تودیع یک رئیس دانشگاه به شیوهی دولت احمدینژاد
گودرز صادقی هشجین
در سال 84، به محض مشخص شدن نتیجهی انتخابات ریاست جمهوری و پیش از تعیین اعضای کابینهی جدید استعفای خودم را تقدیم وزیر وقت علوم (آقای دکتر توفیقی) کردم. ایشان ضمن موافقت نوشتند که: «لطفا تا تعیین وزیر جدید به کار خودم ادامه دهید». وقتی یکی از خبرنگاران محلی از من پرسید که با وجود این که 4 سال من تمام نشده چرا استعفا دادم به او گفتم: «اول این که ما در زمان دولت خودمان تحت فشار بودیم و اذیت میشدیم تا چه برسد به زمانی که اذیتکنندگان خودشان بر سر کار آمدهاند و دوم این که ریاست دانشگاه یک پست سیاسی است و اصرار بر ماندن بی فایده است. یا باید ریاکارانه خودم را شبیه مدیران جدید بکنم یا باید بنای ناسازگاری بگذارم. اولی خیانت به خودم و دومی خیانت به دولت جدید است».
مدتی پس از انتصاب وزیر جدید، صبح یک روز از وزارت به من خبر دادند که مشاور وزیر عازم ارومیه است و تا ساعاتی دیگر میرسد تا رئیس جدید را معرفی کند. من ساعت دقیق رسیدن او را نمیدانستم ولی «رئیس جدید» میدانست و همراه با 4 نفر «معاون از پیش تعیین شده» با ماشینهای شخصی خودشان در فرودگاه منتظر بودند. دیدم اینطوری بسیار زشت است، نه تنها برای من، بلکه بیشتر برای رئیس جدید که مانند عروس بیوهای که بدون ساز و آواز و همراهی دیگران به دفترش برود. گفتم اعضای شورای دانشگاه را به سرعت خبر کردند و در یک جمع 20 نفره در سالن شورا نشستیم و مختصر صحبتی با مشاور وزیر کردیم. خطاب به مشاور گفتم: «من که خودم مودبانه استعفا دادم. شما خودتان را یک دولت مکتبی میدانید ولی به یاد داشته باشید که در این دانشگاه کمتر کسی از نظر دیانت، سوابق ایثارگری و روحیهی انقلابی به پای معاونین من میرسید».
از دفتر ریاست دانشگاه به من گفتند که: «ببخشید که با عجله شد. قرار است در اولین فرصت که ماه رمضان هم هست مراسمی بگیریم و در آنجا ضمن دادن افطار از شما تجلیل بکنیم. خبرتان میکنیم که از تهران به ارومیه تشریف بیاورید».
چند هفتهی بعد مرا خبر کردند که برای شرکت در مراسم به ارومیه بروم. سالن غذاخوری مهمانسرای استانداری مملو از اعضای هیات علمی «دانشگاه ارومیه» بود. در میان آنها نشستم در حالی که رئیس جدید توجهی به حضور من نداشت. بعد سخنرانی ایشان شروع شد. کلی در مورد برنامههایشان صحبت شد و تمام. هیچ اسمی از من یا خبری از حضورم در جمع آورده نشد و برای من هم اصلا سخنرانی در نظر نگرفته بودند. انگار من هم یک مدعو مانند سیصد نفر دیگر بودم. خداحافظی کردم و با تاکسی به خانهی یکی از دوستان رفتم. جالب این که به خاطر فضای سنگین حاکم بر سالن، همکارانی که معمولا از من به نیکی یاد میکردند و هنوز هم میکنند خیلی به من نزدیک نشدند. هیچ عکسی گرفته نشد و وجود من در آنجا هیچ معنایی نداشت. فردایش با هواپیما برگشتم. حتی کسی پول بلیت هواپیما را هم به من نداد (!) و حاصل رفت و آمد من هزینهی یک بلیت دوسره هواپیما برای خوردن یک پرس چلومرغ بود. همین!
تنها احساسی که دولت احمدینژاد در من برانگیخت این بود که انگار انقلاب تمام شده است و جمعی تازهوارد و ناشیتر از دولتهای قبل با یک کودتای بدون خونریزی سر کار آمدهاند. من آن تودیع و معارفه را هیچوقت از یاد نمیبرم و همینطور آن چلومرغ را!