوپولو از شهری به شهری در رفت و آمد بود. جاهای نزدیک را با ماشین و جاهای دور را با هواپیما طی میکرد و از این محل پول و پلهای به هم زده بود که بیشتر از حقوق و حق مدیریتش بود. مهمانداران هواپیما او را میشناختند. انگار شده بود یکی از پرسنل ایرانایر که در مسیر تهران به شهرهای مشهد و اهواز و شیراز و کرمان و ارومیه و… شیفت میداد. سعی میکرد مثل روضهخوانهای دورهگرد اگر در شهری دانشگاه آزاد هم بود دولتی و آزاد را با هم بخواند. به یکی بلیت میداد و به دیگری کپی آن را و میگفت که بلیت را گم کرده است. با کپی و کارت پرواز و بلیت هم کاسبی میکرد. در شهرهای محروم، دانشجوها به سرش قسم میخوردند و از این که استادی به این شان و مقام که تحصیلات خود را در خارج به پایان برده، همچون «شهید چمران» در جبههها جنگیده (خبر نداشتند که در آشپزخانه خدمت میکرده)، در مرکز کشور ریاست یک دانشکدهی مهم را به عهده دارد و با بزرگان نشست و برخاست دارد قدم رنجه فرموده و چشمان آنها را منور ساخته در پوست خود نمیگنجیدند.
کمال از هر چیزی کاسبی میکرد. دانشجوها و خانوادههای آنها هدایای گرانقیمت به او پیشکش میکردند. در بهترین هتل شهر اقامت میکرد و در طی مدت اقامت، علاوه بر صبحانه ناهار و شامش را هم به گردن میزبان میانداخت. در کنار این کارها، چند عنوان کتاب هم که مثلا تالیف و ترجمه کرده بود (ولی عملا کار دانشجویانش در تهران بود) به این بهانه که دانشجو باید مسلح به کتاب درسی باشد و نه جزوه، به آنها میفروخت. از بیست نمرهی درس، دو سه نمره را به داشتن کتاب منوط میکرد و نمایندهی کلاس مثل دستفروش آنها را میچرخاند و پولش را جمع میکرد. به این وسیله، «کمال» نه تنها حقالتالیف یا حقالترجمه دریافت میکرد، بلکه پول نشر و فروش کتاب را هم که درصدی از روی جلد آنها بود نمیگذاشت که به دست کتابفروشیها برسد و عملا خودش به جیب میزد.
اوج زرنگی این مرد علم و دانش در این بود که در یکی از شهرها با وجود این که عضو هیات علمی رسمی آنها نبود، با رودربایستی قرار دادن رئیس دانشگاه عضو شرکت تعاونی مسکن شد و خارج از نوبت یک قطعه زمین پانصد متری مرغوب و دونبش از زمینهایی را که از طرف «زمین شهری» تقسیم میشد دریافت کرد. بعضی از همکاران متدین تمایل چندانی به دریافت چنین زمینهایی که معمولا مصادرهای بودند و از نظر آنها از نظر شرعی شبههناک، نداشتند. لیکن، پای پول که به میان میآمد، «کمال» از کافر حربی هم بدتر میشد. پولدوستی او از اشتها گذشته و به حد شهوت جنسی آدمهای منحرف تنه میزد.
برای تشویق اساتید مدعو، در یکی از دانشگاههای آزاد حقالتدریس آنها را از لحظهای که آنها صبحها وارد دانشکده میشدند تا زمان خروج آنها از دانشکده محاسبه میکردند. از هتل تا دانشکده با ماشین چهل و پنج دقیقه طول میکشید و «کمال» با کمال «پررویی نجومی» به جای دانشکده، زمان ورود و خروج از هتل را گزارش میکرد و عملا هر روز یک و نیم ساعت زمانش را اینگونه مومنانه و به نفع خانواده مدیریت میکرد. بعلاوه، بقیهی اساتید در هنگام ظهر حداکثر یک ساعت برای ناهار و نماز وقت صرف میکردند که جزو زمان تدریس لحاظ میشد، لیکن «کمال» به کمتر از دو ساعت استراحت قناعت نمیکرد و گاهی به بهانهی معدهدرد از خوردن ناهار دانشجویی امتناع و با ماشین دانشکده به اطراف شهر برمیگشت تا غذای گرانتر و مناسبتری را به هزینهی دولت زهرمار کند.
طبیعتا نانجیببازیهای کمال اعصاب مسئولین دانشکدهها را خراب میکرد ولی کسی جرئت اعتراض نداشت. او در بین مسئولین دانشگاههای فلکزدهی شهرستانها همهی کارها را فقط با رئیس دانشگاه هماهنگ میکرد و مقامات پایینتر را آدم هم حساب نمیکرد. مخارجی که به دانشگاه تحمیل میکرد از دید «ذیحساب» غیرمتعارف محسوب میشد و میگفت «دیوان محاسبات» ایراد گرفته که یک استاد مدعو چرا باید در طول یک ترم ده پرس «چلوکباب گردن» خورده باشد، ولی رئیس دانشگاه میگفت که آن را از محل «خارج از شمول محاسبات عمومی» لحاظ بکند.
آخر و عاقبت این ماجرا و نانجیببازیها به کجا کشید جالب است ولی حیف است که ابتدا باز هم از سایر شاهکارهای بزرگ «کمال» در شهرستانها نگفته این بخش را به پایان برسانیم. منتظر بمانید تا بعدا باز هم در این باب بشنویم تا بدانیم که خداوند چه کروکودیلهایی را خلق کرده است!
… ادامه دارد
قسمت یازدهم – استاد پروازی یا کمال تیغزن؟
رفتارهای «دکتر کمال شریعتپناه» به عنوان استاد پروازی یواش یواش شهرهی عام و خاص میشد. حتی بعضی از نیروهای خدماتی دانشکدههای شهرستانی به شوخی به هم میگفتند: «نصف غذایمان را نگه داریم برای دکتر شریعتپناه، گناه دارد بیچاره»! چرا؟ گوش کنید تا بگویم.
در یکی از دانشگاهها حقالتدریس کمال را کمتر از آنچه انتظار داشت پرداخت کردند. او، برخلاف سایر اساتید، به نحوهی محاسبهی حقالتدریس تا دینار آخرش واقف بود و اگر به جای 83 ساعت مثلا 82.5 ساعت پرداخت میکردند متوجه میشد. در آنجا متوجه شد که چیزی در حد ده درصد از مبلغ متعلقه را کم کردهاند. وقتی با کمال تعجب و وحشت (!) پیگیر موضوع شد، فهمید که «ذیحساب» مبالغ پرداختی برای ناهار و شام ایشان را از مطالباتش کم کرده است. مقام مالی دانشگاه در هامش درخواست دانشکده برای پرداخت حقالتدریس او نوشته بود که: «وفق ضوابط و مقررات جاری و قرارداد منعقدهی فیمابین، به جز حقالتدریس و هزینههای اسکان و ایاب و ذهاب، دانشگاه ملزم به پرداخت هیچگونه هزینهی دیگری به اساتید مدعو نمیباشد». کمال خیلی سر و صدا و قشقرق راه انداخت و فریادش به جایی نرسید که نرسید. بخواهی نخواهی نزد رئیس نهاد نمایندگی رهبری در دانشگاه مختصری هم گریه و حاجآقا را متاثر کرد ولی از او هم کاری ساخته نبود. ذیحساب بیشتر به «شمر بن ذیالجوشن» شباهت داشت تا به کسی که گوشش به حرف امثال حاجآقای نازکدل بدهکار باشد. حتی به «دیوان عدالت اداری» هم شکایت کرد ولی نتوانست اعادهی حق بکند.
برای این که پای کمال به آن دانشکده قطع نشود، چارهای جز تمکین نیافت و در ترم آتی دیگر از بیرون غذایی سفارش نداد و ناهار دانشجویی به قیمت تعاونی را ترجیح داد. او که پیشتر انواع و اقسام سفارشات را از دیزی سنگی تا چلوکباب شاندیز به کارپرداز دانشکده انشاء میکرد، وقتی که پرداخت به عهدهی خودش شد، به عدس پلو و چلو خورشت قیمه و… قناعت کرد. شام را هم به این بهانه که خوردن غذای سنگین موقع شب به تصریح صادق آل محمد (ع) کراهت دارد به خوردن نان و پنیر و ماست و اینجور چیزها سر میکرد. انگار نه انگار که در ترم قبل که به حساب دانشکده رستورانهای سنتی را به خاک وخون میکشید هم امام صادقی وجود داشت! جالب این که وقتی فهمید که در پردیس اصلی دانشگاه سوپ در کنار غذای اصلی دانشجویان به طور رایگان توزیع میشود هر از گاهی به بهانهای از راننده میخواست او را به پردیس مرکزی برساند و طی یک عملیات غافلگیرانه به سوپ دانشجوها پاتک میزد و دلی را به رایگان از عزا درمیآورد. او که شام درست و حسابی نمیخورد، گرسنگیاش را با حملهی مغولوار به بوفهی آزاد صبحانهی هتل جبران میکرد و گاهی یکی دو تا تخممرغ هم کش میرفت تا در فرصت مناسب در فرجهی بین کلاسهایش کوفت بکند.
یکی از منحصر به فردترین کارهای کمال این بود که در یکی دو تا از دانشگاهها بهانه آورد که تکنسین مناسبی برای کمک به عملیات آزمایشگاهی او ندارند و باید از تهران با خودش کمک بیاورد. مسئولین دانشکده از این کارها دلخور بودند، ولی رابطهی صمیمانهی کمال با دانشجویان و بخصوص بچههای ارزشی باعث شده بود تا هر گاه که کم میآورد با شوراندن هنرمندانهی آنان و تهدید دانشجویان به اعتصاب قضیه را فیصله بدهد. با همین بهانه، مدتها پسر باجناقش را که خیلی شوت بود و با بدبختی لیسانس خودش را در رشتهی زبان روسی گرفته بود به عنوان کارشناس با خود همراه میکرد. از این بابت هم پول بلیت هواپیما به دانشکده تحمیل میشد و هم برای آن دانشمند (!) جوان حقالزحمهی مناسبی دریافت میکرد که نصفش را خودش برمیداشت و نصفش را به آن بندهی شوت خدا میداد. باجناقزادهی محترم که چیزی از رشتهی تخصصی استاد نمیدانست به دانشجویان در شستن لولههای آزمایش و مرتب کردن میز کار و اینجور چیزها کمک میکرد. با این کار، کمال علاوه بر این که مبلغی به جیب میزد، اهل منزل را منتدار خودش میکرد و در دل پدرزنش بیشتر جا باز میکرد تا اگر شد قبل از مردن اموالی را به اسم همسر او بکند.
برای این که از ظهور اساتید رقیب در استانهای محروم و بریده شدن نان خودش جلوگیری بکند، «کمال» دو شیوه را به کار میگرفت. حیف است که از حیلههای او در این باب به اجمال بگذریم و باشید تا با شناخت بیشتر او به عظمت صنع الهی در خلقت چنین نابغههایی پی ببرید.
…ادامه دارد
قسمت دوازدهم – تار و مار کردن رقبای دانشگاهی
«دکتر کمالالدین» در تهران با حضور در جلسات مصاحبه در «ستاد انقلاب فرهنگی» کاری میکرد که متقاضیان استخدام در رشتهی خودش در شهرهای مقصد را سکهی یک پول بکند و در نتیجه شهرستانها را برای یک دهه به خودش نیازمند نگه دارد. دیگر این که سایر اساتید هم رشتهی خودش را که در استخدام وزارت علوم بودند با دوختن پاپوشهای مناسب نزد مسئولین دانشگاهها بیآبرو میکرد، در حدی که آنها به همان دانشگاهی که هستند قناعت کنند و پا روی دم استاد نگذارند. الحق که استاد در حیطهی کاری خودش دم خیلی درازی داشت به نحوی که از زاهدان تا ارومیه و از اهواز تا مشهد هر کجا که پا میگذاشتند بخشی از دم ایشان زیر پا میماند.
خبر رسید که یکی از هم رشتهایهای «کمال» تقاضای انتقال از «کرمان» به دانشگاه محل کار او در تهران را داده است. طرف خیلی موجه بود. در دانشگاهی درس خوانده بود با سطحی بالاتر از محل تحصیل او. سوابق جبههاش هم برخلاف کمال کشکی نبود و گویا در چند عملیات فرمانده گردان بوده است. مزیت دیگر او بر کمال این بود که زودتر از او به مرتبهی دانشیاری رسیده بود و کلی هم سوابق اجرایی داشت. مقالات او در ژورنالهای بینالمللی چاپ شده بود و کلا مو لای درزش نمیرفت. کمال خیلی تجسس کرد تا نقطهضعفی چیزی در او پیدا بکند، ولی تیرش به سنگ خورد. حتی بررسی کرد که آیا تعهد او در قبال بورس تحصیلی دانشگاه شهرستانی تمام شده یا نه که متوجه شد او هم اصلا بورسیه نبوده است. کمال از این میترسید که با آمدن او در دانشکده از سکه بیفتد و مضافا این که جای او را در کمیتههای تخصصی در وزارتخانه و ستاد انقلاب فرهنگی بگیرد. وقتی از هر طرف مستاصل و مایوس شد، پیش رئیس دانشگاه رفت و به او گفت که: «شنیدهام همکار عزیزمان جناب آقای «دکتر شریفزادگان» تقاضای انتقال به دانشکدهی ما را داده است. ایشان از بقیهالسلف نیروهای انقلابی هستند و من از ایشان خیلی الهام گرفتهام. ایشان در سطح «استان محروم کرمان» بسیار مفید و مغتنم بوده، با آمدنشان به تهران جبههی انقلاب در آن منطقه آسیب جدی خواهد دید. خواهشمندم به این موضوع از این زاویه نگاه کنید و اینطور نباشد که به خاطر چند واحد درسی در اینجا «کرمان عزیز» آسیب ببیند».
رئیس دانشگاه که کم و بیش خبر شاهکارهای کمال در دانشگاههای شهرستان به گوشش رسیده و نارضایتی از عملکرد او در ریاست دانشکده هم آشکار شده بود ناگهان به او توپید که: «آقای دکتر شریعتپناه! به شما چه ربطی دارد که استان کرمان کن فیکون بشود یا نشود؟ مگر شما امام جمعه یا استاندار آنجا هستید؟ شما مراقب دانشکدهی خودتان باشید تا بیشتر از این به لجن کشیده نشود. جذب همین استاد که شما خودتان هم متوجه کمالاتش هستید میتواند وضعیت فعلیاش را بهتر بکند. واقعا من هم از درک شما عاجز ماندهام»! کمال که حالش گرفته شده بود و کم مانده بود تسبیح از دستش بیفتد با رندی صحبتهای رئیس را شوخیتلقیکنان گفت: «بنده مامور به تکلیف هستم و نگاهم ملی است نه بخشی… صلاح مصلحت خویش خسروان دانند». بعد به سردی دستی با رئیس داد و دمش را کولکنان از دفتر خارج شد.
یکی از همکاران او در دانشگاه دیگری هم موی دماغ بود و خبر رسیده بود که قرار است از ترم آینده به جای او به عنوان استاد مدعو دروس کمال را ارائه بکند. او آدم سادهای بود و یک بار به کمال گفته بود که در زمان تحصیلش در «آلمان» به مراسم ختم «پارتنر» یکی از اساتید مذکر رفته بود. در آنجا، وقتی تمثال پارتنر را که نه یک زن بلکه مانند همسرش (!) سبیلکلفت بود دید فهمیده بود که ای داد بیداد… استاد فرهیخته یک همجنسباز یا بقول امروزیها همجنسگرا بوده است نه یک آدم معمولی و خیلی از این بابت متاسف شده بود. «کمال» همین را بهانه کرد و به رئیس دانشگاه مربوطه زنگ زد و بعد از کلی استغفار به او گفت: «استاد! من خیلی شرمنده هستم که مجبورم به حکم تکلیف شرعی موضوعی را بیان بکنم. امیدوارم حمل بر پردهدری نشود که مذموم است. شما در جایگاهی هستید که باید بعضی چیزها را بدانید. این معاون اداری-مالی شما یعنی جناب آقای دکتر…. در خارج از کشور که بودند متاسفانه با محافل همجنسباز در ارتباط بودند»… بعد ماجرا را جوری توضیح داد که گویی خود این معاون همجنسباز بوده و نعوذبالله در این ماجرا طرف مغبون هم واقع میشده است! رئیس دانشگاه که جا خورده بود و بعید میدانست که چنین چیزی در مورد یک آدم متدین و زن و بچهدار صحت داشته باشد، به خاطر این احساس مسئولیت از کمال تشکر کرد. ضمنا از او قول گرفت که با کس دیگری در این مورد صحبت نکند تا «حراست دانشگاه» در این مورد «بررسیهای میدانی» (!) را انجام بدهد. کمال از این که توانسته بود بدون قیل و قال ذهن رئیس را به کار بگیرد با ذکر حدیثی از امام صادق (ع) به نقل از «کلینی» در «کتاب الکافی» در حرمت لواط و قبیحتر بودن آن از زنا صحبتش را تمام کرد تا رئیس چند ساعتی در حالت اغما بماند تا خدا چه بخواهد!
…ادامه دارد
قسمت سیزدهم – اولین شکست: عزل از ریاست دانشکده
این که اولین شکست بزرگ کمال در کار حرفهای در قسمت سیزدهم گنجانده شده، از روی اتفاق است و ربطی به نحوست عدد سیزده ندارد. این امر که برای هر فرازی فرودی هست و آبی که از فوارهای به بالا میرود بالاخره باید پایین هم بیاید در مورد کمال هم صادق بود.
در دانشکده همه از او ناراضی بودند ولی دم برنمیآوردند. پشت سرش حزب الهیها او را «منافق پیچیده»، اساتید قدیمی «ندید بدید»، آدمهای باسواد «دلال علم» و دانشجوها «استاد غایب» مینامیدند. حتی دو معاونش هم از دستش عاصی شده، به نگهبانی سپرده بودند که طول مدت حضورش در دانشکده را در یک ماه گذشته به حراست گزارش بکنند. در مجموع، از صد و هشتاد ساعت فعال دانشکده او تنها پنجاه ساعت حضور داشت، در حالی که علاوه بر تدریس ریاست دانشکده هم به عهده او بود.
صبر همکارانش به سر آمد و با وقت قبلی نزد «مدیر حراست دانشگاه» رفتند و ماوقع را با دقت تمام شرح دادند. وقتی مدیر حراست گفت که چرا این چند سال دم برنیاورده و آنها را منعکس نکردهاند گفتند که به علت ارتباطات کمال با مراجع بالاتر و بخصوص مراجع امنیتی، از او میترسیدهاند. مدیر حراست پرسید: «شما از کجا میدانید که با کجاها ارتباط دارد و تازه این چه ربطی به ریاست و تدریس و رعایت مقررات دارد»؟ آنها ساکت ماندند و فقط گفتند که خود آقای دکتر شریعتپناه چنین وانمود کرده که چنان ارتباطاتی دارد. مدیر حراست برآشفت و گفت: «شما که استاد هستید فکر نمیکنید اگر قرار باشد کسی عضو یک دستگاه امنیتی باشد اولین شرطش این است که جایی آن را بیان نکند و اگر کسی چنین کاری کرد معلوم است که یک جایش… استغفرالله…» (ظاهرا میخواست یک فحش بدهد که منصرف شد). او ادامه داد: «والله ما در این مملکت هر چه میکشیم از آدمهای متظاهر و سوءاستفادهچی میکشیم که برای ساکت کردن دیگران ادای آدمهای مهم را درمیآورند. آقا جان! اینجا دانشگاه است، مردم میفهمند، کارگاه سالامبور و کورهی آجرپزی که نیست»!
با توجه به گزارشات رسیده از شاهکارهای کمال در شهرستانها، غیبت مداوم، کارآگاه و جاسوسبازیهای بچگانه، ریاکاری و سوپرحزب الهیبازیهای تابلو، سوء استفاده از موقعیت، افت کیفیت آموزشی، عدم انجام طرحهای پژوهشی و سوء معاشرت با همکاران بخصوص کارمندان جزء، رئیس دانشگاه تعلل را جایز ندانست و تصمیم به عزل کمال گرفت. مشکل این بود که نمیشد به راحتی کمال را پیدا کرد. یک روز یاسوج بود و روز دیگر بیرجند و بعد تا پایش به تهران میرسید بلیت برای کرمانشاه رزرو میکرد. بالاخره افتخار داد تا در یک فرصت «بینالپروازین» به دفتر رئیس دانشگاه برود و رندانه و ذکرگویان و دست بر محاسنکشان و تسبیحچرخان به جای این که مثل آدم با او دست بدهد دستانش را کمی مالید، مالاندنی! رئیس بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب و هر چه در دل داشت با رعایت آداب دیپلماتیک نثار کمال کرد و از او خواست که استعفایش را بنویسد. کمال طفره رفت و گفت: «این دانشکده جایی نیست که من به ریاستش افتخار کنم. من به حکم تکلیف شرعی در این مسئولیت ماندهام و اصرار بزرگان نظام را برای قبول مسئولیتهای اجرایی کلان در دستگاههای دولتی رد کردهام. با این حال، از شما بعید است که به خاطر القائات یک مشت افراد لاابالی و ضد انقلاب و ولایتستیز و وابسته و بی بند و بار و غربزده و خائن بخواهید خودتان را وارد این بازی بکنید. من باید در این مورد اول با حاجآقا صحبت بکنم و بعد تصمیمم را به شما اعلام میکنم».
رئیس دانشگاه برآشفت و گفت: «همین الان تشریف ببرید و وسایل شخصیتان را از دفتر ریاست جمع کنید و نبینم که در ساعات اداری دانشگاههای آزاد شهرستانها را یکی یکی درو بکنید. من «حاجآقا ماجآقا» سرم نمیشود و این اداهای امنیتیبازی شما هم به درد خودتان میخورد. شما شان استادی را در حد یک خبرچین پایین آوردهاید و آدم خجالت میکشد که خودش را همکار شما بداند». کمال با پررویی گفت: «من استعفا نمیدهم و اگر شما نمیخواهید من باشم عزلم کنید. بجنگ تا بجنگیم»! سپس در اتاق را با خشونت کوبید و از آن خارج شد.
فردای همان روز در حالی که کمال در دفتر کارش بود نامهی تشکرآمیز رئیس دانشگاه از او و انتصاب یکی از اساتید قدیمی به عنوان سرپرست دانشکده فکس شد. او که عصبی شده بود از اتاقش در طبقهی بالا از پلهها پایین آمد که در وسط از سر ناراحتی پایش لیز خورد و افتاد که بعدا در رادیوگرافی مشخص شد که استخوان ساق راستش ترک برداشته است…
…ادامه دارد
قسمت چهاردهم – کمال با «بدبختی» دانشیار میشود
کمال در سال 75 عزل شد و بخشی از آرزوهایش به فنا رفت. از آن همه قمپزها چیزی نماند ولی نزد فک و فامیل خودش را نمیباخت و خبر نداشتند که ریاست دانشکده را از دست داده است. او کلا فقط خبرهای خوب را به اهل منزل و بستگان میرساند و خبرهای بد را میگذاشت که خودشان برسند و البته چه بهتر که نرسند. چند جا قرارداد حق التدریس او را لغو کردند و در جاهایی هم که هنوز دستش رو نشده بود همچنان درس میداد. دیگر جرات نداشت از دانشکده جیم بشود. کلاسهایش را بیشتر به روزهای پنجشنبه و جمعه انداخته بود و هر از گاهی هم با تمارض مرخصی استعلاجی میگرفت و آن را وصل میکرد به یکی دو روز مرخصی استحقاقی و بعد هم که تعطیل آخر هفته و به این گونه روضهی یکی از دانشکدههای شهرستانی را در یک سفر میخواند. دانشجوها از صبح ساعت 8 تا شب ساعت 8 از کلاس نظری به عملی و از عملی به نظری در گردش بودند و با هر بدبختی بود درس را پاس میکردند. استاد هم خیلی آسان میگرفت تا جو دانشجویی بر علیهاش برانگیخته نشود.
در سال 76 که خاتمی برندهی ریاست جمهوری شد فرصتی دست داد تا کمی هم ادای اصلاحطلبی دربیاورد و با کوتاه کردن ریش و کمی کوتاهتر کردن حد فاصل بین خط ریش و خود ریش، از دور جوری به نظر بیاید که انگار ریش پروفسوری دارد. ضمنا وقتی دید که بعضی از مدیریتها را به دانشیار واستاد واگذار میکنند با عجله پروندهی دانشیاریاش را تقدیم کرد که خالی از ایراد نبود. چند مقالهای که داشت همگی در مجلات داخلی بودند و برای جبران کمبود آن هر چه یادداشت در روزنامههای کیهان واطلاعات هم در مورد مسائل غذایی و کمپوت و اینجور چیزها داشت جمع و جور کرد. خوشبختانه از نظر کتاب غنی بود و به جای این که یک کتاب درست و حسابی تالیف کرده باشد 9 کتاب نازک نارنجی تالیف و ترجمه کرده بود که هم در دانشیاری کمکش کردند و هم با فروش اجباری آنها به دانشجویان همچنان به خرج خانواده کمک میکرد. ظرف یک سال دو سه تا طرح پژوهشی هم گرفت که از «بررسی ضایعات نان در شهرستان اصطهبانات» گرفته بود تا «آلودگی شیر گاو به باکتریهای گرم منفی در شهرستان ماکو». پرونده مشکل داشت ولی با لابی و تلفن زدن و رودربایستی قرار دادن اعضای هیات ممیزه و گرفتن سفارش از این و آن و قالب کردن کتاب به جای مقاله در ضعیفترین شکل ممکن رای را گرفت و شد دانشیار.
کمال با خودش عهد کرد که حالا که دستش از مدیریت کوتاه و نانش از محل حقالتدریس در اقصی نقاط کشور تا حدودی کوتاه شده، بیشتر به فعالیتهای پژوهشی همت کند. علیرغم این که وضعش در دانشکدهی خودش تعریفی نداشت، ارتباطاتش را با سازمانهای دولتی حفظ کرده بود و با آشنایانش در آنجا به طور متقابل نان قرض میداد و نان قرض میگرفت. به همین خاطر، چند طرح پژوهشی را از دستگاهها گرفت و سر دانشجویان فوقلیسانس را در شهرستانها با آنها گرم کرد. بعلاوه، آن موقعها بود که طرحهای ملی نضج گرفتند و دو طرح ملی نان و آب دار هم گرفت که درآمد حاصله از حقالتدریس ده دانشکده هم بیشتر بود. تازه با خودش فکر کرد که چقدر این طرحها خوب هستند که اگر بخواهی معادل آنها از محل دورهگردی آکادمیک پول دربیاوری چند جایت ترک برمیدارد، در حالی که امر پژوهش برای یک استاد مقبولتر است.
آن موقعها «بیوتکنولوژی» تازه سر زبان مسئولین افتاده بود و هر کس که در این مورد صحبت میکرد انگار که «یگانه دانشمند عالم بشریت» محسوب است. به همین خاطر، کمال هم با مختصر تغییرات جوهری تنش به «بیو» خورد و هر جا که میرفت به جای اینکه بگوید «دکترای شیمی تخمیر» دارد خودش را «متخصص بیوتکنولوژی مواد غذایی» معرفی میکرد. با روزنامهها مصاحبه و در تلویزیون در مورد اهمیت بیوتکنولوژی صحبت میکرد و در کنگرهها ورکشاپ برگزار میکرد.
حالا دیگر وقتش بود که مدتی هم به فراسوی مرزها فکر کند. تصمیم گرفت در کنگرههای خارجی شرکت کند و به فکرش افتاد که عزیمت برای فرصت مطالعاتی در خارج را هم در برنامههایش بگنجاند. شرح سفرهای خارجی او هم خالی از لطف نیست و اگر عمر اجازه دهد چند مورد از آنها را باید خدمتتان عرض کنم. بعد از استراحتی مختصر، برمیگردیم تا کمال تنها نماند!
…ادامه دارد
قسمت پانزدهم – عارف شوریدهسری در خرابات بانکوک
در لابی هتل «رز رزیدانس» بانکوک، «دکتر افشاری» نشسته بر روی مبلی روی لپتاپش خم شده و داشت روی اسلایدهای سخنرانیاش که قرار بود روز بعد در «هشتمین کنگرهی آسیایی کنترل کیفی محصولات غذایی» ارائه کند کار میکرد. وقتی «کمال» روبروی او نشست، به جز کلهی طاس آن همکار شهرستانی، متوجه چیز دیگری نشد. او هم لپتاپش را به وایرلس هتل وصل کرد تا ایمیلهایش را چک کند. «دکتر افشاری» زیرچشمی جنتلمنی را دید و احساس کرد که با توجه به رنگ روشن صورت و موهایش باید یک اروپایی باشد. او شلوار جین و پیراهن آستینکوتاه به تن و صورت از ته تراشیدهای داشت. چند دقیقهای طول نکشید که نگاههای آن دو به هم گره خورد و یکدیگر را شناختند. بیشتر از «دکتر افشاری»، «کمال» وا رفت، درست مانند کودکی که موقع سیگار کشیدن همسایهی فضولی او را ببیند و بترسد که جریان را به پدرش بگوید. ناچار بهبه گویان و «شما کجا و اینجا کجا»، سر صحبت را باز کردند.
کمال گفت: «دکتر جان! خیر باشد. اینجا چکار میکنید»؟ که در جواب شنید: «برای شرکت در کنگره اینجا هستم. این هتل هم که توسط برگزارکنندگان معرفی شده بود و من هم همان را رزرو کردم». کمال با پررویی نجومی تمام گفت: «عجب! جای دیگری در این دنیا پیدا نمیشد که تشریف ببرید؟ آخر درست است که تایلند هم برای خودش کشوری است، ولی آمدن ایرانیها آن هم اساتید با اما و اگر همراه است و تا چند وقت پیش وزارت علوم ممنوع کرده بود». دکتر افشاری جواب داد: «نگران من نباشید. آلات لهو و لعب را با خودم از ایران آوردهام»! وقتی که کمال متوجه منظور او نشد با لحن کنایهآمیزی ادامه داد: «منظورم این است که با خانواده آمدهام و خانم و دخترم دارند استراحت میکنند! ظاهرا شما هم برای کنگره تشریف آوردهاید. شما چرا اینجا را انتخاب کردهاید»؟ کمال در جواب با منمن و آهسته و امنیتیگونه پاسخ داد: «من برای یک کنگرهی خشک و خالی چنین جایی نمیآیم! با بچههای سفارت قرار بود که یک سری کارهای فنی را پیگیری بکنیم و این کنگره را به صورت پوششی انتخاب کردم تا به کار اصلی برسم. البته این ظاهر بنده که اینطور اسپورتی هستم روی مصلحتی است»!
دکتر از او پرسید: «خانمبچه ها را هم آوردهاید»؟ و کمال پاسخ داد: «اینجا محل مناسبی برای آوردن خانواده نیست. انشاالله در سفرهای دیگر همراهم خواهند بود». دکتر افشاری هم از رو نرفت و گفت: «ای بابا، اینجا برای خانمها خطری ندارد. اگر هم خطرناک باشد برای آقایان است، بخصوص اگر تنها باشند! البته شما که از بچههای جبهه و جنگ هستید ترسی ندارید. ترکشهای اینجا روی شما که از ترکشهای صدام عفلقی جان سالم به در بردهاید کارگر نیست». مانند بیشتر ایرانیها که شوخی هم که میکنند تن طرف مقابل را میلرزانند کمی دیگر خوش و بش کردند و به اتاقهایشان رفتند.
مهمترین مشکل دکتر افشاری در برخورد با کمال وضعیت حجاب خانمش بود که البته بد نبود. در ایران همسرش مقنعهای بود. خانمهای ایرانی وقتی پایشان را از کشور بیرون میگذارند بقول متخصصین آمار یک «درجهی آزادی» به خودشان میدهند و چادریها مقنعهای میشوند و مقنعهایها روسریدار و الی آخر. او هم به بهانهی گرما و شرجی هوا و عرقجوش شدن گردنش روسری گلگلی سرش کرده بود. دکتر نتوانست او را راضی کند که مقنعه سرش کند ولی قسمش داد که مواظب باشد کاکلش بیرون نزند تا همکار نانجیبش بعدا آنها را به فساد و فحشاء متهم نکند!
کمال و دکتر افشاری چند بار دیگر در هتل و محل برگزاری همایش یکدیگر را ملاقات کردند و کمال مرتب به او گیر میداد که چه میخورند و از این سوالات. خودش ادعا میکرد که کلی مواد غذایی از جمله تنماهی از ایران آورده بود و در پاسخ به سوال همکارش که تن ماهی همانجا هم گیر میآمد گفت: «مومن خدا! افزودنیهایی که در کنسروهای اینجا هست مثل E26 منشا ژلاتین خوک دارند. اگر چه بعضی علما آن را محکوم به استحاله میدانند ولی احتیاط باید کرد»!
در روز پایانی، کمال و نیز دکتر افشاری و همسر و دخترش جلو هتل داشتند سوار ون میشدند که یکی از کارکنان زن هتل دواندوان و نفسزنان آمد و رو به کمال گفت: «مستر! ماساژ فی، ماساژ فی»! و از او خواست که به پذیرش برود. عرق سرد از جاهای مختلف بدن کمال سرازیر شد و رفت و برگشت و با عصبانیت گفت: «پدرسوختهها اینقدر چاپیدند ولی از پول یک قوری چای هم نمیگذرند». لیکن، دخترک گوگولی مگولی دکتر افشاری بعدها در ایران هر از گاهی ادای کارمند را در میآورد و میگفت: «مستر! ماساژ فی! ماساژ فی»!
… ادامه دارد
قسمت شانزدهم – فرصت مطالعاتی «زبل خان» در شهر «لووان» (بخش اول)
کمال عزم سفر کرد و برای این که اعصابش از عزلش از ریاست دانشکده راحت بشود تصمیم گرفت به «فرصت مطالعاتی» برود. اول با دانشکدههایی که در آنها به صورت مدعو تدریس میکرد هماهنگ کرد که برنامهها را جوری بچینند که درسهای او به سال بعد جابجا بشود و تا جایی که میشد این کار انجام شد. بعد، با تعدادی از دپارتمانها در اروپا مکاتبه کرد و بدون ذکر این که از دانشکده حقوق و مزایا خواهد گرفت درخواست همکاری یک ساله داد. او توانست مخ یکی از پروفسورها را در «دانشگاه کاتولیک لووان بلژیک» به کار بگیرد و به عنوان همکار طرح و محقق مدعو ماهانهای درخواست کند و موفق به این کار شد. «پروفسور واندایک» مهربانتر از این بود که درخواست یک همکار تحصیلکردهی فرانسه را رد بکند. بنابراین، برنامهی کمال جوری شد که مجموع دریافتی ارزی او از دانشگاهش در ایران و میزبانش در بلژیک خیلی بیشتر از دریافتی او از دانشگاههای داخل کشور در آخرین سال خدمتش باشد و پس از گرفتن ویزا عازم شد. اصولا حکم ماموریتش 6 ماهه بود که از اول مهر 78 شروع میشد، ولی طبق روال میدانست و قرار بود که 3 ماه هم تمدید بشود. او با 2 ماه زودتر رفتن با مرخصی تابستانی از این طرف و 2 ماه هم از آن طرف مجموعا 13 ماه را برای اقامت در بلژیک مدیریت کرد و در اوایل مرداد ماه عازم شد. لیکن، در این دو تا دو ماه اول و آخر، حاج خانم و پسرش را نبرد ولی چون در 9 ماه ماموریت اگر آنها همراهش نبودند ارز به آنها تعلق نمیگرفت مجموعا 4 ماه را «مجردی» و 9 ماه را «متاهلی» گذراند.
«کمال» در دو ماه اول خودش را به یکی از دانشجویان سابقش که برای تحصیل رفته بود تحمیل کرد و بدون یک سنت هزینهی اجاره و آب و برق و گاز به عنوان میهمان نزد او سر کرد. البته انصافا در خرید مواد غذایی به صورت دونگی مشارکت میکرد. قبل از این که خانوادهاش به او بپیوندد، با اشک تمساح ریختن در «شهرداری (خمینته هویس)» و به صورت خارج از نوبت، یکی از خانههای مستهلک سوبسیددار را به مدت 9 ماه اجاره کرد که عملا مبلغ اجاره از ده درصد دریافتی او بیشتر نشد. در 2 ماه آخر هم که خانواده به ایران برگشتند، سر یکی از برادران ترک مقیم آنجا را که در مسجد محل با او آشنا شده بود شیره مالید و در منزلش مهمان شد، با این وعده و وعید که بعد از این که به ایران برگشت یک کار تجاری سودمند را با او شروع کند. با این که در آن مدت اتاق مستقلی در زیر شیروانی به او داده شد، همسر مهربان «حاجی نعمت» نگذاشت کمال خودش غذایی بپزد و او را در تمام آن مدت برای ناهار و شام با خوشرویی پذیرفت. آنها کمال را برادر مومن خودشان میدانستند و سعی میکردند کمی به او ترکی استانبولی هم یاد بدهند و با دیگر خانوادههای ترک در آنجا آشنا کنند. از این که یک برادر دینی (اگر چه شیعه) را در منزل خود جا داده بودند حس خوبی داشتند.
مثل اکثر مردم بلژیک، کمال هم برای تردد در شهر از دوچرخه استفاده میکرد. دوچرخهی دست دومش را از یک معتاد در کنار خیابان خرید ولی به کسی نگفت، چون در هلند و بلژیک معمولا اینگونه دوچرخهها مال دزدی هستند که به یک چهارم قیمت فروخته میشوند. او میدانست که در فرهنگ آنجا، خود دزدی به مالخری شرف دارد و وانمود کرد که از مغازه خریده است. بعدها برای همسر و فرزندش هم به همین روش عمل کرد. گاهی هم که هوا بیش از حد سرد بود و مجبور بود از اتوبوس استفاده کند، یک در میان راننده را میپیچاند و بلیط نمیداد یا اگر بلیط بیمصرفی داشت با لالبازی وانمود میکرد که نمیفهمد طرف چه میگوید. راننده که حوصلهاش سر رفته بود با بیاحترامی میگفت: «برو بشین بابا»… یا چیز دیگری معادل «برو کنار باد بیاد» خودمان را به زبان داچ بلغور میکرد.
برای این که کمال ارز بیشتری وارد کشور بکند، در آن یک سال علیرغم اجباری بودن بیمهی پزشکی هیچکدام از اعضای خانواده را بیمه نکرد و با دادن کپی جعلی مدارک، مامورین اداره پلیس مهاجرت را تا میتوانست سر کار گذاشت. او حساب و کتاب کرده بود که اگر قرار باشد یک بیماری جدی و نیازمند بستری شدن دامن یکی از آنها را بگیرد، خریدن بلیط به مقصد ایران و رساندن بیمار به کشور خیلی ارزانتر از هزینهی وحشتناک یک سال بیمه در آنجا میشود. برای بیماریهای ساده هم که نیازی به دکتر نبود و یک کارتن پر از انواع داروهای ضد درد و آنتی بیوتیک را از ایران با خودشان برده بودند. خلاصه… برای این که حوصلهی شما سر نرود، بگذارید بقیه شاهکارهای او را به قسمت بعد موکول بکنیم.
… ادامه دارد
قسمت هفدهم – فرصت مطالعاتی «زبل خان» در شهر «لووان» (بخش دوم)
دو صفر خطوط تلفنهای دپارتمانی که «کمال» در آن کار میکرد بسته بود و تنها سکرتر میتوانست درموارد لزوم به خارج از بلژیک زنگ بزند یا به کسی اجازهی استفاده از آن را بدهد. «کمال» موقع آمدن دو ماه از حقوق ارزی خودش را نقدا از بانک گرفته بود و گفته بودند که مابقی را پس از شروع فرصت مطالعاتی و افتتاح حساب بانکی واریز خواهند کرد. لیکن، یک ماه از افتتاح حساب گذشته بود و مثل همه کارهای بوروکراتیک مملکت ما تعلل شده و هنوز پولش واریز نشده بود. برای اینکه از موبایل خودش استفاده و پولش را هدر ندهد، برای زنگ زدن به بانک ملی و وزارت علوم و معاونت پژوهشی و امور مالی دانشگاه دست به دامن منشی شد. او مجبور بود چاخان بکند تا منشی را به لزوم استفاده از تلفن بینالملل قانع بکند پنج شش بار گفت که میخواهد به شخص معاون اول رئیس جمهور (مرحوم دکتر حبیبی) یا رئیس مجلس (آقای کروبی) یا وزیر علوم ایران (آقای دکتر معین) زنگ بزند. توضیح داد که دفاتر آنها به خطوط موبایل جواب نمیدهند و از خارج فقط به خط ثابت اعتماد میکنند. سکرتر اجازه داد و از این که که میدید او با مقامات طراز اول ایران درارتباط است از یک طرف احترام او را نگه میداشت، از طرفی از او میترسید و دیگر این که از او حساب میبرد. معلوم نیست که آیا این مطلب را به رئیس دپارتمان خبر داد یا به کسان دیگری.
چند روز از این مکالمات گذشته بود که ایمیلی را از طرف خانمی به اسم «ایلسه» دریافت کرد که خودش را کارمند «انجمن جهانی دانشمندان همسایه» معرفی کرده و ضمن خوشامدگویی از او دعوت کرده بود که برای آشنایی و صحبت با نمایندهی انجمن در دانشگاه در روز و ساعت خاصی در کنار هم قهوهای بنوشند. کمال کمی جا خورد و در سایت دانشگاه جستجو کرد و دید که چنان انجمنی وجود دارد و کمی آرام شد با این اطمینان که احتمالا دعوت از او یک فرایند طبیعی در مورد همهی افراد مشابه اوست. در موعد مقرر، با لباس رسمی به محل انجمن مراجعه کرد. «ایلسه» خانمی حدودا 30 ساله بود محجوب، با لباسی آراسته و رسمی و شباهت زیادی به خانمهای اشرافی قدیمی اروپایی داشت که معمولا در فیلمهای کلاسیک دیده میشوند. به گرمی با او دست داد و در معیت او وارد دفتر کار «فرانک» شد که مردی بود حدودا 60 ساله با ریشی انبوده و چهرهای متفکر. تا حدودی به تولستوی شباهت داشت ولی مرتبتر از او! انگار که تولستوی را به زور به حمام برده، لباسهای مناسبی پوشانده و به او عطر و ادکلن زده باشند.
سه نفره دور میز نشستند و «ایلسه» هم قهوه ریخت و شکلات بلژیکی تعارف کرد. «فرانک» انگلیسی بود ولی فرانسه را به خوبی صحبت میکرد و «ایلسه» خودش را اهل «لییژ»، شهری در قسمت فرانسوی بلژیک، معرفی کرد. انگلیسی کمال خوب نبود ولی به علت تحصیل و 8 سال اقامت در فرانسه صحبت به زبان فرانسوی برایش آسانتر بود و به این خاطر به این زبان با هم صحبت کردند. فرانک گفت: «من از طرف انجمن ورود شما دانشمند عزیز را به دانشگاه خوشامد میگویم. کار ما توسعهی همکاریهای بینالمللی بین دانشمندان و دولتمردان کشورهای مختلف برای رسیدن به تفاهم و دوستی است. ما متوجه شدیم که شما با مسئولین جمهوری اسلامی رابطهی خیلی خوبی دارید. دعوت کردیم که با عضویت در انجمن در آینده پلی برای توسعهی روابط علمی بین اروپا و ایران باشید و در این دیپلماسی علمی دو طرفه مشارکت کنید. نظر شما چیست»؟ «دو طرفه» را جور خاصی گفت که کمال جا خورد و طبیعتا در جواب مودبانه آرزوی موفقیت برای آنها کرد و تایید کرد که رشد همه جانبهی کشورها در دنیا نیازمند چنین ارتباطاتی است و در حد وسع و در چهارچوب قوانین در این رابطه کوتاهی نخواهد کرد. سپس، «ایلسه» گزارش مبسوطی از عملکرد انجمن، جلسات آن در کشورهای مختلف، نحوهی عضوگیری و وظایف اعضا ارائه کرد. او گفت که مرکزیت انجمن در انگلستان است و در خیلی از دانشگاههای بزرگ شعبه دارد. او فرمی به زبان انگلیسی را به کمال داد که اگر مایل باشد آن را تکمیل و امضا کند. کمال طفره رفت و گفت که اگر اشکالی ندارد آن را به دقت مطالعه کند و اگر نقطهنظرات و ابهاماتی دارد سوال و بعدا امضا یا امحا بکند که گفتند اشکالی ندارد.
«فرانک» با مهربانی پدرانهای یک بستهی تبلیغاتی از انجمن را که حاوی خودکار و دفتر و… بود را همراه با یک پاکت به کمال داد و خواست که باز کند. داخل پاکت «هزار یورو» وجه نقد بود و وقتی سوال کرد به چه مناسبتی آن را میدهد گفت که به هر حال دانشمندانی که از کشورهای در حال توسعه میآیند گاهی ممکن است دچار فشار مالی باشند و این صرفا یک دستگرمی و هدیه است. کمال گفت: «من که فرم را امضا نکردهام»! که پاسخ شنید که: در صورت عدم امضاء فرم عضویت نیازی به عودت دادن وجه نیست» و با او خداحافظی کردند. ترس و طمع و شک و تردید و توهم دانایی و… آن روز و آن شب کمال را کلافه کرد تا فردا که تجسس بکند که قضیه از چه قرار است…
… ادامه دارد
قسمت هجدهم – فرصت مطالعاتی «زبل خان» در شهر «لووان» (بخش سوم)
«کمال» لازم دید که با یک وکیل در مورد پیشنهاد عضویت در «انجمن جهانی دانشمندان همسایه» مشورت بکند. او اهل دادن پول مشاوره به کسی نبود. به دفتر یکی از وکلای ایرانی مقیم «لووان» رفت و با چربزبانی گفت که دوست دارد یک کار مشترک را در ایران و بلژیک با هم شروع بکنند. از فضایل خودش و نیز اقتداری که در بین مسئولین نظام داشت سخن گفت و او را نصیحت کرد که به جای کارهای کوچک برای هموطنان احیانا ناسپاسش در بلژیک، وکالتهای بزرگ را برای «شرکت نفت ایران» و سایر شرکتهای دولتی و شبهدولتی بپذیرد و او را کاملا سر شوق آورد. در ضمن، فرم عضویت خود را به وکیل داد و گفت: «این انجمن بینالمللی هم از من تقاضای همکاری کرده است». پشت برگه با قلم خیلی ریز شرایط عضویت و همکاری درج شده بود که فهمش خیلی سخت بود. ما که در ایران به زبان فارسی تکلم میکنیم متوجه بعضی اصطلاحات حقوقی نمیشویم. نگارنده که خودش شصت را رد کرده و سری در سرها دارد هنوز نمیفهمد که «خیار غبن» چیست و اصلا چند تا خیار وجود دارد و با هم چه فرقهایی دارند تا چه برسد به این که اصطلاحات حقوقی به زبانهای بیگانه را درک کند.
وکیل شرایط را به دقت مطالعه کرد و گفت که خیلی از آنها چیزهای بدیهی هستند، مثل توضیحاتی که در کاتالوگ لوازم برقی مینویسند که مثلا آن را در آب فرو نبرید (انگار اگر نمینوشتند مردم آنها را داخل سینک ظرفشویی شست و شو میدادند). توضیح داد که این یک موسسهی ثبت شده در انگلستان است و ظاهرا مال بخش خصوصی است ولی معلوم نیست که به کجا وصل است و سهامداران آن چه کسانی هستند. یک نکتهی ظریف را در بین توضیحات واضحات پیدا کرد که خطرناک و عجیب به نظر میرسید و فقط یک وکیل حرفهای آن را میفهمید و آن این بود که: «عضو انجمن موظف است در کلیهی نقاط جهان از قوانین دولت ثبتکنندهی موسسه اطاعت و از منافع آن پاسداری کرده، در غیر این صورت ممکن است تحت تعقیب قضایی قرار گیرد». اول رنگ وکیل پرید و بعد هم رنگ «کمال». متوجه شد که اگر آن را امضا کرده بود زیر چه دینی میرفت و حال که فهمید از امضای فرم منصرف شد.
لابد شما که با کنجکاوی تمام این داستان را پی میگیرید فکر میکردید و حتی خوشتان میآمد که «کمال» به خاطر طمعکاری به یک جاسوس خطرناک بینالمللی تبدیل شده باشد. من مجبور نیستم به خاطر خوشایند شما چاخان ببافم، حتی اگر موضوع گزارشم یک آدم چاخان عوضی باشد! درست است که کمال آدم بیشرفی بود، ولی «بیشرف مطلق» که نبود! حتی همکارانش در ایران معتقد بودند که او تا حدودی هم «شرف» داشت و هم «وجدان»، ولی معمولا دوست نداشت از آنها استفاده کند چون میترسید تمام بشوند! در کنار طمع و حرص و آز، او ترسو هم بود و گستاخیاش را بر علیه آدمهای ضعیف به کار میگرفت و در برابر بزرگترها چاپلوس و در مورد آیندهاش بسیار محتاط بود.
او شانس آورد که به جای یک تشکیلات مشکوک از بلوک غرب گرفتار تشکیلات مشابهی از بلوک شرق نشد (شانس بزرگتر آن بود که آن موقع شوروی فروپاشیده و اکثر کشورهای بلوک شرق پشم وکرکشان ریخته بود). اگر گیر شرقیها افتاده بود، نه تنها پولی گیرش نمیآمد بلکه کافی بود که ساعتی را با «ایلسه» خلوت کرده و فیلمی از آن ضبط شده باشد که تا آخر عمر برای حفظ آبرو مجبور بود از منافع ارباب حمایت کند. با توجه به جریان ماساژ در تایلند، دل باختن به «ایلسه» برایش از آبخوردن هم آسانتر بود. غربیها میدهند و اسیرت میکنند و شرقیها میگیرند و بدبختت میکنند! پس با خیال راحت فرم عضویت را پاره و هزار یورو را هم لوطیخور کرد. شاید هم خدا به آن تشکیلات رحم کرد که کمال عضویتش را نپذیرفت، چون این مارمولک هفتخط بعید نبود که سر آنها را هم کلاه بگذارد!
ماجراهای کمال در دورهی فرصتمطالعاتی پایانی نداشت ولی بهتر است این بخش باعث نشود که از شاهکارهای دیگر او در وطن غافل بشویم. پس یک قسمت دیگر را هم با او در «بلژیک» خواهیم گذراند و پس از آن در معیتش به وطن برخواهیم گشت… حوصله بکنید بد نیست…
… ادامه دارد
نوزدهم – فرصت مطالعاتی «زبل خان» در شهر «لووان» (بخش چهارم)
فکر نکنید که «کمال» در مدت فرصت مطالعاتیاش کارعلمی نکرد. گاهی که از کارهای مهمتر فراغت مییافت کمی هم در آزمایشگاه میچرخید و در کارهای تحقیقاتی (مثلا) مشارکت میکرد و دستوراتی خطاب به تکنسین و یکی دو نفر دانشجوی بختبرگشتهی یونانی و مجارستانی که در قالب طرح اراسموس در آنجا استاژ میگذراندند میداد. برای این که دیگران باور کنند که او هم کار میکند و موثر است، دو بار عمدا ظروف شیشهای را از دستش انداخت و شکست و همه دیدند که او هم مشغول کار بود. در دو مقالهی مجله که از سوی گروه منتشر شد اسم او به عنوان یکی از مولفین وسطی آورده شد. بعدها در ایران کمال آن دو مقاله را به فارسی ترجمه و بدون ذکر اسامی سایرین در یکی از ژورنالهای علمی داخلی به چاپ رساند و گوی سبقت را از سایر همکاران اعزامی به فرصت مطالعاتی ربود و از سوی «شورای پژوهشی دانشگاه» مورد تشویق قرار گرفت.
«کمال» به عنوان یک کار مستقل تنها یک چکیده برای ارائه در کنگره تهیه کرد و وقتی که پوسترش آماده شد آن را به «پروفسور واندایک» نشان داد. وقتی میزبانش از او پرسید که ستارهای که روی نمودار گذاشته بابت چیست کمال گفت که اختلاف آماری معنیداری وجود داشت که با ستاره نشان داده شده بود. وقتی پروفسور پرسید که با کدام آزمون آماری و کدام نرمافزار؟ کمال گفت: «ای بابا… به نظر من که معنیدار است. همه (ستاره) میگذارند من هم گذاشتم»! استاد که مانند سایر همکاران به چاخان بودن او پی برده بود مته به خشخاش نگذاشت. او تا آخر موقع تفریح با همکارانش درحضور کمال و برای این که خود او متوجه نشود برای خنداندن آنها به زبان داچ میگفت: Iedereen zegt het, ik zeg het ook که معنایش این بود: «همه میگذارند من هم گذاشتم»!
کمال کلی اجناس از یخچال و تلویزیون گرفته تا ماشین ظرفشویی برای خانه خرید و موقعی که خانواده به ایران برمیگشتند آنها را با کانتینر به ایران فرستاد. برای این که در گمرک مالیات تعلق نگیرد، از سفارت نامهی دوپهلویی گرفت که انگار دانشجو بوده و از «معافیت گمرکی ویژهی دانشجویان فارغالتحصیل خارج از کشور» استفاده کرد. بعضی از وسایل را از کنار خیابان برداشته بود که مردم بلژیک به رایگان برای افراد مستمند در پیادهرو میگذارند. تعدادی وسایل دست دوم را هم از سمساری خریده بود. بعضیها را هم با تجسس شبانهروزی آگهیهای حراج به صورت نو خریده بود. برنامهای که داشت این بود که با پولی که در آن مدت پسانداز کرد یک ویلای شیک در چابکسر بخرد و در آنجا –انشاالله که با خانواده- خوش بگذراند. برای 9 ماه 27 هزار یورو از دولت ایران و برای 12 ماه 24 هزار یورو از دپارتمان گرفت که با احتساب 1 هزار یورو که از سرویس جاسوسی هدیه گرفته بود شد 52 هزار یورو. دست خانمش را هم به عنوان گارسون مدتی در KFC بند کرد که 8 هزار یورو برایشان به ارمغان آورد. با احتساب اجناس خریداری شده و خریدهای روزمره و اجاره خانه و… بیست هزار یورو خرج و چهل هزار یورو پسانداز کرده بود که برای خرید ویلا کافی بود. خودش از این ارزشافزودهی سفر علمیاش کیف کرد و تصمیم گرفت به محض سپری شدن حداقل سالهایی که بین دو اعزام اعمال میشود باز هم به فرصت مطالعاتی برود.
تا جایی که مقدور بود، «کمال» ارتباطش را با سفارت تقویت کرد تا با کسب محبوبیت در بین کارکنان دیپلماتیک، مقدمات کار را برای انتصاب به عنوان «رایزن علمی» که از شیکترین، راحتترین و غیرضروریترین پستهاست، در یکی از کشورهای نان و آبدار از طرف وزارت علوم آماده کند. این پست را مسئولین وزارت معمولا به بستگان و آشنایان و همکلاسان لوس خودشان واگذار میکنند تا طرف دو سه سالی را کیف بکند و قدر دوستی را بداند. آنها معمولا پستهای مزخرف مانند «ریاست دانشگاههای مسئلهدار شهرستانها» را به نیروهای پاکباختهای واگذار میکنند که تنشان برای دردسر میخارد. آنها عموما آدمهای الکیخوش و مثبتاندیشی هستند که بعد از 4 یا 8 سال همچنان هشتشان گرو نهشان است و پیرتر و خشمگینتر (!) میشوند و اگر دندان روی جگر نگذارند آبرویشان هم میرود. حاشیه نروم. کمال در تمام مراسماتی که سفارت ایران در بروکسل ترتیب میداد از «زیارت عاشورا» گرفته تا بزرگداشت «دههی فجر» شرکت میکرد و تنها کسی بود که گاهی چفیه هم میبست، در حالی که خود سفیر که با خوردن تهماندهی سفرهی انقلاب متورم و شکل مبتلایان به «سندروم کوشینگ» را داشت چنین کاری نمیکرد. برای این که در تردد بین «لووان» و «بروکسل» متحمل هزینهی اضافی نشود، «کمال» معمولا یکی دو نفر از ایرانیان بورسیه را هم که ماشین داشتند با خودش همراه میکرد تا به قول خودش ماشین آنها «متبرک» بشود.
این طور بود که سفر علمی آن شیرمرد عرصههای بزم به پایان رسید.
… ادامه دارد
قسمت بیستم – دکتر شریعتپناه در سلک «طبیب سنتی»
خیلی دلم میخواهد قضیه را درز بگیرم و در هر قسمت شما را با یک حادثهی جدید سردرگم نکنم ولی چکار کنم که «کمال» قصهی ما یک رودهی راست در شکم نداشت و انگار نافش را به زبالهدانی انداخته بودند که به کار درست و حسابی و صادقانه گرایشی نداشت. پس از بازگشت به کشور، به کلهاش زد که بزند به کار درمانهای سنتی و گیاهی و با مختصر مطالعهای در زمینهی بلغمها و سردی و گرمی مواد غذایی و جمع و جور کردن سی چهل گیاه دارویی از «کاسنی» گرفته تا «بادرنجبویه» به تدریج از اطرافیان خودش شروع کرد. سپس، برای خودش دفتری زد که در واقع مطبش بود و با تابلویی با عنوان «دفتر مشاورهی گیاهان دارویی دکتر شریعتپناه» به تدریج کارش رونق گرفت. وجهه مذهبیاش (که به درد عمهاش میخورد) و عنوان دکترایش گول زنک بودند و او به راحتی اعتماد دیگران را جلب میکرد و با تجویز انواع جوشانده و صمغ و ضماد و پماد که از مخلوط کردن گیاهان درست میکرد شروع به درمان بیماران کرد.
مراجعین به اینگونه دکانها معمولا یا مریض نیستند و بهبودی آنها مفهومی ندارد یا یک اختلال عاطفی دارند که هر چه به آنها بدهید احساس بهبودی میکنند. به عبارتی، اگر به آنها آب معمولی هم به اسم دوا بخورانید تاثیر خودش را میکند. با اینحال، گاهی بیماران جدی هم که از درمانهای روتین نتیجه نگرفتهاند میخواهند از سر استیصال و هوس این یکی را هم امتحان بکنند که ممکن است کارشان به جاهایی باریک بکشد. کمال میدانست که داروهای گیاهیاش مفت نمیارزند و همانطور که حال کسی را خوب نمیکنند خطری هم ندارند. با این حال، به اصرار بیماران وخیم پول هنگفتی از آنها میگرفت و به آنها هم دارو تجویز میکرد. گاهی امید واهی به آنها میداد و بیماران را از مسیر درست درمان غافل میساخت و چه بسا در وخامت حال یا مرگشان دخیل بود. کار خطرناکی بود ولی ظاهر قضیه را جوری تنظیم کرده بود که وزارت بهداشت هم نمیتوانست مانع آن بشود چرا که در مملکتی که این همه عطاری هست و اتحادیهی خودشان را دارند و برای وزارت بهداشت تره هم خرد نمیکنند، چرا یک نفر تحصیلکرده با مدرک دکترا نتواند این کار را بکند؟
در کنار کسانی که او را تبلیغ میکردند و از بهتر شدن بیماریشان به دیگران میگفتند افرادی هم بودند که از بی نتیجه بودن داروهای کمال شکوه میکردند. مردم یک مقدار جوشاندهی «سنبلالطیب» را که صد تومان هم نمیارزید با ولع فراوان به ده برابر قیمت آن از دست منشی و دستیار هر دو «وجیهالمنظر» و دماغعملی کمال دریافت میکردند و کلی هم دعاگو بودند. بعد از مدتی، بر تعداد افراد راضی افزوده شد و در محله کسی نبود که به «دکتر شریعتپناه» ارادت نداشته باشد. کسی که ده سال بود کمردرد داشت و داروهای معمولی تخفیفش نمیدادند، داروهای کمال را شفابخش یافته بود. یکی دیگر مرتب دلدرد داشت و با جوشاندههای کمال حالش خیلی بهتر شده بود. درمان بیخوابی، افسردگی، اضطراب، شبادراری و ایضا بیاختیاری ادراری، سوءهاضمه و ترشی معده و… کمترین اختلالاتی بودند که با چند درمان کمال یا از بین میرفتند یا تخفیف پیدا میکردند. یک و نیم سال فعالیت در این حیطهی علمی باعث شد کمال تدریسش در شهرستانها را کمتر بکند و در نزدیکی محل زندگیاش کار و کاسبی خوب راه بیندازد و از خطر سقوط هواپیما و تصادف اتوبوس که قبلا بیشتر تهدیدش میردند تا حدودی نجات پیدا کند. همان دفتری را که اجاره کرده بود با درآمد حاصله خرید و صاحب دکان شد.
اوایل سال ۸۱ بود که مدیر حراست به رئيس دانشگاه خبر داد که یکی از اساتید بازداشت شده و ضمن مطلع کردن ایشان اجازه گرفت به دادسرا برود و ضمن کسب خبر برای استخلاص او کمک بکند. وقتی «مهندس نظری» نزد بازپرس رفت و خودش را معرفی کرد ماجرا را فهمید. گویا بیماران زیادی در محله به پزشکان خود طعنه زده و موثر بودن داروهای کمال را به رخ میکشیدند. پزشکان که هم حسادت میکردند و هم تا حدی به این قضیه مشکوک شده بودند به بازرسی وزارت بهداشت گزارش کردند. به همین خاطر، از «محصولات کمالساخته» (!) به صورت ناشناس خریداری و از آنها نمونهبرداری کردند و متوجه شدند که در بعضی از آنها پودر تریاک افزوده شده است! با توجه به سوابق علمی و سیاسی کمال و تعهد کتبی او مبنی بر متوقف کردن فروش داروهای گیاهی و پشتیبانی دانشگاه و نداشتن سوء سابقه قبلی، او را با «قرار منع تعقیب» آزاد کردند. برای این که کم نیاورد، همانجا به بازپرس و مدیر حراست و بعدا به یکی دو نفر که متوجه گند کارش شده بودند وانمود کرد که دشمنانش برای هتک حیثیت او این کار را کردهاند و روحش از این قضیه خبر نداشته است. اینگونه بود که یکی از راههای خلافکاری این دانشمند تبهکار بسته شد تا بیندیشد و راه خلاف دیگری پیدا کند. حکما گفته اند که: «اگر راه خلافی بسته بشود، شیطان بیکار نمینشیند و برای رفاه دوستانش راه خلاف دیگری پیدا میکند». البته این از جملات خودم بود ولی برای این که باورپذیرتر بشود به حکما نسبت دادم به همان ترتیبی که بعضی از عزیزان افاضات خودشان را به «کورش کبیر» نسبت میدهند.
… ادامه دارد
قسمت بیست و یکم – استاد «شعور کیهانی» و «پزشکی کلنگر» (بخش اول)
کمال در سال 82 صاحب فرزند دومش که یک دختر بود شد. برخلاف فرزند اولش که با توجه به شرایط زمانی و سوابقش اسمش را «ابوذر» گذاشته بود، دخترش را «آناهیتا» اسم گذاشت که باب روز و متناسب با حاکمیت اصلاحطلبان بود. علیرغم همهی خوشخدمتیهایش، نه اصولگرایان تحویلش میگرفتند و نه اصلاحطلبان. در یکی از تشکلهای همسو عضو شده بود و در آنجا هم حال بقیه را میگرفت. به کسانی که جبهه نرفته بودند ولی بیشتر از بقیه سوز و گداز نشان میدادند چیزی میگفت، به آنهایی که رفته بودند ولی کمتر از او چیز دیگری. روی بعضیهایشان هم که جبهه بودهاند ولی به عنوان خدمت سربازی، اسم «رزمندهی اجباری» گذاشته بود. این آدم نمیتوانست کسی را بالاتر از خودش ببیند و همانجا هم مرتبا توطئه میکرد که خودش رئیس تشکل در کل دانشگاه بشود. البته از محل عضویت در آنجا با هر کسی که مشکل داشت تسویه حساب میکرد و برای همفکرانش استخوان در زخم شده بود و شاید هم «اره»!
راه رشد کمال بدجوری بسته بود. اصلاحطلبان از خاتمی عبور کرده بودند و نمیارزید که برای رسیدن به مدیریت چاپلوسی آنها را کرد. در حقیقت شمع وجود آنها رفتهرفته بیفروغ میشد و از همین رو ترجیح داد از طرق عجیب و غریب خودش را مطرح و کیسهاش را پر کند. او میدانست که با حرفهای درست و حسابی و علم و منطق نمیشود این مردم را سورپریز کرد و همان بهتر که خودش را به دیوانهبازی بزند و یک عده را دور خودش جمع بکند. مدتی به «عرفان حلقه» فکر کرد ولی دید نان و آب که ندارد هیچ، بعید نیست که به کفر و زندقه متهم بشود و هر آنچه را هم که دارد از دست بدهد. پیرو معلوماتی که قبل از بازداشت سال قبل بخاطر دخالت در امور پزشکی و قاطی کردن داروهای گیاهی با تریاک کسب کرده بود، در مورد «هومئوپاتی» بیشتر مطالعه کرد و منابع خارجی از جمله آنچه را که متوهمان روسی و آلمانی و فرانسوی نوشته بودند به دقت خواند. کمی هم به فلسفهی یونان پرداخت و در احوال «سقراط» و «افلاطون» و «ارسطو» و «اپیکور» غور کرد. در تهران فرصت عرضاندام برایش نمانده بود، لیکن در یکی از دانشگاههای شهرستان که هنوز به عنوان مدعو تدریس میکرد بعضی جلسات آموزش هومئوپاتی را در حاشیه کلاسهایش برگزار کرد.
رئیس دانشگاه شهرستانی آدم بی شیلهپیله و بسیار علاقمند به پیشرفت و در عین حال زودباور بود. خود شخصا در بعضی جلسات استاد شرکت میکرد و حضور او خود تبلیغی برای «کمال» شد. او که شیفتهی «شخصیت جامع» کمال شده بود، اجازه داد که جلساتی را برای عموم مردم دایر کند و علیرغم ناراحتی «مدیر حراست» که مهمترین تخصصش شناسایی جنسهای مختلف «مارمولکسانان» بود شخصا از کمال پشتیبانی کرد. «تلویزیون مرکز استان» دو سه بار با کمال مصاحبه کرد و او در مورد «هومئوپاتی» و نقش «معنویت» و «شعور کیهانی» در درمان بیماریها چنان عارفانه صحبت کرد که بینندگان زیادی شیفتهاش شدند. خیلیها که قبلا اصطلاح «هومئوپاتی» را نشنیده بودند فکر میکردند که همین دو سه سال پیش کشف شده و کمال آن را با خودش از فرانسه آورده است. خبر نداشتند که این «شبهعلم منسوخ» را «ساموئل هانمن» خل و چل دویست سال قبل از آن در زمانی که یک داروی درست و حسابی وجود نداشت از خودش درآورده بود. چون استقبال از کلاسها بیشتر و بیشتر شد، قرار گذاشتند که استاد روزهای تعطیل با خانواده در شهرستان باشند و دورهای را به طور رسمی و مدون برگزار و گواهینامه نیز با امضای مشترک رئیس و استاد اعطا بشود. «خانهی سازمانی» هم در اختیار استاد گذاشته شد. رئیس موافقت کرد که از افراد شرکتکننده شهریه دریافت شود و پس از کسر بیست درصد بالاسری توسط دانشگاه مابقی به «کمال» پرداخت شود. شهریه برای دورهی 4 ماهه نفری 100 هزار تومان تعیین شد که اگر با فرمول «مهریه به نرخ روز» محاسبه کنیم در سال 1403 معادل پنج میلیون تومان میشود. صد نفر ثبت نام کردند که سهم استاد معادل «چهارصد میلیون تومان امروز» میشد. بعدا با کمال با همان پول برای همسرش یک دستگاه «پراید صفر کیلومتر» خرید (بقول آقای روحانی: علی برکتالله)!
افراد ثبت نام کننده عبارت بودند از: دوازده نفر مهندس عاق والدین شده به خاطر عدم قبولی در رشتهی پزشکی، یازده نفر خانم مطلقهی خفتگیر با دریافت مهریه حداقل از یک شوهر، هفت نفر مشاور خانوادهی مذکر با سابقهی 3 طلاق یا بیشتر، چهار نفر مامای سنتی، دو نفر وکیل دادگستری، پنج نفر پزشک عمومی بالای 65 سال با منبع درآمد اصلی از محل دلالی زمین، بیست و سه نفر دانشجوی سال اول رشتههای غیرمرتبط مثل باغبانی و مهندسی معدن و آموزش ابتدایی، دو نفر مامور، سه نفر بخشدار، چهار نفر کارمند بانک، هشت نفر عضو هیات علمی (به قصد قربت) و… خسته شدم. بماند برای بعد.
…ادامه دارد
قسمت بیست و دوم – استاد «شعور کیهانی» و «پزشکی کلنگر» (بخش دوم)
تا شروع رسمی «دورهی هومئوپاتی» دو سه هفته طول کشید و در این مدت «کمال» به طور وسواسگونهای تغییراتی را در ظاهر خود ایجاد کرد که بعدها از عوامل اختلاف همسرش با او به شمار میرفت. موهای سر و صورتش را درازتر کرد و گویا چشمهای آبیاش را با گذاشتن لنز آبی روشن، آبیتر کرد. موهای سر و صورت بلند و نسبتا بور همراه با سبیلهای آویزان و چهرهی روشن و سفیدش سیمای منور یک «مرد خدا» را به او داده بود. پیراهن سفید یقهآخوندی میپوشید و به جای کمربند، شلوار گشادتر از حد معمولش را با «بند شلوار» که عرفا به آن «ساسپندر» میگویند نگه میداشت. کفشهای ورنی مدل قدیمی به پا میکرد که نوک آنها از نوک کفشهای علمآموزان (حتی مشاورین خانواده) تیزتر بود. در کلاس برای اشاره به اسلایدهایش (که معمولا مزین به تصاویر انواع وحوش و بخصوص مار و عقرب و رطیل بودند)، به جای «پوینتر» از یک «چوب گردویی منقش» که در ایام قدیم «مباشرین خانها» برای تنبیه رعیت به دست میگرفتند استفاده میکرد. آدم نمیدانست این شخصیت «اوشوی ایرانی» است یا از رهبران دراویش گنابادی (که معلوم نیست برای چه چیزی همیشه تحت تعقیب هستند) یا… لیکن، برای بعضی از علمآموزان مونث پا به سن گذاشته، گویی مسیحی بود که برای نجات آنها از دنیایی آلوده به ماشینیسم و ماتریالیسم ظهور کرده بود.
کلاس درس بزرگی را به این کار اختصاص دادند که ظرفیتش کمی کمتر از تعداد حضار بود و در نتیجه ده دوازده نفر روی زمین خشک وخالی مینشستند که خود بر ابهت آن میافزود و آدم را به یاد کلاسهای «استاد شفیعی کدکنی» میانداخت. خانمها نسبت به فضای عمومی جامعه و بخصوص دانشگاه، کمی تا قسمتی فروزانتر ظاهر میشدند و بوی انواع اسیدها و قلیاها و روغنهای موجود در لوازم آرایش آنها نفسکشیدن را سخت میکرد. البته، این باب میل و خوشایند «مشاورین خانواده» بود که نقش «پسرهای هیز» را در کلاس داشتند. پیرمردهای کلاس هم تغییراتی در ظاهر خود داده بودند و بعضا زیر کتشان جلیقه میپوشیدند و تعدادی مو از یک طرف سر را بر شقیقه چسبانده به سوی دیگر میرساندند. دانشجویان سال اولی که با حضور در کلاسهای استاد احساس دانشمندی به آنها دست میداد جیکجیککنان ورجهوورجه میرفتند و نظر «مشاورین خانواده» را جلب میکردند و چند نفر پزشک پیر دلال زمین، به عنوان «نگاهبانان شرافت جامعه»، مراقب بودند که آن «پرندگان مهاجر خوابگاهی» توسط «مشاورین خانمانبرانداز» شکار نشوند. کلا نه فضای حاکم بر کلاس و نه جمع شرکتکنندگان و نه نوع برخورد و ظاهر آنان شباهتی به کلاس درس نداشت و آدم فکر میکرد که برای شرکت در «مراسم حنابندان» در آنجا جمع شدهاند. چون کلاسها در روزهای تعطیل برگزار میشد، آن جمع ناهمگون موجب جریحهدار شدن احساسات «بچهمسلمانها» که از ما مسلمانتر هستند و انگار کاری جز جریحهدار شدن ندارند، نمیشد. لیکن، خون خون مدیر حراست را میخورد و اعصابش خطخطی میشد.
در قسمت قبل در مورد مشاغل غالب حضار صحبت شد ولی باید یادآور شوم که سطح سواد آنان از سوم راهنمایی تا دکترا متغیر بود و حتی تعدادی از شاغلین حرفههایی همچون «نانوایی» و «نجاری» هم حضور داشتند. کمال باور داشت که برای این رشتهی تحصیلی همینقدر که طرف سواد خواندن و نوشتن در حد «جزوهبرداری» از فیوضات عالمانهی وی داشته باشد کافی است. در همان مدت کوتاه تمام آنچه را که در «مکتوب مقدس روان» او جا داشت از «فلسفهی مشایی ارسطو و بونصر فارابی» تا «حکمت شادان فردیش نیچه» را برای آنها هویدا میساخت.
کلاسها در روزهای پنجشنبه و جمعه برگزار میشد، 4 ساعت صبح و 2 ساعت بعد از ظهر. از بین متقاضیان آموزش، «کمال» یک نفر «مداح اهل بیت» را به صورت افتخاری پذیرفت به شرطی که صبحها جلسه را با «قرآن» شروع کند و نقش «پیشکار استاد» (همان کارچاقکن) را بپذیرد. در موقع نماز هم عبایی را که در نمازخانه بود روی دوش او میانداخت تا نماز به جماعت دایر و دهان یاوه گویان بسته شود. البته «مدیر حراست» بعدها گفته بود که طرف بلد نبود نماز خودش را درست بخواند و بعضی کارها را که باید در پوزیشن خاصی انجام داد «در حالت ایستاده» انجام میداد. اولین جلسه را با حضور «رئیس خوشقلب دانشگاه» و با «سرود جمهوری اسلامی» شروع کردند، انگار که «مراسم تحلیف رئیس جمهور» را برگزار میکنند. با کمک «پیشکار»، بساط ناهار به خرج دانشجویان از طرف یکی از رستورانهای شهر دایر شد که هم اطعام استاد و پیشکار مجانی تمام شد و هم گویا کمیسیونی از آن بابت نصیب «کمال» گردید. به درستی که آن خدابیامرز (که فعلا فوت نکرده است) استاد «تبدیل تهدید به فرصت» بود، از آن گونه که بعدها ورد زبان یکی از «کاندیداهای محترم ریاست جمهوری» شد. منتظر ماجراهای شیرین باشید.
… ادامه دارد
قسمت بیست و سوم – استاد «شعور کیهانی» و «پزشکی کلنگر» (بخش سوم)
وقتی کمال تدریس میکرد، فراگیران «دانش هومئوپاتی» محو معلومات وسیع او میشدند. او از کهکشانها و تعداد سیارهها و فاصلهی بین این طرف تا آن طرف کیهان سخن میگفت. از «فلاسفهی یونان باستان»، از «رابطهی منطقی بین تعداد کلمات در قرآن»، از «تناسخ» و «وحدت وجود»، از زیانبار بودن «چاقوی جراحی» و «داروهای کلاسیک» بر بدن انسان و از «ضعف عقلانی دانشمندان جدید» در کشف کنه ذات انسان داد سخن میداد. بیشتر افاضات او در بارهی چیزهایی بود که نه میشود ثابتشان کرد و نه ردشان، لیکن بر حیرت جمعی که از اول هم گیج میزدند میافزود. حضار دارندهی مدارک تحصیلی از «سوم راهنمایی» تا «دکترای تخصصی» مثل بچههای دبستانی انگار دیکته مینوشتند و چون خیلی چیزها را متوجه نمیشدند، فهم آنها را به بازخوانی جزوات در فرصتی دیگر موکول میکردند. اساتید با سابقهی دانشگاه در ارائهی دو واحد درسی در دانشگاه کلی یاتاقان میسوزانند و طبیعی است که دوازده ساعت سخنرانی در تعطیلات آخر هفته در بارهی موضوعی که کل اطلاعات واقعی یا حداقل معلومات کمال در آن به بیشتر از چند ساعت نمیرسید به آن شرح و بسط چقدر سخت بود. از این رو، از هر دری سخن میگفت: از خاطرات رشکبرانگیز روزهای زندگیاش در فرانسه، مسخره کردن سواد پزشکان متخصص، جایگاه تهجد و شب زنده داری در رقت قلب آدمی و نقش استعمار در نابودی باورهای قدیمی! علیرغم این گزافه و بیربط گوییها، باز هم کم میآورد. آن وقت، شاگردانش را به «روش حوزوی» به «مباحثهی طلبگی» در جمعهای پنج نفره با هم مشغول میداشت و در آن مدت خود چرتی میزد. بعد آنها را به بحث و گفتگو در مورد نتایج مباحثات درونگروهی وا میداشت.
شهرت کمال در استان قوت گرفت و خبرهایی از «جلسات درمانی» او در «مهمانسرای دانشگاه» در افواه عموم پیچید. گفته میشد که چند نفر از مردان غیرتی همسرانشان را به خاطر مراجعهی خودسرانه به «کمال» برای درمان نازایی صعبالعلاجشان کتک زدهاند. «رئیس دانشگاه علوم پزشکی» به «رئیس دانشگاه سراسری» که کلاسهای هومئوپاتی در آنجا برگزار میشد زنگ زد و با ناراحتی گفت که اگر هم چنین دانشی محلی از اعراب برای ارائه در دانشگاه داشته باشد، جای آن در «دانشگاه علوم پزشکی» است نه این که در «گروه علوم دامی دانشکدهی کشاورزی» برگزار بشود! ضمنا با او اتمام حجت کرد که در صورت عدم توقف کلاسها و با شرمندگی به وظیفهی قانونیاش عمل خواهد کرد. با وجود این تهدیدات، کمال فرصت کرد که دوره را یک بار دیگر به مدت یک نیمسال برگزار کرده، مجددا پولی در حد 400 میلیون تومان به نرخ امروز را کاسب بشود. لازم به ذکر است که «کمال» بعدا دوره را دو بار دیگر در دانشگاهی در استان مجاور و این بار در «گروه مرتع و آبخیزداری دانشکدهی منابع طبیعی» برگزار کرد و با پول حاصل از 3 ترم (معادل 1 میلیارد و 200 میلیون تومان امروز) یک قطعه زمین نقلی در «فیروزکوه» خریداری کرد.
و اما در بارهی نتایج و تبعات کلاسهای هومئوپاتی «کمال» در دانشگاه شهرستان اول یک موردش را بگویم بد نیست. در سال 84 که دولت و به تبع آن خیلی از مدیران از جمله رئیس دانشگاه عوض شد، رئیس بعدی در جستجوی هر سوراخی بود که بشود رئیس قبلی را با انگشت کردن در آن چزاند. جزئیات کلاسهای «کمال» و سازش رئیس با او را از طریق یکی از اعضای هیات علمی که کرم این کارها را داشت به دست مراجع نظارتی رساند و پای او را به «سازمان بازرسی» و نیز «دیوان محاسبات» کشاند. اگر چه او به دلیل عدم سوء نیت و نیز واریز بی کم و کاست وجوه بالاسری به حساب دانشگاه تبرئه شد، ولی با رویت چهرههای عبوس «مستشاران دادسرای دیوان محاسبات» کلی از گوشتهایش ریخت. قضات آنجا معمولا کار خاصی نمیتوانند بکنند جز اینکه آدم را به «توبیخ کتبی با درج در پرونده» یا در بدترین شرایط «کسر حداکثر یک سوم حقوق به مدت حداکثر سه ماه» محکوم بکنند. لیکن، آنها جزو معدود قضات در کشور هستند که روی میزشان یک چکش برای کوبیدن دارند که ابهت آنها را در حد «قضات دیوان بینالمللی لاهه» بالا میبرد!
علاوه بر این، یک بار هم از کلانتری محل ماموری مسلح با دستبند به دانشگاه مراجعه کرد تا رئیس بعدی (!) دانشگاه را با خودش ببرد. دلیل آن شکایت یکی از ساکنان «روستای بهمنآباد» بود که منجر به تشکیل پروندهی کیفری بر علیه «رئیس دانشگاه» و «کمال» شده بود. گویا مردی به اسم «جبار اسفندیاری خیارکندیلوی علیا» که نجار بود با نصب «گواهینامهی پایان دورهی طبابت هومئوپاتی» از «دانشکدهی طب هومئوپاتی» آن دانشگاه (که وجود نداشت) آن هم با امضای مشترک رئیس وقت و کمال مطب دایر کرده و با دادن «قرصهای نمک طعام» و «محلول هزار بار رقیق شدهی آب پنیر» و نظایر آن مردم را درمان میکرد. مامور اصرار داشت که رئیس را با خودش ببرد و در برابر استدلال «مدیر حراست» که میگفت رئیس عوض شده میگفت: «من کاری ندارم و در حکم جلب اصلا اسمی آورده نشده و از نظر من رئیس، رئیس است»! «کمال» در دسترس نبود و تازه فرد خاطی اصلی از نظر بازپرس رئیس دانشگاه بود که ارشدیت داشت و او بود که اجازهی دخالت در امور پزشکی را داده بود. باری، یک جورهایی به قضیه خاتمه داده شد چون رئیس قبلی پس از ده سال خدمت در کرسی ریاست مبتلا به چند عارضه که کمترینشان «مرض قند» بود شده، و صلاح ندانستند که آن «پیر روشن ضمیر» از همه جا بیخبر و گولخورده را اذیت کنند.
این بود ماجرای ادا و اطوارهای «کمال» تنها در یک شاخه از شاخههای متنوع کلاشیهایش. در قسمتهای آتی روی بعضی از آن شاخههای دیگر نیز با هم خواهیم نشست!
…ادامه دارد
قسمت بیست و چهارم – «آشیانهی عشق» یا «لانهی سگ و گربه»؟
در سال 85 اتفاقاتی در زندگی کمال افتاد که اجمالا عبارت بودند از: «تمایل او به کسب پست و مقام با پیوستن به جریان انحرافی»، «فوت مادرزن» و مهمتر از همه، «بروز و تشدید اختلافات زن و شوهری در خانواده».
در مورد اول و این که حاصل آن تمایل چه بود در قسمت بعدی صحبت میکنیم. مرگ مادرزن هم برایش خیلی بد بود، چون اعصاب و روان همسرش را که قبلا به قدر کافی توسط کمال به هم ریخته بود آشفتهتر کرد. برای مردهای متاهل تحمل مرگ فامیل نسبی خیلی راحتتر از مرگ بستگان سببی قرینهی آنهاست. به عبارتی، آدم چهار برادر خودش را از دست بدهد کمتر اذیت میشود تا اینکه یکی از برادر زنهایش بمیرد! دلیلش این است که زنها با بیتابی و افسردگی و گریههای ادواری به هر مناسبتی (از جمله شنیدن روضههای حضرت عباس و علیاکبر و مسلم بن عقیل و هر کدام از جوانمردان دیگر)، زندگی را نه تنها بر خود بلکه بیشتر بر شوهرشان تلخ و تا مدتی در انجام وظایف شرعی و قانونی خود کوتاهی میکنند. گاهی برای راحت کردن خودشان بعید نیست که شوهرشان را به طور غیرمستقیم در مرگ آنها مقصر هم جلوه بدهند! بعلاوه، اگر دست کمال بود، دوست داشت پدرزنش بمیرد و نه مادرزنش، چون مرگ اولی شاید با تقسیم ارث و میراث چیزی برایش به ارمغان میآورد. لیکن حالا نگران بود که حاجآقا سال همسرش تمام نشده همسر دیگری اختیار کند و معلوم نبود که از این بابت چه بر سر اموال و داراییاش میآمد.
و اما اختلاف زناشویی بین آنها ریشهاش در روابط لجام گسیختهی کمال با خانمهایی بود که در جریان کلاسهای هومئوپاتی در شهرستانها و نیز بعضی کارگاههای آموزشیاش در تهران به بار آورده بود. گوشیاش مرتب زنگ میزد که از هر 5 موردش 4 مورد خانم بود با بهانههایی از این قرار: «کسب اطلاع از دورهی بعدی»، «امکان ملاقات حضوری برای امضای دو جلد کتاب که او اخیرا در این زمینه چاپ کرده بود»، «معرفی داروی گیاهی که از بوالهوسی شوهر جلوگیری بکند»، «مشورت در مورد انتخاب یک نفر از سی و چهار نفر خواستگاری که همگی در حال مردن به خاطر عشق او بودند» و…
کمال برای این که نشان بدهد که هیچ سر و سری در بین نیست، در منزل گوشیاش را روی اسپیکر میگذاشت تا همسرش صحبتهای طرف دیگر را هم بشنود، ولی این هم قانعکننده نبود. خانم ایراد میگرفت که «چرا طرف صدایش را نازکتر میکند یا تودماغی حرف میزند» یا «چرا گفت دلم برای شما یک ذره شده» یا «حرفهای شما به آدم آرامش میدهد» یا اینکه «چرا الف دوم استاد را از حد متعارف بیشتر کشید» و از اینجور چیزها. هر چه کمال میگفت «آخر به من چه ربطی دارد که طرف چه میگوید و مهم این است که خودم چه برخوردی دارم» به کت خانم نمیرفت که نمیرفت و میگفت: «اگر تو … نبودی طرف جرات نمیکرد آنطوری حرف بزند»! چند بار گوشی را از دستش قاپیده و فحشهایی به طرف داده بود که کمال از وقاحت آنها تعجب کرده بود. یک بار هم سر کمال داد کشید که: «تو به چه حقی او را دخترم خطاب کردی»؟ و کمال وقتی ایراد کار را پرسید به او جواب داد که: «من به تجربه دیدهام که مردهایی که دخترهای جوان را دخترم خطاب میکنند از مردهای دیگر پدرسوختهتر هستند»! ضمنا حتی در مورد کسانی که هیچ ایرادی در نحوهی صحبتشان نبود میگفت: «این یکی از بقیه بدتر است. من زنها را میشناسم»! و البته این برخورد باعث شده بود که کمال یک جورهایی به زنش شک بکند که لابد خودش هم ابلیسی است، چون میدانست که «برای ابلیسشناسی باید خودت هم مقام ابلیسی را درک کرده باشی»!
دیگر سر و صدای داد و فریاد آن دو همراه با صدای شکسته شدن بعضی از ظروف شیشهای و چینی همسایهها را کلافه کرده بود و کمال از آبروریزی میترسید. دو راه حل اساسی توانست به این دعواها، اگر چه موقتا، پایان دهد. اول این که کمال در رفتارش تغییراتی داد و با تعویض سیمکارت از دست تماسهای علاقمندانش در منزل راحت شد و شمارهی قبلیاش را «مارمولکوارانه» به خط ثابتش در محل کار دایورت کرد. دردناکتر از آن این بود که برای جلب رضایت همسر، آپارتمانش در «قلهک» را که هدیهی پدرش بود به اسم خانم زد. در حقیقت همسرش این پیشنهاد را کرد تا کمال عشقش را به او ثابت بکند و انصافا «موثرترین راه اثبات عشق» در این مملکت همین است و بس. کمال با دودلی پذیرفت و با خودش فکر کرد که اگر خدا بخواهد و پدرزن بموقع به رحمت ایزدی بپیوندد آنقدر ثروت به آنها میرسد که این خانه در مقابلشان هیچ است. او غافل از این بود که آدمهای پولدار تا زمانی که زوار دامادهایشان در نرفته و شصت سال را رد نکرده اند نمیمیرند و بعد از مرگشان هم معلوم نیست که بچههایشان با آن پولها چکار بکنند… خواهیم دید.
…ادامه دارد
قسمت بیست و پنجم – «مدیریت انقلابی» با «طعم گیلاس»!
بعد از این که رابطهی «کمال» و همسرش از «حالت تخاصمی» به «وضعیت آتشبس» تبدیل شد، او با خیال راحت شروع به تشبثاتی در راستای «عملیات شبیهسازی با جریان انحرافی» کرد، همان جریانی که در زمان ریاستجمهوری آقای «دکتر محمود احمدینژاد» مجموعهی نزدیکان ودوستان «استاد اسفندیار رحیم مشائی» را در بر میگرفت. لباس پوشیدنش ساده و از ادا و اطوارهای جنگیرانهی دوران تدریس هومئوپاتیاش کاسته شد. کاپشنی همرنگ با «کاپشن رئیسجمهور» میپوشید. تعداد انگشتر عقیقش را از یک به سه رساند. یک «جای مهر موقت» هم در پیشانیاش تعبیه کرد (دائمی نکرد چون معلوم نبود در آینده «فرصت» تلقی بشود یا «تهدید»). موهایش را کوتاه و خیلی ساده تنظیم میکرد درست مثل بچهدهاتیهایی که مادرشان روی سرشان کاسه میگذارد و اضافی موهایش را میزند. ریشش را هم متناسب با موی سر «کوتاهتر از ریش دراویش» و «درازتر از ریش اصلاحطلبان» نگه میداشت. یقهی پیراهنش را تا بالاترین دگمه میبست. در هر جلسهای که صحبت میکرد اولین قسمت آن را با «دعای فرج» شروع میکرد، حتی اگر کل صحبتش از مدت دعا کوتاهتر باشد. یک بار پس از قرائت دعا، تنها چیزی که بیان کرد این بود: «بله حاج آقا». از بهار میگفت و از اسلام ایرانی. ضمنا همه جا خودش را «متخصص بیوتکنولوژی» معرفی میکرد و به «شیمی تخمیر» و «صنایع غذایی» که تخصصهای واقعی او بودند اشارهای نمیکرد. مرتب به دوستان متنفذش مراجعه و آنها را با هدایای کوچک بخصوص هدایای معنوی غافلگیر میکرد. هر جا هم که صحبت از پست و مقام میشد، خودش را به «موشمردگی» میزد و ادعا میکرد که در همان «سلک معلمی» خودش را «سرباز امام زمان» و آن را برای «سعادت اخروی» کافی میداند.
این قیافه گرفتنها و ارتباطات و ادعاها همراه با سوابق (مثلا) رزمندگی و مدیریت قبلی در مقام ریاست دانشکده کافی بود تا به ریاست یکی از «پارکهای علم و فناوری» گمارده شود و این برایش ایدهآل و در آنجا دسترسی به پول و شهرت و امتیازات مادی و معنوی مقدور بود. بعلاوه، از «ریاست پارک» تا «ریاست دانشگاه» و در نتیجه «مقام عالی وزارت» فاصلهی زیادی نیست و «علی برکت الله»!
اولین قدمش در «پارک علم و فناوری» تحمیل خودش به چند «شرکت دانشبنیان» مستقر در آنجا به عنوان «سهامدار» یا «عضو هیات مدیره» یا «بازرس» و در نتیجه سهم بردن از آنها بود. بعلاوه، هر «پروژهی نیمه صنعتی» هم که میآمد با ایرادگیریهای بنیاسرائیلی و نقد عالمانهی آن در طرف مقابل این اطمینان ایجاد میشد که اگر نام او هم در بین مجریان ذکر شود احتمال پذیرش افزایش مییابد و همین اتفاق هم افتاد. در اولین جشنوارهای که پس از انتصاب او برای به نمایش گذاشتن پیشرفتهای علمی و پروژههای در دست انجام «شرکتهای مستقر در پارک» برگزار شد، کاری کرد که از مجموع سی عدد «سکهی بهار آزادی» که به عنوان جایزه در نظر گرفته شده بود، عملا پانزدهتایش نصیب شخص خودش بشود. فقط با همین یک رقم در سال اول فعالیتش یک ماشین 206 تیپ 2 خرید تا مجبور نباشد برای تردد در شهر «هیوندای شاسی بلند»ش را مستهلک بکند. البته… تا آنجا که مقدور بود از راننده و ماشین دولتی استفاده میکرد.
«کمال» از بین کارکنان پارک «خانم مهندس صدرالاشراف» را که انسانی مدیر و مدبر بود به عنوان دستیار خودش انتخاب و عملا همه کارهی پارک کرد. او از آن خانمهایی بود که معمولا متخصص چزاندن شوهر در زندگی مشترک هستند و به درد «ازدواج دائم» نمیخورند! «سی ساله» بود که از دید «انوره دو بالزاک» سن و سال شکوهمندی برای خانمهاست. همینجا درگوشی خدمت پسرهای جوان عرض کنم که در امر نکاح، خانمهای متوسطالحال برای اکثر مردها که خودشان هم متوسطالحال هستند مناسبند. اگر قرار باشد جوانی برای ازدواج بین یک خانم «مدیر و مدبر» و یک خانم «دست و پا چلفتی» مخیر باشد، توصیه میکنم نوع دوم را انتخاب بکند تا دچار آسیب روحی و جسمی (و احیانا ضربهی مغزی) نشود، مگر این که خودش دست و پا چلفتی و نیازمند قیم باشد. خانم مهندس ملغمهای از انواع ویژگیهای متضاد و متناقض بود. از یک طرف چادر سرش میکرد و از طرف دیگر روسری و شلوار و مانتو با رنگهای جیغ و متنوع میپوشید و یک تار مویش را هم بیرون نمیگذاشت. بدین صورت و سیرت، هم «مقبول فقها» بود و هم «مطلوب عرفا». خوشصدا بود، مجریگری میکرد، دکلمه و شعر میخواند، روابط عمومیاش قوی بود و زبان انگلیسی و کامپیوترش حرف نداشت. جوری آرایش میکرد که حتی علما هم متوجه آن نمیشدند و وجاهتش به نظر طبیعی و خدادادی میآمد که از این بابت، حق «ایوروشهی فرانسه» را ضایع میساخت. علیایحال، آدم (منظورم آدم مذکر است) آرزو میکرد که ایکاش یکی از زنهایش مثل ایشان بود!
الغرض، این خانم در غیاب «کمالالدین» که برای رسیدگی به امورات مهمتر از کارهای پارک معمولا در غیبت به سر میبرد «جانشین بلافصل» و «خلیفهی مطیع و منقاد مولا» بود و به همگان از جمله دو معاون بلهقربانگوی پارک امر و نهی میکرد. او به راستی آینهی «جمال» بود و نیمهی گمشده و مکمل برادر «کمال»! ضمنا او نقش «جاسوس» را هم برای اربابش بازی میکرد و به واسطهی او بود که «صدای بال زدن مگسی» در آسمان پارک هم از نظر کمال مغفول نمیماند. فعلا شمایل چنین «تاحدودی دختر» را در ذهن مجسم کنید تا بعدا با او بیشتر آشنا بشویم. گفتم «تاحدودی دختر»، از این باب که پیشتر یک ازدواج ناموفق داشت که از خوششانسی داماد، پیش از آن که به «فاجعه» منجر بشود با «نصف مهریه» توانسته بود از خیر و شرش بگذرد…
…ادامه دارد
قسمت بیست و ششم – دوران انتقالی در موقعیت مادی و معنوی کمال
در سال 1387 «کمال» 55 ساله بود و همسرش، «صدیقه»، یک زن رسیدهی 47 ساله. 25 سال از ازدواج آنها میگذشت و حاصل آن عبارت بودند از پسر جوان 20 سالهشان «ابوذر»، که دانشجوی پزشکی «دانشگاه علوم پزشکی ایران»، و دختر 5 سالهشان «آناهیتا»، که راهی مهد کودک بود. آن موقعها سیاست مقامات کشور بر «کنترل جمعیت» دایر بود و گر نه اگر آن دو امروز جوان بودند و ما نیازمند «سرباز»، به حکم تکلیف چه بسا هفت یا هشت بچه میداشتند. «صدیقه» که در آستانهی یائسگی هورمونهایش به هم ریخته بود، از کار در اداره خسته میشد و تر و خشک کردن بچهها و ادا و اطوارهای «کمال» که تازه به فکر جوانی افتاده بود، تنظیمات کارخانهایاش را به هم زده بود. البته، خدمتکاری به نام «زینت خانم» کمککار او در منزل بود که منتخب خود «صدیقه خانم» و بالطبع از خودش مستهلکتر بود تا مبادا «کمال» گول شیطان را خورده، گرفتار «نفاسات فی العقد» بشود. زن و شوهر دعوای شدید و پر سر و صدا راه نمیانداختند ولی عملا سر هیچ چیزی تفاهم نداشتند و مرتب به هم میپریدند.
حضور «خانم مهندس صدرالاشراف» به عنوان دستیار، برای «برادر کمالالدین» آرامش روحی به همراه داشت. حرفهای دلچسب او بزرگترین دلخوشیاش بود، مخصوصا هر وقت که کمال از پیری گلایه میکرد او با گفتن این که «دکتررررررر… این حرف را نزنید. دلم میگیرد. شما واقعا جوانید و سر حال و زنده. یک تار مویتان میارزد به صد تا جوان مافنگی امروزی. تازه، سن یک عدد است»! او را به آینده امیدوار میکرد. غر زدنها و زخم زبانهای همسر فداکار و زحمتکشش برای او آزاردهنده بود و محل کارش در پارک عملا خانهی اولش شده بود. بگذارید از این به بعد از «خانم مهندس صدرالاشراف» با اسم کوچکش یاد کنیم تا به صمیمیت نقل ماجرا لطمهای وارد نشود. در شناسنامه اسمش «فوزیه» بود ولی به گفتهی خودش مامان و دوستان نزدیکش از همان ابتدا او را «مونا» صدا کرده بودند. از کمال خواهش کرده بود که در «غیاب اغیار» او را به همین اسم صدا بزند و در جمع همان «خانم مهندس» مناسب بود. در ادامه هم گفته بود که «مرا هم دختر خودتان بدانید» و چون کمال با غیض به او نگاه کرده بود ادامه داده بود که «دکتر جان ببخشید… از دهانم پرید…. منظورم خواهر کوچکتان بود». در کنار همسر و فرزندان، «مونای 33 ساله» هم بخشی از زندگی «کمال» شده بود، آن هم بخشی دلگشا که فقط «نشاط و انرژی مثبت» از آن میتراوید و از هر گرفتاری و رنج و درد و شکایت و بهانهای خالی بود. یک «چای دارچین» آن دستیار «هفتخط» که برای اربابش میآورد، 25 سال زحمات همسرش را به باد فنا میداد و گل از گلش میشکفت.
بیشتر از این وارد مسائل شخصی «کمال» نشویم، اگر چه بالاخره ما هم نشویم مسائل شخصی او به قول مسئولین در این ماجرا «ورود» خواهد کرد. دوستان! تا حالا دقت کردهاید که هر جا که «کمال» گام گذاشته با خیر و برکت برای او و فلاکت و بدبختی برای دیگران همراه بوده است؟ در دوران ریاست «پارک علم و فناوری» نعمات بر او تمام شد و به قول ترکها «سنگ فقر و فلاکت را دور انداخت»! طی مصاحبههای متعدد با رسانههای گروهی بر شهرتش افزوده شد و با منافعی که از بابت شراکت در «شرکتهای دانشبنیان» به دست آورد داراییاش بیشتر شد. با این حال و دردمندانه باید بگویم که یواشیواش حرف و حدیثهایی از رفتارهای «کمال» در پارک بر سر زبانها افتاد که دستیارش آنها را مو به مو و با آب و تاب در اختیارش میگذاشت. کمال لازم دید زهرچشمی از پرسنل پارک و مدیران شرکتهای مستقر در آن بگیرد و به مناسبتی در سالن اجتماعات و خطاب به آنها سخنانی ایراد کرد و در بخشی از آن گفت:
«عزیزان من!
اگر من در هر دولت دیگری مدیر بودم این حرفها را نمیزدم. در دولت خدمتگزار، جایگاه هر کدام از ما از ویژگی خاصی برخوردار است و توقع دارم که این موضوع را درک کنید. من بالشخصه خاک پای همهی شما هستم، لیکن در این جایگاه مهم، مخالفت با من مخالفت با رئیس دانشگاه، و بالطبع مخالفت با مقام عالی وزارت، مخالفت با رئیسجمهور محبوب که معجزهی هزاره است، مخالفت با امام زمان (عج)، مخالفت با حضرت رسول (ص) و ایستادگی در مقابل الله جل جلاله است. این شرکتها و اختراعات و اکتشافات تنها وقتی ارزشمند هستند که در مسیر ظهور قرار داشته باشند و ما به زودی کلید اینجا را به مدیران منصوب امام (عج) تحویل خواهیم داد. نشنوم که کسی بیتقوایی بکند و بخواهد مسلمات این ساز و کار را تضعیف بکند که به نظر بنده دست کمی از توهین به مقدسات ندارد».
نفس در سینهها حبس شد. لیکن، اگر چه در آنجا به مصلحت چیزی نگفتند، ولی تا سالها این گنده…های «کمال» ورد زبانشان بود و مایهی تفریحات سالمشان! منتها، او هنوز در همان حوزهی کاریاش آرزوهایی داشت و ماجراهایی… میدانم که برای شنیدنشان بالبال میزنید. چارهای جز انتظار نیست چرا که گنجاندن آن در یک پیام منفرد در «واتساپ» بیش از ممکن نیست!
…ادامه دارد
قسمت بیست و هفتم – کمال در عصر انفجار اختراعات و اکتشافات
تا اواسط سال ۱۳۸۸ کمال در مشارکت با رفقا در شرکتهای دانشبنیان و علیرغم عدم سنخیت رشتهی تحصیلیاش با پروژها، کمکهای مالی فراوانی را از نهادهای مختلف و به واسطهی حضور بعضی بستگان در آنها دریافت کرده، چندین پروژهی «ساخت تجهیزات فوق پیشرفته» را به پایان برد. دماغش را در داخل هر اختراع و اکتشافی از« تولید برق از پشگل» گرفته تا ساخت اولین «دستگاه کبد مصنوعی» و «انکوباتور مخصوص نوزادان خیلیخیلی نارس» میکرد. ماهی نبود که اعلام نشود که ایران در بین چند کشور معدود صاحب فلان تکنولوژی پیشرفته قرار نگرفته باشد. بعلاوه، در طراحی و ساخت چند دارو که بیماریهای صعبالعلاج از «سرطان پیشرفتهی رودهی باریک» تا «یرقان حاصل از انسداد مجاری صفراوی» و «ایدز پیشرفته» مشارکت داشت. شما نمیدانید که شنیدن چنین خبرهای خوشایندی چقدر به مسئولین محترم قوت قلب داده، آنها را ذوقمرگ میکرد.
چون امکان سرهمبندی کردن اینجور چیزها در دانشگاه سخت بود، معمولا از «مراکز پژوهشی رفاقت-محور»، «صندوقهای حمایتی برادر-محور»، «بنیادهای شبه دولتی باجناق-محور» و نیز بخش خصوصی کمک میگرفتند. خیلی از افراد شاخص برای رونمایی از این شاهکارها با هم مسابقه میگذاشتند. کمال بلد بود در پروژهای هم که خودش نفر اصلی نبود جوری ایفای نقش بکند که اسم او بیشتر از بقیه مطرح بشود. حتی اگر خودش دخیل نبود، دوست داشت خبر آن موفقیت را شخصا به عنوان «رئیس پارک علم و فناوری» در مصاحبههای مطبوعاتی با خبرنگاران اعلام نماید.
مجموع جوایز و اعتبارات پژوهشی و عواید حاصل از فروش محصولاتی که نهایتا به هیچ دردی نخوردند در حدی بود که کمال را صاحب یک آپارتمان نو و بزرگ به انضمام لوازم لوکس خارجی در ولنجک نمود. او خانوادهاش را به آنجا منتقل و آپارتمان قبلیاش در قلهک را با وسایل موجود در آن بدون این که اجاره بدهد نگه داشت. از محل درآمدهایی که حاصل شد «مونا» هم به نان و نوایی رسید و بدخواهان میگفتند که خرید «پژو 207 اتوماتیک TU5» را که همان سال تولید شده بود مدیون مساعدتهای رئیس بود.
ماجرای «کمال» با «مونا» در محل کار بیخ پیدا کرده و صمیمیتی را که بین آنها ایجاد شده بود نمیشد انکار کرد. دو سه نفر خانم که از نزدیک مراودات آنها را به دیدهی تردید نگاه میکردند چند تا هم رویش میگذاشتند و مانند «بیبیسی فارسی» جزئیات را همراه با «تحلیل کارشناسانه» و به ظاهر مثبت در اختیار همکاران میگذاشتند. مونا (یعنی همان خانم مهندس صدرالاشراف) سعی میکرد خانمهای دیگر را از اطراف کمال بتاراند و گاهی در خلوت به او هشدار میداد که مواظب حیلههای آنها باشد. خانمها معمولا هر آنچه را که خودشان انجام میدهند «حمل بر صحت» میکنند ولی اگر زن دیگری همان کار را حتی با غلظت کمتر انجام بدهد نشانهی ولنگاری و خبث طینتش میدانند. در محیط کار هم زنها با یکدیگر بیشتر مشکل پیدا میکنند تا با همکاران مذکر. یک آدم مغرض میگفت: «اگر روزی دنیا به طور مطلق به دست خانمها بیفتد مردها روزگار سختی خواهند داشت، چون مجبورند به عنوان پناهگاه امن آنها را از شر یکدیگر نجات بدهند». «کمال» در منزل زیر بمباران شماتت همسرش بود و در اداره زیر نظر و نگاه حراستی و امنیتی دستیار جوانش. «مونا» هم گاهی آتشبیار معرکه میشد و آنچه را که پشت سرشان گفته میشد با بزرگنمایی و وحشت مصنوعی به کمال منتقل میکرد و میگفت: اگر این حرفها به گوش پدرم برسد مرا داخل روغن سوخته میاندازد». این تهدید را همیشه از کودکی به یاد داشت چون پدرش در «جاده ساوه» مغازهی «تعویض روغنی و پنچرگیری» داشت و عادتا برای «ادب کردن» بچههایش آنها را به همین شیوه تهدید میکرد.
علیرغم همه گندهایی که میزد، «کمال» همچنان جانماز آب میکشید و در محیط دانشکده این و آن را «امر به معروف و نهی از منکر» میکرد. برای اینکه مراتب اقتدار خودش را به رخ دانشجوها بکشد، یک بار دختر و پسری را که روی یک نیمکت نشسته بودند به دفترش احضار و سرشان داد زد: «این چه کاری بود که میکردید»؟ وقتی دختر پرسید «مگر ما چکار میکردیم»، گفت: «داشتید عرف جامعه را به هم میزدید». دختر با تعجب گفت: «استاد! ما فامیل نزدیک هستیم. به خدا فقط داشتیم با هم پسته میخوردیم و کاری به عرف و شرع نداشتیم». بعد از آن هر وقت بچهها پسته میخوردند با چشمک به هم میگفتند: «مگر دیوانه شدی که عرف جامعه را به هم میزنی»؟ علیایحال، نشانه های قاطی کردن در رفتار وگفتار و کردار این مرد ظاهر میشد و فکر میکنم در قسمت بعدی کار به جاهای باریک بکشد…
… ادامه دارد
قسمت بیست و هشتم – اوضاع قاراشمیش میشود
در اواخر سال 1388 «حاج جمال درباری» (پدر کمال شریعتپناه) بدون اطلاع قبلی و با سکتهی قلبی درگذشت. حتما به یاد دارید که نام خانوادگی اصلی آنها همین «درباری» بود ولی «کمال» مال خودش را به مصلحت شرایط انقلابی به «شریعتپناه» تغییر داده بود. این تذکر را دادم که یک وقت فکر نکنید که ایشان مانند بعضیها دو تا پدر داشته است. معلوم نبود که فوت ابوی آیا به خاطر گران شدن ناگهانی طلا به دنبال فروش چند صد سکه اتفاق افتاد یا به دلیل فاسد شدن مواد اولیهی کارخانهی تولید مواد غذاییاش به دنبال مشکلات مالیاتی و عدم امکان ترخیص بهموقع آنها. به هر صورت، بیشتر از خود او «مونا» ناراحت به نظر میرسید چرا که تا چهلم آن مرحوم لباس سیاه را از تن درنیاورد و در بین پرسنل پارک این شائبه را ایجاد کرد که انگار «پدر شوهر موقت» او فوت کرده است! وقت کمال در طول بهار 1389 بیشتر به احصاء و انحصار وراثت گذشت و کمتر در پارک ظاهر میشد. علاوه بر مبالغ هنگفتی از نقود و مسکوکات و طلاجات، کارخانهی پدر هم به او رسید و به این خاطر آدم نمیدانست که باید فوت پدر را به او تبریک بگوید یا تسلیت و شاید هم تبریک و تسلیت توامان معقولتر بود.
الان دیگر «کمال» بیپدر شده بود و همسرش –صدیقه-، بی مادر. کمال سعی میکرد آن دو را با هم تاخت بزند و مادرش را به پدرزنش قالب کند. مردان در کهنسالی به بهانهی این که باید همسری اختیار کنند که از فیزیک بدنی مناسب (!) برای مراقبت از شوهر مفلوک برخوردار باشد تمایل دارند که زن میانسال بگیرند. البته تمایل واقعیشان به زوجهی جوان است ولی خجالت میکشند مکنونات قلبی خودشان را عیان کنند و درویشمآبانه به زن میانسال قناعت میکنند. حالا مهم نیست که وقتی زنها به کهنسالی میرسند چه کسی باید از خود آنها مراقبت کند. به همین دلیل، توطئههای او به نتیجه نرسید و کمی هم سنگ روی یخ شد چون باجناقش بعد از کشف آن نقشه به کنایه و به هر بهانهای از غیرت و مردانگی و جایگاه مادر و اینجور چیزها صحبت میکرد. بعلاوه، باجناق میترسید که تاخت زدن آن دو بر مقدار ارثی که از محل فوت پدرزن مشترکشان لوطیخور خواهد شد تاثیر بگذارد.
بعد از این که همکاران متوجه شدند که گاهی و بعدها به کرات «کمال» دستیارش «مونا» را با ماشین به منزلشان میرساند شایعات مبنی بر این که آن دو در مسیر اتحاد جسم و روح قرار گرفتهاند شدت گرفت به حدی که از «حراست دانشگاه» دلسوزانه به او گفتند که مراقب «خناسان» باشد. معمولا دوستان حراستی همه را خناس میدانند، از جمله بنده و شما خوانندهی محترم را، ولی رویشان نمیشود که این حرفها را به خود آدم بگویند. همینها باعث شد که «مونا» هم دل و جرات پیدا کند و از کمال بخواهد که تکلیفش را روشن بکند و صد البته این تکلیف نبود مگر «ازدواج دائم» به عنوان «همسر دوم». برق سه فاز از کلهی «کمال» پرید و در کمال ناباوری و با توجه به مسائلی که احتمالا پیش آمده بود و «تهدیدات نرم» مونا خود را در مخمصهای یافت که نه راه پس داشت و نه راه پیش.
حالا او با چه بدبختی موضوع را با همسرش مطرح کرد بماند ولی «صدیقه خانم» که از «کمال» فقط اسمی را به عنوان شوهر داشت سریع موافقت کرد، مشروط بر این که تعداد سکههای مهریهاش را از 313 عدد که به نشانهی تعداد «یاران امام زمان (عج)» و نیز «یاران حضرت رسول (ص) در غزوهی بدر» تعیین شده بود به 1340 عدد به نشانهی «سال تولد» او افزایش بدهد. شرط دیگر این بود که فامیل و بستگان و بخصوص فرزندان آنها چیزی در این مورد ندانند و هر وقت عروسی آنها سر گرفت «کمال» برای ادای دین پدری به صورت «شیفتی – یک شب در میان» در خانهی دو هوو سر کند، نه کمتر و نه بیشتر… و گرنه آبرویش را خواهد برد. «کمال» چارهای جز قبول نداشت. چند روز بعد در دفترخانه حاضر و شرط و شروط را امضا کرد و «صدیقه» هم وکالتنامه برای اجازه تزویج را امضا کرد.
بدبختی کمال از آنجا شروع شد که صادقانه ماجرا را به «مونا» گفت و او هم که آن روی سگش را که اتفاقا روی غالب و واقعیاش بود نشان داد و مجبورش کرد که اولا «منزل قلهک» را به نام او بزند و دیگر این که تعداد 1353 عدد سکهی بهار آزادی به نشانهی سال تولدش را به عنوان مهریه تعیین کند. این شرط و شروط نزد خانوادهی «مونا» مطرح شد و تا کمال خواست انقلتی بیاورد نگاه نافذ «صفدر»، پدر زن یدکیاش، او را سر جایش میخکوب کرد… کسی نفهمید که «کمال» کدام گناه را مرتکب شده بود یا «مونا» از کدامین گناهان اقتصادی یا فرهنگی (!) او اطلاعات و اخبار مستندی داشت که در این بازی بیشتر شبیه «گوسفند» بود تا «مرد خدا».
این قسمت داستان با عزا شروع و به عروسی ختم شد که اصولا بنا به تجربه همگان آن هم نباید دست کمی از عزا داشته باشد. خوب است هم پرداختن به مراسمات و هم گوش خواباندن برای اطلاع از عواقب حاصله را به قسمتهای بعدی موکول کنیم.
…ادامه دارد
قسمت بیست و نهم – مراسم عروسی (مجدد) دکتر شریعتپناه
از زمان اطلاع یافتن «صدیقه خانم» از نقشهی شوهرش برای ازدواج دوم تا زمان عقد یک هفته بیشتر طول نکشید. «صفدر» و «دختربس»، پدر و مادر «مونا»، چنان با عجله کارها را ییش میبردند که اگر «ستادهای بحران در استانداریها» آنطور کار میکردند کسی در این مملکت در اثر سیل فوت نمیکرد. کار «صفدر» در حالی که سبیلهایش را میجوید فقط چپچپ نگاه کردن بود و «دختربس»، ملتمسانه و مضطرب، ریز برنامههای مصوب در «کارگروه عقد و عروسی» را به دامادشان منتقل کرده، و با عبارت «کمال جان! زود باشید. زود باشید» او را به استرس میانداخت. انگار که یک گربه داخل لولهی بخاری گیر کرده و سریع باید درش میآوردند.
در همان یک هفته میزان طلا و جواهراتی که برای «مونا» خریداری شد بیشتر از اجناس مشابهی بود که کمال در طول بیست سال و اندی زندگی مشترک برای «صدیقه» خریده بود. «برادر کمال» امیدوار بود که بعد از عقد در یک جلسهی خصوصی، چند ماهی صبر بکنند تا سالگرد پدرش بگذرد و زندگی مشترک را چراغخاموش شروع کنند. لیکن، در کمال تعجب دید که «صفدر» یک باغتالار را در نزدیکی مغازهی پنچرگیریاش برای ده روز بعد رزرو کرده و به «شاهداماد» دستور داد که برود و بیعانه بدهد. «کمال» از ترس آبروریزی پیغام داد که مراسم برگزار نشود ولی «صفدر» از طریق همان قاصد پاسخ داد که «مگر ما دخترمان را از سر راه پیدا کردهایم که آرزو به دل بماند و بدون لباس عروس و مراسم به خانهی بخت برود»؟
وقتی «کمال» به «مونا» گفت که او را به «خانهی قلهک» خواهد برد او با طعنه پاسخ داد: «من قرار است به خانهی شوهر بروم یا به خانهی خودم؟ آن خانه را که به اسم من زدهای. در دین مبین و شریعت اسلام (!) تامین مکان زندگی و نفقهی زوجه به عهده زوج است و دخلی به تو ندارد که آنجا را میخواهم چکار کنم». آه از نهاد کمال برآمد که با داشتن دو خانهی شخصی در بهترین نقاط تهران باید محل دیگری را اجاره کند. ضمنا «مونا» گفت که چشمداشتی به اموال داخل خانه ندارد و آنها در تملک مشترک کمال و همسر اولش است و استفاده از آنها ناجوانمردی و دخالت در خاطرات مشترک آنهاست، لذا باید برای منزل جدید (سوم) لوازم نو خریداری کند. وقتی «کمال» با تتهپته در مورد «جهیزیهی عروس» سوال کرد «مونا» برآشفت که: «اااا لابد آقا انتظار جهیزیه هم دارند! چه رویی داری ماشاءالله! بابا مامان لطف کرده دختر دسته گل و جوانشان را به یک مرد متاهل شصت ساله تقدیم کردند و لابد جهیزیه هم باید بدهند»؟ لازم به ذکر است که در چنین دیالوگهایی خانمها معمولا خودشان را چند سالی جوانتر و همسرشان را چند سالی مسنتر جلوه میدهند که احتمالا بعضی از خوانندگان محترم هم درگیر چنین «قضاوتهای جناحی» در زندگی بودهاند. این بحث را درز بگیریم چون میتوانید بقیهی «مذاکرات و و تضارب آراء» را حدس بزنید. تا یادم نرفته بگویم که یکی از دردناکترین کارها برای کمال این بود که به دستور همسر جوانش مجبور شد «دختربس خانم» را «مامان جان» صدا بزند که از ویژگیهای مردان دست و پا چلفتی و زنذلیل است.
در تالار عروسی به خاطر «مسائل امنیتی و لزوم اختفای کامل» که از ویژگیهای «مبارزات مسلحانهی چریکی و پارتیزانی» است خبری از دوست و آشنا و همکار و فامیل کمال نبود، در حالی که همهی هزینهها را به او تحمیل کرده بودند. حدود دویست نفر از طرف خانوادهی عروس حضور داشتند، آن هم چه حضوری! بعضیهایشان ساکن تهران بودند بیشتر «تیپ بزنبهادر» بودند و یک فروند «کباب برگ» را به یکباره قورت میدادند. سایرین از بستگان و دوستان دوران خدمت «صفدر بیگ» بودند، آنها از یکی از استانهای دور آمده، از ایلات و عشایر محسوب میشدند. دستهی دوم خیلی نحیف و نزار به نظر میرسیدند و غذاها را به آرامی ولی به صورت پیوسته و مزمن میخوردند یعنی مقدار غذای مصرفیشان در «واحد زمان» کم ولی در «طول زمان» حتی از گروه اول هم بیشتر بود. نسبت گروه اول به دوم نسبت «افسران نازی بود» به «اسرای آشویتس». گروه موسیقی که باب میل گروه اول بود (چون گروه دوم نه باب داشتند و نه میل) ترانههای مرحومین و مغفورین «آغاسی» و «داود مقامی»، «جبلی» و هر از گاهی هم مرحومه «مهوش» را اجرا میکردند و جمعیت هم که بعضیهایشان دستمالچرخان میرقصیدند. «واحد خواهران» جدا بود ولی از دو طرف بعضی نیروها برای «رسیدگی به امور مشترک» مثل مامورین «آلمانهای شرقی و غربی» دو طرف «دیوار برلین» تردد میکردند.
بعضی از مهمانها برای خوردن چیزهایی که «کمال» در جریانش نبود به پشت پاراوانی رفته و موقع برگشتن حالشان دگرگون میشد و بعد از اینکه «غلظت خونی» آن مواد شیمیایی به سطح بحرانی میرسید عربدهها و داد و بیدادهایشان شروع میشد. این بود که پای «برادران نیروی انتظامی» به باغ باز شد. آنها خواستند که «ابوین عروس و داماد» جهت ادای توضیحات به دم در بروند. برای «ابوی کمال» که در آن دنیا بود چنین کاری مقدور نبود و «ابوی عروس» هم که بیشتر از بقیه از خود بیخود شده و توانایی راه رفتن نداشت. همین بود که خود «کمال» برای مذاکره و حل و فصل امور به خدمت برادران شتافت و آنها هم به او گفتند: «حاج آقا! نمیدانیم که جنابعالی ابوی عروس هستید یا ابوی داماد. در هر صورت شما آدم موجهی به نظر میرسید. لطفا به بچهها بسپارید که حد نگه دارند و شما هم اخلاقا متعهد هستید که این فریادهای دلخراش و جانسوز را قطع و تا نیم ساعت دیگر قال قضیه را بکنید». به هر بدبختی بود برنامه تمام شد و عروس و داماد در میان هلهله و شادی مهمانان سوار بر «تاکسی زرد»، «مینیبوس»، «ون» و «نیسان آبی» تا منزل جدیدشان در «فرمانیه» همراهی شدند…
…ادامه دارد
قسمت سیام – زندگی سخت مرد دو-زنه
از وقتی که «کمال» همسر دومش را به «خانهی بخت» یا به عبارت بهتر «منزل بدبختی» برد سختیهای زندگیاش دوچندان شد. این خانم جوری رفتار میکرد که انگار دختر پادشاه بوده و در قصر زندگی میکرده است و مرتب ایراد میگرفت که در آن آپارتمان اجارهای 100 متری در فرمانیه احساس «زندگی در قفس» به او دست میدهد. این در حالی بود که خانهی خودشان در سه راه آذری آن هم در کنار پدر و مادر و برادر مشکوک به اعتیادش آپارتمانی 85 متری در طبقهی سوم یک ساختمان 30 سال ساخت و بدون آسانسور قرار داشت. صبحها دیر از خواب بیدار و در محل کارش در پارک دیرتر حاضر میشد و آبروی شوهرش را به خاطر تبعیض قائل شدن بین کارکنان مخدوش میساخت. هفتهای یکی دو روز گواهی پزشکی ارائه و از «مرخصی استعلاجی» استفاده میکرد. بدبختی «کمال» این بود که نمیتوانست به دیگران توضیح بدهد که او همسر قانونیاش است. در کشور ما که اسلامی هم هست و «تعدد زوجات» نه منع قانونی دارد و نه شرعی، حتی مسئولین هم داشتن «زن دوم» را جنایت تلقی کرده، «روابط خارج از خانواده» را بهتر تحمل میکنند تا «روابط مضاعف داخل خانواده» را! خود «کمال» هم پیش از آن که چنین بلایی سرش بیاید از درخواست انتقال یکی همکاران شهرستانیاش به دانشکده به بهانهی «دو زنه بودن» و در نتیجه عیاش و کلاش بودن طرف رد کرده بود و حالا داشت تاوان پس میداد.
کارایی «دکتر شریعتپناه» در مدیریت «پارک علم و فناوری» داشت مثل «ارزش پول ملی» دچار «سقوط آزاد» میشد و در دانشکده هم از برگزاری مرتب و منظم درسهایش عاجز بود. برخلاف گذشته که ضمن «رعایت شئونات اسلامی» استاد شیکپوشی محسوب میشد، هم لباس پوشیدنش و هم اصلاح کردن مو و محاسنش یواشیواش به شیوهی «مهاجرین غیرقانونی یکی از کشورهای همسایه» شباهت پیدا میکرد. چون بیشتر اوقات عصبی بود، نمیتوانست حفظ ظاهر بکند و باطنش را پوشانده و ظاهرش را با صفا و با معرفت نشان بدهد و بیخودی به هر کسی که سر راهش قرار میگرفت پرخاش میکرد. حتی فرصت نمیکرد با بافتن آسمان و ریسمان پروژههای جدیدی برای «غارت بیتالمال مسلمین» ارائه بدهد.
تا دو ماه اول پس از عروسی برنامهی شیفتی خودش برای حضور یک شب در میان در هر کدام از «بیوت» را رعایت میکرد و با هماهنگی همسر اولش که مانند «رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام» ابهتش را حفظ کرده بود به بچهها چنین وانمود میکرد که شبهایی را که در منزل نیست در کنار مادر پیر و بیوهاش میماند. وقتی که استفراغهای واقعی و اغراقآمیز همسر دومش شروع و شدت گرفت با فلاکت تمام متوجه شد که «فرزند سومی» در راه است… بعضی وقتها که دلش میگرفت به منزل قلهک میرفت تا فارغ از غمهای مضاعفش ساعاتی چند در آنجا استراحت بکند ولی «مونا» آنجا را با وساطت فک و فامیلش اجاره داد و دست «کمال» از آنجا هم کوتاه شد. به همین خاطر، کاهی نزد مادرش میرفت و بدون آن که چیزی از واقعیت را به او بگوید سر بر شانهی او میگذاشت و گریه میکرد.
در این حیص و بیص، کلاغها به «صدیقه خانم» خبر رساندند که چه نشستهای که کمال منزل قلهک را به نام «مونا» زده است. طبیعتا او هم با اخم و تخم تمام و ترساندن شوهرش از «عقوبت اخروی» به خاطر عدم رعایت «عدالت بین زوجتین» از یکسو و تهدید به اطلاعرسانی به شیوهی «روزنامهی کیهان» به بچههایش او را مجبور کرد که خانهی ولنجک را به اسمش بزند تا قال قضیه کنده شود. «صدیقه» که تحمل قرتیبازیهای همسر ندید بدید شوهرش را نداشت از او نه به اسم عاریتیاش «مونا»، بلکه به اسم واقعیاش و با اضافه کردن خاتون به آخر آن «فوزیه خاتون» نام میبرد. تحقیقات میدانی وسیعی در بارهاش به عمل آورده و حتی متوجه شده بود که بدون داشتن لیسانس خودش را مهندس کامپیوتر معرفی کرده در حالی که مدرک «فوق دیپلم در فناوری اطلاعات» را از همان واحد دانشگاهی ضعیفی گرفته است که آقای «حمید بقایی» هم با همان درجه از آنجا فارغ شده بود (منظورم از تحصیل)!
«صدیقه خانم» که به حکم «رازداری انقلابی» که به فرمودهی «دکتر شریعتی» مترادف «تقیه» است در اختفای داشتن هوو از خانواده و بستگان و فرزندان خودش موفق بود. لیکن، او هم مثل دیگر خانمها یکی دو نفر «رفیق درونتشکیلاتی» داشت و جریان را از روی احساس مظلومیت و برای کاستن از غمهایش به آنها گفته بود. او غافل از این بود که بالاخره آنها هم یکی دو نفر آدم مطمئن برای مطرح کردن اینگونه ماجراها دارند. باید منتظر ماند و دید… کودکی در راه است!
…ادامه دارد
قسمت سی و یکم – بنیانگذاری و پیشتازی در خرید «سیسمونی» از خارج از کشور
در همان هفتههای اول «مونا» چادر را زمین گذاشت، به این بهانه که دست و پایش را میگیرد. ضمنا به طور تلویحی روشن ساخت که چادر او نه به خاطر اعتقاد به آن به عنوان «حجاب برتر» بود و نه جنبهی «حکومتپسندانه» داشت (از آن نوع که خانمها به خاطر موقعیت سیاسی همسرشان رعایت میکنند). پدر او، «صفدر بیگ»، مردی بسیار «غیرتی و ناموسپرست» بود و همسر و نیز دخترش را (مادام که به خانهی بخت نرفته باشد) بخشی از دارایی خود میدانست و ضمنا از دید او «نسبت چادر به زن» همانا «نسبت شلوار به مرد» بود! از دید او زنی که چادر به سر نداشت مانند مردی بود که با شورت به بیرون از خانه برود. معتقد بود که: «ناموس هرگز از بین نمیرود بلکه مالکیت آن از مردی به مردی دیگر منتقل میشود». این تئوری با نظریهی «بقای ماده و انرژی» سنخیت داشت. از این رو، «مونا» دیگر نه ناموس او بلکه «ناموس کمال» محسوب میشد و این شوهر بود که در دفاع از «کیان ناموس» خود چکار بکند یا نکند، درست مانند سرداری که پرچم را از دست سرداری میگیرد تا به دشمن بتازد. علاوه بر این، «مونا» کمی آرایش خود را غلیظتر کرده، مقدار اندکی از موهایش را هم جوری که آدم فکر بکند عمدی در آن کار نیست از جلو مقنعه به بیرون هدایت میکرد. در محل کارش همه متعجب بودند و از وقوع اینگونه «حرکات جوهری در ذات و ماهیت» او سردرگم شده بودند.
کمال دید که عنقریب «تغییرات آناتومیکی» در «همسر مخفی» او جریان حاملگیاش را آشکار خواهد کرد و به همین خاطر به او پیشنهاد کرد که یک سال «مرخصی بدون حقوق» بگیرد و به سر کار نرود. «مونا» پذیرفت مشروط بر این که در آن مدت «کمال» معادل «حقوق و مزایا» و «120 ساعت اضافهکاری ماهانه» را به حساب بانکیاش واریز کند و گرنه به همان ریخت در اداره ظاهر خواهد شد، تا «چشم حسودان» بترکد و «دهان یاوهگویان» بسته شود. چارهای نبود، کمال پولدارتر از این حرفها بود که با این فشارها مشکلی پیدا بکند و «حق مدیریت» ریاست «پارک علم و فناوری» را برای این کار اختصاص داد.
در شبهایی که کمال در منزل اولش «شیفت شب» میداد خانوادهی «مونا» پیش دخترشان میماندند و از اطعمه و اشربهی فراوانی که از بیرون سفارش داده میشد دلی از عزا درمیآوردند و به سلامتی نوهشان که در آخرین سونوگرافی جنسیتش «ماده» تشخیص داده شده بود دستافشانی و پایکوبی کرده، شلنگتخته میانداختند.
شیفت «کمال» در منزل اول با نهایت آرامش و مدارا به انجام میرسید و رابطهی او با همسرش شباهتی به رابطهی زن و شوهری نداشت. مناسبات آنها شبیه زندگی پسرها و دخترهای «چریک فدایی خلق» در «خانههای تیمی» در «زمان پهلوی» بود که در عین «ارتداد و عدم اعتقاد به شرع مبین اسلام» و به شواهد رفقایشان «حرمت خواهر-برادری» را نگه میداشتند. هر چه زمان سپری میشد «کمال» بیشتر به کمالات «صدیقه خانم» اعتقاد پیدا میکرد یکی از نشانه های سلامت و قداست همسر اول که قدرش دانسته نشد تربیت دو فرزند دستهگلشان بود. پسرشان در دانشکدهی پزشکی خوش میدرخشید و ادب و هوش هیجانی دخترشان در دبستان زبانزد آموزگاران و اولیای مدرسه بود. «کمال» با خودش فکر میکرد که: «من که در تربیت آنها نقشی نداشتم و تمام وقتم به کلاه گذاشتن سر مردم و مسئولین میگذشت. خدا این زن را فرشته خلق کرده که نتیجهاش را میشود در وجود بچهها دید…. خدایا پناه میبرم به تو از بچهی سوم. با این مادر هفتخط و آن پدر بزرگ طرار و آن مادر بزرگ منگول خدا میداند که چه تخم سگی خواهد شد… بیخود نیست که هر وقت جوان ولنگاری مزاحم این و آن میشود مردم در درجهی اول مادرش را مورد تفقد قرار میدهند و اگر افاقه نکرد در حق عمهاش هم لطفی به عمل میآورند»!
یکی از بزرگترین ضربات مالی «مونا» به «کمال» در ماه پنجم حاملگیاش مجبور کردن او به «خرید سیسمونی از استانبول» بود. به درستی باید گفت که بر خلاف تصور همگان که این رسم در قرن پانزدهم هجری شمسی در ایران توسط دختر یکی از مدیران ارشد بنیان گذاشته شد حقا که این تخم و ترکهی «صفدر بیگ» بود که سیزده سال پیشتر آن را بنا نهاد. در این سفر که به زعم «مونا» ماه عسل دیرهنگامی بود، حضور سبز «صفدر» و «دختربس» و نیز «پسر مشکوک به اعتیاد» آنها ماجرا را به ماه پشگل تغییر داد. معلوم نشد که آیا «داداش تیمور» با خودش مواد لازم را برده بود، یا در آنجا تهیه میکرد، یا بر خلاف نظر دانشمندان اصلا این کاره نبود و فقط تیپش غلطانداز بود. در «استانبول» خوردند و آشامیدند و بر دار و ندار و مال و اموال و آبرو و حیثیت کمال آفتابه برداشته، سیفون کشیدند که شرح آن خود قصهی دیگری است و مباد که ما را از راه اصلی و «صراط مستقیم» این داستان منحرف کند. هرگز مباد!
… ادامه دارد
قسمت سی و دوم – مکاتب مختلف بیشعوری
تا اینجا گوشی دستتان آمده است که کمال در مجموع آدم بیشعوری بود چون تنها چیزی که برایش مطرح بود مصالح و منافع خودش بود ولی باید اذعان کنم که او یک «بیشعور فرهیخته و با کلاس» به حساب میآمد. «متخصصین فلسفهی اجتماعی» (از جمله نگارنده!) معتقدند که برای هیچ بیشعور با کلاسی عذابی بالاتر از همنشینی با یک «بیشعور بیکلاس» نیست. بستگان جدید «کمال» از ضریب هوشی کافی برای لاپوشانی بیشعوریشان برخوردار نبودند. از او به عنوان یک «تدارکاتچی» سوء استفاده میکردند. برای پیدا کردن یک کار مناسب برای «داداش تیمور» که «دیپلم ردی» بود آنقدر فشار آوردند که مجبور شد با «رئیس کارگزینی دانشگاه» در مورد او چارهجویی بکند. «رئیس» هم که مترصد فرصت بود گفت: والله من هم یک برادر زن بیشعور دارم که با بدبختی «دیپلم کار و دانش» گرفته و «موی دماغ» خانواده است. من نمیتوانم او را اینجا جذب بکنم چون هم «تابلو» میشود و هم اینکه اصلا «سهمیهی من» تمام شده است. شما او را در پارک که «ردیف بودجهی مستقل» دارد از طریق «شرکت خدماتی» به کار بگیرید و من هم همین کار را در حق برادر زن شما انجام میدهم.
اینطور شد که کمال یکی داد و یکی گرفت و ضمن کار پیدا کردن برای «داداش تیمور» کاری کرد که سرش گرم کار باشد و شر به پا نکند و در ضمن جلو چشمش هم نباشد و فشار خونش را بالا نبرد. یک ماجرای خطرناک هم بر کمال گذشت و آن این که بعد از یکی دو بار شوخی «مونا» با او که «ناقلا کی بدهی مرا تادیه میکنی»؟ که منظورش «مهریه» بود به خود آمد و یک حساب و کتابی در این مورد انجام داد.
مجموع «سکههای بهار آزادی» که بابت «مهریهی زوجتین» بر «ذمه» داشت 2.693 عدد بود که او را وحشتزده کرد. با یک حساب و کتاب سرانگشتی متوجه شد که با آن تعداد سکه میتوان «270 دستگاه پراید صفر کیلومتر» یا «27 باب آپارتمان شیک تازهساخت 80 متری در وردآورد» خرید. حالا چرا پراید و چرا وردآورد، هیچکس نمیداند. همین که این اعداد را به دست آورد از حال رفت و بعد از چند دقیقه به هوش آمد. واقعیت این است که او دچار «حملهی قلبی بسیار خفیف» شد اگر چه تشخیص پزشک «خستگی مفرط ناشی از کار اجرایی» (!) بود. تنها «علامت بالینی عارضه» این بود که از آن به بعد هر وقت لبخند میزد یک مقدار طول میکشید تا عضلات صورت و لبهایش را به حالت قبلی برگرداند. این علامت برای خودش آشکار ولی ذکر آن برای دیگران خندهدار به نظر میرسید. از ترس این که مبادا واقعا با «حرکات گازانبری» زوجتین روبرو بشود تصمیم گرفت حداقل ارزهای خارجی و سکههای موجودش را به «صندوق امانات بانک» بسپارد و کلید و رمز آن را نزد مادرش بگذرد. این کار را کرد ولی اولا نه در یک بانک بلکه در چند شعبهی مختلف این کار را کرد تا بلایی سرشان نیاید. دیگر این که پرس و جو کرد و مطمئن شد که هیچکدام از «فرزندان مسئولین اسبق» در آنجا امانت نداشته باشند که «دزدهای سازمانی» به آنجا یورش ببرند و همه را بدبخت بکنند. در مورد داراییهای غیرمنقولش نتوانست به نتیجه برسد، چون نمیشد به کسی از بستگان برای «انتقال صوری اسناد» کارخانه و ویلا اعتماد کرد. تصمیم در آن باره را به آیندهی نزدیک موکول کرد.
خرج و مخارج خانهی دوم سر به فلک کشیده بود و کمال میدید که هر کلاهی هم که سر دیگران بگذارد سالها طول میکشد تا از عهدهی جبران گوشهای از خسارات آن «قوم نابکار» برآید. «مونا خانم» گوشی آخرین مدل داشت و مرتب به کمال پیشنهاد میکرد تا «گوشی آشغالش» را عوض کند و آن را به «بابا صفدر» بدهد تا از شر «نوکیای چراغ قوهدار» که قابش را با «چسب اوهو» چسبانده بود راحت بشود. در خانه نه خبری از «خمیردندان نسیم و پونه» بود و نه از مسواک و صابون ایرانی و نه… همه چیز خارجی بود و برق میزد. کمال با خودش فکر کرد که: «اگر کسی به تایید شرع بخواهد چهار زن بگیرد شاید در مورد خانمهایی مثل صدیقه مقدور باشد ولی این ورپریده به تنهایی درآمد چهار شوهر را نفله میکند. داشتن یکی مثل این آدم را جوانمرگ میکند تا چه برسد به این که فرصت برای تجدید فراش پیدا بکند… اگر درآمدهای اضافی و کارخانه نبود، یک عضو هیات علمی چطور میتوانست از عهده مخارج این مادموازل برآید»؟
جنین در شکم مادر زودتر از موعد جفتکپرانی میکرد. کمال آرزو میکرد که ایکاش «قبل از این که روح در آن ظاهر بشود» سقط شده بود! لیکن، «مونا» و خانوادهاش چنان مواظب بودند که انگار «جواهرات سلطنتی» را در داخل «گاو صندوق بانک مرکزی» میپاییدند. «دخمل» برایشان «جنین» نبود، بلکه حکم «فرصت» داشت و «تهدید» کوچکی را هم نمیشد پشت گوش انداخت. درست 8 ماه و 10 روز پس از عقد کودک به دنیا آمد در حالی که نارس هم تشخیص داده نشده بود. عجلهاش برای تولد و چزاندن «ددی» خانوادهی «صفدر بیگ» را «غرق در سرور و شادی» و «الحاج دکتر کمالالدین شریعتپناه» را «غرق در ماتم و عزا» ساخت…
… ادامه دارد
قسمت سی و سوم – آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
وقتی که بچه را از بیمارستان آوردند، جر و بحث بر سر اسمگذاری او آغاز شد و طبیعتا این «مونا» بود که برنده شد و اسم «ملینا» را برایش انتخاب کرد. دو دلیل داشت: اول این که ملینا به معنای عسل و شیرین است که معتقد بود که در مورد خودش هم مصداق داشت و دوم اینکه در نظر داشت اسم بچه بعدیاش را که فکر میکرد دختر خواهد بود «سلینا» بگذارد تا قافیه جور بشود. گویا در خانوادهی آنها جا افتاده بود که در این مملکت داشتن دختر خیلی دردسرش کمتر از داشتن پسر است. پیشاپیش عرض کنم که موقع صدور شناسنامه به جای «ملینا» و برای کوتاهتر کردن آن اسمش را «ملنا» ثبت کردند. با این که الان «ملنا 13» ساله است هنوز متوجه نشدهاند که معنای آن در «ترمینولوژی پزشکی» چیزی نیست مگر «مدفوع خونی»! تازه خیلی هم با افتخار او را به این نام صدا میزنند و دوست دارند همه بدانند که اسمش چیست.
با مرگ پدر «کمال»، عملا پدر زنش «صفدر بیگ» بزرگ خاندان شده بود. این مقام از معدود «پستهای سازمانی» است که در کشور ما نیازی به «گزینش» و نیز «استعلام از مراجع چهارگانه» ندارد و هر کس که در بین اعضای خانواده سنش بیشتر باشد میتواند آن را احراز کند. با این که با رسیدن به این جایگاه نه عقل آدم زیاد میشود و نه از مزایای خاصی برخوردار میگردد، همین که بزرگتر تلقی بشود به آدم حس و حال خاصی میدهد. به خاطر همین جایگاه بود که قرار شد شخص شخیص آن بزرگوار در گوش کودک اذان خوانده، اسمش را به او ابلاغ کند. مثل بعضی از خانوادهها و برخلاف اسم شناسنامهایاش، او را «نازنین زینب» نامید و با این دوگانگی اولین تخم «نفاق» را در وجود آن «فرشتهی معصوم» کاشت. «صفدر» اذان را نمیتوانست درست بخواند، اگر چه ادعا میکرد که از نوجوانی تا به آن روز در ماههای رمضان نماز خوانده است. علاوه بر این، به خاطر تعلق خاطرش به اهل بیت، هیچوقت در طول «ماههای محرم، صفر و رمضان» و همینطور «ایام شهادت چهارده معصوم» عرق نخورده که این «امساک» برایش از «جهاد اکبر» هم سختتر بوده است.
قدم نورسیده خیر نبود چون مادرش با گذاشتن عکسهای متعدد در «فیسبوک» از زندگی جدید و فرزند و سایهای از «کمال» و… خودش کوس رسوایی «دکتر شریعتپناه» را نواخت و به تدریج و با واسطهی همکاران «مونا» در «پارک علم فناوری» و طبیعتا مسئولین مختلف «نهادهای امنیتی» (!) که اهمیت پرداختن به این امور را از «رسیدگی به مسائل جاسوسی دشمن» کمتر نمیدانند قضیه ازدواج آنها عملا لو رفت. «کمال» از شناسنامهی خودش قبل از این که مهر ازدواج دوم بخورد اسکن و فتوکپی تهیه کرده بود که تا آنجا که میشد حداقل مدتی آن صفحهی منحوس حاوی «مشخصات زوجتین» را به دوایر دولتی ندهد. در مقابل او که اینقدر مواظب و حساس بود، «مونا خانم» یا به قول هوویش «فوزینه خاتون» عمد داشت که با منتشر کردن عکسهایش در فضای مجازی موفقیتها و شادیهای خودش را با ذکر جملاتی از این دست با دیگران به اشتراک بگذارد: «هیچ جا خونهی خود آدم نمیشه» (درازکش روی سوفا با ویوی کاملی از فرش ابریشمی و مبلهای ایستیکبال ترکیه)، «چقد خوبه که دارمت» (عکس پشت کلهی نیمهطاس کمال)، «آدم اگه خوشبخت باشه در غربت هم دلش خوشه» (در کنار مسجد ایاصوفیا در استانبول)، «ملنای من… چه به موقع اومدی» (صورت نوکمدادی نوزاد با نیمرخ دماغ شوهر در حال بوسیدن او). این عکسها اگر چه برای او خوشایند بود ولی روح و جگر فک و فامیل و دوستان بلاتکلیف و منتظر خوشبختی او را بیرحمانه میخراشیدند و صد البته این هم برای «مونا» آرامشبخش بود.
خبر که به «مسئولین ذیربط» رسید تجسس کرده، با «استعلام تلفنی» از «ادارهی ثبت احوال» در اصالت خبر یقین کردند. همین بود که در صبح آن روز منحوس که «آلودگی هوای تهران» از «مرز هشدار» رد شده بود نامهی عزل «کمال» همراه با نامهی انتصاب «یکی از معاونین آب زیرکاه» او به ریاست «پارک علم و فناوری» دریافت شد. مسئولین از شنیدن خبر «تجدید فراش» کمال خیلی ناراحت شده بودند انگار که او حقشان را خورده بود. آن عزیزان با تعصب و غیرتی آلوده به رشک و حسد (بدون اطلاع از بدبختیهای حاج دکتر) برجک او را زدند و حتی فرصت یک استعفای آبرومندانه را هم از او گرفتند. «کمال» با یک «سکتهی قلبی جزئی» که فقط خودش احساس کرد دچار تغییراتی شد که از جملهی آنها امکان «برگرداندن بموقع عضلات صورت و لبها پس از لبخند» بود که در سکتهی قبلیاش عارض شده بود. حادثهی فوق از الگوی جهش معکوس (back mutation) تبعیت میکرد، اگر چه ارتباطی با «جهش ژنتیکی» نداشت.
«کمال» که کرک و پشمش ریخته بود وسایل شخصیاش را جمع کرد و مثل همهی کسانی که بعد از عزل یاد «میز و اتاق سادهی معلمی در گروه آموزشی» میافتند به دانشکده برگشت تا ببیند چگونه از عهدهی مخارج «زوجتین» فرزندان «دو مادره» برخواهد آمد…
…ادامه دارد
قسمت سی و چهارم – جنگ داخلی ناجوانمردانه در قلعهی خودی
با اعصابی به هم ریخته و در همشکسته، «کمال» حوصلهی تحمل ادا و اطوارهای زن دومش را که در نانجیبی گوی سبقت را از همگان ربوده بود نداشت. «مونا» هر از گاهی تهدید میکرد که «یا من، یا او» یعنی که از شوهرش توقع داشت که همسر اولش را طلاق بدهد. در تعدادی از شبهایی که شیفتش در منزل دوم بود با دعوا و قهر از خانه خارج شده و اجبارا به خانهی مادرش میرفت و ضمن رهایی از غم و اندوهش به او منت میگذاشت که نخواسته است او را تنها بگذارد. لیکن، در سال 1391 مادرش هم که زنی مهربان و وفادار بود و همیشه بهانهی شوهر متوفایش را میگرفت به «رحمت ایزدی» پیوست و عملا کمال به یک «بیپدر و مادر واقعی» تبدیل شد. وراث، منزل مادری را که تنها ماترک بلاتکلیف بود فروختند و سهم هر یک را دادند و کمال مال خودش را به طلا تبدیل کرد و به «صندوق امانات بانک» سپرد.
در زمستان آن سال دعواهای «کمال» و «مونا» به اوج خود رسید. آن همسر سابقا «فرهیخته» چنان «فحشهای چارواداری» نثار «دکتر شریعتپناه» میکرد که او از اینکه «زبان و ادبیات فارسی» آنقدر در این بخش از «تعاملات اجتماعی» غنی است تعجب میکرد. در یکی از شبها از خانهی دوم خارج و به خانهی اول پناه برد ولی همسرش اجازه نداد و گفت که «برو سر شیفت خودت… اینجا پناهگاه آدمهای بیخانمان نیست و تازه تو که زن جوان به آن خوبی داری با این پیرزن چکار داری»؟ هر چه کمال اصرار کرد ولی زن نگذاشت، چون میخواست «کار فرهنگی» بکند و شوهرش «نادم و آدم» بشود و با «توبهی نصوح» برگردد به سر خانه و زندگیاش. کمال آن شب و چندین شب دیگر را عین آدمهای بیخانمان در داخل ماشینش که در کنار خیابان پارک کرده بود خوابید. این که آدم دو تا زن داشته باشد ولی در داخل ماشین بخوابد با «قاموس طبیعت» و «عدالت خداوندی» سازگار نیست ولی چاره ای نبود، چون از خداوند در مورد ازدواج دومش نظر نخواسته بود! در یکی از شبها که برف زیادی آمده بود نتوانست ماشین را از پارکینگ خارج بکند و در حالی که لباس گرم هم پوشیده و ماشین را روشن نگه داشته بود به خواب عمیقی فرو رفت. دود خارج شده از اگزوز ماشین زیاد بود و همسایهی طبقهی همکف ناراحت شده و وقتی ساعت سه نصف شب کمال را خوابیده در داخل ماشین یافت در عین تعجب به شیشه زد ولی او بیدار نشد. همسایه متوجه شد که او دچار «گاز گرفتگی» شده و عنقریب با «مرگ سفید» دعوت «حضرت عزرائیل» را لبیک بگوید، ولی قبل از رسیدن دست آن «فرشتهی مقرب» به «محور شرارت» در «نظام آموزش عالی کشور» او را بیرون کشید و با کمکهای اولیه نجات داد و اورژانس را خبر کرد. اگر آن منجی نرسیده بود «کمال» در اوج فلاکت «ریق رحمت» را سرکشیده و داستان ما را در همینجا به پایان برده بود. لیکن، خداوند نگارنده را مشمول رحمت خودش قرار داد و نگذاشت داستانش که در عین واقعیت طنزآمیز است با «مرگ قهرمان» به «زهر مار» تبدیل و از «مکتب سوررئالیسم» به «رئالیسم سوسیالیستی» تغییر جهت بدهد.
کمال فرصتهای لازم برای کسب دوبارهی مال و منال را از دست داده بود و تنها کاری که میتوانست انجام بدهد «صیانت از داراییهای منقول و غیرمنقول» به دست آورده از راههای حلال و حرام و نیز ارث و میراث بود. قبلا گفتم که منازل «قلهک» و «ولنجک» را به اجبار به زوجتین خودش واگذار کرده بود. بعلاوه، مابقی هر آنچه که از ارزهای خارجی و سکههای طلا داشت را هم به «صندوق امانات بانکها» سپرد. آنچه که برایش مانده بود «کارخانهی مواد غذایی» بود و «ویلایی در چابکسر» و نیز «زمینی ارزشمند» در یکی از شهرستانها که به واسطهی تدریس به صورت مدعو با استفاده از «سهمیهی اساتید رسمی قطعی دانشگاه مقصد» از «زمین شهری» به ناحق به چنگ آورده بود. با همسر اولش از در مدارا وارد و به دومی قول طلاق همسر اولش را داد و به ظاهر به «جنگ سرد» موجود پایان داد. سپس، طی یک «عملیات غافلگیرانه» کارخانه را به اسم پسر دانشجویش زد و ویلا را با ولایت همسرش به اسم دختر کوچکش و زمین مشهد را به اسم «صدیقه خانم»… علیالظاهر تبدیل شد به یک «آزادمرد عاری از جیفهی دنیا» که به جز «حقوق ثابت کارمندی دولت» آن هم «بدون حق مدیریت» چیزی برای کشف توسط «دادگاههای حقوقی و خانواده» در استعلامات احتمالی نداشت. خودروهایش را با سند فروخت و مجددا با قولنامه خرید و کاری کرد که فهم آن از توان «سیستم فشل دولتی» خارج است.
به این ترتیب «دکتر شریعتپناه» با تکمیل «آتش تهیه»، خود را آمادهی یک «نبرد اقتصادی» با «مونا» کرد تا داغ 1353 عدد سکهی مهریهاش را بر دل او بگذارد. پس از اطمینان از زمینگیر کردن او در «مبارزات حقوقی» آتی، «کمال» با خسیسبازی مفرط آن «شهزاده خوبروی» را با «تحریم ناجوانمردانه» به وضعیتی کشاند که با جنایات «کفار قریش» در «شعب ابیطالب» برابری میکرد… تنها اقلامی که «مشمول تحریم» نبودند عبارت بود از مایحتاج اولیه از جمله داروهای نسخهای، شیرخشک و پوشک بچه، نان و پنیر و مواردی از آن دست… قصدش این بود که «همسر دوم» با «آزادسازی وجوه بلوکه شده»، مانند «زندانیان دوتابعیتی» فلنگ را بسته، جانش را بردارد و «آرامگاهش را مفقود کند»!
…ادامه دارد
قسمت سی و پنجم – سالی پر از آشوب
سال 1392 سالی پر از مخاطرات برای «کمال» بود. اول این که در همان تعطیلات نوروز «مونا» قهر کرد و به خانهی پدرش رفت. بعد از تعطیلات وقتی کمال خواست از خودپرداز پول بردارد دید که هیچکدام از کارتهای بانکیاش کار نمیکند. به بانک مراجعه کرد و متوجه شده که «دایرهی اجرای ثبت» به خاطر این که «همسر کوچکترش» مهریهاش را به اجرا گذاشته است حسابهای بانکی او را مسدود کرده است. بعد متوجه شد که حکم جلبش صادر شده و عنقریب از دم در دانشکده مستقیما به «زندان اوین» منتقل بشود، یعنی به میعادگاه مشترک «خلافکاران مالی» (از جمله بدهکاران مهریه) و «احمد زیدآبادی» و دیگر کسانی که تنشان برای کارهای سیاسی میخارد. با کمک یکی از دوستان وکیلش توانست با دادن «دادخواست اعسار» خودش را از شر جلب و بازداشت موقتا مصون دارد. برای اینکه اندکی از فشار «آن طرف» بکاهد، از «این طرف» خواست که او هم لطف کرده و مهریهاش را به اجرا بگذارد که احتمالا متوجه شدید که این طرف یعنی «صدیقه خانم»… نهایتا بخاطر شکایت هر دو زن به دادگاه رفت و قاضی که خودش در جریان بدبختیهای مردان ایرانی بود رای داد که به هر کدام از زوجتین هر 3 ماه یک بار یک عدد «سکهی بهار آزادی». در دادگاه تجدید نظر نیز که به دنبال اعتراض هر دو زن برگزار شد «رای بدوی» تایید و «قطعیت» پیدا کرد و به «دایرهی اجرای احکام» ارجاع شد. به این ترتیب، سالانه باید 8 عدد سکه میداد که تسویهی کامل و تادیهی 2.693 عدد سکهی دو همسرش 336 سال طول میکشید که 36 سال بیشتر از سالهای خواب «اصحاب کهف» است (مدت خواب آن عزیزان به شمسی 300 و به قمری 309 سال بود). از ماشین و زمین و خانه چیزی به نام «کمال» نبود که قاضی بتواند آن را مانند «مالک اشتر» قرن بیست و یکم، «دکتر مسعود پزشکیان»، از جایی از بدن آن بندهی خدا در بیاورد!
«کمال» و «مونا» از هم جدا شدند و کمال به زندگی با همسر «احد و واحد» خود رجوع کرد. به صورت قهری و بر اساس «مادهی 1169 قانون مدنی» ، حضانت «ملنا» تا 7 ساگی به مادرش سپرده شد. «نفقهی فرزند» که از طرف دادگاه تعیین شد خیلی کم بود و شهریهی یک مهد کودک آبرومند که در شان او باشد را هم پوشش نمیداد. «کمال اصرار» داشت که خود حضانت فرزندش را که بسیار هم دوستش میداشت به عهده بگیرد تا قبل از این که بچه «خوب و بد» را بفهمد از تربیت آن «قوم شرور» به رهبری «صفدر بیگ» نجات یابد. همسر اولش هم خیلی دلش به حال بچه میسوخت ولی نشد که نشد. قرار شد که بعدا با جمع کردن «مستندات و ادلهی کافی» دادخواستی تنظیم و «عدم صلاحیت» مادرش را به اثبات رسانده، او را گرفته و به نامادریاش «صدیقه خانم» بسپارد که در مقام نامادری احتمالا مفیدتر و دلسوزتر از مادر سر بههوایی همچون «مادام مونا» میبود. ضمنا «صدیقه» برای جبران تمام کوتاهیهای قبلی و به دست آوردن دل شکستهی «کمال»، با وجود گذشتن سن و سالی از او شمارهی همسرش را «عشقم» ذخیره کرده بود و سعی میکرد مطابق توصیههای تلویزیونی «حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا قرائتی»، وظایف شرعیاش را به نحو احسن انجام بدهد تا شوهرش همچون «عناصر فریبخوردهی گروهکی» یک بار دیگر به «دامن شیاطین» پناه نبرد.
«مونا» که خانه قلهک را در تملک داشت و اجارهی کافی دریافت میکرد، در نزدیکی خانهی پدرش در جنوب شهر آپارتمانی اجاره کرد و نیز محل کارش را از «پارک علم و فناوری» به جای دیگری تغییر داد تا از ریشخند همکاران سابقش در امان باشد. با یک آپارتمان خوب از «این شوهر» و یک نیممهریهی قابل توجه از «آن شوهر» و هر 3 ماه یک سکه از «این شوهر» و «حقوق و مزایای کارمندی» وضعش بد نبود و نیت کرد که شکار سوم را به دام اندازد. به همین خاطر، تا توانست «خانهی مجازی اش در فیسبوک» را آباد کرد و رنگارنگ.
یک اتفاق دیگر این بود که پسر «کمال» یعنی «ابوذر» که 25 سال داشت در ترمهای آخر رشتهی پزشکی و قبل از این که «مشمول خدمت نظام وظیفه» بشود با گرفتن ریزنمراتش به یک طریق زیرمیزی توانست از یکی از دانشگاههای «شیطان بزرگ» برای ادامهی تحصیل در همان پذیرش بگیرد. سپس، کارخانه را بدون اطلاع «ددی» فروخت و کلی پول به خارج منتقل کرد و با «مجوز خروج از کشور به قصد زیارت عتبات عالیات» از کشور خارج شد. با هماهنگی قبلی مادرش دختری از یک «خانوادهی شهیدپرور امریکایی» را به عقد خود درآورد و مقیم «ینگهی دنیا» شد. ضمن ادامهی تحصیل و در ماههای بعد، هم صاحب خانه شد و هم به ادعای بستگانش یک «پمپ بنزین» خرید. لازم به ذکر است که نصف «ایرانیهای مقیم امریکا» پمپبنزین دارند و یک چهارمشان هم یا «متخصص مغز و اعصاب» هستند و یا «متخصص جراحی قلب». بقیه هم که «تحلیلگر مسائل اقتصادی، فعال مدنی، فعال محیط زیست، مهندس مایکروسافت، فضانورد، کارمند ناسا، روزنامهنگار، پژوهشگر امور خاورمیانه و مجری تلویزیون» هستند. تعداد خیلی کمتری هم که هیچ کاری از دستشان برنمیآید و دست و پا چلفتی هستند «خواننده و نوازنده» میشوند. قسم میخورم به «شرافت کمال» که حتی یک نفر ایرانی در امریکا در کارهای خدماتی مثل «نظافتچی یا گارسون یا کارگر شهرداری» وجود ندارد… «دروغ چرا؟ تا قبر آآآ». خسته شدم… بقیه بماند برای بعد.
…ادامه دارد
قسمت سی و ششم – سفر استاد فرزانه به دیار شیطان
وضعیت زندگی و کار «دکتر شریعتپناه» آنچنان بر او فشار آورده بود که نای هیچ کاری را نداشت. هنوز «دانشیار» بود و «استاد» نشده بود. در سال 93 با توجه به «شبهسکتهها» و از دست دادن اموالش در سال قبل با وجود این که 65 سال داشت 70 سال نشان میداد. دیگر نه سودای ترقی داشت و نه انرژی لازم برای کسب موقعیتهای جدید در «مدیریتهای اجرایی». حال که دستش از بسیاری از «زخارف دنیا» کوتاه شده بود بیشتر ادای آدمهای پرهیزکار را درمیآورد ولی از آن نوعی که «توابین سیاسی» از روی ناچاری به آن مقام میرسند. در عین حال، به سرعت دست به کار شد و دو کار را به انجام رسانید: «تبدیل وضعیت به مرتبهی استادی» و «استفادهی مجدد از فرصت مطالعاتی در خارج از کشور».
هدف اصلی «کمال» از ارائهی پرونده برای ارتقاء به «مقام استادی» و به تعبیر عام «استاد تمامی» این بود که زود بازنشستهاش نکنند و بتواند 5 سال دیگر شانسش را در دانشگاه امتحان کند. اهل فن میدانند که از نظر حقوق و مزایا تفاوت زیادی بین دانشیار و استاد با سابقهی کار یکسان وجود ندارد. یک استاد برای خانوادهی 4 نفره اش از مبلغ اضافه شده به حقوقش میتواند روزانه یک پاکت «پفک نمکی کوچک» بخرد و اگر بخواهد «چیتوز موتوری» بخرد این مابهالتفاوت تنها برای 2 پاکت کافی خواهد بود که مجبورند هر کدامش را دو تا با هم شریکی بخورند. نگارنده یک نفر از دانشیاران شهرستانی را میشناسد که وقتی استاد تمام شد فکر میکرد وضعش خیلی خوب خواهد شد و به همین خاطر به هر کسی که از راه میرسید به صورت انفرادی یا گروهی چلوکباب میداد. تنها وقتی که «حکم کارگزینی» جدیدش را دریافت کرد متوجه شد که پیشاپیش مابهالتفاوت یک سال حقوق و مزایایش را برای دیگران چلوکباب خریده است! با این حال، برای اعضای هیات علمی ارتقاء به استادی خیلی «نوستالژیک» است، عین روستائیانی که دوست دارند «کدخدا» بشوند یا پیرمردهایی که منتظرند کسی از خانواده که سن بالاتری دارد بمیرد تا آنها «بزرگ خاندان» بشوند. آنهایی که اشتهای بیشتری دارند باز هم از تلاش خودشان برای کسب عناوینی همچون «استاد ممتازی» دست برنمیدارند که حقوقش فرقی با «استاد معمولی» ندارد، یعنی یک عدد «پفک نمکی» در سال هم به درآمدشان اضافه نمیشود.
«کمال» هم مانند سایر «اعضای محترم هیات علمی» دوست داشت اگر به رحمت ایزدی پیوست به جای این که روی قبرش بنویسند «عضو هیات علمی دانشگاه»، بنویسند «استاد دانشگاه» تا بازماندگانش حس بهتری داشته باشند. به هر حال، با هر ترفند و بدبختی بود به استناد «کارنامهی پژوهشی» خوبی که همکارانش در «پارک علم و فناوری» برایش جور کرده بودند و نیز «لابیگری» (بر وزن «بابیگری») که حتی در صورت عدم نیاز هم مانند یک «معتاد مواد مخدر» به آن توسل میجست شد «استاد تمام»!
موضوع بعدی «فرصت مطالعاتی» بود که برای این کار از یکی از «دانشگاههای شیطان بزرگ» در همان شهری که پسرش «ابوذر» در آن مشغول «خدمت به اسلام و مسلمین» بود پذیرش گرفت. در سطح گروه و دانشکده مشکل خاصی نداشت و در جلسهی گروه جوری گردنش را روی شانهاش کج کرده و از «غربت مومنانهی» پسر و عروس و نوهاش در «سرزمین کفر» سخن گفت که دل اعضا به درد آمد. اسم نوهاش را «داود» گذاشته بودند که هم یک «اسم مذهبی» در «میهن اسلامی» ما محسوب میشد و هم در «سرزمین شیطان بزرگ» با تلفظ آن به صورت «دیوید» یک «اسم غربی» به نظر میآمد. «کمال» در جلسه جوری حرف زد که انگار پسرش در آنجا قرار است مثل «آن بسیجی نوجوان» زیر تانک برود یا عنقریب «عناصر داعشی» در حال تیز کردن شمشیر برای بریدن گلویش هستند. این در حالی بود که قبلا اگر یکی از اعضای گروه میخواست برای «سفر زیارتی» به «عتبات عالیات» مشرف بشود کنایههایی میزد که انگار طرف میرود در آنجا «تجدید فراش» بکند! در سطح دانشگاه هم با بافتن «رطب و یابس» به هم نامهی توجیهی مفصلی نوشت که برای تامین «اهداف متعالی مسئولین نظام» جهت رسیدن به «خودکفایی کامل در تمام عرصهها» به جز آن «دپارتمان» در هیچ کجای دنیا جایی نبود که مناسب باشد و در نتیجه نظر «شورای پژوهشی دانشگاه» را هم جلب کرد.
به این نحو بود که در شهریور سال 1393 «کمال» در معیت «صدیقه خانم» و دخترش «آناهیتا» به قصد «ینگهی دنیا» رخت سفر بست و همسر جوان مطلقهاش «مونا» را همراه با دختر یدکیاش «ملنا» به قول ترکها «یانا-یانا» (یعنی در حال سوختن-در حال سوختن) قال گذاشت. این که در امریکا چه گذشت خیلی مهم نیست و لابد شما ماجرای فرصت مطالعاتی آن «پیر روشنضمیر» را در «بلژیک» به یاد دارید و خودتان میتوانید تا آخر ماجرا را بخوانید. پس منتظر بمانید تا در قسمت بعدی ببینیم که بعد از «بازگشت شکوهمندانه به مام میهن» بر او چه خواهد گذشت…
…ادامه دارد
قسمت سی و هفتم – الخبیثات للخبیثین و الخبیثون للخبیثات
یکی از بزرگترین اشتباهات افرادی که طلاق میگیرند عجله برای پیدا کردن یک «آلترناتیو انقلابی» است. اگر چه این افراد وانمود میکنند که خیلی راحت هستند و حتی «سبک زندگی سگی» خودشان را به دیگران تبلیغ میکنند ولی شواهد نشان میدهد که معمولا تا بعضی جاهای بدنشان میسوزند و دم برنمیآورند. چون «فرد مطلقه» از اندوه تنهایی زوارش در میرود، فکر میکند که باید در سریعترین وقت یک بار دیگر بختش را بیازماید. علاوه بر این، میخواهد ثابت بکند که هنوز «آدم به درد بخوری» است و قدرت دلربایی دارد. «رنگ کردن موها» توسط مردها کمترین کاری است که میکنند و اگر طاس یا نیمهطاس باشند «کاشت مو» را در برنامهی خود قرار میدهند. «آدمهای مایهدار» در این مورد موفقتر هستند ولی مردهای وابسته به «طبقات متوسط» و مخصوصا «اقشار آسیبپذیر» تعداد موهایی که میکارند متناسب با وضعیت جیبشان است و آنها را با فاصله میکارند که شباهت زیادی به «جنگلهای شمال» پیدا میکند. در آن جنگلها، وسط هر مجموعهی درختی جاهای خالی هست که حاصل جنایات «قاچاقچیان چوب» یا «کارخانهی چوکا در اسالم» و نیز تاسیس «مراکز آموزشی و پژوهشی»! توسط «قوای سهگانه» برای «رفاه حال خانوادههای آن عزیزان» است. آنهایی که وضع مالیشان بدتر است کلهشان شبیه «باغهای زیتون رودبار» میشود که این روزها تعداد درختان آنها کمتر از تعداد «مغازههای زیتونفروشی» آن منطقه است. «خانمهای مطلقه» هم تا میتوانند به جاهای مختلف صورتشان «ژل» تزریق میکنند. یکی از آشنایان میگفت که خانمی را دیده بود که صورتش شدیدا متورم بوده و پر از سوراخ و زخم و چسب زخم بوده. فکر کرده بود که کتک خورده یا دچار نوعی «بیماری خودایمنی صعبالعلاج» شده ولی وقتی با دقت نگاه کرده بود متوجه شده بود که همسر سابقش بوده که تنها یک ماه قبل از هم جدا شده بودند! اگر خانمها سنشان بالاتر باشد صورتشان را یک کاری میکنند ولی چون « هزینهی آسفالت کاری ناحیهی گردن» از عوض کردن اتاق ماشین گرانتر تمام میشود مثل خانم «فائقه آتشین» آنجا را با یک شالگردن خوشگل میپوشانند تا پسرهای جوان را از خودشان فراری ندهند. چه خانمها و چه آقایان اسم این کارشان را «تقویت اعتماد به نفس» میگذارند در حالی که قصد واقعی آنها «تضعیف نفس جنس مخالف» است.
«مونا» هم از این قاعده مستثنی نبود و همین که «صیغهی طلاق» جاری شد مثل بچههایی که از «امتحان آخر سال» فارغ میشوند زد به «سیم آخر» یا، به قول «عرفای ربانی»، به «جاده خاکی» و خودش را در معرض افراد رهگذر در کوچههای «فیسبوک» و نیز «اینستاگرام» که تازه باب شده بود قرار داد. وقت آزادش را در «باشگاه» و «آرایشگاه» و «مراکز خرید» و «مهمانیهای دوستانه» میگذراند و در همین گشت و گذارها بود که با «امیر حسین» که چند سالی از خودش کوچکتر بود آشنا شد. او یک «جنتلمن» به معنای واقعی بود که «لباسهای برند» میپوشید و با «اتومبیل سانتافه» دل از «دخترهای سنبالای سختی کشیدهی طبقات ضعیف» میبرد. البته «مونا» خودش را «آدم حسابی» نشان میداد: دارای شغل دولتی، صاحب یک آپارتمان گرانقیمت در قلهک و ماشین ۲۰۷ اتومات، کلی طلا و جواهرات و لباسهای شیک. همین شد که آن دو به «عقد موقت» هم درآمدند و «زندگی نیمهمشترک، نیمهرسمی و نیمهمخفی» خودشان را شروع کردند. «مونا» در جمع دوستان همتیپ خودش در مهمانیها عارش میآمد که به کسی بگوید که «زن و شوهر موقت» هستند و برای این که شیک به نظر بیاید «امیر حسین» را «بوی فرند» خودش معرفی میکرد. بعدا خواهیم دید که این «پسر مزلف» صد بار «پدرسوختهتر» از خود «مونا» بود و البته چون این روزها «پدرسوختگی» عادی شده شاید تعبیر «پدر سگ» خیلی مناسبتر باشد. به همین خاطر بود که عنوان این قسمت را با استفاده از «قرآن مجید» گذاشتم «الخبیثات للخبیثین و الخبیثون للخبیثات» که مفهومش این است که: «زنهای پدرسوخته بیخ ریش مردهای پدرسوخته میشوند و بالعکس».
«امیر حسین» پیشنهاد کرد که با هم از طریق «سرمایهگذاری» به «کانادا» مهاجرت بکنند که باب میل «مونا» هم بود، لیکن دخترش «ملنا»، یادگار «شوگر ددی» سابقش «کمال»، مزاحم کارش بود. از همین رو، اعصاب «کمال» را از طریق فرستادن پیامهای فراوان به او که هنوز در «فرصت مطالعاتی امریکا» به سر میبرد به هم میریخت. خانمها وقتی که از وجود بچه لذت میبرند او را «قند و عسلم»، «عزیز دلم» و «خوشگل مامان» صدا میزنند ولی به محض این که بچه مشکلی پیدا کرد یا مزاحم کارشان شد او را با ملقب کردن به «صفات رذیله» به پدرش نسبت میدهند. «مونا خانم» به «کمال» نوشت: «به محض رسیدن به ایران بیا و این …. را با خودت ببر». «خانمهای ترک» در چنین مواردی بچه را «قودوخ» مینامند و من برای این که ممکن است سوء تعبیر بشود «معادل فارسی» برای آن نمینویسم. منتظر بمانیم و ببینیم چه خواهد شد.
… ادامه دارد
قسمت سی و هشتم – اهلی شدن آهو بچهی وحشی و بدبخت شدن خود آهو
در تابستان 1394 «کمال» و خانواده -یعنی همسر و دخترش- از امریکا برگشتند و هنوز عرقشان خشک نشده بود که «مونا» دختر مشترکشان «ملنا» را با رعایت «تشریفات قانونی» و «حقوق بشردوستانه» به پدرش داد تا اولین «برنامهی 5 سالهی توسعهی» خودش را پی بگیرد. «ملنا» دیگر 4 ساله شده بود و علیرغم بی قراریهای روزهای اول خیلی زود به نامادریاش خو گرفت. «صدیقه خانم» که عهد کرده بود تا «کمال» را با «اعمال حسنه» و الطاف بیکرانش شرمنده کند، ادای «زنان صدر اسلام» را درمیآورد و در قالب یک «زن سنتی» لذت زندگی خانوادگی را در پرتو «توصیههای شرع انور» به شوهر ناخلف و نامردش میچشاند. از این رو، کاری کرد کارستان، به حدی که همگان فهمیدند که یک «نامادری صالح» به صد «مادر ناصالح» میارزد. آن «طفل معصوم» را به حدی مینواخت که دختر خودش «آناهیتا» کمی حسودیاش میشد ولی او هم یواشیواش به این «خواهر یدکی» عادت کرد و مراقبت از او را در غیاب مادرش به عهده گرفت. در جوار پدر بزرگ قلچماقش «صفدر بیگ»، دایی بیشعور و عاطل و باطلش «داش تیمور» و مادر سر به هوایش «مونا»، این بچه بد بار آمده بود و هر از گاهی حرفهایی از دهانش خارج میشد که «اهل منزل» از یکدیگر خجالت میکشیدند. اگر او بچهی واقعی «صدیقه» بود خودش میدانست که چگونه با استفاده از «ابزار و آلات و ادوات ویژهی شکنجهی کودکان» از جمله «فلفل قرمز تند» و «قاشق داغ» او را با «اصول اخلاقی» آشنا کند ولی حیف که چنین حقی را برای خودش قائل نبود. لیکن، با «تنبیهات و تشویقات فرهنگی» و نیز استفاده از «سیاست هویج و چماق» و رعایت «موازنهی منفی و مثبت» بین دخترها و نیز «تذکر لسانی» که با «نیشگون خفیف» در «موارد اضطراری و بحرانی» همراهی میشد در طول چند ماه توانستند بر او اثر بگذارند. این «تغییرات در ماهیت و ذات» کودک در حدی بود که بالاخره توانستند او را در «مجامع عمومی» با خودشان همراه کنند و صدیقه خانم از این که توانسته بود او را از «ضلالت ابدی» نجات دهد احساس خوشایند «مجاهدین فی سبیلالله» را داشت.
و اما «مونا» را نباید فراموش کرد که با رهایی از دست «فرزند ناخواسته و کمی زود به دنیا آمده» شبیه فنری بود که انگار از «کمک فنر موتورسیکلت ایژ روسی» در رفته و دیگر سر جایش فرو نمیرفت. همراه با شوهر صیغهایاش «امیرحسین» به راست و ریست کردن کارهای مهاجرت خودشان مشغول بود و به توصیهی آن نابکار قرار شد هر کدام 300 هزار دلار امریکا جور بکنند و عازم «ترکیه» بشوند تا سرمایهگذاری در کانادا را به سرانجام برسانند. «امیرحسین» او را چندین بار به «دفاتر مهاجرتی» نزد خانمهایی در شکل و شمایل «خانم فرزانه ابروانی» که هر چه زمان میگذرد به جای پیر شدن جوانتر میشوند برد و توصیههای لازم را دریافت کردند. «دفاتر مهاجرتی» در «شمال شهر» دایر بودند که وقتی وارد آنها میشدی انگار همین الان در «تورنتو» اقامت داری که از «آقای حسین شریعتمداری» در آنجا خبری نیست و حاشا و کلا که هنوز در «خاک جمهوری اسلامی» به سر میبری. آقایانی با «کراوات» یا «پاپیون» و خانمهایی «کشف حجاب کرده» آن هم در سال 1394 که «فارسی را با لهجهی انگلیسی» و «انگلیسی را با لهجهی لری» صحبت میکردند وعدهی یک زندگی رویایی را چنان در «بافت همبند و غضروف و طناب نخاعی» آدم فرو میکردند که یادش میرفت که دختر «صفدر بیگ» است!
بالاخره روز موعود فرا رسید و «امیرحسین» 300 هزار دلارش را در «چمدان امیننت» و «مونا» هم لابلای لباسهایش جاسازی کردند و بدون این که شک ماموران «فرودگاه امام خمینی» را برانگیزند با پرواز «ترکیش ایر» عازم «استانبول» شدند. واقعیت این است که «امیرحسین» آهی در بساط نداشت و برای گول زدن «مونا» چند بسته به او نشان داده بود که در اول و آخر آن بستهها یکی دو تا صد دلاری و در میان آنها کاغذ باطله در ابعاد اسکناس جا داده شده بود. او با رفقای کلاهبردار خودش برنامه گذاشته بود که در «استانبول» در مسیر فرودگاه به هتل آنها را بدزدند و با ضرب و شتم مختصر دار و ندارشان را به غارت ببرند. در این اتفاق کسی به «امیرحسین» مشکوک نمیشد چون خودش هم مورد سرقت و اذیت و آزار قرار گرفته بود. به این ترتیب بود که در «محلهی شیشلی» و در حال خلسه و رویا، «مونا خانم» بخش اعظم دار و ندارش را باخت و با اشک و آه و ناله مانند یک زن فقیر به «میهن عزیز» برگشت. نه در ایران و نه در ترکیه امکان شکایتی وجود نداشت چون بردن آن همه پول در داخل چمدان به خارج از کشور مورد پذیرش هیچکدام از «دولت های دوست و برادر – ایران و ترکیه» نبود. اگر شکایت میکردند به جای کمک باید سالها در زندانهای ترکیه میماندند به این امید که با مساعدت «رئیس محترم قوهی قضائیه» و در چهارچوب «موافقتنامهی تبادل مجرمین» به یکی از زندانهای متراکم کشورمان که میگویند برای خودشان دانشگاهی هستند منتقل بشوند…
…ادامه دارد
قسمت سی و نهم – فوارهای در حال سقوط
در سال 1395 پدر زن «کمال» هم درگذشت و بخشی از ماترک او به همسرش «صدیقه» رسید. لیکن، «بانوی اول» دیناری از آنچه را که به او رسیده بود به «کمال» نداد، به این بهانه که اگر پولی در حسابش یا ملکی به نامش باشد ممکن است «سگخور» بشود که منظورش مصادرهی آنها بابت مهریهی «فوزیه خاتون» یعنی همان «مونا» بود. بعلاوه، به همان دلیل، ملک و زمینی را که برای «فرار از دین» به نام همسر و دخترش زده بود به همان شکل ماند که ماند. آنچه که «کمال» از طلاجات و مسکوکات داشت به خرید «یک باب آپارتمان در وردآورد» (!) به نام خودش انجامید. چون یک منزل متعارف از «مستثنیات دین» محسوب میشود از دسترس تاراج همسر سابقش خارج بود. پس از عمری «چپاول بیتالمال مسلمین» و جفا در حق همکاران و مردمان دیگر، تازه به اول خط رسید، گویی که یک «استادیار جوان تازهاستخدام» است که با قرض و فروش طلاهای مادر و همسر و کمک پدر و «وام مسکن ویژهی اعضای هیات علمی» صاحب یک آپارتمان شده باشد. اصلا معلوم نشد که برای چه چیزی آن همه سال را در تلاش و تقلای ربودن همهی فرصتها و امکانات بوده است.
فشار عصبی و ناراحتی روحی و ورشکستگی مالی و بالا رفتن سن دست به دست هم داده بودند تا «کمال» را از پا دربیاورند و اکنون دوباره شروع کرده بود به «اجبار دانشجویان به خریدن کتابهایش» برای امرار معاش. همین که یکی از شادگردان سابقش در اداره و سازمانی مسئولیت پیدا میکرد چند صد جلد از کتابهایش را به او و سازمانش قالب و زورچپان میکرد. او از خوی گدامنشانهاش دست نکشیده بود، با این حال دیگر صاحب آن روحیهی تهاجمی و درندهخویی سابق که «گرگ را شرمنده میساخت» نبود. عادات قبلی مانند «دو به هم زنی» و خراب کردن دیگران برای توجیه خودش همچنان با او بود و آن را به شیوهای توام با «فتنهگری پیرانه» انجام میداد. از چند ساعتی که در دانشکده میگذراند یکی دو ساعتش در نماز جماعت و سالن غذاخوری دانشجویان میگذشت و دو سه ساعتش هم در اتاق این همکار و آن همکار. بعضیها میگفتند که اگر به دانشکده نیاید به نفع دولت است چون هر «سیفون» که او میکشید (چه در دستشویی و چه بر علیه این و آن) برای «دولت تدبیر و امید» صد هزار تومان تمام میشد!
دخترش «آناهیتا» در دبیرستان درس میخواند و به خاطر «عدم رعایت شئونات اسلامی»، چندین بار پای پدرش را به استنطاق و «تعهد کتبی» کشاند. دخترک برای «کمال» که خود روزی از تمام «فروع دین» تنها به دو تای آنها یعنی «امر به معروف» و «نهی از منکر» چسبیده بود مایهی دردسر شده بود. با وجود کارنامهی مشعشعش در ازدواج مجدد و شاهکارهای دیگرش، او به «عادت معهود» همچنان در محیط دانشکده این و آن را به «فساد و فحشا و منکرات» متهم میکرد. حتی به «آخوند دانشکده» که جز به وظیفهی پیشنمازی کاری به کار کسی نداشت هم رحم نکرده، «چغلی» او را به «رئیس نهاد نمایندگی» در دانشگاه میبرد که «تکالیف انقلابی» خود را انجام نمیدهد. از طرف دیگر، به گوش «حاجآقا» زمزمه میکرد که رئیس دانشکده «لیبرال مسلک» است و با «اباحهگری» از «تضمین سلامت محیط علمی» در راستای «اسلامی کردن دانشگاه» عاجز است. خیلی دلش میخواست یک بار دیگر به «ریاست دانشکده» برگزیده شود ولی در هیچکدام از نظرسنجیهایی که «رئیس دانشگاه» از اساتید به عمل میآورد به جز خودش کس دیگری به او رای نمیداد. از چشم چپ و راست افتاده بود و با نشخوار خاطرات گذشتهاش در حضور دیگران همچنان خودش را آدم مهمی جلوه میداد. همکاران آرزو میکردند که هر چه سریعتر آن روزها تمام بشود و از شر زبان او راحت بشوند. از کوچکترین بهانه برای خراب کردن اساتید استفاده میکرد. یکی را به بهانهی «صدا زدن دانشجویان به اسم کوچک» به «عدم رعایت شان استادی» متهم میکرد و یکی دیگر را به خاطر مواضع مشکوکش در حوادث سال 88 و پس از آن «منافق» مینامید. ضمنا «دانشجویان تحصیلات تکمیلی» را از گرفتن «پایاننامه» با بعضی از اساتید به اسم این که برای «آیندهی شغلی» آنها خطرناک است باز میداشت.
چنین برخوردها و رفتارهایی اطراف «دکتر شریعتپناه» را از دوست خالی کرده بود. راستش را بخواهید در گذشته هم کسی دوستش نداشت و اگر نیمچه احترامی به او میگذاشتند به خاطر «پست اجرایی» و موقعیتی بود که داشت ولی اکنون فاقد آن بود. خلاصه، «کمال» تبدیل شده بود به «عقربی بیخاصیت» که زهرش اذیت میکرد ولی نمیکشت یا به ماری که بیشتر به «مارماهی» شباهت داشت تا به یک «خزندهی گزندهی واقعی»! وجودش بیشتر از دیگران خودش را آزار میداد. حتی به این فکر میکرد که پشت به همه چیز بزند و خودش را بازنشسته کرده، در امر «خانهداری» به «صدیقهخانم» کمک کند… باید گذاشت و دید که چه خواهد کرد…
…ادامه دارد
قسمت چهلم – روضهی فوزیه خاتون
شاید علاقه داشته باشید بدانید که آخر و عاقبت «فوزیه خاتون» چه شد و حتی به جای روضهی او مایل به خوانده شدن فاتحهاش باشید ولی داستان ما یک «اثر سوررئالیستی» است نه یک «فیلم هندی»! اگر هم چیزی در بارهی آن «خاتون» گفته میشود به اجمال است و نه شرح و بسط فراوان، چرا که «قهرمان داستان» یا شاید «ضد قهرمان» آن «حاج کمال» است و نه آن «علیا مخدره». از همین رو، این قسمت را به او اختصاص میدهیم و به همین روضه بسنده میکنیم.
در سال 1397 مونا 44 ساله شده بود، زنی با دو بار ازدواج ناموفق و تنهای تنها که سال پیش پدر و مادرش را در یک تصادف از دست داده بود. آن دو سوار بر «نیسان آبی» عازم دهاتشان بودند که با یک کامیون شاخبهشاخ شده، در جا «جان به جانآفرین تسلیم» کردند. برای «مونا» برادرش «داش تیمور» مانده بود که نه تنها مشکلی از مشکلاتش را حل نمیکرد بلکه خودش «صورت مسئله» بود. از ماترک پدر که محدود به یک مغازه در «جاده ساوه» و یک آپارتمان کوچک در «جنوب غرب تهران» بود به او که یک برادر و دو خواهر هم داشت چیز چندانی نماسید که آن هم عملا خرج اعمال جراحی از جمله «لیپوساکشن»، «گونهگذاری»، «لیفتینگ ابرو»، « چانهگذاری بر وزن لانهگذاری» و چند مورد دیگر شد که چون خانواده رد میشود مجبورم درز بگیرم.
مونا در اداره همچنان به «همسر سابق دکتر شریعتپناه» شهرت داشت. او میشنید و به جای ناراحت شدن یک امیدواری در دلش ایجاد میشد که دوباره برگردد و زندگی با او را از سر بگیرد. با دست خودش بچهاش را به پدرش داده بود و هفتهای یک روز او را میدید که برای کودک خیلی خوشایند نبود. دخترک قبول میکرد چون پدرش دستور میداد و «مونا» به دیدنش میرفت چون نمیخواست به بیعاطفهگی شهرت پیدا کند. ته دلش آرزو میکرد بلایی سر «صدیقه خانم» بیاید و اگر خدا بخواهد با «مرگ طبیعی» به دیدار حق بشتابد. لیکن، «صدیقه خانم» که الان یک «بانوی ثروتمند» بود نسبت به زمانی که هوویش برای او «استخوان در گلو و خار در چشم» بود جوانتر هم مینمود.
افراد بدخواه ادعا میکردند که «مونا» به یک بیماری ناجور مبتلا شده است ولی تا زمانی که «خانم دکتر مینو محرز» آن را «محرز» ندانسته نمیتوان به آن ادعاها وقعی نهاد. او برای داشتن یک «آقابالاسر» بالبال میزد تا با گفتن «تی بالا می سر» سر شوقش آورد. از این که «یائسه» بشود و نتواند بچهای بیاورد نگران میشد. آن «شعارهای انقلابی» که زمانی مثل بعضی «نسوان» میداد که «آدم عاقل که ازدواج نمیکند» یا «گور بابای شوهر» یا «مردها همهشان سر و ته یک کرباسند» رفتهرفته رنگ میباخت. الان یک کارمند ساده بود که به جای محلهی «قلهک» شمال شهر در محلهی «اتابک» جنوب شهر زندگی میکرد و به جای «پژو 207 اتومات» خودش یا «تویوتای شاسی بلند» شوهرش «پراید مدل 87» سوار میشد.
برای این که به خودش روحیه بدهد در «کلاسهای دانشافزایی» دانشگاه شرکت میکرد تا در آینده خودش یک «شرکت دانشبنیان» بزند. علاوه بر این، «یوگا» و «دورههای مثبتاندیشی» را هم از دست نمیداد. او در فعالیتهای زیرزمینی بازماندگان (!) «استاد محمد علی طاهری» هم حضور یافته، طرفدار پر و پا قرص «عرفان حلقه» بود. مدرسین چنین دوره هایی معمولا طی یک سال حداقل 48 زن را گول میزنند که آدم نمیفهمد چطور، چون «ابوالفضلی» احتمال این که 48 زن یک مرد را گول بزنند خیلی بیشتر و راحتتر است تا عکس آن! آیا «مونا» هم در آن مدت گول خورد یا گول زد هیچگونه سندی در دست نیست اگر چه ممکن است «روزنامهی کیهان» آن را داشته و در یک «بزنگاه حساس تاریخی» در اختیار عموم قرار بدهد. برای ما هنوز معلوم نیست که چطور اطلاعات این روزنامه از «سربازان گمنام امام زمان (عج)» بیشتر است و قطعا «دپارتمان موناشناسی» آن «موسسهی فرهنگی» اطلاعات ذیقیمتی در این رابطه دارد.
ازدواج امثال مونا با دو سابقهی «طلاق» در این مملکت خیلی سخت است. آدمها (چه زن و چه مرد) خودشان ده بار هم ازدواج کرده باشند دنبال یک همسر «فابریک» و دارای «سند تکبرگ» هستند. اگر همسر طرف مرده باشد میگویند لابد او کشته و اگر زنده باشد میگویند لابد غلطی کرده که کارشان به طلاق کشیده است. از همین رو، «مونا» احتمالا مجبور بود تا آخر عمر در همان کلاسها که اشاره رفت شرکت بکند و به دخترهای مجرد «آداب همسریابی و شوهرداری» یاد بدهد. این امری بدیهی است و اگر باور ندارید به پروندهی «مشاورین خانواده» که خودشان بیشتر متخصص «فصل» هستند تا پیامبر «وصل» مراجعه کنید تا بدانید هر کدام چند «ازدواج دائم یا موقت» را پشت سر گذاشتهاند. علیالنهایه، با این مبحث کوتاه به «درس مونالوژی» یا «روضهی فوزیه خاتون» پایان میدهیم تا به کارهای مهمتر برسیم…
…ادامه دارد
قسمت چهل و یکم – روضهی ابوذر خان
در سال 1398 پسر دستهگل «کمال»، یعنی «ابوذر»، 31 سالش بود و به یاد دارید که در «ینگهی دنیا» با مجاهدتی مثالزدنی «خدمت به اسلام و مسلمین» را پیشهی خود ساخته بود. با وصلتی که با یک «خانوادهی شهیدپرور امریکایی» انجام داده بود «نانش در روغن» بود. او «پزشکی عمومی» را با تطبیق واحدهای منتقل شده از «دانشگاه علوم پزشکی ایران» و شرکت در «آزمون USMLE» و گذراندن واحدهای اضافی به پایان برده، تخصص خودش را در «رشتهی ژنتیک» اخذ کرده بود. با سرمایهی حاصل از فروش خودسرانهی کارخانهی پدر در ایران به «کار بیزینس» هم اشتغال داشت چرا که «ایرانی جماعت» به یک شغل بسنده نمیکند. ایرانیها شغل اصلیشان بیشتر جنبهی «اتیکت و پرستیژ اجتماعی» برایشان دارد و حقوقی که از آن بابت دریافت میکنند صرفا یک «آب باریکه» برای «روزهای بدبختی» محسوب میشود. کلا «بدبختی» همیشه به عنوان «پلان B» در دستور زندگی ما قرار دارد و برنامهریزی برای چنان روزهایی که رسیدنش «مانند مرگ حق است» از «پلان A» جدیتر است. هر آینه اگر ما «ملت همیشه در صحنه» بخواهیم زندگی مرفهی داشته باشیم باید «دلالی» را شیوهی اصلی درآوردن پول قرار بدهیم. از همین رو بود که آن جوان رعنا به تبعیت از حدیث شریف نبوی که میفرماید «اَلْکاسِبُ حَبیبُاللهِ وَ إنَّ اللهَ یُحِبُّ الْمُتَحَرِّفَ» شرکتی به نام AbizNet Intl Ltd. «آبیزنت اینترنشنال با مسئولیت محدود» زده و به کار «تولید و فروش فیلترشکن» برای هممیهنانش مشغول بود. شکر خدا درآمدش از آن راه از ده برابر درآمد تخصص پزشکیاش تجاوز میکرد. لازم به ذکر است که برای سهولت تلفظ، «دوستان امریکایی» او را به جای ابوذر، «آبیز» مینامیدند.
تابستان آن سال را «کمال» در معیت همسر و دو دخترش به «کشور شیطان بزرگ» رفتند و خوش گذراندند. پسرش در کمال «پررویی نجومی» دست و بال پدرش را نمیگرفت و همین که برایش دعوتنامه میفرستاد که افتخار حضور در «سرزمین فرصتها» را داشته باشد از سر او هم زیادی میدانست. علاوه بر این، سوء سابقهی «تجدید فراش» ابوی او را از چشم پسر و بخصوص عروسش انداخته بود و نمیتوانست خودش را خیلی لوس بکند. اقامت فرزند در «امریکا» و اخذ «تابعیت مضاعف» برای «کمال» یک مکافات هم ایجاد کرد. آن سال او مثل بعضی افراد از جمله «نخبگان بیکار» که وقتی از مادرشان قهر میکنند نامزد «انتخابات مجلس شورای اسلامی» میشوند در این کار خیر شرکت کرد ولی به علت «ممنوعیت اشتغال به پستهای حساس» برای افرادی که خود یا بستگان درجهیک آنها «تابعیت مضاعف» دارند صلاحیتش رد و «سنگ روی یخ» شد. اینجا بود که فهمید داشتن فرزند در قرن 21 نه تنها هیچ مزیتی برای «تولید کننده» ندارد بلکه قرین محنت و بدبختی برای اوست و البته برای جماعت «مصرف کننده» مانند «زندهیاد مونا» بد نیست. «زندهیاد» گفتم چون قرار نبود دیگر اسمی از آن «زیباروی بدفرجام» آورده شود.
مخلص کلام اینکه «ابوذر» یا همان «آبیز» در «ینگهی دنیا» ماندگار شد و یک «نخبه» از فرهیختگان «مام وطن» کم و به عداد «یک و نیم میلیون نفر نخبهی ایرانی مقیم امریکا» افزوده شد. ایکاش خود «ددی» جانش هم همان «فرانسه» ماندگار شده و ما را از «وجود ذیجود» خود محروم کرده بود، چون از «نخبگی» آن «زبلخان همهفنحریف» سابق جز «پدرسوختگی» نصیب همکارانش نشد که نشد. به این ترتیب «دکتر شریعتپناه» از داشتن کسی که در روزهای پیری برایش «عصای دست» باشد (همانگونه که نصیب همه شما عزیزان خواننده شده یا خواهد شد) محروم و دل به دو دختر دلبندش از دو «شجرهی انشاءالله طیبه» بست تا خدا چه بخواهد.
با این شرح پر از سوز و گداز که گذشت «روضهی ابوذر خان» هم خوانده شد. جا دارد که پیش از پایان دادن به این ماجرای پیچیده و نهایی کردن سرگذشت و سرنوشت «الحاج دکتر کمالالدین شریعتپناه»، روضهی سایر عزیزان «کانون گرم خانواده» هم خوانده شود و اجبارا راهی جز تحمل چند قسمت دیگر از این داستان را نخواهید داشت. خسته که نشده اید؟
…ادامه دارد
قسمت چهل و دوم – روضهی آناهیتا جان
یک سال دیگر هم گذشت و چیزی عوض نشد. لیکن، بهترین زمان برای ارزیابی «دختر بزرگ کمال و صدیقه» یعنی «آناهیتا جان» درست همین زمان بود. در سال 1399 او یک دختر 17 ساله بود. اگر زمان «رضا شاه» بود آناهیتا برای خودش مادر شده بود و اگر «زمان قاجار» بود چه بسا در آستانهی مادربزرگی قرار داشت (!) ولی در انتهای «قرن چهاردهم هجری خورشیدی» چیزی «بین نوجوان و جوان» محسوب میشد. همانگونه که قبلا گفتم شیطنتهایش در دبیرستان مشکلساز شده بود و کمال را میآزرد. او دقیقا ویژگیهای «نسل Z» را داشت: بیپروا، صریح، حقجو، بیملاحظه، بلندپرواز و ناشکیب. با وجود این و بر خلاف تصور ما قدیمیها، این ویژگیها نشان دهندهی دوری او از ارزشهای بنیادین اخلاقی نبود. او از والدینش و بخصوص پدرش منصفتر و درستکارتر و از ناراستیها و پدسوختهبازیهای «ابوی» دور بود. دوست داشت ماجراجویی بکند ولی قصدش تنها سر درآوردن از چیزهای جدید بود و نه گرایش ذاتی به خلاف و خلافکاری. درسش نه خوب بود و نه بد؛ یعنی نه از کل کلاس عقب افتاده بود و نه به خاطر درس و مشق از تفریح و استراحت خودش دست برمیداشت. مادرش میخواست «دندانپزشک» بشود ولی او عاشق رشتهی «مددکاری اجتماعی» بود و قصد داشت در آینده در آن رشته تحصیل بکند.
مادرش از او در مورد علاقه اش برای «مهاجرت به خارج از کشور» نظر خواست و در کمال تعجب و بر خلاف تصور، الا و بلا گفت که مهاجرت نمیکند و دوست دارد همینجا بماند و از زندگی لذت ببرد. جالب این که وقتی مادر پرسید که «این خراب شده جای ماندن و زندگی نیست و تو از چه چیزی میخواهی لذت ببری؟» او به سادگی پاسخ داد: «مادر! زندگی در کنار شما و پدر برای من بزرگترین لذتها و تفریحهاست. اگر من نباشم تو در روزهای ناتوانی دق میکنی و من دوست دارم تو از یک زندگی طبیعی در کنار خانواده برخوردار باشی. من میخواهم بهموقع ازدواج بکنم و برای شما و بابا چند تا نوه بیاورم»! «وروجک» این حرفها را جوری زد که مادرش از خجالت خیس عرق شد و متوجه شد که «نسل Z» حتی در بیان احساسهای خودشان هم متفاوت هستند و با پررویی تمام حرف خودشان را میزنند. ضمنا اگر چه آدمهای رمانتیکی به نظر نمیرسند ولی از احساساتی قوی و در عین حال «رئالیسم» خاص خودشان برخوردارند.
یک بار در خلوت با پدرش خیلی رک و مانند یک زن رسیده و بالغ در مورد گذشته و آینده صحبت کرد و به او هشدار داد که: «بابا! مواظب باش سوتیهای گذشته را تکرار نکنی؛ اگر یک بار دیگر خطا بکنی و مادر را بیازاری هر چه دیدی از چشم خودت دیدهای»! کمال متوجه شد که از این به بعد در زیر سقف خانهاش نه فقط با همسرش بلکه با دو زن روبروست و اگر دست از پا خطا بکند کارش با «کرامالکاتبین» خواهد بود. با خودش فکر کرد که اگر «ملنا» هم که در آن موقع 9 ساله بود کمی بزرگتر بشود «کیش و مات» شدنش حتمی است و باید مواظب باشد که «کلاهش پس نیفتد». بنابراین، اگر در آن «دارالنساء» نتواند مثل آدم زندگی بکند کارش به «دارالمجانین» خواهد کشید.
وقتی «کمال» در مورد برنامهی زندگی و تحصیل «آناهیتا» از او سوال کرد، آنقدر منظم و مرتب و حسابشده و عاقلانه در مورد آن صحبت کرد که «دود از کلهی کمال خارج شد». اگر بیشتر ادامه میداد چه بسا اسم شوهر بالقوهاش را هم که با حساب خودش در 22 سالگی یعنی در سال 1404 (مصادف با سالی که قرار است ایران به عنوان «قدرت اول منطقه» ظاهر بشود) با او ازدواج کند لو بدهد! دلیل انتخاب 22 سالگی برای ازدواج را پایان تحصیل در «مقطع کارشناسی» اعلام کرد و وقتی پدر پرسید که چرا بعد از گرفتن دکترا ازدواج نکند جواب داد: ببین بابا! اگر من بخواهم دکترا بگیرم احتمالا بالای 30 ساله و لابد پسری که بخواهد با من ازدواج بکند بالای 35 ساله خواهد بود. پسر اگر خوب باشد در سن 25 یا 26 سالگی «تور» میشود و آنهایی که تا آن موقع میمانند معمولا یا «وسواسی» هستند یا «بچه ننه»! تازه، در این مملکت حتی «پسرهای ترشیدهی 40 ساله» هم تمایل دارند با یک دختر 20 ساله ازدواج بکنند و یک نمونهاش هم شخص جنابعالی که به دلیل تمایلات «جوجهخوارانه» گیر «ام ملنا» افتاده بودی! کمال سرخ شد، کبود شد، آبی شد و… کم مانده بود از شدت خجالت دچار سکتهی کامل بشود، ولی «آناهیتا» با شیرینزبانی چند جملهی محبتآمیز گفت و از گردن چروکیدهی پدر بوسهای برداشت و گفت: «آی لاو یو، ددی»! بعد هم ادامه داد: «پدر سوخته هم که باشی پدر خودمی و هرگز تنهایت نمیگذارم».
چشمهای «کمال» پر از اشک شد و دنیای نکبت ریاکارانهی خودش را در برابر دنیای پر از صداقت دختری از «نسل Z» حقیر یافت. آن «لاکردار» هم بالاخره دلی داشت و با وجود همه بدیهایی که در حق دیگران کرده بود خانوادهاش را دوست داشت. آن روز برایش خاطرهانگیزترین روزهای عمر عاری از عشق واقعیاش بود. من هم هیچ نگرانی برای آیندهی این دختر ندارم و به همین خاطر در این قسمت از داستان او را به خدا میسپارم و برایش بهترینها را آرزو میکنم. خدا کند که «کمال» هم اندکی سر عقل بیاید و قدر همین چیزهای معمولی را که هرگز ندانسته از این به بعد بیشتر بداند.
…ادامه دارد
قسمت چهل و سوم – روضهی ملینا کوچولو
به خاطر رعایت احترامش، به یکباره به جای «ملنا»، دختر کوچک خانواده را «ملینا» نامیدم. قبلا گفتم که به اصرار پدر بزرگ «آرامگاه به آرامگاه شدهاش»، «صفدر بیگ»، در شناسنامه نام او «ملنا» درج شد و هیچکدام از اعضای خانواده هنوز متوجه نیستند که معنای آن «مدفوع خونی» است! پس بگذارید با او با اسمی بهتر خداحافظی کنیم. در نیمهی دوم سال 1400، «ملینا» یک دختر 10 ساله بود و در کلاس «پنجم دبستان» درس میخواند. او خودش را چندان «کوچولو» هم نمیدانست ولی در آن خانواده از همه کوچکتر بود و اگر او را «ملینا کوچولو» بنامیم راه دوری نرفتهایم.
به اعتراف در و همسایه و فامیل، «ملینا» بهترین عضو آن خانواده به حساب میآمد. اگر چه «گرگزاده» بود ولی خود نه مثل یک گرگ، بلکه همچون «آهویی خرامان» با مهربانی و ادبی مثالزدنی رفتار میکرد. نصف «ژنوم» او به خانوادهی «صفدر بیگ» تعلق داشت ولی آنچنان «فنوتیپ» جذابی داشت که ذرهای از نااهلی در او یافت نمیشد. تربیت «صدیقه خانم» بر او چنان اثر داشت که درایت «سعدی شیرازی» در سرودن «تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است» را به زیر سوال میبرد. شاید هم موقعیت لرزان او به عنوان یک «اقلیت» در آن مجموعه به او فهمانده بود که نیکی و پاکی است که او را نجات میدهد. بیخود نیست که «النجات فی الصدق»، از فرمایشات «امام علی (ع)»، زینتبخش «سربرگهای بازجویی» بعضی از «نهادهای خاص» است! همانگونه که «اقلیتهای مذهبی» در جایی که در اقلیت هستند شبیه «بره» رفتار میکنند و در جایی که در اکثریت هستند به «شیر ژیان» تبدیل میشوند، «ملینا» هم لابد از این قاعده مستثنی نبود.
تفاوت زیاد سن و سال «کمال» و «صدیقه» با دخترک رابطهی آنها را از «رابطهی پدر و مادری» به «رابطهی پدربزرگ و مادربزرگی» مانند میکرد و بچه برایشان نه به «بادام» بلکه به «مغز بادام» و «عروسکی ملوس» میمانست. از همین رو بود که در مغازهها از دخترک میپرسیدند: «بابا بزرگت را بیشتر دوست داری یا مامان بزرگت را»؟، همان «برخورد تربیتی» که کودکان «ایران زمین» را از کودکی متوجه «لزوم تبعیض قائل شدن» بین افراد میکند. بعلاوه، نوه دانستن دخترک توسط دیگران اعصاب «کمال» را خرد و خاکشیر و نیش «صدیقه خانم» را تا بناگوش باز میکرد!
شیرین زبانیهایش او را «محبوبالقلوب» خانواده ساخته و کمکهای جدیاش در کارهای خانه و ادای «خانم بزرگ» درآوردنهایش دل بقیه و حتی ناخواهریاش را میبرد. تحصیلش در مدرسه عالی پیش میرفت و تسلطش در نواختن پیانو فضای سرد خانه را گرمایی شاعرانه میبخشید. رابطهی او با نامادریاش خیلی نزدیکتر از رابطهی «آناهیتا» با او بود. «صدیقه» هم آنچنان دوستش میداشت که انگار خودش او را زاییده است! وقتی بیمار میشد، پریشان میگشت و از ترس این که روزی او را به هر دلیلی از دست بدهد قلبش به درد میآمد و گاهی در گوشهی آشپزخانه گریه سر میداد و به کسی نمیگفت چرا! «کمال» نیز تمام «کمالات انسانی» از دسترفتهاش را در وجود او میجست. گاهی فکر میکرد که «ملینا» لایق پدری به مراتب بهتر است. از ادب و معرفت او شرمنده میشد، بخصوص وقتی که میدید در حضور او پاهایش را دراز نمیکند و «لباسهای ناجور» نمیپوشد!
رابطهی «ملینا» با مادرش کمتر و از دیدار هفتگی اش کاسته شده، به یک هفته در میان و سرانجام ماهی یک بار رسید. همه چیز برعکس شده بود؛ «مونا» در 47 سالگی ادای دخترهای نوجوان را درمیآورد و «ملینا» در 10 سالگی ادای خانمهای میانسال را! به مطالعه دل بسته و پیشرفتش در آموزش «زبان خارجی» اطرافیانش را مبهوت میساخت. بدون این که کسی به «ملینا» یاد داده باشد، میفهمید که «زبان ملایم و خوشایند زن» براترین سلاح او در «پیکار زندگی» است. با آن میتواند به راحتی مردش را خ…. بکند (خام) و او را مسخر خود سازد. افسوس که گاهی بعضی از آنها با زبان تلخ و تند و گزندهشان آن «فرصت» طلایی را به «تهدید» و ابزاری برای نابودی خود به کار میگیرند. یک شاعر خیلی جوان و بیش از حد گمنام به نام «علیرضا ایمانیفر» که این فلاکت را تجربه کرده، سروده است: «چایم را بیقند نوشیدم… تلخ بود… اما شیرینتر از زبان تو»! واه واه واه! (این مصرع از خودم بود).
«ملینا» دانهای بود که در لجنزار یک هوس احمقانه کاشته شد ولی باد او را با خودش به مرتعی سبز کشانده و رویانده بود. او نهایت عشق و عاطفه بود. وداع با او سخت است. در بارهی او بیشتر میشد نوشت و اصلا هم «قافیه تنگ نیامد»… اما وقت شما تنگ است. باید گذاشت و رفت!
… ادامه دارد
قسمت چهل و چهارم – روضهی صدیقه خانم
اگر «صدیقه خانم» نبود معلوم نبود این قصه به کجا بیانجامد. در سال ۱۴۰۱ به عنوان «دبیر دبیرستانهای پایتخت» بازنشست شد. در مدتی که شاغل بود پستهای زیادی از جمله «ناظم» و «ریاست مدرسه» را به عهده گرفت ولی هیچگاه حاضر نشد به عنوان «مشاور رئیس اداره» یا «مشاور مدیر کل» انجام وظیفه بکند و خدا میداند چرا! دانشآموزان و اولیای آنها و نیز همکارانش مثل «بت» او را میپرستیدند و به هر مناسبتی دستههای گل و بستههای شیرینی و کارتهای تبریک بود که نثارش میکردند. زنی بود عاقل و الگو برای دیگران. هر چه بدی در وجود «کمال» بود بیشتر از آن خوبی در وجود آن «زن عفیفه» بود.
«صدیقه» خودش «نان حلال» درمیآورد و به «حلال و حرام» آن چه که از پدر مانده بود یا توسط شوهر به دست میآمد کاری نداشت. با خودش فکر میکرد که آنچه دیگران کسب کردهاند از راه حرام هم که باشد وقتی به دیگری میرسد مثل «بچهی زنازاده» که حاصل گناه دو آدم پدرسگ است خود «محکوم به حلیت» است! بیشتر درآمد «کمال» حرام و بخشی حلال بود و بیشتر درآمد پدر مرحومش حلال و بخشی حرام بود… قاطی پاطی!
او از زنانی بود که خیلی به شوهر گیر نمیدهند چون معتقد بود که اصولا «شوهر خوب، شوهر مرده است» و اگر مردی به راه خطا برود با نصیحت و گیر دادن و مچ گرفتن آدم نمیشود. یادتان هست که او با گرفتن امتیازاتی به «تجدید فراش» شوهرش رضایت داد و لابد میدانید که زنهای آبرومند در دو صورت به چنین خفتی تن میدهند: اول این که زن «نازا» باشد و نخواهد شوهرش را ترک کند. شوهرها معمولا در چنین مواردی «بچهدوستتر» میشوند و معلوم نیست این محبت به بچه ربط دارد یا به «مادر بچه» که معمولا از «مادر بیبچه» جوانتر است. دوم این که شوهر در خط 18 قدم خطایی بکند و شیرازهی خانواده در خطر باشد. احتمالا این مورد دوم بود که برای «کمال» در ارتباطش با «مونا» پیش آمده و همسر فداکارش او را از یک «پنالتی کشنده» نجات داده بود.
«صدیقه» تیپ «مذهبی سنتی» بود، نه «مذهبی حکومتی»، و از خانوادهای که اگر حجاب داشتند ربطی به این رژیم و آن رژیم نداشت. کنار سفرهی پدرش بزرگ شده و از مادر مرحومش «آیین شوهرداری» را به نیکی فرا گرفته بود. با گذر عمر خیلی هم پیر به نظر نمیرسید و با وجود این که یک زن 61 ساله بود «ملاحت ذاتی»، «تهماندهی وجاهت جوانی» و «معنویت پیرانهاش» دست به دست هم داده بودند تا در هر سنی که هست دوستداشتنی به نظر برسد. نه دماغش را عمل کرده بود و نه ژل میزد و نه «کارهای تعمیر و نگهداری» مهمی انجام داده بود. مثل زنهای قدیمی به جای «مالیدنیهای اجغ وجغ» به صورتش روغن زیتون میمالید و موهایش را با مخلوط آب پیاز (!) و تخممرغ تقویت و با مواد گیاهی رنگ میکرد. خانهاش پر بود از «صابون مراغه» و «ادویهجات» و «عرقیات گیاهی» و… چروکهایی که موقع لبخند زدن دور چشمهایش و اطراف لبهایش جمع میشد نه تنها بدترکیبش نمیکرد بلکه «نشان فرزانگی» به او میبخشید. برای «کمال» که دیگر کاملا بیکس و یار بود و در 69 سالگی رفته رفته به «کودکی نیازمند محبت» شباهت پیدا میکرد تا به آن «آدم قلدری که روزی خدا را بنده نبود»، هم همسر بود و هم خواهر و هم مادر. اینطور زنها هستند که مردها را تشویق میکنند که «چهارتایشان را یک جا داشته باشند» (!)، در حالی که امثال «مونا» یکیشان هم زیاد است! نور به قبر «ویکتور هوگو» ببارد که در کنار سایر کراماتش یک «خانمشناس حرفهای» هم بود و این جملهاش را باید با آب طلا نوشت که گفت: «زنان خوب عاشق مردهای بد میشوند و با مردهای خوب درد دل میکنند»! و «صدیقه» از نوجوانی عاشق مرد بیشعوری به نام «کمال» بود. او همیشه وفادار ماند. شیطنتهای جوانی و میانسالی «کمال» و «تایلند پژوهشی» و «فعالیتهای فرهنگی» دیگرش «صدیقه» را از آنچه که بود تغییر نداد. از آن «زنهای فمینیست رایکال» نبود که برای انتقام گرفتن از شوهر خود به راه خطا برود و برای «احساس برابری با مردها» به جای «رشد شخصیتی و علمی و عملی»، همان گندهایی را به زندگی بزند که آنها میزنند.
یکی از کارهایی که در آن سال انجام داد این بود که با فروش دو باب ملکی که به جز آپارتمان مسکونیاش از «کمال نامرد» مصادره کرده بود بعلاوهی آنچه که از پدر رسیده بود دو آپارتمان مشابه هم در یک «مجتمع مسکونی لوکس» خرید و یکی را به نام «دختر خودش» و دیگری را به نام «دخترخواندهاش» زد و روی «زنان صدر اسلام» را هم در «ایثارگری» کم کرد. «کمال» خیلی تعجب نکرد، چون یواشیواش زوارش در حال در رفتن بود و «گیج میزد» و در آستانهی کهولت سن و مشابه مردان دیگر، از جمله این «نگارندهی حراف»، تنها نیازش این بود که «کسی کاری به کارش نداشته باشد».
حیف که مردم به داستان زندگی «آدمهای بیشعور» بیشتر علاقه نشان میدهند تا به داستان زندگی «آدمهای باشعور» و گرنه به جای داستان «کمال» باید داستان زندگی «صدیقه خانم» را مینگاشتم. با این حال، بگذارید «صدیقه» را هم به خدا بسپاریم و در قسمت ماقبل پایانی به «کمال» بپردازیم. شاید به جاهای خوبی رسیدیم. کسی چه میداند؟
…ادامه دارد
قسمت چهل و پنجم – و سرانجام، روضهی خود کمالالدین
کمال هم در سال 1402 بازنشست شد و اکنون در سال 1403 از آن همه جلال و جبروت و دویدنها و حرص و آزها، یک «حاج کمال» مانده با 70 سال سن که 80 ساله به نظر میآید. از دار دنیا در تملک خودش یک آپارتمان در «وردآورد» دارد که اجارهی ماهانه اش را خرج تهیه «سکهی بهار آزادی» بابت «مهریهی تقسیط شدهی همسر سابقش» میکند و یک ماشین «پژو پرشیا». همراه با همسر و دو دخترش در «آپارتمان سعادتآباد» که در تملک همسرش قرار دارد زندگی میکند. زندگی را با «حقوق بازنشستگی» میچرخاند، درست مثل «سانتریفیوژهای نطنز» که میچرخند ولی چیزی از آنها در نمیآید!
حال و حوصلهی هیچ کار اضافی را ندارد. نه شان او اجازه میدهد کارهای جانبی مثلا «کار در بنگاه معاملات املاک» را در پیش گیرد و نه توانایی کارهای مهمتر از جمله «فعالیتهای علمی» را دارد. شب ساعت 11 میخوابد و صبح ساعت 7 از خواب بیدار میشود و عازم خرید «سنگک مخصوص» یا «بربری خاشخاشی» میشود. پس از صبحانه کمی کارهای مردانه انجام میدهد که مهمترین آنها «واکس زدن» به کفشهای خود و بقیهی اهل منزل، مرتب کردن بالکن و انباری، سفت کردن میخهای شل شده بر روی دیوارها، دستمال کشیدن به شیشههای ماشین و مانند آن است. بعد از آن خریدهای جزئی را انجام میدهد… همین که ماست میخرد، «صدیقه خانم» میگوید: «ای وای… سس یادم رفت». میرود و میخرد و بعد متوجه میشوند که ایکاش «خیارشور» هم داشتند و خلاصه تا ساعت 1 بعد از ظهر به این نحو سر کار گذاشته میشود. ناهارش را که خورد و چاییاش را که نوش جان کرد «خواب قیلوله» به سراغش میآید. ساعت 4 دوباره از خواب بیدار میشود و یک ساعتی «چای و میوه» میخورد و بعد عازم «پارک علامه» میشود که در آنجا با دوستان همسن و سالش صحبت و «شطرنج» و «گل کوچک» بازی میکند و با صدای «اذان عصر» به مسجد محل میرود تا شاید بخشی از گناهانی را که در حق دیگران مرتکب شده بشوید و پاک کند. بعد از آن هم دوباره برمیگردد به خانه و بر اساس یک برنامهی ثابت نیم ساعت غر میزند و ایراد میگیرد و شام میخورد و بعد تلویزیون تماشا میکند و میخوابد و این سیکل معیوب را دوباره ادامه میدهد.
این غالب و قالب زندگی اوست و برای «خالی نبودن عریضه» و «تنوع بخشی» به زندگی، کارهای دیگری هم میکند. هفتهای یک روز به دانشکده میرود و با «سیمای نورانی» و «خشتکی آویزان» در «نماز جماعت» به حالت «نشسته بر روی صندلی» شرکت میکند و نیز پتهی همکاران را با روشی هوشمندانهتر و در عین حال مومنانهتر در قالب «انتقاد سازنده» و با ذکر حدیث «ان المومن مرآت المومن» (هر آینه مومن آینه مومن است) روی آب میاندازد. هفتهای یک روز به «هایپراستار» میروند و با وسواس تمام 4 ساعت را در آنجا میگذرانند و او دهها برند «تن ماهی» را با «دقتی پژوهشگرانه» از نظر کیفیت و تاریخ مصرف و قیمت و… مقایسه میکند. هفتهای یک بار هم به «میدان ترهبار» میروند و پشت ماشین را پر از کلم و کاهو و هندوانه و… میکنند. «صدیقه خانم» اجازه میدهد بارهای سنگین را «کمال» بردارد تا فکر نکند که دیگر «مرد» نیست و او هم با قامت خمیدهای که به زور سر پا نگه میدارد ثابت میکند که همچنان «عمود خیمه» و «مرد راست قامت» آن خانواده است. هفتهای یک روز در جلسهی «انجمن اولیا و مربیان» در مدرسهی «ملینا» شرکت میکند و با شنیدن «دکتر دکتر» از دیگر اولیا احساس بهتری پیدا میکند. جمعهها را با غذایی که «صدیقه خانم» در خانه تهیه میکند به «پارک چیتگر» میروند و با پهن کردن «زیلو» و بساط ناهار و چای کیف میکنند و خدا را به خاطر تن سالمشان (به جز مشکل پروستات او) شکر میکنند. خیلی دلش میخواهد بستگان و دوستان به خانه دعوتشان کنند، ولی در «تهران» وقتی برای این کارها ندارد… دیگران وضعشان خیلی بدتر از «کمال» است!
دوره جدیدی از زندگی «کمال» آغاز شده است. با یکی از دوستان پارک، آقای «مهندس ورمزیاری»، صمیمیتر است و با او درد دل و برایش خاطره تعریف میکند. آدم خیلی عمیقی نیست ولی تهمانده ای از «شوخ طبعی» را با خود دارد. برای او توضیح میدهد که کارها خوب پیش میرفتند و آیندهی درخشانتری در انتظارش بود ولی «تجدید فراش» متلاشی شدن آرزوهایش را به دنبال آورد. از «صدیقه خانم» خیلی راضی است و در این دورهی زندگی، از عمق جان میفهمد که او برایش تنها «سرمایهی زندگی» است. در یکی از روزهای گرم تابستان همین امسال در سایهسار درختی به «مهندس ورمزیاری» چیزی گفت که شاید «فیلسوفانهترین جملات» طول عمرش بود:
مهندس ورمزیاری! «ازدواج» برای لذت بردن مرد از زندگی نیست. مثل «شراب» است که به قول «قرآن مجید» هم «منفعت» دارد و هم «ضرر» و لیکن «مضراتش بیشتر است»! البته، برای خودش مجاهدتی است که بدون آن مرد پخته نمیشود. وسیلهی «تزکیهی نفس» است. «ازدواج اول» حکم «جهاد اصغر» را دارد که معمولا با «پیروزی» همراه است؛ لیکن، «تجدید فراش» مانند «جهاد اکبر» است که جز «اقلیتی از اولیاءالله» کسی از آن سربلند بیرون نیامده است!
…ادامه دارد
پس گفتار (سخن پایانی)
قصهی ما به پایان رسید؟ نه، هرگز! «کمال» هرگز نمیمیرد، بلکه از جسمی خارج و در جسمی دیگر «حلول» میکند تا «سلسلهی بدکاران و بدکرداران» تا «قیام قیامت» سر پا بماند. شاید «تناسخ» خیلی هم عقیدهی باطلی نباشد! ماجرا را که تعریف میکردم دوستی به کنایه گفت: ما هر کدام یک «کمال درون» داریم. این را که به یکی دیگر گفتم، او که صادقتر بود و رکتر، گفت: نه اینطور نیست. ما هر کدام به درجاتی خود «کمال» هستیم؛ به این خاطر است که این قصه این قدر «چسبناک» است!
«خلقت» شاهکار خداست و «خلقت انسان» اوج شاهکار اوست. لیکن، فکر میکنم که خلقت آدمهایی اینقدر کج و کوله که یک جای درست و حسابی در روحشان ندارند وقت بیشتری را از خدا گرفته باشد! این که یک نفر هم «بیانصاف» باشد، هم «زورگو»، هم «کجدست»، هم «دو به هم زن»، هم «ریاکار و دورو»، هم «شلتنبان»، هم «دروغگو»، هم… نباید کار آسانی باشد. خلقت اینجور آدمها یک مزیت هم دارد و آن این که «بنی نوع بشر» بسان «عارفان شوریدهسر»، فلسفه و منطق و کلام را به گوشهای پرتاب کند و به مقام «حیرت عارفانه» برسد که: «خدایا! ما از فهم فلسفهی خلقت تو کودکان عاجزی بیش نیستیم»! آخر «کمال» به چه دردی میخورد و مقصود خداوند از خلقت چنین آدمهایی چیست؟ «شمر بن ذی الجوشن» هم که باشی، چند تا خصلت خوب برایت پیدا میکنند مثلا این که «طرف ذاتا آدم مومنی بود» و «شبزندهداری» میکرد و آدم هم که میکشت اولش «وضو» میگرفت!
امثال «کمال» اگر در یک «جامعهی مذهبی» باشند «ایمان ریایی» دارند و اگر در یک «کشور کمونیست» دیده بر جهان گشوده باشند «کفر ریایی». یعنی اگر شدیدترین «مواضع خداناباورانه» را هم داشته باشند باز هم دروغ میگویند ودر ته دلشان به یک «خدای قادر متعال» باور دارند ولی منفعتشان ایجاب میکند که خودشان را یک «مارکسیست دو آتشه» معرفی کنند. تعجب میکنید که یک نفر «کافر ریاکار» باشد؟ نه! تعجب نکنید و گذری بر تاریخ اجتماعی «کشورهای بلوک شرق سابق» بیندازید تا متوجه بشوید چه میگویم.
ولی آخرش که چه؟ گیرم که دنیا را به کمال بدهند، همهی عناوین علمی و سیاسی و نظامی را به او ببخشند، در هر کوی و برزنی نامش را جار بزنند، بهترین خانهها را برایش فراهم سازند… آخرش که چه؟ بسیار باید خوششانس باشی که در اوج «موفقیت هایدنیایی»، «مرگ ناگهانی» به سراغت بیاید و راحت بشوی ولی حیف که به جای مرگ، «ناتوانی و بیماری» میآید و زمینگیرت میکند. روزی میرسد که «قامت ایستادهات» خم میشود، صدای خسخس نفسهایت دل دیگران را به رحم میآورد، پروستاتت میشود به اندازهی «پرتقال تامسون» و تا بخواهی «حرفهای گندهگنده» بزنی وسط کار باید بروی دستشویی. اگر «خطیب» سرشناسی هستی لال میشوی، اگر ورزشکار برجستهای هستی دچار «فلج عضلات مخطط» میشوی، اگر خوشنویس و نقاش و نوازندهی چیرهدستی هستی «پارکینسون» سراغ انگشتهایت را میگیرد؛ اگر پولدار هستی حاضری تمام داراییات را بدهی و از دست «کیسهی کولستومی» رها بشوی تا بتوانی از «مجرای درست» خودت باد معده را در کنی و از آن لذت ببری!
انسان موجود قابل ترحمی است. وقتی که «ناتوانی» فرا میرسد، آن کس که روزی برای خودش آدمی بود رقتانگیزتر میشود. جایگاهت که بلندتر باشد، با افتادنت استخوان بیشتری از تو میشکند. در زمان توانایی مثل «مورچه» جمع میکنی، مثل «سگ» میدوی، مثل «کرگدن» دیگران را زیر میگیری ولی در جایی که نیازمند کمک هستی، پسرت «امیرحسین» از «کالیفرنیا» برایت با «واتساپ» عکس قلب میفرستد و دخترت «آتوسا» از «تورنتو» برایت «لاو میترکاند»؛ تنها پسر بیشعورت که همینجا مانده و منتظر است که کی به رحمت خدا میروی تا سر ارث و میراثت المشنگه راه بیندازد، دستهایت را میگیرد و میبردت «خانهی سالمندان» که در آنجا به انتظار «عزرائیل» بنشینی. آنجاست که آرزو میکنی عزیزترین پارهتنت، همسرت که دست کمی از «صدیقه خانم» نداشت زودتر از تو نمرده بود و تو را مثل یک «پسر بچهی 85 ساله» پشت سرش تنها نگذاشته بود.
از کودکی شنیدم که گفت: «حیوانها از انسانها خوشبختتر هستند، چون هر چیزی را که نیاز دارند از مادرشان یاد میگیرند و از زندگی کیف میکنند. ما آدمها مجبوریم بیست سال درس بخوانیم و کلی اذیت بشویم و بعد بدتر از حیوانها زندگی بکنیم»! شاید آن کودک روزی یکی از بزرگترین فلاسفهی دنیا بشود. کسی چه میداند؟
ممکن است خود ما به سر برسیم ولی این قصه به سر نخواهد رسید. انسان تنها زمانی بدبخت نیست که قدر «نورانیت وجود» خودش را بداند و «منشاء خیر و برکت» برای خودش و دیگران باشد.
پایان
قلمتون شاهکاره استاد
دکتر صادقی همکلاسی نازنینم
بنده کارشناس ارشد حقوق بین الملل هستم فی الواقع به جنابعالی ودرک ژهمسائل وترزیق آن به مخاطب به ویژه
شناختی که دوران انقلاب ازبنده داری
بدون شک به وجودت افتخا میکنم
بهراد عزیز را آخرین بار سال ۱۳۵۷ دیدم. یعنی ۴۶ سال پیش ولی انگار همین الان کنار هم هستیم
دکتر صادقی عزیز
قلم زیبا ودرک عمیق شما را از مسایل اجتماعی تبریک میگویم.
امیدوارم بیش از این بدرخشید
حدادزاده
استاد گرامی… خدمت شما سلام دارم و از این که مورد پسندشما هستند خوشحالم. خداوند امثال شما را زیاد فرماید. گودرز صادقی