هنگ مداحان – خاطره
یادش بخیر… سال 1376 برای من سال پربرکتی بود که شادیهای آن با سفر حج عمره باز هم بیشتر و بیشتر شد. همراه با تعدادی از دانشجویان و نیز تعدادی از خانوادههای شهدا در کاروانی مشترک عازم سفر شدیم.
از سفر حج هر کس به مقطعی خاص به عنوان مهمترین بخش آن نگاه میکند. فکر میکنم اکثر مردم آن لحظهای را که چشمانشان برای اولین بار به خانه خدا میافتد بیشتر از تمام لحظات دیگر دوست میدارند. من اما در این مسئله هم غیرطبیعی هستم و دلیل آن اینکه برایم خوشآیندترین لحظات، احرام بستن در مسجد شجره بود. در آن لحظه، نه عظمت جمعیتی بزرگ حاضر بود که تحت تأثیرم قرار دهد و نه زیبائی و شکوه یک بنای ساخت دست بشر (اگر چه خانه خدا باشد). برایم آن لحظات آکنده از یک تغییر معنادار بود. یک تصمیم، یک حرکت، یک تغییر، یک پیمان، یک تکامل جدید… راستش را بخواهید، اصلاً از چیزی واهمه نداشتم. اهل گناه بودم و هستم و شاید باز هم بر همان منوال بمانم. آن لحظات وجود مرا نه ترس و خوف بیش از حد بلکه عشق پر کرده بود. خدا را خیلی دوستداشتنیتر یافتم و احساس کردم حتی اگر مجازاتم کند این مجازات از نوع تنبیهی است که یک مادر در مورد فرزندش اعمال میکند، دردناک ولی از روی مهربانی.
از آن لحظهای که احرام بستیم وقوع یک اتفاق را احساس کردم: مداحانی در کاروان ما بودند از بین دانشجویان. بچههای خوبی بودند ولی خب…. عالم مداحی عالم اغراق است و گاهی چه دروغها که ندانسته نقل نمیکنند یا دانسته نمیبافند. برای قاسم بن حسن عروس میآورند و با یک ضربت شمشیر ابوالفضل صدها نفر را به قتل میرسانند. برای اسب امام حسین (ذوالجناح) خصوصیات فوق بشری قائل میشوند و امام حسین را از جنگ فارغ و به جنگلهای هندوستان روانه میکنند تا یک پادشاه خیالی (سلطان قیس) را از خطر شیری درنده برهاند.
از آن لحظه دیگر نطق مداحان خشک شد. دیگر نمیتوانستند چیزی بگویند، چون بچههای مؤمنی بودند نمیتوانستند دروغ بگویند تا مبادا اعمالشان باطل شود. فهمیدم که خودشان نیز باور دارند که آنچه میگویند قرین حقیقت نیست و از باب احتیاط فتیلهی اغراق را پایین کشیدند و شروع کردند به گفتن چیزهای کلی…. که البته این چیزهای کلی هم چنگی به دل نمیزد و مستمعین را به اشک و ناله وا نمیداشت.
یکی از مداحان که وضع را اینگونه دید در بین ذکر مصیبت خود که دیگر نه جگری را میخراشید و نه دلی را به درد میآورد هر از گاهی با صدای حزینی میگفت: اینجا مادر سه شهید داریما… این یکی را راست میگفت. پشت سر ما در مینیبوس مخصوص مادری نشسته بود محترم و صبور که مادر سه شهید بود و مد نظر مداح. این مادر با شنیدن این بخش از صحبتهای مداح ناگهان گریهاش تشدید میشد و از حزن و اندوهی که از خود نشان میداد بقیه نیز لحظاتی گریه میکردند.
راستش را بخواهید یادم نیست که من بودم یا برادرم دکتر آین… که به مداح تذکر دادیم که دل آن مادر شهید را بیشتر از آن نیازارد. به او گفتیم که این مادر باید با نشاط و شوق به خانه خدا برود نه اینکه تو با بیدار کردن غمهای نهفتهاش بخواهی از یاد خدا غافل و به یاد فرزندان رشیدش بیاندازی. انصافاً او هم برید و ما در سکوت شبانه به راه خود ادامه دادیم. در هر حال… از عظمت احرام همین بس که مداح کاروان هنگ کرد و صفحه کلیدش تماماً از کار افتاد!
سؤال: چرا ما باید مرتب گریه کنیم، حتی به زور هم که شده؟ و مداحان از جان ما چه میخواهند؟ عشق علی و حسین و زینب تمام وجود ما را در برگرفته است، ولی بگذارید و بگذارند این وجود عاشق سراپا آکنده از نشاط باشد، نشاطی بر گرفته از امید به رستگاری، به پاس پاسداری از خون حسین بن علی و شهدای راهش. اینگونه باد!
اگر از روی جهل و تقلید اینگونهاند، خدا کمکشان کند که عقلشان به کار بیفتد. و اگر دانسته و به عمد اینگونهاند، خدا به راه راستشان هدایت گرداند. آمین!