فلاکت ابدی آقای زمردی در سعادتآباد
نوشته: گودرز صادقی هشجین
در آن شهرستان کوچک آقای زمردی برای خودش آدمی بود. کارمند دولت بود با حقوقی که نسبت به بقیهی هم محلیها کم که نبود هیچ بلکه رشکبرانگیز هم بود. یک خانهی ویلایی در جای خوب شهر داشت با حیاطی زیبا که دو پسر و یک دخترش در آن بازی میکردند. زندگی بد نمیگذشت تا این که سهیلا خانم همسر آقای زمردی دو پایش را کرد داخل یک کفش که چه ماندهای که اینجا جای پیشرفت نیست و مگر ما چه چیزمان کم است که نمیتوانیم مثل خواهرم در تهران زندگی کنیم. آنقدر به آقای زمردی فشار آورد و آنقدر قهر کرد و آنقدر اخم و تخم و تحریم (!) و فشار که شوهر مجبور شد با واسطهی این و آن و جمع کردن امتیاز و پر کردن فرم و… به تهران منتقل بشود. با عجله خانهاش را به ثمن بخس فروخت و چون قیمت خانه در آن شهرستان خیلی کمتر از تهران بود با روی هم گذاشتن پس انداز اندک و فروش جواهرات سهیلا خانم و وام بانکی یک آپارتمان 100 متری در دولتآباد خرید.
در تهران زندگی سخت شده بود و بچهها روز به روز پریشانتر میشدند. چند سالی را در آن آپارتمان زندگی کردند. آقای زمردی خوشحال بود که اقساط آپارتمان را پرداخت کرده و حقوقش را تمام و کمال میتواند صرف پیشرفت خانواده و بهبود امور و مسافرتهای اطراف تهران بکند که همسرش دو پایش را کرد داخل یک کفش که این منطقه جای ماندن نیست و بچهها بهتر است در یک محلهی دیگر به مدرسه بروند. آقای زمردی گفت آخر جانم اگر منظورت شمال شهر یا حداقل مرکز شهر است که نمیشود هر روز دست آنها را گرفت و با تاکسی فرستاد آنجا… خانم گفت خب معلوم است باید خانه را هم عوض کنیم و برویم جای دیگری… خلاصه آقای زمردی آپارتمان دولتآباد را فروخت و وام گرفت و و دوباره جواهرات و طلاهای سهیلا خانم را فروختند و آمدند طرفهای جیحون و نواب و یک آپارتمان 70 متری خریدند. برای زندگی 5 نفر آپارتمان خیلی کوچکی بود ولی چارهای نداشتند. بالاخره باید بهای پیشرفت را داد دیگر. تهراننشینی این دردسرها را هم دارد!
باز هم چند سال که گذشت خانم شروع کرد به تحریم معنوی آقای زمردی که آخر عزیز من… اینجا که جای ماندن نیست. هوای آلوده نفس بچهها را به خس خس انداخته، اطراف منزل پر از اتباع یکی از کشورهای بیگانه (!) شده، اصلا کجایش شبیه تهران است. مردم اینجا یا مثل خودمان ترک هستند یا لر هستند یا از اتباع بیگانه هستند… اصلا همان مقدار فارسی که بلد بودم آن را هم از یاد بردهام هر مغازهای که میروم به من «باجی» میگویند. مگر ما چه چیزمان از بقیه کمتر است که اینجا ماندهایم.
آقای زمردی دید چارهای نیست. خانه را فروخت و با پول آن یک آپارتمان در سعادتآباد رهن کرد و با بقیهاش هم برای همسر جانش یک ماشین شاسی بلند چینی خرید تا وقتی به روستایشان میروند اعصاب بقیه را به هم بریزد و حسادتشان را برانگیزد.
آقای زمردی الان پنجاه ساله است و از خودش خانه ندارد و چون حقوقش کفاف هزینههای بالای منطقهی سعادتآباد را نمیکند (مخصوصا شهریه مدارس غیر انتفاعی دو تا از بچهها را) بعد از اداره با اسنپ کار میکند. بچه ها بزرگ شدهاند و بابا را اندازهی تف هم قبول ندارند. پسر بزرگشان مجید 22 سال دارد و پس از چند بار مشروط شدن از دانشگاه غیرانتفاعی اخراج شده و سرباز فراری است. پسر شری است که با افراد ناباب رفت و آمد دارد و مثل دخترها زیر ابرو برمیدارد. دخترشان کلثوم (که بین دوستانش به مانلی معروف است) بچهی بدی نیست و فعلا در شانزده سالگی به جز سیگار کشیدن خطای دیگری ندارد. بچه سومشان احمد 14 ساله است و فعلا به راه خطا کشیده نشده و امید اصلی بابا و مامان برای آینده است… برنامه این است که اگر خدا بخواهد در آینده دندانپزشک بشود و نگذارد این خانواده در بین خودشان یک دکتر نداشته باشد. خوشبختانه سهیلا خانم از وقتی که از شهرستان به تهران و آن هم به سعادتآباد آمده از این رو به آن رو شده و با چند عمل جراحی زیبایی و بتونهکاری برای خودش خانمی شده که بیا و ببین. آقای زمردی هم انصافا کم مایه نمیگذارد و از خرج کردن برای آنژیو و تست هستهای قلبش میگذارد ولی نمیگذارد تفریح خانم بچهها به خطر بیفتد. حالا هی بگویند که مردان ایرانی اله و بله هستند…