منوی دسته بندی

از پاییز تا پاییز – داستان کوتاه

“من باورم نمی‌شود که همه چیز به پایان رسیده باشد. به اراده‌ام ایمان دارم و می‌توانم همه چیز را از نو بنیاد کنم. من و تو دیگر بار زندگی را آنگونه که دوست داریم می‌سازیم. بگذار مدتی بگذرد، به خودمان برسیم و پیمان ببندیم تا به یکدیگر وفادار بمانیم. می‌دانم که ممکن است سالها بگذرد، اما من و تو هنوز در آغاز زندگی هستیم، راه درازی در پیش است و تا پایان جوانی خود عمری است…”

“من شرایط موجود را می‌فهمم و می‌دانم که تو نیز… با تو پیمان می‌بندم آنگونه بمانم و آنسان باشم که تو می‌خواهی. برایت بهترین خواهم بود تا هرگز از داشتن من پشیمان نگردی. دوستت خواهم داشت، بیشتر از دیروز و کمتر از فردا…”

“برایت دوستی خواهم بود که در همه حال و همه جا دوش به دوشت خواهد ایستاد. مانند تو، خود را بالا خواهم کشید و بانویی خواهم بود سزاوار ستایش، مادری مثال زدنی، همسری آرامش دهنده. من و تو، از صفر، خانه‌ای خواهیم ساخت از مهر. ذره ذره دارائی‌مان را خود بدست خواهیم آورد، بی‌منت این و آن، و خواهی دید که اگر عشق بنای زندگی باشد چگونه با دیگران دیگرگون خواهیم بود…”

ناگهان خندید، از سر شادی، به یاد روزهایی که خواهد آمد. سپس خنده‌اش را برید، اما با تبسمی بر لب خواست او را در رؤیایش شریک سازد. تبسمش اما حزین بود، قابل ترحم می‌نمود و نگرانی‌اش را می‌شد از ژرفای چشمانش خواند. می‌دانست که رؤیایش‌ شدنی است. چاره‌ای نبود جز آن که تا آن روز چشمانش را به در بدوزد، با روزمرگی بسازد، همه چیز را عادی بنماید، عشق را کتمان کند، با دیگرانی که نمی‌فهمیدندش بجوشد، تنها به یک امید: او دوباره از راه خواهد رسید!

چشم‌هایش را به چهره‌ی مضطرب مرد آینده‌اش دوخت. بسیار جدی به نظر می‌رسید، اما نمی‌توانست دل‌شوره‌اش را پنهان سازد. سخنی نمی‌گفت و بغضش را در گلو نگهداشته بود تا به خانه برگردد و دور از چشم دیگران هق‌هق گریه را سر دهد. گاهی مرد بودن هم دشوار است و غرور نمی‌گذارد ابراز احساسات کنی. با این‌همه، پری این مردانگی زودرس را در کاووس که تنها هجده بهار زندگی را پشت سر گذاشته بود دوست می‌داشت. خودش نیز تنها شانزده سال داشت. با این‌همه، احساس نیاز به همسری که او را ستایش کند و در بازگشت به خانه، کوچه را باگام‌هایی تندتر بپیماید و با دیدنش خستگی از تنش بیرون رود لحظه‌ای تنهایش نمی‌گذاشت.

کاووس نوجوانی با احساس، امانت‌دار و صادق بود. همه او را به ویژگی‌های نیکو می‌شناختند و از خانواده‌اش کسی باور نداشت که به این زودی به دامن عشقی سوزان کشیده شود، آن‌سان که خواب را از او برباید. باورش شده بود که بدون پری زندگی خالی است و هرگاه که او در کنارش بود به مردی می‌مانست که زندگی‌اش معنایی پیدا می‌کرد، کامل‌تر می‌شد و حتی نمازش را با حضور قلب بیشتری ادا می‌کرد. پری را دوست می‌داشت، بی آنکه دلیلی برایش بیابد. آرزو می‌کرد ای‌کاش پری نیز پسری بود همچون او، مطمئن بود که باز دوستش می‌داشت و می‌توانست بیشتر ببیندش. وجودش خالی از هوس بود، با شرم و با حیا… احساسش به پری آکنده بود از معنویت و مهربانی.

پری امیدوارتر می‌نمود. شاید می‌خواست کاووس را شادمان سازد و در واقع نگرانی‌اش را پنهان نگه می‌داشت. با این‌حال، طبیعی است که مردان خود را بیشتر به واقعیت‌های زمخت زندگی نزدیک‌تر سازند و زن‌ها به رؤیاهای لطیف آن. ترکیب این دو با یکدیگر به زندگی تعادل می‌بخشد و کاووس و پری نمادی از این تعادل زودرس بودند. زودرس از این روی که مردانگی کاووس تنها به سبز شدن سبیل‌هایش و زنانگی پری تنها به گیسوان بلندش تجلی می‌یافت. همین سن و سال کم بهانه‌ای شده بود تا دیگران عشق آنان را کودکانه بیانگارند و سر به سرشان بگذارند.

پری به آینده می‌اندیشید و کاووس به گذشته. پری از آن‌چه در آینده قرار بود به واقعیت بپیوندد در پوست نمی‌گنجید و کاووس از آن‌چه در گذشته اتفاق افتاده بود رنج می‌کشید. خاطرات مشترک آنان نمی‌توانست آن دو را که اینک در دو سوی یک امتداد دور قرار گرفته بودند به همدیگر نزدیک‌تر سازد.

به آخر خط رسیده بودند. غروب شده بود. زمان داشت به نقطه‌ای می‌رسید که دیرتر از آن برای خانواده‌ی پری نابخشودنی می‌شد. دلش نمی‌خواست به خانه برود. اگر کاووس می‌رفت دیدنش سخت می‌شد. از شهر سرد پری تا سرزمین گرمسیر کاووس راه درازی بود و کاووس می‌خواست همان شب به شهر خود بازگردد. کاووس با پری خداحافظی کرد و او را تا آنجا که می‌توانست پایید تا از دیده پنهان شد. دست راستش باغی بود با درختان بلند، با برگ‌هایی زرد که با شلاق باد پاییزی فرو می‌افتادند. زیر درختی رو به آب بر نیمکتی نشست و سرش را میان دست‌هایش گرفت و در تنهائی آن غروب پاییزی سخت گریست. دلش شکسته بود و کاری از او برنمی‌آمد. نه خانه‌ای داشت که سایبان او و پری باشد و نه درآمدی که زندگی‌شان را بچرخاند. هر دو بنده‌ی خواسته‌های بزرگ‌ترها بودند.

تمام شب چشم‌هایش را به کنار جاده‌ی تاریک دوخته بود و گریه می‌کرد. بخت با او یار بود که کنارش کسی نبود تا گریه‌اش را ببیند. پری هم تا سپید‌دم گریست و با نوای دلنشین اذان از جا برخاست و با اندوهی در سینه نماز خواند و از خدا خواست تا کاووس را برایش نگه دارد و سپس روی سجاده‌ی نماز خوابش برد.

پنج سال گذشت و کاووس از پری تنها خاطره‌ای گنگ به یاد داشت و دیگر هیچ. زندگی بازی خود را کرده بود و او اکنون چیزهای زیادی داشت. چند روزی بیشتر نمانده بود تا زندگی‌اش با تولد دخترش شیرین‌تر شود. نامه‌ای برایش رسیده بود، بازش کرد و خواند:

کاووس! بسیار خوشحالم که امروز همه‌ی باروها و بندها شکسته‌اند و من دیگر بار انتظار تو را می‌کشم. سالهای سختی بود که به پایان آمد. می‌دانم تو نیز در انتظار امروز بوده‌ای تا در کنار هم بیارامیم. دوران کودکی سپری شد و اکنون من و تو در جایگاهی هستیم که می‌توانیم بی هر کسی سرپای خود بایستیم. من با مادرم گفتگو کردم و او پذیرفت تا بار دیگر بیایی و شکست گذشته را در یک بازی پرشور و عاشقانه جبران کنی. بار نخست بازی من و تو شکست هر دو بود و این بار هر دو پیروزیم. لحظه‌ها را می‌شمارم و منتظرت هستم. پری

نخل‌های اطراف خیابان دور سرش چرخید. شرجی هوا بدنش را از عرق پر کرد. چشم‌هایش سوخت. نفسش بالا نیامد. گوش‌هایش وزوز کرد. گام‌هایش باز ایستاد. دل در سینه‌اش از تپیدن کاست. بازوانش از نیرو تهی شد. گلویش خشک شد. سرش درد گرفت. یک بار دیگر خواست نامه را بخواند ولی نتوانست. مچاله‌اش کرد و به گوشه‌ای انداخت و هوای رفتن به سرش زد و همان روز به شهر پری سفر آغاز کرد.

به همان باغ برگشت، باغی با درختان بلند، با برگهایی زرد که با شلاق باد پاییزی فرو می‌افتادند. زیر همان درخت رو به آب بر همان نیمکت نشست و سرش را میان دست‌هایش گرفت و در تنهائی آن غروب پاییزی سخت گریست. دلش شکسته بود و کاری از او برنمی‌آمد. خانه‌اش نمی‌توانست سایبانی برای او و پری باشد. او به کسان دیگری تعلق داشت، به کسانی که دوستشان می‌داشت.

ادمین وب‌سایت
در سال ۱۳۴۲ تو شهر هشجینِ استان اردبیل به دنیا اومدم. دکترای عمومی خودمو از دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه و دکترای تخصصی رو از دانشکده داروسازی دانشگاه اوترخت هلند گرفتم و در حال حاضر استاد فارماکولوژی دانشگاه تهران هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *