به رئیسجمهور دهاتیمان
گودرز صادقی هشجین
مسعود عزیز!
مثل دهاتیها پس از دهها سال باز هم با اندک تلنگری در فراق همسرت گریه میکنی؟ اینجا شهر است و دهاتیها را نمیفهمد. از بین این آدمها، کسی پیدا میشود که با سختدلی بگوید: «این گریه از سر دلتنگی نیست، از سر نابلدی و استیصال است». میبینی؟ اصلا متوجه منظورشان میشوی؟ اینجا وقتی یکی میمیرد، کسی برایش جامه نمیدرد، خاک بر سر نمیریزد و خودش را کتک نمیزند. مرده را که خاک کردند، با ساز و دهل در تالاری آنچنانی بخور بخور راه میاندازند و با چشم و همچشمی ریخت و پاش میکنند. قبل از این که گوشت تن مرده خاک بشود، سر ارث و میراث دعوا راه میاندازند.
دکتر جان!
خیلی امیدوار بودی که همه چیز را درست میکنی و از نو میسازی. فکر میکردی همه مثل تو خوشقلب هستند که مجذوب آیههای قرآن و خطبههای نهجالبلاغهی تو بشوند. فکر میکردی که اگر توضیح بدهی که تحکم و اجبار و بستن چارهی کار نیست، همهی آنهایی که قرار بود با تو کار بکنند سمعا و طاعتا حرف حق تو را خواهند پذیرفت. کجای کاری آقا؟ اینجا همه این حرفها را بهتر از تو میفهمند و خودشان را میزنند به نفهمیدن. همه که دهاتی نیستند که ظاهر و باطنشان یکی باشد.
مسعود بیگ!
ما به تو رای دادیم، نه به خاطر کاربلدی تو، نه به امید تغییر، نه برای رسیدن به پست و مقام. هنوز هشتمان گروه نهمان است. ما دهاتی هستیم و نانمان را از اشک و آه مردم درنمیآوریم. ما به نان حلال قناعت میکنیم، مثل تو که نان حلال پدر «ترک» و کارمند سادهات را خوردی. مثل تو که در دامن مادری عفیف و «کرد» بزرگ شدی. رای ما به تو، رای به مردانگی بود، به شرف بود، به انسانیت بود و به سادگی و منش بیشیلهپیلهی تو.
عزیز دل برادر!
این دو بیت از «ابوسعید ابوالخیر» را تقدیم میکنم به بدخواهانت، شاید که کارگر افتد:
گیرم که هزار مصحف از بر داری!
با آن، چه کنی که نفس کافر داری؟
سر را به زمین چه مینهی بهر نماز؟
«آن» را به زمین بنه که بر سر داری!