منوی دسته بندی

فریبای شهر ما (داستان)

نوشته: گودرز صادقی هشجین

قسمت اول من کیستم و چرا نوشتم

می‌خواهم داستانی نه چندان بلند و نه چندان کوتاه را برایتان روایت کنم. لابد نخستین پرسش شما این است که من کیستم و چرا قلم به دست گرفته‌ام، و صد البته اصلاً قرار است درباره چه چیزی بنویسم. بگذارید ابتدا دو پرسش اول را پاسخ بدهم، ادامه ماجرا خود به‌روشنی نشان خواهد داد که موضوع از چه قرار است.

من، دکتر محمدحسین رضانژاد هستم. کارشناسی و کارشناسی ارشد روان‌شناسی را در ایران گذراندم و دکترای تخصصی‌ام را در حوزه روان‌شناسی خانواده در انگلستان گرفتم. اکنون در دانشگاه دولتی استان در مرتبه استاد تمامی خدمت می‌کنم؛ از اعضای هیأت علمی با مقالات متعدد در ژورنال‌های داخلی و خارجی هستم و از نظر میزان ارجاعات، در سطح کشور و تا حدودی در سطح بین‌المللی شناخته‌شده‌ام. در کنار تدریس و پژوهش، کلینیک خصوصی روان‌شناسی و مشاوره دارم. شکر خدا، و به یمن اختلافات خانوادگی و اختلالات گوناگونی که جامعه ما پرورانده، بازار کارم رونق دارد. به جرأت می‌توان گفت در این مملکت، هر بازاری که کساد شود، بازار ما روان‌شناس‌ها همیشه گرم است. شاید همین رونق بی‌حد باعث شده عده‌ای روان‌شناس‌نما با مدارک بی‌ربط – از مهندسی ماشین‌آلات گرفته تا فقه و حقوق – پا در کفش ما کنند و برای خودشان بازار و مریدی دست و پا کنند.

من آدمی معتقدم؛ جز خلاف‌های کوچک، مرتکب گناهانی نمی‌شوم که به‌سادگی آبرویم را ببرند. اهل درگیری‌های سیاسی نیستم، از این رو هم مردم مذهبی و غیرمذهبی، هم چپ‌ها و راست‌ها و حتی سلطنت‌طلب‌ها و ضدانقلاب‌ها، همه با من کنار می‌آیند. این‌ها را گفتم تا بدانید نوشتن این ماجرا هیچ ربطی به سیاست ندارد و نخواهد داشت. اصولاً ما روان‌شناس‌ها کمتر گرفتار سیاست می‌شویم، چون همه مشکلات را به گردن خود آدم‌ها می‌اندازیم. کافی است در کارنامه کودکی یک فرد اثری از آزار، یا در خانواده‌اش پدری پرخاشگر، یا در محیطش دوستان ناباب بیابیم تا بگوییم: «طرف دچار اختلال است!» و نتیجه بگیریم اگر پرخاش می‌کند هیچ ربطی به اوضاع اقتصادی و سیاسی ندارد. لابد خودش عیب و علتی دارد. در مقابل ما، جامعه‌شناس‌ها قرار دارند که دنبال ریشه مشکلات در سیستم اداره جامعه می‌گردند و برای همین هم گاهی سر از زندان در می‌آورند. من این روش آرام و بی‌دردسر را مدیون مادربزرگ مرحومم هستم که همیشه می‌گفت: «فرزندم! خدا خودش برایت روزی بی‌دردسر فراهم کند.»

به همین خاطر تا امروز هرگز مشکل سیاسی نداشته‌ام و حتی احساس ترس از این بابت به دلم راه نداده بود. تا اینکه… یک روز موبایلم زنگ خورد که واقعاً لرزه به جانم انداخت. شماره‌ای روی صفحه نیفتاده بود؛ فقط نوشته بود Unknown Caller. با ترس گوشی را برداشتم و گفتم: «سلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته.» از آن طرف صدا آمد: «جناب دکتر خودتونید؟»

با لکنت گفتم: «ببببله… اگر خدا قبول کنه دکترم!» خیال کردم به دکتر بودنم شک دارد. صدای مرد ادامه داد: «من از… زنگ می‌زنم خدمتتون. حاج آقا زین‌العابدینی با شما کار دارن.»

پیش از آنکه مکالمه ادامه یابد، بهتر است حاج آقا زین‌العابدینی را معرفی کنم. او یکی از مقامات مهم امنیتی استان ماست. مردم عادی او را نمی‌شناسند، اما مدیران مثل گربه از او حساب می‌برند. نام اصلی‌اش «سیامک بالابان‌زاده» است. ما در کودکی همسایه دیواربه‌دیوار بودیم و در دبستان همکلاسی. بعدها به شهر آمدیم و هرکدام در مدرسه‌ای جدا ادامه دادیم، اما ارتباط‌مان قطع نشد. در دوره دبیرستان و یکی دو سال بعد از آن، چند بار هم‌سنگر بودیم. من یک‌بار زخمی شدم و او به اسارت درآمد و چند سالی مهمان صدام شد. همین اتفاق مسیر زندگی‌مان را جدا کرد: من دانشگاهی شدم و او پس از آزادشدن، وارد کارهای سیاسی و امنیتی. حالا هم که می‌بینید چه مقامی دارد.

شنیدن اینکه چنین فردی با من کار دارد، خوشایند نبود. ما دوستان خوبی بودیم، اما هر وقت در جلسات استانی او را می‌دیدم، از او می‌ترسیدم. شغلش آن‌قدر جدی و سنگین بود که اجازه نمی‌داد کسی با او صمیمی بماند. اینکه بالابان‌زاده به من زنگ بزند، آن هم مستقیم از اداره، برایم عرق‌ریزان در حد لالیگا بود! با این حال، چاره‌ای جز گرم گرفتن نداشتم. گوشی را که گرفت، با لحن صمیمی گفت:

– به‌به… چطوری محمدحسین؟ پارسال دوست، امسال آشنا… معلومه کجایی مومن؟!

خیال کردم کنایه می‌زند. من هم وانمود کردم دل‌تنگ دیدار او هستم. بعد گفت: «موضوعی هستش که می‌خواستم حضوری صحبت کنیم. کی وقت داری ناهار در خدمت باشیم؟»

این جمله بیشتر منقبضم کرد. خدایا! چه گناهی کرده‌ام که باید ناهار را با حاج‌آقا بخورم؟ اصلاً منظورش از ناهار چیست؟ چرا به من گفت «مومن»؟ یعنی چیزی می‌داند؟ گیرم گندی زده باشم – که نزده بودم – مگر در چه حدی بوده که باید شخص حاج‌آقا خودش وارد شود؟! راهی نبود جز قبول کردن. نرفتن مساوی بود با اعتراف به مشکلی پنهان. پس با تته‌پته گفتم: «کجا خدمت برسم؟» (خودم را زدم به آن راه که انگار اداره‌اش را نمی‌شناسم). گفت: «نیازی به آوردن ماشین نیست، قدم رنجه می‌فرمایی. فردا ساعت یک دم دکه روزنامه‌فروشی میدان شهدا بایست… بچه‌ها میان می‌برنت… ببخشید بیارنت!»

خداحافظی کردیم و من تا شب صدجور فکر بد به سرم آمد. اول گفت «می‌برنت»، بعد اصلاح کرد «می‌یارنت». همین تغییر کوچک ذهنم را بیشتر به هم ریخت. یعنی چه؟ کجا قرار است ببرندم؟ و چرا باید او خودش هوای مرا داشته باشد؟ شب تا صبح به سختی گذشت؛ آن‌قدر مضطرب بودم که هفده بار دستشویی رفتم! همسرم بارها علت پریشانی‌ام را پرسید، اما طفره رفتم. او همیشه نگران است که مبادا به خاطر شغلم و ارتباطم با مراجعان دچار دردسر عاطفی شوم. به او اطمینان داده‌ام گرفتار هیچ زن دیگری نخواهم شد. حتی قول داده‌ام اگر روزی او از دنیا رفت، دوباره ازدواج نکنم و حاضرم تعهد رسمی بدهم! با این حال، هر وقت در خودم فرو می‌روم، شروع می‌کند به وارسی پیامک‌ها و جیب‌هایم تا ردّی از لغزش پیدا کند. البته همیشه بی‌نتیجه.

فردا صبح، در دانشگاه آرام و قرار نداشتم. احساس مهمانی رفتن نبود؛ بیشتر شبیه احضار شدن بود، آن هم به روشی محترمانه! سر موعد مقرر، به میدان شهدا رسیدم. فرصت را غنیمت شمردم و یک نسخه روزنامه کیهان خریدم که از بس زیر آفتاب مانده بود زرد شده بود. روزنامه را زیر بغل زدم و خودم را به دست سرنوشت سپردم…

قسمت دوم در محضر حاج‌آقا

سرانجام با چند دقیقه تاخیر پژو پرشیایی با پلاک یکی از استان‌های دور و با شیشه‌های دودی جلو پایم ترمز زد. دو جوان که در ردیف جلو بودند مرا به ردیف عقب دعوت کردند. سلام و علیک گرمی کردند و حال و احوالی پرسیدند. تیپ‌شان شبیه شهدای مدافع حرم بود. مرا به همان‌جایی بردند که می‌شناختم. در فلزی بزرگی باز شد و پس از پیاده شدن به داخل ساختمان مرکزی هدایت شدم. دیوارهای بلند و آجری هیبتی دژ مانند به آنجا می‌داد. در حالی که مثل بید می‌لرزیدم وارد دفتر حاج آقا شدم. اتاقی بود بزرگ، با چیدمانی زمخت و بدون دکوراسیونی خاص. تا جایی که یادم می‌آید پنجره‌ای هم نداشت. حاجی مثل دیگر همکارانش قیافه و تیپ معمولی داشت. چون تپل بود، اگر کسی او را در خیابان می‌دید فکر می‌کرد کارمند اداره‌ی دارایی است. پیراهنی معمولی و نه یقه‌آخوندی بر تن داشت و صورتش را با ماشین نمره یک اصلاح کرده بود. آغوش گرم میزبان کمی آرامم کرد و به خودم مسلط شدم. دقایقی به مرور خاطرات کودکی، ایام مدرسه، تظاهرات خیابانی در اواخر سلطنت پهلوی و نهایتا به جبهه و جنگ کشید. او با ذکر این که «شما از یادگاران شهدا هستید» هندوانه زیر بغلم گذاشت. بعد اشاره کرد که: «درسته که شما استادید و دانشگاهی، ولی من شما رو از نیروهای خودمون می‌دونم. بی‌تعارف»! من هر چه فکر کردم که کجا و چه نوع خدمتی در راستای فعالیت‌های ایشان انجام داده‌ام چیزی به خاطرم نیامد. ترسیدم که مبادا بخواهد مرا جذب بکند و یا کاری به من محول بکند که هم انجام دادنش برایم مکافاتی بشود و هم انجام ندادنش. درست است که او شان میزبانی را به نهایت درجه به جا آورد، من یکی حس آهویی را داشتم در آغوش ببر مازندران! اشتباه نکنید، ما هیچ‌کدام‌مان بچه‌ی مازندارن نیستیم. در یکی از استان‌های مرکزی کشور به دنیا آمده‌ایم و حالا اتفاقا محل کارمان هم یکی از استان‌های مجاور است.

بدون این که اشاره‌ای بکند که با من چه کار دارد، به یکی از نیروها دستور داد که بساط ناهار ما را همان‌جا بچیند. ناهار چلوکباب بختیاری بود. قورت دادنش بدون نوشابه واقعا برایم سخت بود. غذا کمی خشک بود ولی بدتر از آن گلوی من بود که نه فقط خشک خشک بلکه تنگ‌تر هم شده بود. اصلا خوش نمی‌گذشت و غذا برایم حکم کاه را داشت برای گاوی که دلش یونجه می‌خواهد. حالا مثلا مهمان بودم و آن حال و روز را داشتم. خدا می‌داند که اگر بازداشت شده بودم به چه حالی می‌افتادم. حاج‌آقا گل می‌گفت و لطیفه تعریف می‌کرد. به زعم خودش می‌خواست استرس مرا کم بکند. با این حال، هر چیز کنایه‌آمیزی را به خودم می‌گرفتم. در ذهنم دنبال گناهان افشا نشده‌ام می‌گشتم و تمام قسمت‌های قابل رویت بدنم قرمز می‌شد.

بعد از ناهار و صرف چای، حاج‌آقا زین‌العابدینی رفت سر اصل مطلب: «دکتر جان! واست ماموریتی دارم. یه وقت نگران نشی. کار سختی نیست و اتفاقا در راستای تخصص خودته. فراموش نکردی که من هم کارشناسی‌مو تو رشته‌ی روانشناسی خوندم. تو دانشگاه تهران بودی و من علامه. بعدها خدا خواست هر کدوم لباس خدمت تو یه سنگر متفاوت رو به تن کردیم. کار تو از مال من خداپسندانه‌تره. ما آمار تو رو داریم و می‌دونیم که آدم خونواده‌دوست و محترمی هستی. اشراف اطلاعاتی تو به مردم این منطقه بیشتر از ماست. از فجایع اخلاقی تو داخل خونواده‌ها خبر داری. می‌دونی که در پس ظواهر فریبنده‌ی مردم چه چیزایی مخفی شده. تو به امانت‌داری مشهوری. یه جورایی مثل کشیشی هستی که ملت پیش تو اعتراف میکنن و هیچ چیزی رو به دیگران بروز نمی‌دی. واقعا باید به تو احسنتم گفت، اون هم احسنتم ثم احسنتم»!

این‌هایی که گفت درست، ولی من نگران بودم که با این وصف و حال از من بخواهد اطلاعات بیماران یا به زعم او سوژه‌های خاصی را در اختیارش بگذارم. حاجی هم شم روانشناختی داشت و هم شم امنیتی. همین بود که اصلا احساس راحتی نمی‌کردم. سریع می‌فهمید که در داخل کله‌ی طاس من چه می‌گذرد. شاید به همین دلیل بود که متذکر شد: «نگران نباش. ما هیچ اطلاعاتی از تو نمیخوایم. برعکس، به عنوان یک مشاور امین از ما اطلاعاتی می‌گیری تا یک کار کارشناسی رو پرونده‌ی یکی از متهمین بازداشتی ما انجام بدی. من پیشنهاد کردم که این پرونده نه مثل یه پرونده‌ی امنیتی بلکه مثل یه پروژه‌ی علمی پیش بره. هدف ما صیانت از مردم و بخصوص افراد سرشناس و مهم منطقه‌س». این کلمه‌ی «سرشناس» را که گفت یک نگاهی هم به من انداخت که ترس برم داشت.

موضوع را که باز کرد خیلی بهت‌زده شدم. به من فهماند که یکی از زنان فعال اجتماعی و اقتصادی با ترفندهای زنانه مخ 21 نفر از سرشناس‌ترین افراد در بخش‌های دولتی و خصوصی را زده. او با سوء استفاده از روابط خاکستری تا سیاه، سوء‌استفاده‌های کلانی کرده بود. دریافت وام‌های کم‌بهره، اخذ مجوزهای اصولی متعدد، تملک زمین از منابع طبیعی و عضویت در بعضی شوراهای استانی به عنوان کارآفرین و سرمایه‌گذار بخشی از شاهکارهای او بود. حالا او برای خودش یک شبکه‌ی اختاپوسی در استان داشت. علیامخدره کسی نبود مگر «خانم شرف‌المکان» که در دو سال گذشته در مجامع عمومی درخشیده و با حضور سبزش جمع سرشناسان استان را به سبزه آراسته بود. مغزم سوت کشید. برای اولین بار متوجه شدم که در استان ما زنی توانسته گوی سبقت در کلاه‌برداری را از مردها برباید.

قرار شد پرونده را کامل بخوانم و با کارشناس آن هم صحبت بکنم. پرونده‌ی قطوری بود که اجازه‌ی خروج از اداره را نداشت. به من گفت که چند روزی باید در محل حاضر بشوم و اجازه ندارم ورقی را با خودم از آنجا خارج کنم. کمی معذب نشان دادم که شاید ترددم به آنجا درست نباشد. اگر دانشجوهایم مرا هنگام ورود یا خروج می‌دیدند بعید نبود که اسمم را بگذارند «استاد گمنام میهن اسلامی» یا شاید هم «بازجو-استاد»! حاجی به من فهماند که نیازی به مراجعه‌ی من به ستاد نبود. محل قرارمان را با کارشناس پرونده «دفتر شرکت آتیه‌پردازان دنیای برنا» در «مرکز خرید سپنتا» گذاشت: به مدت 3 روز و روزانه 3 ساعت.

ماموریتم این شد که تمام اوراق پرونده را بخوانم و با کارشناس در جریان جزئیات بیشتر قرار بگیرم. سپس، در پوشش بازجوی مهمی که از مرکز آمده، از خانم شرف‌المکان اطلاعات جامعی در مورد شگرد به دام انداختن شیرمردان منطقه به دست بیاورم. وظیفه من تهیه‌ی گزارش علمی و تجزیه و تحلیل بود. می‌خواستند بدانند که اشکال کار کجا بود که آن همه آدم مهم در تور یک زن افتاده بودند. آیا فاجعه ناشی از ضعف مردان بوده یا از قوت آن ستاره‌ی درخشان! هدف این بود که راهکارهایی برای جلوگیری از بروز چنان اتفاقاتی در آینده از نظر علمی ارائه بدهم. یقین حاصل شده بود که هیچ‌گونه آشنایی بین سوژه و من وجود نداشته و امکان قالب کردن بنده‌ی حقیر سراپا تقصیر به عنوان یک بازجوی خفن از مرکز یعنی تهران وجود داشت.

حاجی گفت که در زمان مواجهه با متهمه دکوراسیونم را تغییراتی خواهند داد تا به یک بازجوی واقعی شباهت داشته باشم. ضمنا از من خواست تا در مدت بررسی روی پرونده که شاید یک ماه طول بکشد ریشم را نه با تیغ بلکه با ماشین نمره یک بزنم تا با نگاه تیزبین متهمه فیک بودنم لو نرود. کمی خجالت کشیدم که چطور در حالی که حاجی مرا از نیروهای خودش می‌داند ریشم را مثل «کفار قریش» از ته می‌زنم! او شماره‌ی موبایلش را به من داد و همین‌طور مال کارشناس را که با هم هماهنگ کنیم. حالم سر جا آمده و ترس جای خودش را به کنجکاوی و به عبارت بهتر فضولی داده بود. موقع خداحافظی وقتی حاجی مرا در بغل خودش فشار داد بوی عطر تی‌رزش که انگار با آن دوش گرفته بود حسابی خفه‌ام کرد. موقع مصافحه در بدو ورود متوجه نشده بودم، چون گیج می‌زدم. در معیت همان دو جوان مستعد شهادت تا میدان شهدا آمدم و پی کارم رفتم تا خدا چه بخواهد.

قسمت سوم از مقام مارمولکی تا مقام کروکودیلی

طبق قرار قبلی طی ۹ ساعت در ۳ روز پرونده‌ی «خانم شرف‌المکان» را تحت‌الحفظ و با مساعدت و راهنمایی کارشناس امنیتی مطالعه کردم. خلاصه‌ی مطلب این بود که: بانوی نخبه و کارآفرین ما زنی ۴۰ ساله، متاهل و دارای یک فرزند ذکور ۸ ساله بود. همسرش، مهندس اسکندرانی، صاحب چندین بنگاه اقتصادی و شرکت، در تهران سکونت داشت. زن برای او بیشتر به یک شریک تجاری و نه یک همسر شباهت داشت و کارهای شرکت و نظارت بر پروژه‌های آن را در استان ما به دست گرفته بود. مرتب به تهران رفت و آمد می‌کرد ولی همسرش کاری به دفتر شرکت در مرکز استان نداشت. همسر اول خانم شرف‌المکان، مرحوم مغفور حاج‌آقا قدرتی نظام‌آباد، یکی از متمکنین جوان بازار تهران بوده که چند سال پیش در یک تصادف تا حدودی مشکوک عمرش را داده بود به شما خوانندگان عزیز. سه ماه و یک روز بعد از فوت شوهر مفقود به حباله شوهر فعلا موجود که با هم دوستانی صمیمیم بودند درآمده بود. اسکندرانی در این ماجرا به فرمانده ذخیره‌ای می‌مانست که پیش از آن که پرچم از دست فرمانده اصلی بیفتد آن را بر دوش بکشد. به علاوه، برای پسر خردسال دوستش هم پدری می‌کرد تا اندکی از عذاب روحی حاج‌آقای «ناموس از دست داده» کاسته شود.

پس از فوت همسر و بیوه شدن، طبیعتا جزئیات فوت در شناسنامه‌ی خانم شرف‌المکان درج شد. او با ادعای این که شناسنامه‌اش را گم کرده و با وجود دریافت المثنی، شناسنامه‌ی قبلی را نگه داشت تا هر کجا که برای انجام کارهای فرهنگی (!) و نیز عقد موقت لازم باشد بتواند خودش را بیوه و بی‌ شوهر جلوه بدهد. در شناسنامه‌ی جدیدش هم که اسم شوهر دوم آورده شده و اسم شوهر اول پاک شده بود، زنی متاهل محسوب می‌شد و برای کارهای حقوقی از آن استفاده می‌کرد.

این‌گونه بود که او با ادعای بیوگی توانست مخ ۲۱ نفر از متنفذین شهر را بزند و برای مدتی به عقد موقت آنان دربیاید. بعضی از عقدها هم‌پوشانی داشتند، یعنی پیوند مقدس زناشویی به صورت هم‌زمان با بیشتر از یک نفر برقرار بود. رقبا یا شرکا یا هر زهرماری که اسم را بگذارید روح‌شان هم از این موضوع خبردار نبود و احساس گناه و عذاب وجدان از بابت «عدم سلامت رابطه» بر آنها عارض نشد. البته همگی مثل سگ از همسران‌شان می‌ترسیدند که شدت آن از ترس عرفای ربانی از حضرت باری صد برابر بیشتر بود. زنان ایرانی حتی بانوان مدرس حوزه‌ی علمیه قم اگر به بندبند اصول و قواعد شریعت اعتقاد داشته باشند به مساله‌ی تعدد زوجات اعتقادی ندارند. حساب بعضی از بانوان ایثارگر شهری که رسانه ملی گاهی نشان‌شان میدهد و نیز بسیاری از زنان عشایری جداست. پای مهریه و نفقه و اجرت‌المثل و شیربها که برسد زنان ما باز متفق‌القول و مومنانه از آن اصول شرع انور پاسداری می‌کنند، حتی عزیزان زعفرانیه‌نشین ما که ملانیا ترامپ و جنیفر لوپز را آدم حساب نمی‌کنند. در هر صورت، در دفاع از حقوق زن در برابر مردان ستمگر و بزدل، شیرزنان میهن اسلامی، صرف‌نظر از کیفیت سخت‌افزاری و نرم‌افزاری، در نسل‌کشی دست داعش و بوکوحرام را از پشت می‌بندند.

کمی هم روی قضیه‌ی گمراه شدن متنفذین شهر با کارشناس صحبت کردم. او هم مثل من معتقد بود که مردها کلا جنس‌شان نه ژاپنی بلکه چینی است. اگر تقوایی در میان ما هست، همانا به کف با کفایت زنان ماست که با کنترل عزرائیل‌گونه‌ی خود مردان را از خطا باز می‌دارند. به‌طور کلی مردها بند بند وجودشان و تمام اجزاء جسم و روح‌شان هم که به روز جزا ایمان مطلق داشته باشند، ممکن است در ارتباط با جنس مخالف از کفار قریش هم بدتر عمل بکنند. این هنر زنان ماست که به روش برادران حاکم بر کره‌ی شمالی تقوای الهی و نظم را در میان مردان را برقرار می‌کنند.

اسامی متنفذین گمراه را که مرور می‌کردیم دهان من از تعجب باز می‌شد. از اتاق بازرگانی گرفته تا اداره‌ی کل آموزش و پرورش، از معاونت عمرانی استانداری گرفته تا سازمان جنگل‌ها و مراتع، از مدیریت شعب استانی بانک گرفته تا اهل علم، از دانشگاه دولتی استان گرفته تا حوزه‌ی انتظامی منطقه و… توسط خانم شرف‌ المکان به گند کشیده شده بود. ما جزئیات آن‌ها را در حدی که برای عزیزان سانسورچی در ارشاد اسلامی تهوع‌برانگیز نباشد ذکر خواهیم کرد. خود خواهید دید که چطور این خانم که در نوجوانی مارمولکی بیش نبود در میان‌سالی به مقام کروکودیلی ارتقاء یافته و به صغیر و کبیر رحم نمی‌کرد. گفتم که خودش چهل سال داشت و دامنه‌ی سن و سال قربانیانش (!) از ۲۸ سال تا ۷۴ سال را در برمی‌گرفت.

وقتی که پرونده به طور کامل مرور شد دیگر نوبت بازجویی یا به عبارت محترمانه‌تر روان‌کاوی فرا رسید. قرار شد تا ده تا دوازده جلسه در رکاب آن بانوی الحق و الانصاف خوش‌خط و خال باشم. فرصتی دست داده بود تا از تجربیات ارزشمند ایشان برای ارتقاء علمی خودم و نیز ارائه‌ی راهکارهای عملی برای جلوگیری از سقوط اخلاقی متولیان اخلاق در جامعه بهره بگیرم. اینجا دیگر ریش و قیچی دست ایشان بود. من خودم را نه برای هدایتش، بلکه برای تلمذ از محضر استادی که به شیطان عربی درس می‌داد آماده می‌کردم. تا خدا چه بخواهد!

قسمت چهارم در محضر سرکار خانم شرف‌المکان

در آینه که نگاه کردم، با پیراهن سفید، شلوار مشکی گشاد، کفش کتانی، ته‌ریشی که کمی دراز شده بود، شکم برآمده، کله‌ای نیمه طاس و تسبیحی در یک دست و زونکنی در دست دیگر، واقعا شبیه یک بازجوی حرفه‌ای شده بودم. به اتاقی وارد شدم که یک میز کوچک با دو صندلی روبروی هم و نوری اندک و دیوارهایی با کاغذ دیواری تیره‌ی بدسلیقه‌ای تنها دکوراسیون آن محسوب می‌شدند. روی یکی از صندلی‌ها، آفتاب درخشان استان ما طلوع کرده بود که دیگر آن درخشش سابق را نداشت. شبیه آفتاب تهران بود در روزی که آلودگی هوای آن به سطح هشدار می‌رسد.

خانم شرف‌المکان را در جلسات شوراها و گاهی در برنامه‌های تلویزیونی دیده بودم. مارمولک‌های مذکر که خوشایند نیروهای اصیل هم نیستند معمولا لباس و دکوراسیون خاص خودشان را دارند. آنها در عین حال که با کت و شلواری به روز به «آلن دلون» قرن پیش می‌مانند، با پیراهن یقه دیپلماتیک خودشان پیوند بین سنت و مدرنیته را حفظ می‌کنند تا هم اصلاح‌طلب به نظر برسند و هم اصول‌گرا. مارمولک‌های مونث، مثل همین خانم شرف‌المکان»، معمولا چادر مشکی سر می‌کنند، لیکن آرایش مختصری می‌کنند که آدم شک می‌کند که مادرزادی است یا نه. نیز، با روسری یا مقنعه‌ای رنگارنگ که از زیر چادر خودنمایی می‌کند از زیبایی خودشان پاسداری می‌کنند. آن پرستوهای بهشتی چنان «وجاهت» و «نجابت» را با هم قاطی پاطی می‌کنند که فقها آچمز می‌شوند و عرفا صلای «فتبارک الله احسن الخالقین» سر می‌دهند.

صد افسوس که همچون دیگر بازداشت‌شدگان، «خانم شرف‌المکان» اکنون لباس مندرسی بر تن داشت. این لباس باعث می‌شود تا آدم نفهمد که این «جسم محجوب» یک مبارز سیاسی است یا یک خودفروش یا یک جاسوس یا یک اختلاس‌گر یا… زیر چادر مشکی کهنه‌ای که مشابهش را در زیارتگاه‌ها بر تن زنان کم‌حجاب می‌پوشانند، مانتویی خاکستری داشت و شلوار مشکی بلندی که به تنش زار می‌زد. روسری طوسی مستعملی بر سر داشت که او را به زنان «سازمان مجاهدین خلق» در «پایگاه اشرف» شبیه کرده بود! مقداری از موهایش خواهی‌نخواهی بیرون زده بود که با رگه‌هایی از تارهای جوگندمی او را پیرتر و شکسته‌تر نشان می‌داد. مشخص بود که یک ماهی از بازداشتش گذشته و فرصت رنگ کردن آنها را نداشته است.

همانگونه که قبلا گفتم، او مرا نمی‌شناخت، چرا که استاد ساده‌ی دانشگاهی بیش نبودم و او با بزرگ‌ترها میپرید و به کمتر از مدیر کل وقعی نمی‌گذاشت. مرا که دید، مثل یک «سرباز صفر» از فرزندان زیر خط فقر مملکت خبردار ایستاد. با دست فرمان نشستن دادم. نشستم و سرم را پایین انداختم. گفتم: «حرف بزنید». پرسید «در باره‌ی چی»؟ گفتم: «در باره‌ی خودتون»… و او یک ربع ساعت در باره‌ی گذشته‌ی خودش از سیر تا پیاز حرف زد بدون اشاره به شاهکارهایی که در استان ما آفریده بود. گفتم: «می‌دونی که با این مشکلاتی که ایجاد کردی مجازاتت چیه»؟ جوابی نداد.

پرسیدم: «تو که اینقد روابط خارج از عرف داشتی چرا آدم‌های مهم رو تور کردی؟ آخه از یه مرد 74 ساله شوهر درمیاد که به عقدش درومدی»؟ اول طفره رفت و با بافتن رطب و یابس که مثلا طرف آدم مومنی بود و از این حرف‌ها خواست روند صحبت‌ها را منحرف بکند. ناگهان با مشت محکم روی میز کوبیدم و داد زدم: «خانم! من حوصله‌ی گوش کردن به چرندیات شما رو ندارم. از تهران نکوبیدم بیام اینجا که از این حرف‌های نخ‌نما بشنوم. راستشو بگو! چرا؟ حرف حسابت چی بود که اینا رو تور کردی»؟ در اینجا بود که مقاومت را جایز ندانست و گفت: «حاج آقا! اینا آدم‌های شناخته شده و محترمی بودن که به خاطر حیثیت خودشون چاره‌ای جز رازداری نداشتن. خب مشکلات منو حل می‌کردن. سفارشمو می‌کردن. گره کارهامو تو ادارات دولتی باز می‌کردن. اگه من به جای این افراد می‌خواستم برم سراغ لات و لوت‌ها، خب می‌رفتن دوستاشونم میاوردن سراغم. ازم فیلم می‌گرفتن و سوء استفاده می‌کردن. به جای این‌که ازشون استفاده بکنم منو تیغ می‌زدن. نه فقط نمی‌تونستن کاری واسم درست بکنن خودشون می‌شدن دردسر»!

قرار شد جزئیات ماجراها را شرح بدهد و من هم آنها را با آب و تاب برایتان خواهم نوشت. تا یادم نرفته بگویم که اسم کوچک خانم شرف‌المکان، «فریبا» بود. این اسم برای او که کارش فریفتن بود چه با مسما می‌نمود! بخواهی نخواهی تلاش کرد در همان جلسه‌ی اول بازجویی مخ مرا هم بزند، ولی از ترس خدا در آسمان و «حاج‌آقا زین‌العابدینی» در زمین، «قوه‌ی مخدوعه» در من از بین رفته بود. همان‌جا تصمیم گرفتم اسم داستانی را که در ذهن داشتم از این ماجرای هزارتو به رشته‌ی تحریر دربیاورم، بگذارم «فریبای شهر ما»!

با سخنی از «زیگموند فروید» این قسمت را به پایان می‌برم تا مقدمه‌ای باشد بر ماجراهای فریبای شهر ما: «زنان را نمی‌توان با معیارهای ساده‌ی صداقت یا فریب قضاوت کرد، زیرا رفتار آنان بیش از آن‌که آگاهانه باشد، پاسخی ناخودآگاه به نیروهایی است که خودشان نیز از آن بی‌خبرند. لبخند، سکوت، یا بی‌اعتنایی زن می‌تواند در ظاهر فریبنده باشد، اما در واقع زبان ناخودآگاه اوست که از درونِ عمیق‌ترین لایه‌های روانش سخن می‌گوید. در زن، فریب غالباً نه از قصد، بلکه از طبیعتِ پیچیده‌ی روان او برمی‌خیزد.»

…ادامه دارد

ادمین وب‌سایت
در سال ۱۳۴۲ تو شهر هشجینِ استان اردبیل به دنیا اومدم. دکترای عمومی خودمو از دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه و دکترای تخصصی رو از دانشکده داروسازی دانشگاه اوترخت هلند گرفتم و در حال حاضر استاد فارماکولوژی دانشگاه تهران هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *