من چه کسی هستم؟
نویسنده: دکتر سعید فلاح تفتی
استاد بازنشستهی گروه بیماریهای داخلی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی
غرور و عزت نفس من در دورهی دبیرستان شکل گرفت. خاطرات واضحی تا قبل از کلاس چهارم دبستان ندارم. در این سال متوجه شدم که شاگردی درسخوان و ممتاز هستم. به نظرم تمایلی به فکر کردن به دوران کودکی ندارم که به یاد بیاورم و فکر میکنم خودم را در جوجهای تصور میکردم که هرگز نمیتواند از پوستش بیرون بیاید. پرهایم به خوبی رشد نکرده بودند ولی میتوانستم دنیای اطراف را حس کنم.
پدرم به عنوان پزشک در آن موقع در محدودهای از شهرستان آباده زندگی میکرد که مجموعهای از دهستانهای صغاد، بهمن، خسرو شیرین و عباسآباد را شامل میشد. ما در صغاد اقامت داشتیم، در ۷ کیلومتری آباده که مکانی برای تجارت و داد و ستد بین قبیلههای مختلف عشایر قشقایی بود و نسبتا از گسترهی جمعیتی مناسبی برخوردار بود. یکی از تصورات شش هفت سالگی من زمانی است که در عاشورا پدرم را در مطب به یاد دارم. در اتاقی در گوشهی خانهی ما، مشغول بخیهی مردانی که در صف و با سرهای قمه زده و خونین نشسته بودند تا پدرم برای آنها بخیه بزند. بخیهها فلزی مثل چنگک و بخیههای آلمانی در لولههای شیشهای که باید شکسته میشد و داخل مایع بیرنگی قرار داشت به اسم کات کوت. آلمانیها آن را از رودهی گربه ساخته بودند.
آن موقع خودم را در قامت پدرم دیدم و برای اولین بار حس کردم که میتوانم مرزهای دنیا را لمس کنم. این مرز آنقدر محکم و بزرگ بود که حتی تا مدتها و حتی امروز در درون من وجود دارد و ذهنیت جوجه و جهان در من شکل گرفت. در این ذهنیت میتوانم مرزهای دنیا را لمس کنم. مرز آنقدر محکم و بزرگ بود که مرا برای مدتها و حتی تا به امروز در بر گرفته است. ذهنیت جوجه و جهان در من شکل گرفت. این ذهنیت شاید از مواجهه با دیدن خونریزیهای شدیدی بود که از سر و صورت و شانهی انسانهایی بود که کفنهای مندرس، پاره شده هم به تن داشتند. همهی آنها از عشایر ایل قشقایی بودند.
این افکار یعنی در قامت پدرم که گویا از پایین به بالای وی نگاه میکردم و در ذهنم سلطان میآمد گاهی به سراغم میآمد. گاهی در حین بازی با بچههای دیگر مثل بازیهای رایج آن زمان پل و چفته (دو چوب کوچک را بین دو سنگ میگذاشتیم و با بلند کردن آن توسط چوب بلندتر به زیر آن ضربه میزدیم) و بازی با خاک و شن، بازی با سنگها که به آن (یه قل دوقل) میگفتیم ناگهان با هجوم این تفکرات باعث میشد ساکت و بی کلام در همانجا مینشستم و شروع به فکر کردن میکردم که اگر پزشک شوم چقدر میتوانم قامتم مثل پدرم بزرگ شود! فکر میکردم که پزشک شدن هیکلم را رشیدتر و بلندتر میکند و این همهی فکر من نبود. سوالات دیگری هم داشتم. نکند روپوش سفید من خونی شود؟ نکند نتوانم انسانها را از بیماری و خونریزی نجات دهم؟ ولی چه احساس لذتبخشی است پزشک شدن! من با پزشک شدن میتوانم انسانها را از درد و رنج رهایی بخشم.