از دلاوری تا دلیوری
گودرز صادقی هشجین
یکی از دوستان که پزشک متخصص و حاذقی است به صرافت افتاد تا از فرصتی که کانادا برای تبدیل ویزای توریستی به ویزای کار ایجاد کرده است استفاده کند. برای همفکری و کمک به ایشان، گوشی را روی اسپیکر گذاشتم و به یکی از دوستان سابق که در اینجا استاد دانشگاه بود و الان در آنجا منشی یک شرکت، زنگ زدم و در مورد جزئیات پرسیدم. گفت: «این که ایشان به عنوان پزشک کار بکند چند سالی علافی و هزینهی شرکت در کلاسهای آمادگی و.. دارد ولی ظرف 7 یا 8 ماه میتواند کاری به عنوان دستیار پزشک یا کارشناس سونوگرافی و مانند آن پیدا بکند و بعد خانواده اش را بیاورد». پرسیدم در این مدت چکار باید بکند؟ که جواب داد: «باید یک شغل سادهای را که سریعا پیدا میشود انتخاب بکند و در آن مدت در مصاحبههای شغلی شرکت کند تا در یک کلینیک کار پیدا کند. هزینهی زندگی مجردی حداقل 3.000 دلار در ماه است و ایشان میتواند ماهانه 1.500 دلار از کارهای ساده بگیرد و همانقدر هم از ایران با خودش بیاورد». وقتی پرسیدم منظورتان از کار ساده چیست، گفت: «کارهایی مثل گارسونی در رستوران یا دلیوری غذا…». این را که گفت لب و لوچهی دوستم آویزان شد. تصور این که آقای دکتر که برای خودش شخصیتی علمی و ممتاز است ماهها در کانادا به شغل شریف دلیوری مشغول باشد برایش قابل تصور نبود. بعد هم بشود پزشکیار و دستورات پزشک را اجرا بکند… زهی خیال باطل!
کنجکاو شدم و کمی در بارهی سرنوشت کسانی که برای زندگی بهتر به کانادا میروند پرس و جو کردم. در یکی از کانالهای تلگرامی ایرانیان مقیم کانادا به نقل از یکی از هموطنان خواندم: «من کار جنرال در رستوران رو توصیه میکنم، چون علاوه بر حقوق ثابت، انعام هم میگیری و با صرف زمان کمتری نسبت به بقیهی شغلها درآمد بیشتری به دست میاری»! یکی از کاربرها هم توصیه کرده بود که: «واسه پیدا کردن کار جنرال رزومهات رو سبک کن و آیتمهای دانشگاهیش رو حذف کن»! عجب! کسی که خودش را نخبه میداند برود و تا پیدا کردن موقعیت مناسب در رستوران کار بکند و از این و آن انعام بگیرد و تازه انکار بکند که دانشگاه رفته تا مبادا صاحبکارها نگویند که حیف است چنین نخبهای در رستوران کار نظافت و گارسونی انجام بدهد.
تعدادی از تجربههای ایرانیان را از شغل های اولشان خواندم. یک نفر نوشته بود: «اولین کارم در کانادا در والمارت آرورا بود. منو به بخش سبزیفروشی فرستادن. روز اول کار، دو تا سطل بزرگ از آشغالهای کلم سبز گذاشتن جلوم و گفتن برگهای زایدشون رو میگیری و دوتاشون رو یکی میکنی. مجبور شدم برم توی سطل تا بتونم تمومش کنم. تموم که شد، رفتم تو ماشین و یک ربع گریه کردم». یک نفر دیگر هم نوشته بود: «من توی کار اولم در کانادا مشکلم بیشتر با بیخانمانهای مسیر کارم بود. صبح به صبح مدیرمون عکس زندانی بهمون نشون میداد و میگفت این آزاد شده و اگه دیدینش هر چی پول نقد خواست بهش بدین تا شر نشه». کاربر دیگری هم به تجربهی سختش اشاره کرده و گفته بود: «من یه ماه توی تیم هورتون کارم bakery بود. باید میرفتم توی فریزر منفی 20 که جنس بردارم و بعد میرفتم جلوی فر. روز سوم یه جور سرما خوردم که یه هفته افتادم». البته بعضیها هم خوششانستر بودند و وضعیت بهتر و رضایتبخشی داشتند ولی بیشتر آه و ناله بود و من هم قصدم در اینجا فقط بیان آنها بود.
خلاصه: اگر کسی بخواهد مهاجرت بکند باید پیه همه چیز را به تن بمالد. بدون داشتن موافقت شغلی (Job Offer)، سر را پایین انداختن و پلها را پشت سر خراب کردن و زندگی نسبتا راحت را در وطن رها کردن و بدون تخصص یا مهارت درست و حسابی رفتن معلوم نیست به کجا ختم بشود. کسی که در اینجا زندگی راحتی دارد و از احترام برخوردار است و هشتش گرو نهاش نیست باید مواظب باشد به جای درمان چشم کورش چشم دیگرش را هم کور نکند… کسانی که مستاصل هستند و چارهای جز رفتن ندارند حسابشان جداست… اگر میروید بروید… ولی همهی پلها را خراب نکنید و راه بازگشت را برای همیشه نبندید.