میفهمند و خودشان را میزنند به نفهمیدن!
گودرز صادقی هشجین
همسر خدا بیامرز من، فائزه، یک مومن انقلابی مثالزدنی بود. به خودش سخت میگرفت و به دیگران نه! سال 64، پس از 6 ماه کش و قوس سر مسائل ایدئولوژیک با هم ازدواج کردیم. آن موقع من دانشجوی دانشگاه ارومیه و نیز مسئول انتشارات جهاد دانشگاهی بودم. او کارمند جهاد دانشگاهی بود، دختری چادری و بسیار مقید. پدرش تمام 8 سال جنگ را به عنوان بسیجی در جبهههای غرب گذراند. روز عقد ما حاضر بود ولی موفق به برگزاری مراسم عروسی نشدیم. یک روز تاکسی گرفتم و نامزدم را به «خانهی اجارهای بخت» بردم. هرگز گناه نمیکرد. نه اهل غیبت بود و نه اهل کینه و کدر. یک بار هم پسرمان امین را بدون وضو شیر نداد. حتی پس از تشدید بیماریاش (ام.اس.)، نیمهشب هم که بچه گرسنه میشد، مادر، به دیوار تکیهکنان که نیفتد، میرفت و وضو میگرفت. تنها موقعی از چادر دست کشید که به خاطر شدت گرفتن لرزشهای دستها و انگشتهایش توانایی نگه داشن آن را نداشت. در خارج از کشور هم که با همان حال رفتیم، یک تار مویش دیده نمیشد و مقنعهاش همیشه کیپکیپ بود. اول اسمش «ویدا» بود و بعدا به «قائزه» تغییرش داده بود با این نیت که تنها خواستهاش «رستگاری در دنیای دیگر» بود. کارمندان خانم در دانشگاه و نیز جهاد دانشگاهی عاشقانه دوستش داشتند و این عشق مذهبی و غیرمذهبی و مسلمان و مسیحی نمیشناخت. قبل از عقد، من صورتش را کامل ندیده بودم. بعد از عقد که روسریاش را برداشت، شوکه شدم! خودم هم دست کمی از او نداشتم و احساس میکردم که هنوز زود است که این کار را بکند! در خارج از کشور اساتیدم همراه با خانواده به خانهی ما میآمدند و بسیار دوستش داشتند انگار که برایشان «مریم مقدس» بود، بسیار زیبا، روحانی و متین. او مینشست و من پذیرایی میکردم، چون در اواخر قدرت ایستادن هم نداشت. در سال آخر تحصیل که کارم برای نوشتن پایاننامه زیاد شده بود، نمیتوانستم از او و پسرمان مراقبت بکنم و به همین خاطر به ایران آوردم و تقریبا تا زمان فوت که بیشتر از 15 سال به طول کشید توسط یک خدمتکار مراقبت میشد.
او با حجاب بود ولی از «حجاب اجباری» نفرت داشت. یک بار سر این موضوع گریه کرد. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که گفت: «بعضیها فکر میکنند که ما به خاطر وابستگی به حکومت حجاب بر سر داریم و چقدر بد است که با این اجبارها و مقید کردنها حجاب ما لطمه دیده است». از دید او، حجاب نه یک اجبار، بلکه «انتخاب احسن» بود، یک «عبادت» مثل نماز و جهاد، و یک «فضیلت». او از نظر معلومات دینی و اشراف به احکام شرعی از داناترین زنانی بود که در عمرم دیدهام و حیف که در حق او آنچه را که میتوانستم به طور اکمل به جا نیاوردم. در سالهای آخر عمرش یک بار به من گفت: «من بسیار نگران تو هستم. میترسم بلغزی. من تو را همچون حمید و مهدی باکری (که با آنها رابطهی خانوادگی داشتند) میخواهم ولی راه دشواری است». هایهای گریه کرد و من دلم شکست…
مخالفت با «حجاب اجباری» مخالفت با «اصل حجاب» نیست. این را میدانند و به روی خودشان نمیآورند. نتیجهی «حجاب اجباری» با «کشف حجاب» اجباری «رضا شاه» و «آتاتورک» فرقی ندارد. این را هم میدانند و به روی خودشان نمیآورند. مترصد فرصتی هستند که ما حرفی بزنیم و بگویند که با دین مخالف است، با شریعت دشمن است، با انقلاب مشکل دارد، با نظام زاویه پیدا کرده است و… در این میان، مظلومیت نیروهای مذهبی (واقعی) دو چندان است. ما با کسانی مواجهیم که میدانند و خودشان را میزنند به ندانستن. میفهمند و خودشان را میزنند به نفهمیدن. یک بچه هم این بدیهیات را میفهمد. روشنفکر میگوید نکنید، روحانی میگوید نکنید، محجبه میگوید نکنید… ولی میکنند! اگر میفهمند و میکنند، چه بد کاری و اگر نمیفهمند که دیگر عذری است بدتر از گناه شاید هم لج میکنند و از آزار دیگران لذت میبرند.
نسل سربلند انقلاب را که به غلط «نسل سوخته» میخوانند درد بزرگی است که گروهی انقلابنکرده و جنگ ندیده و «متظاهرین به حق» در جایگاه باطل با آبرویشان بازی بکنند. این تنها نالهای است از سر ناچاری در روزگاری که همه سره را از ناسره تمیز میدهند اما هر کسی ساز خودش را میزند. در این سالهای واپسین عمر، این نسل تنها یک خواسته دارد: «اندکی هم به حرف کسانی که آبروی خود را در این راه نهادند گوش بکنید، همین»!
سلاموارادت استاد
مطالب بسیار مغز دار در عین حال عاطفی وجذابی است واقعیت وظرافت در بیان گفتار باعث یک زیبایی در متن شده والبته نتیجه گیری عالی است
درود برشما روح همسر عزیزتون شاد .